eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و هفتم از محمد خواهش کردم که در مورد پدرم چیزی به فامیلای کمیل نگه. رفتم تو که نرگس دستمو کشید و منو برد گوشه ی هال: _محمد چی بهت میگفت؟؟ -در مورد اتفاقات گذشته و اون مهمونی ازم میپرسید! -اها. در همین حین محمد هم اومد تو که با دیدن نرگس و من سرشو انداخت پایین ورفت. به نرگس نگاه کردم که دیدم تو خودش رفته و لبخند میزنه. بازوشو تکون دادم که به خودش اومد و سرشو انداخت پایین. ------ تنها جایی که خالی مونده بود کنار کمیل بود. کنارش نشستم که کمیل سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت: _باهات حرف زد؟؟ سرمو به نشونه ی اره تکون دادم. _بهش گفتم پی گذشته رو نگیره،ولی اون اصرار داره که منصورو پیدا کنیم و به سزای عملش برسونیم. اگه همه چی خوب پیش بره پدرت به جرم شهادت دروغ محکوم میشه،از مشهد که برگشتیم باید بریم پیشش و راضیش کنیم که در مورد منصور بهمون اطلاعات بده! Sapp.ir/roman_mazhabi عکس العملی نشون ندادم،درسته مهر پدرم از دلم رفته بود ولی بازم پدرم بود چطور میتونستم بیتفاوت باشم. دستام یخ کرده بودند گرمی دستایی رو احساس کردم که سرمو بالا گرفتم لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: _نگران چیزی نباش،خدا بزرگه. بهت که گفتم میخوام همه چی رو فراموش کنم،شاید بعد اینکه بی گناهیم ثابت شد پدرتو بخشیدم. بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم: _ممنونم. ته دلم از این رفتارش ذوق کرده بودم دست خودم نبود،لبخند از لبام نمیرفت. نجمه و نرگس داشتند تو گوشی چیزی رو نگاه میکردند،نداهم مشغول سر زدن به شام بود. محمد هم مرتب کانالای تلویزیونو عوض میکرد تا برنامه خوب پیدا کنه صدای برخورد قطره های بارون به پنجره ی خونه میومد دستمو از تو دستای کمیل خواستم بیرون بکشم و برم حیاط زیر بارون که ناگهانی برقا رفت. صدای جیغ کشیدنی اومد که با ترس به مبل چسبیدم. محمد خندید و گفت: _چیزی نیست بابا، برقا رفته! صدای نرگس اومد: _خوب شدی گفتی برقا رفته خودمون نمیدیدیم! -خواهش میکنم! نجمه گفت: وای من میترسم،شمعی چیزی نیست. نوری کمی از اطرافمونو روشن کرد که ندا گوشیشو سمت ما گرفت و گفت: _تکنولوژی پیشرفت کرده،گوشیتون که چراغ قوه داره! _راس میگی ها،اصلاحواسم نبود! کمیل با حالت شوخی رو به نرگس گفت: _از بس مخی،فقط خوب بلدی جیغ بزنی! خندیدم که صدای بسته شدن در یکی از اتاقا اومد. همه با وحشت سمت عقب نگاه کردند... ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
🍃سفارش آیت‌الله بهجت برای در امان ماندن در سفر و خطرات جاده ای : 🌺صدقه در ابتدای سفر 🌻شش مرتبه خواندن سوره قدر 🌷یک مرتبه آیت الکرسی 🍃💐سفر بخير 🍃🌸🍃🌸🍃  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
🔹آیت الله 🔹 🔸اگر مرد میدان هستید، هر وقت اذان گفتند همانجا اذان بگویید🔸 🌱یکی از امر به معروف‌ها اذان گفتن است؛ چون مؤذن وقتی می‌گوید: «حی علی الصلاه» دارد امر به معروف می‌کند. من به مغازه دارها، به بسیجی‌ها و انجمن اسلامی‌ها و کل حزب اللهی‌ها، این‌هایی که دلشان می‌خواهد با منکرات مبارزه کنند، اول یک توصیه می‌کنم: اگر تو رویت می‌شود اول ظهر اذان بگویی، تو به درد کارِ نهی از منکر می‌خوری. 🌱اما اگر خجالت می‌کشی از «امر به معروف»، تو چه طور از عهدۀ «نهی از منکر» بر می‌آیی؟ 🌱تو که اول اذان شد، عارت می‌آید دستت را بگذاری پشت گوشت و بگویی: «الله اکبر» و صدایت را به اذان بلند کنی، چه طور مرد میدان هستی که بیایی به یک کسی بگویی: «خانم این مویت بیرون نباشد بهتر است»؟ نه! شما یک هفته اذان بگویید ببینید مزه‌اش چطور است؟ یک خورده ببین این و آن به تو نق می‌زنند می‌توانی تحمل کنی؟ ببین مردش هستی؟ موقع اذان به هرجا رسیدی، وسط راه، وسط پیاده رو، در حال رفتن، اگر اذان شد، اذانت را بگو. 🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸 🌹 آنهایے ڪه دم از تخــــصص مـــــیزنند بیایند ببــــینند ڪه مـــــا بـــا الله‌اڪبر پیش مے رویـــــم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون 🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم 🌼 امروز را آغازی تازه بدان 🌺 زندگی رودخانه ای است که 🌸 مدام به سمت آینده در جریان است 🌼 هیچ قطره ای از آن 🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمی‌شود 🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈بیست و هشتم کمیل از جاش بلند شد و سمت در رفت : _من میرم ببینم چی بود! با نگرانی به بقیه نگاه کردم،مدتی بعد صدای خندون کمیل از اتاق اومد: -چیزی نیست پنجره باز بوده! Sapp.ir/roman_mazhabi نفسی از اسودگی کشیدم که با شنیدن فریاد کمیل هراسان همه سمت اتاق دویدیم. قلبم داشت از جا کنده میشد،جلوی در ایستادیم که،با دیدن کمیل که روی زمین افتاده بود و از سرش خون میرفت جیغ بلندی کشیدم! نرگس اونقدر شکه شده بود که روی زمین افتاد. محمد داخل رفت و با کسی که تو اون تاریکی نمیتونستم ببینمش درگیر شد ندا و نجمه سمت نرگس رفتن. فرد غریبه محمد رو هل داد که روی زمین افتاد و به سرعت از خونه دوید بیرون. اونقدر شکه و ترسیده بودیم که حتی نتونستیم عکس العملی نشون بدیم. نجمه با ترس رو به محمد گفت: _داداش توروخدا مواظب باش! محمد: سریع زنگ بزنید امبولانس بیاد گمونم بدجور زخمی شده سرش. و سریع از جاش بلند شد ودنبال اون فرد غریبه بیرون رفت. کنار کمیل نشستم و با گریه تکونش دادم: _اقا کمیل؟ توروخدا بیدار شو! توروخدا چشماتو باز کن توروخدااااا. ... ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدایه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن! ، نه‌رفیق . .🖐🏽 خیلی‌کارهارونکردن‌کہ‌شھید شدن :))💔🕊 」‌‌🌿'! •