eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
-! . واسہ‌بچہ‌بسیجی،خستگی‌ممنوعہ ...! بہ‌قول‌حاج‌احمدهروقت‌پرچم‌قدس‌رودر انتهای‌افق‌گذاشتی‌بعدش‌استراحت‌ڪن(: !🌱 ‌-------•|📱|•-------‌
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈ششم(بخش دوم)  غرش ابرها در دل اسمان بر تن درختان رعشه می انداخت دست هایش را داخل جیبش فرو برد و کنار خیابان قدم زد برایش همه چیز نامفهوم و سریع گذشته بود ورودش به ان مهمانی برای کمک به منصور رفتن به ان اتاق گیر افتادن در ان دستگیر شدن او و ان دختر وتهمت ناروایی ک به او زده بودن شاید غرورش اورا به اینجا رسانده بود کنار جدول خیابان نشست اب باران از روی موهایش سر میخورد و روی زمین چکه میکرد چقدر زود همه چیز به ضرر او تمام شد! چهار،پنج روز در بازداشگاه گرفتار بود و اخرش به اینجا رسید تصویرمادرش در ذهنش تداعی شد:تو محل پیچیده ک پسر حاج اقا معمتدی جا نماز اب میکشه و تو پارتی گرفتنش ایا خواست منصور این بی ابرویی بود! اخر به چه قیمتی چرا؟!! چرای پررنگی در ذهنش روشن شد یاد حرف منصور افتاد:دیگه باهم بی حساب شدیم آق سید دست هایش را روی صورتش گذاشت که بغض مردانه اش سربازکرد کاش هیچ وقت ان شب به ان مهمانی پا نمیگذاشت ساعت ده شب بود گهگداری از خیابان تک و توک ماشین هایی میگذشتند تنها صدایی ک به گوش میرسید صدای  پیوسته جیرجیرک ها بود نگاهش روی پرچم امام حسین نصب شده بر در ایستگاه صلواتی ثابت ماند سمت ان قدم برداشت ک با دیدن بچه های هیئت دلگرمی خاصی گرفت  محسن در حالی ک انجارا جارو میزد با دیدن او گفت:کمیل!  کنارش ایستاد متوجه نگاه های تند وتیز بقیه میشد محسن  بعد از احوال پرسی به او گفت:این شایعات ک دربارت پخش شده حقیقت داره؟ -چه شایعاتی -میگن با دوستات رفته بودی پارتی ک گرفتنت با یه دختر در حقش نامردی کردی؟ Sapp.ir/roman_mazhabi کمیل با حرص دستانش را مشت کرد و گفت:مردم کار دیگه ای ندارن کی این چرندیات رو پخش کرده! محسن با خوشحالی گفت:میدونستم ک صحت نداره پس این مدت کجا بودی؟ کمیل گفت:اصلا حوصله ی تعریف کردن ندارم فقط میخوام بدونم کی این این حرفارو تو محل پخش کرده؟ از کجا فهمیدید؟ محسن کمی فکر کرد و گفت:منم از بچه های هیئت شنیدم پسرخالت دیروز پریروز اومده بود مسجد نماز جماعت بخونه ازش سراغ تورو گرفتن شاید اون چیزی گفته اخه چند شب بود هیئت نیومده بودی بچه ها نگرانت شدن بازهم منصور مثل بختک به جان زندگی اش افتاده بود چه بدی به او کرده بود ک این گونه با ابرویش بازی میکرد نماز جماعت بهانه ای برای پخش این خبر بود -خلاصه کمیل یه کلاغ چهل کلاغ شده هرکسی یه چیزی دربارت میگه به نظرم خودتو حسابی تو هیئت نشون بده تا بفهمن همچین پسری نیستی آقا سید ما ک واسه امام حسین جوری روضه میخونه که دل همه کباب میشه چرا باید سر از پارتی دربیاره منکه باور نکردم با محسن دست داد و گفت:فعلا حالم خوش نیست فرداشب میام کمکت با شنیدن صدای چرخیدن کلید مادرش سرش را از روی میز برداشت و گفت:اومدی پسرم! شام بکشم برات؟ -چیزی از گلوم پایین نمیره پالتویش را در اورد و پرسید: دختره چی شده؟ ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈هفتم -فرستادمش با پدرش بره خونشون فعلا -با اون پدری ک من دیدم یه بلایی سرش میاره - به ما چه دخترشو به پسر دسته گل من انداخته دیگه چی میخواد ازکجامعلوم  باهاش هم دست نباشه -نمیدونم واقعا نمیدونم تکلیفم چیه حالا - حالا  فردا برو دنبالش ادرسشو از جناب سرگرد گرفتم تو کیفمه -یهویی یه نفرو بزور وارد زندگیم کردن باید چیکار کنم -امیدت به خدا باشه همه چی درست میشه پوفی کشید و داخل اتاقش رفت با شنیدن صدای گریه ای که از جایی میشنید متعجب سمت آنجا قدم برداشت با دیدن صورت ازاده ک خونی شده بود شکه شده گفت:چیشده خانوم جلالی؟ -پدرم میخواد منو بکشه منو نجات بده منو نجات بده کمیل منصور با چهره ی شبیه شیطان  سمت کمیل امد و گفت:تو تو مهمونی بودی   تو یه ادم گناهکاری تو تو اتاق بودی فریاد زد:دست از سرم بردارید صدای جناب سرگرد اکبری در ذهنش پیچید:دستگیرشون کنید دستگیرشون کنید ازاده خونین ومالین سمتش کشان کشان قدم برداشت ک با ترس عقب رفت و از بلندی پرت شد Sapp.ir/roman_mazhabi هراسان دادی زد و از خواب بیدار شد دانه های عرق از سر و رویش میبارید سرش را روی بالشت گذاشت و نفس نفس زنان به سقف خیره شد با یاداوری ان صحنه ها موهایش را بهم ریخت و سعی کرد ارام باشد با شنیدن صدای اذان صبح دستش را روی چشمانش گذاشت و از روی تختش برای گرفتن وضو بلند شد                              *** با دیدن بچه هایی ک بالباس کهنه و مندرس گل کوچیک بازی میکردند یاد بچگی های خودش افتاد ک اصلا مادرش اجازه نمیداد پا توی کوچه بگذارد خانه ها قدیمی و اجر ریخته بودند به خاطر تنگی کوچه ها نتوانست ماشینش را وارد اینجا کند نگاهی به برگه ی دستش انداخت و به پلاک ها دقیق شد با دیدن پلاک مورد نظرش سمت ان رفت و دستش را برای زنگ دراز کرد مدتی بعد در ارام باز شد و قامت دختر جوانی با چادر رنگی در چارچوب در پدیدار گشت با دیدن ازاده سرش را بالا گرفت و گفت:خانوم جلالی با خجالت گفت:شمایید اقای معتمدی کمیل خواست چیزی بگوید ک زبانش با دیدن صورت کبود شده ی او، از حرکت ایستاد :اتفاقی افتاده؟  با بغض گفت:با پدرم دیشب دعوام شد  لحظه ای دلش به حال ازاده سوخت و نگاهش رنگ ترحم گرفت -پس بهتره از اینجا بری -نمیخوام  بیشتر از این باعث ریختن ابروی شما و مادرتون بشم من همینجا میمونم به روح مادرم من بیگناهم ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی رحمتت را شاملم کن🍂🌸 سراپا عیب و نقصم؛ کاملم کن کمال آدمیت حق شناسیست به جمع حق شناسان واصلم کن🍂🌸 هزاران مشکل هم در کار باشد زلطف خویش حل مشکلم کن ظهرتون به شادکامی☺️🍂🌸
🌻روزه، شرایط و نتایج! 🌸حضرت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) : «هر شخصی ماه رمضان را روزه بدارد و پاك دامنى ورزد و زبانش را حفظ كند و آزارش را به مردم نرساند ، خداوند گناهان گذشته و آينده او را مى‌آمرزد و از آتش آزادش مى‌كند و در سراى ابدى جايش مى‌دهد و شفاعت او را درباره موحّدان گنهكار به تعداد كوه هاى به هم پيوسته ، مى پذيرد» .
میگن الگوے یه بچھ‌ پدرشه الگوے ما بچه های شیعه هم مولا علے مونه((: ولے ...! چرا هیچڪدوم از ڪارامون شبیه بابامون نیست-؟💔 ...🚶🏻‍♂ ‌-------•|📱|•-------‌
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈هفتم(بخش دوم) -درهرحال اتفاقیه ک افتاده تا وقتی اسم شما توی شناسنامه ی منه من در قبال شما مسئولم درسته هیچ احساسی نسبت به شما ندارم ولی نمیتونم بزارم با همچین پدری تو یک خونه تنها باشید ازاد اشک هایش را پاک کرد و از اینکه ضعف خودش را به راحتی جلوی همه نشان میداد به خودش تشر زد با امدن صدای سرفه  ای ازاده با ترس گفت:من باید برم -نگران نباش وسایلاتو جمع کن بریم پدرازاده با همان هیکل خمیده سمت انان امد و گفت:به به شازده پسر را گم کردی عوض اینکه دست زنتو بگیری ببری خونت به امون خدا ولش کردی تو پاسگاه به توهم میگن مرد ازاده با حرص گفت:برو تو بابا اینقدر ابروی منو نبر بسه دیگه بخدا بسه -تو یکی رو مخ من نرو ک مثل دیشب میزنم شتت میکنما کمیل عصبی وارد حیاط شد وگفت: به تو میگن مرد! این چه کاری بود ک با من و دخترت کردی! -اگه پول خوبی بزاری کف دستم بهت میگم چرا کمیل یک اسکناس پنجاه تومنی جلوی پایش انداخت وگفت: همینم زیادیته فقط وای به حالت چرت و پرت بگی پول را برداشت و گفت:برو یخه ی پسرخالت منصورو بگیر اون بمن گفت ک اون چرندیاتو بگم گفت ک اینجوری هم من به خواستم میرسم هم تو پول خوب گیرت میاد ازاده متعجب به کمیل نگاه کرد ک کمیل زمزمه کنان گفت:منصور نامرد بهت گفته؟ Sapp.ir/roman_mazhabi مرد معتاد با صدای خمارش خندید و گفت:اره ادم از صدتا دشمن زخم بخوره ولی همچین فامیلایی گیرش نیاد ازاده ک چادرش کمی از سرش افتاده بود  با ناباوری گفت:میدونستم اشک هایش سرازیر میشدند از داشتن همچین پدری سرشکسته بود -دخترت چی؟ اونم خبر داشت؟ راستشو بگو  ملتمسانه به پدرش نگاه کرد میترسید بازهم پدرش اورا به پول بفروشد و ابرویش را ببرد ولی پدرش اینبار با صداقت گفت:نه نفسی از سر اسودگی کشید و چادرش را مرتب کرد کمیل پوزخندی زد و دستش را روی پیشانی اش گذاشت  به چشم هایش هم اعتماد نداشت -من عجله دارم خانوم جلالی ازاده سمت خانه رفت و وسایل هایش را جمع کرد ته دلش به رفتن راضی بود حداقل از شر این خانه دودگرفته و سروصداهای دوستان مفنگی پدرش خلاص میشد کمیل با دیدنش که ساک به دست ایستاده گفت:برو تو ماشین با رفتن ازاده سمت پدرش رفت و یقه ی اورا گرفت:احترام موی سفیدتو نگه میدارم و دست روت بلند نمیکنم به حرمت روزای محرم ولی نمیتونم به خاطر نامردی ک در حقم کردی ببخشمت از این به بعد دور و بر خونه ما پیدات نمیشه دیگه دخترتم برای همیشه فراموش کن فهمیدی؟ با ترس سرش را تکان داد ک یقه اش را رها کرد و در حیاط را محکم بهم کوبید ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈هشتم -برو تو خرامان خرامان داخل خانه رفت و سرش را پایین انداخت:سلام نرگس، خواهر کمیل، با دیدن ازاده از روی مبل بلند شد و به مادرش ک مشغول پاک کردن برنج بود گفت:اومدن مادرش سمت انان برگشت اخمی کرد و جوابی نداد کمیل پشت سر ازاده ایستاد و گفت:چه خوشتون بیاد چه خوشتون نیاد دیگه از این به بعد ازاده خانوم هم با ما زندگی میکنه مادرش از جایش بلند شد و سمت انان قدم برداشت: دیگه باید جلوی همسایه ها بیشتر سنگ رو یخ بشیم کلافه گفت:میگی چیکار کنم؟! اسمش تو شناسناممه Sapp.ir/roman_mazhabi چه دلم بخواد چه نخواد حالا زن قانونیم محسوب میشه نمیتونم به امان خدا ولش کنم ک پدرش هربلایی میخواد سرش بیاره ..انسانیت کجا رفته -اخه ما چی از زندگی و کس و کار این دختر میدونیم؟ -هرکسی ک باشه چاره ای جز این ندارم ببین پدرش  چیکار کرده نگاه حوریه خانوم روی صورت کبود شده ی ازاده چرخید و هیچی نگفت ازاده ک مظلوم و بی سروزبان بود مثل همیشه چیزی ته گلویش مانع شد تا تمام حرفایش را بزند -نرگس؟ -بله داداش -ببرش تو اتاق -چشم دست ازاده را گرفت و اورا همراه خود سمت اتاقش برد بعد از رفتن انها مادر کمیل اشک ریزان گفت:ببین اخر عمری گرفتار چه مصیبتی شدم تنها پسرم باید اینطوری با دختریکه معلوم نیست چیکارس و خانوادش کیه  بی سرو صدا عقد کنه باید پاش  وسط محرمی به پارتی باز بشه ای خدا منو بکش راحتم کن یه عمر ابروی و عزمتون به باد رفت دست مادرش را گرفت و اورا روی مبل نشاند:اروم باش عزیز من هرجور شده منصورو پیدا میکنم و بیگناهیمو ثابت میکنم -چی رو میخوای ثابت کنی دیگه همه چیز تموم شد رفت نشونش اون دختریه ک تو اتاقه ازاده با شنیدن این حرف ها قلبش گرفت انتظار این برخورد را داشت نرگس لبخند مصنوعی زد و گفت:اسمت چیه -ازاده -تو،تو اون مهمونی چیکار میکردی،با کسی دوست بودی؟ از این سوال تکراری خسته شده بود پرسیدنش چه اهمیتی داشت وقتی همه چیز رابریده و دوخته بودند چشم هایش را روی هم گذاشت و چندکلمه گفت:نه منو دزدیده بودن سکوت کرد ک نرگس پرسید:مادرت کجاس؟ ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃