eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 🌹 هرچی خواستم بنویسم نتونستم.خودتون ببینید از چه چیز‌هایی گذشتند😔 ○|شهید💔مدافع حرم محمد بلباسے🕊|○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼سلااااااام الهی 🍃☀️روزتون پراز شادى و آرامش 🍃💛روزتون پراز مهربانى 🍃☀️روزتون سرشار از عطر خدا 🍃🌼روزتون به زيبايى گلها 🍃💛امروزتون عاشقانه 🍃🌼 -------------------
🌿 شهید حاج قاسم سلیمانی🌱 🍃 هرکدام از شما یک شهــید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبڪــ زندگـــــی او را بڪار ببندید ببینید چطــور رنگ و بوی شهدا را به خود می‌گیرید و خدا به شما عنایت می‌کند.🍃 ♥️ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌸استاد فاطمۍنیا: 🔺انسان بداخلاق وغضبناک از عبادتش بهره نمی برد، نمازش باعث عروج اونمی شود. ❗️ممکن است عبادات و مستحباتی انجام دهد، اما با یک غصب و سوءخلق همه را از بین می برد! 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
از پلہ هاے طبقه‌ے دوم پایین آمدم و بہ سمت اتاق دبیران رفتم ... تقریبا ۱۰ نفرے در اتاق نشستہ بودند ... خستہ نباشیدے گفتم و روے یڪے از صندلے ها نشستم . موبایلم را از ڪیف دراوردم و تا صفحہ اش را روشن ڪردم با پیامے از جانب میثاق روبہ روشدم ... از آن روز ڪہ در دفتر انتشاراتے بحثمان شد و آن اتفاقات افتاد حدود دو هفتہ اے میگذشت و بهمن ماہ از راہ رسیدہ بود ؛ در این مدت با میثاق سرسنگین بودم ... اوهم حسابے ڪلافہ و عصبے بود و شبها ڪہ بہ خانہ مے آمد یڪے دوساعتے پاے تلویزیون مینشست و شامش را میخورد و میخوابید ‌. من هم مشغول ڪارهاے خانہ و مدرسہ بودم و خیلے ڪم پیش مے آمد ڪہ باهم حرف بزنیم ... اگر هم حرفے میزد نهایتا در چند ڪلمہ جوابش را میدادم. پیامش را باز ڪردم و مشغول خواندن متن پیام شدم: " ثمرعزیزم سلام ، خستہ نباشے ؛ راستش دیگہ طاقتم طاق شد و گفتم بخشے از حرفامو تو پیام بهت بگم... باور ڪن این مدت ڪہ صدات و از من دریغ میڪنے سخت ترین شبها و روزها رو سپرے میڪنم . باور ڪن تو فقط دچار یہ شڪِ بے پایہ و اساس شدے . باورر ڪن ... لطفا امروز ڪہ بعد ڪلاسات میام دنبالت ..باهام بیا بریم یہ جاے خوب هم ناهار بخوریم هم حرفامونو بزنیم ." پیامش را ڪہ خواندم بہ فڪر فرو رفتم ،چند روزے بود ماشینم خراب شدہ بود ،ولے هربار ڪہ میثاق میخواست بہ دنبالم‌بیاید قبول نمیڪردم و باآژانس یا اتوبوس بہ خانہ برمیگشتم .باخودم گفتم "ثمر ...خودتو گول نزن ..توعم دلت براش قد یہ ارزن شدہ. بیا و این دعوت ناهار وقبول ڪن و سنگاتو وا بِڪن." براے همین در جواب پیامش نوشتم :"سلام . ۱۲/۳۰ دم در مدرسہ منتظرتم." در همین فڪر ها غرق بودم ڪہ زنگ خورد و بچہ ها بہ ڪلاسهایشان برگشتند. از جایم بلند شدم و ڪیف و ڪتابم را برداشتم تا بہ ڪلاس بروم .. ذهنم حسابے درگیر بود ... سوگند بعد از آن روز از میثاق خواست تا مدتے بہ دفتر نیاید و میثاق هم ڪاملا موافق این ڪار بود . من هم هنوز با هادے صحبت نڪردہ بودم ... از طرفے عماد با هادے سرسنگین شدہ بودو میثاق معتقد بود اگر هادے هم سوگند را بخواهد مجددا جنجال تازہ اے برپا خواهد شد . اما من میخواستم بدون اینڪہ ڪسے باخبر شود با هادے صحبت ڪنم . نمیدانستم هادے قرار است چہ واڪنشے نشان بدهد اما میدانستم ڪہ ڪار اشتباهے نمیڪنم ،براے همین بہ ضعم خودم گفتم ڪہ پاے عواقبش‌هم مے ایستم .... ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
/بخش اول { هَرچہ آمد بہ سرم از تَپشِ نامِ تو بود...} ڪلاس آخر ڪہ تمام شد ڪیف و ڪتابم را برداشتم و بہ طبقہ ے پایین آمدم . بہ اتاق دبیران رفتم تا ڪتاب و لیست حضور غیاب را در ڪمدمخصوصم بگذارم و بروم ...وارد اتاق ڪہ شدم ،ریحانہ را دیدم ڪہ مشغول صحبت با یڪے از دبیران بود ... روزهاے شروع ترم دوم بود و حسابے سر همہ شلوغ بود براے همین ڪم پیش مے آمد با هم صحبتے جانانہ ڪنیم . ڪتاب و لیست را ڪہ در ڪمد گذاشتم ریحانہ بہ سمتم آمد ... با لبخند نگاهم ڪرد و گفت: -خستہ نباشیید خاانم ... خوبے؟ -سلامت باشے ... خوبم ..ببخشیددنمیرسم اصلا بیام اتاقت یہ سر بهت بزنم ،بچہ ها نصف تایم زنگ تفریحم دارن سوال میپرسن. -اے بابا...حالا اگہ بچہ ها جمعہ ساعت ۸ سوالے ندارن ڪہ بپرسن لطفا براے عقد بندہ تشریف بیارید. -وااااے ....ڪارااتونو ڪردین؟ محضرم گرفتیے؟ - بعلللہ خانم شڪیب ... شما از رفیقت بے خبرے ...چہ خوب شد الان دیدمت.. ساعت ۸ جمعہ محضر گرفتیم بیا اتاقم ڪارتتو بدم بهت. از عمق جاان خندیدم و ریحانہ را در آغوش ڪشیدم و گفتم: -اے جاانم ...مبارڪ باشہ ...حتما میام . - پس بیا ڪارتو بگیر ڪہ آدرس و توش نوشتہ. - بریم. از اتاق دبیران بہ اتاق معاونت رفتیم... ریحانہ بہ سمت میزش رفت و ڪمے خم شد تا از ڪشوے میز ڪارت دعوت را بردارد. هنوز لبخند خوشحالے روے لبهایم بود ڪہ ریحانہ ڪارت را بہ سمتم گرفت و گفت: -تقدیم‌بہ شمااا... " خانم شڪیب و همسر محترم" -عهہ مال شما برعڪسہ ...همیشہ اول اسم مرد و میزنن رو ڪارتا ما زنهام ڪہ هیچے...میشیم "همسرمحترمه" یعنے رسما اسم و رسمے از خودمون نداریم. - نہ دیگہ من یہ دونہ زن ذلیلشو انتخاب ڪردم . مثل تو قُلدر پسند نبودم ... این را میگوید و بلند بلند باهم میخندیم ... رفاقت با ریحانہ از شانس هاے زندگے من بود ... چراڪہ همیشہ لحظاتے ڪہ با او بودم جز لبخند چیزے در خورجینم نمیگذاشت. ڪارت را گرفتم و بعد از تشڪر ڪردن، خداحافظے ڪردم و بہ حیاط رفتم.مطمئن بودم میثاق راس ۱۲/۳۰ جلوے در مدرسہ است . آینہ ڪوچڪے از ڪیفم دراوردم و جلوے صورتم گرفتم ... ڪمے خستہ بودم و چشمانم پف داشت ولے درڪل بعد از ۵_۶ ساعت ڪار بد نبودم. بہ دروازہ اصلے مدرسہ ڪہ رسیدم روبہ روے دروازہ ماشین میثاق را دیدم . یڪ دستش روے فرمان بود و نگاهش را بہ مدرسہ دوختہ بود ... ڪلافگے از چهرہ اش میبارید ...هیچ وقت میثاق را آنقدر ڪلافہ ندیدہ بودم ... با دیدنم شیشہ ماشین را پایین ڪشید و بلند سلام ڪرد ... بہ نشانہ جواب ،سرے تڪان دادم و بہ سمت ماشین رفتم. در را باز ڪردم و روے صندلے شاگرد نشستم و بہ سمت میثاق سربرگرداندم و گفتم: -سلام ... -سلام عزیزم ... خستہ نباشے. -ممنون .. -خبب خانم بداخلاق ...ڪجا بریم؟ - نمیدونم ..گفتے بریم یہ جا براناهار ..برو دیگہ . - چششم. شما فقط چشماتوببند استراحت ڪن تا جلوے یہ رستوران لاڪچرے پیادہ شے . لبخند ڪم جانے زدم و ڪمے بہ عقب خم شدم و ڪیفم را روے صندلے عقب گذاشتم... چشمهایم راڪہ بستم میثاق هم بہ راہ افتاد ‌...ڪمے ڪہ گذشت خوابم برد تا اینڪہ با صداے میثاق از خواب بیدار شدم ... -ثمرر...ثمرخانم ...بلند شو ... رسیدیم. چشمهایم را بہ زور باز ڪردم و ڪش وقوسے بہ دستانم دادم ... با صدایے گرفتہ پرسیدم: - خوابم برد؟ مگہ چقدر راہ اومدیم؟ ڪجا اومدیم؟ میثاق لبخندے زد و گفت: - بلہ خوابت برد ...ما جاے دورے نیومدیم ...شما گفتے "ف" ما هم اومدیم فرحزاد... -فرحزاد؟ مگہ همون دور و بر رستوران نبود؟ -چرا بود ولے اینجا خوش آب وهوا ترہ ...هواشم تمیزترہ.. بجنب دیگہ ...پیادہ شو. مقنعہ ام را ڪمے مرتب ڪردم و ڪیفم را از صندلے عقب برداشتم و پیادہ شدم. هوا تمیز بود ولے بسیار سرد و سوزناڪ.... میثاق میدانست ڪہ من عاشق رستوران ها و فضاهاے سنتے ام براے همین هن فرحزاد را انتخاب ڪرد... از پلہ هاے چوبے بالا رفتیم و وارد فضاے آلاچیق ها شدیم. چون هوا سرد بود آلاچیق ها را پوشاندہ بودند و درون هریڪ هم وسایل گرمایشے گذاشتہ بودند... میثاق یڪی‌از آلاچیق هاے خوش منظرہ را انتخاب ڪرد و بہ من تعارف ڪرد تا واردش شوم . هردو وارد شدیم و روے قالیچہ نشستیم و بہ پشتے هاے سنتیِ زیبا با پارچہ هاے ترمہ تڪیہ دادہ بودیم ڪہ گارسون بہ سمتمان آمد. ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
11.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ یک قدمی ظهور هستیم .... 👤 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ آقا رو سعی‌ کنیم براے‌ خودش‌ بخواییم.. 🌿و همیشه به امام‌ زمان‌ متوسل‌ بشیم‌ که‌ این‌اراده رو به‌ ما بده ترک‌ کنیم‌ گناهان‌ مانع‌ ظهور رو! 👤 استاد رائفی پور 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ دفتر‌ صبح☀️ از سطری شروع می‌شود كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است به نام زیبای تو، ای خـدای صبح …☀️ ای خـدای روشنی …✨ ای خـدای زندگی …❣ هر صبح، آغازی است☀️ برای رسیدن به تو ..❣ الهی، به امید تو ..🙏
/بخش دوم میثاق غذاها را با تمام مخلفاتش سفارش داد و گارسون ڪہ رفت رو ڪرد بہ من و گفت: -خب ... الان من سراپا گوشم . - خودت خوب میدونے حرفم چیہ ...مشڪلم از ڪجاست . ولے تو این دو هفتہ حتے تلاشم نڪردے ڪہ اثبات ڪنے حسم اشتباہ میڪنہ . - آخہ من وقتے ڪارے نمیڪنم چیو باید اثبات ڪنم ثمر؟ - آرہ شاید تو الان ڪارے نڪردہ باشے ولے طرز رفتاراون خانم در شان تو و ڪارِ تو نیست. - یعنے چے ؟ میشہ واضح حرف بزنے؟ - یعنے اینڪہ من از طرز حرف زدنش ...از خندہ هاے الڪیش از اینڪہ مثلاا منو نشناختہ .‌... ازاینڪہ یہ ڪارہ میاد احوالپرسے تو ...از اینا حالم بدہ میثاق ..میفهمے؟ اصلا میدونے چیہ؟ دو هفتہ اس من ناراحتم و تو ناراحتے منو میبینے اما هیچ ڪارے نمیڪنے . -اخراجش ڪنم؟ منظورت اینہ ؟ بخاطر ڪارِ نڪردہ اخراجش ڪنم؟ - نہ اخراج نڪن ...هرگز اینڪارو نڪن . ولے من تو این مدت فقط یہ سوال بزرگ تو ذهنم بودہ ڪہ میخوام جواب بدے. - چہ سوالے؟ - اینڪہ اگر روابط تو و اون خانم عادے و معمولیہ چرا هادے باید بہ عموحمید چنین چیزے و بگہ ڪہ اون طاقت نیارہ و وسط مهمونے ازت سوال ڪنہ؟ تو میدونے عموحمید مثل پدر نداشتہ ے من و سوگند بودہ ...حتما احساس خطرے ڪردہ برا دخترش ڪہ تو لفافہ از تو سوال ڪردہ ... نہ ؟؟؟ -واقعاا متاسفم برات ثمر ..تویے ڪہ این حرفا رو میزنے اونم بہ من ...بہ میثاق ... متاسفم ڪہ منو اینجور شناختے . -منم براے خودم متاسفم ...چونڪہ تو بہ جاے دادنِ جواب منطقے فقط دارے بحث و بہ حاشیہ میبرے . میثاق ... من توے زندگیم بہ یہ اصل اعتقاد دارم ..اونم اینہ ڪہ... همیشہ چیزے مارو نابود میڪنہ ڪہ از عمق جونمون عاشقشیم .... با گفتن این جملہ دیدم ڪہ جان از صورت میثاق رفت... گوشہ ے چشمش جمع شد و تنش بہ رعشہ اے خفیف افتاد ....چند لحظہ ڪہ گذشت با بهت و ناباورے پرسید: -یعنے ...یعنے من ...دارم تورو ..نابود میڪنم؟ - نہ ڪہ بخواے ولے میتونے ...فقط تو میتونے نابودم ڪنے .فقط تو میثاق. - ثمر ...میدونے چیہ ؟. من از اول بچگیم پدر نداشتم ... بهترین مادر دنیارو داشتم ڪہ از دستش دادم ...اما هیچڪدوم از این اتفاقا منو تبدیل بہ یہ موجود ترسناڪ و عقدہ اے نڪرد ......اما اگر یہ روزے برسہ ڪہ تورودر عین داشتن ، نداشتہ باشم..‌‌. یعنے جسمت هرروز ڪنار من باشہ ولے قلب و روحت نہ ... اونروز من ترسناڪ ترین، آدم روے زمینم... -تو ....دارے تهدیدم میڪنے ؟ -نہ ... دارم با خودم آشنات میڪنم ... نذار ...نذار برسم بہ نقطہ ے جنون ...نذار ثمر. از حالت چشمها و لحن صحبت هایش ترسیدم...چشمهایش قفلِ صورتم شدہ بود و صدایش انگار از تہ چاہ درمے آمد.... شبیہ میثاقِ یڪ ساعت قبل نبود ... آب دهانم را با شدت قورت دادم و با صدایے نسبتا لرزان گفتم: -باشہ ...باشہ ...تو آروم باش ... اصلا الان فقط اومدیم غذا بخوریم ...بعدا راجع بهش حرف میزنیم. خبب؟ جوابے بہ حرفم نداد و چشمانش را محڪم بست ... لرزش شانہ اش هنوز پیدا بود و قفسه‌ے سینہ اش بالا وپایین میشد... آنروز بود ڪہ فهمیدم چشمهایے ڪہ عاشقش هستم چقدر میتوانست ترسناڪ باشد ... ✍🏻نویسنده: الهہ رحیم پور شعر:علیرضا آذر اینستاگرام: e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤