eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت نوزدهم.بیستم⏳👠 روی سِن ایستاده ام، شقیقه هایم هم آوا با موسیقی تندی که پخش میشود، نبض میزنند. میکروفن از دستم می افتد. یک چاقوی نظامی را پشت سرم قایم کرده ام. چاقو را جلو می آورم و خوب نگاه میکنم. دسته اش سیاه است و روی تیغه اش یک کد نوشته شده،فریادهای دیوانه وار جمعیت مقابلم در سرم می پیچید. همه اسم مرا صدا میزنند اما...این اسمِ من نیست! چشم هایم را بازکردم. درد در سرم می پیچید. انگار که مایعی داخل سرم جابه جا بشود، تلق تلق در گوشم صدا میداد. لعنتی بازهم این کابوس های تکراری سراغم آمدند. بلند شدم. گیج و عصبی در خانه راه افتادم. تازه آفتاب زده بود و کسی در خانه نبود. اگر میتوانستم تا آخر عمرم دیگر نمی خوابیدم. حسی شبیه نفرت نسبت به خودم داشتم. همیشه بعد از دیدن این جور کابوس ها این اولین حسی بود که به سراغم می آمد. اما من هیچ وقت از خوابهایم با کسی حرف نزده ام و نخواهم زد. رفتم از یخچال بطری آب خنکی برداشتم و روی سرم خالی کردم. خواب کاملا از سرم پرید. برگشتم به اتاقم. لباسم را عوض کردم و موبایلم را از کوله ام بیرون آوردم و به برق زدم. به محض اینکه روشنش کردم زنگ خورد. یک شماره ناشناس. توجهی نکردم اما او مدام زنگ میزد. باخودم گفتم برای تنبیه کردنش تلفن را برمیدارم چیزی نمی گویم و  تاشروع به حرف زدن کرد، قطع میکنم. تلفن را جواب دادم. باورم نمیشد. ندا بود! -الو تیرا -ندا؟ -آره عزیزم خوبی؟راستش چون یکدفعه حال یکی از بیمارا بد شد مجبور شدم... -شماره منو از کجا آوردی؟ -تو واقعا منو یادت نمیاد؟ -باید جای من باشی تا بدونی چقدر  شنیدن این جمله تکراری اعصاب خوردکنه. -ببخشید تیرا جان...من فقط میخواستم حالتو بپرسم. ما قبلا باهم دوست بودیم و من فقط به تو اعتماد دارم. -قبلا یعنی کی؟ -چهارسال پیش. -ببین ندا من حال خوشی ندارم و... -چیزی شده؟ بازم کابوسات برگشتن؟ -فکرمیکردم راجع بهشون باکسی حرف نزدم. -آره هیچکس...به جز من...بازم همون خوابو دیدی؟  اون زن قرمز پوش؟ -تو میدونی؟...اون...اون... -این چیزی که اینقدر عذابت میده چیه تیرا بهم بگو. -اون منم...اون کسی که جلوی همه میره رو سِن تا... -تیرا...اینو هیچ وقت بهم نگفته بودی! -ولی من هیچ وقت همچین جایی نبودم...من هیچ وقت آدم اینقدر بدی نبودم. یعنی نمی تونستم باشم ...من... -پس فکر میکنی صحنه ای رو که هر شب خواب میبینی هیچ وقت تجربه نکردی؟ ....یا شاید یادت نمیاد! -ندا ....من میترسم...هرچی جلوتر میرم بیشتر میترسم. و شروع کردم به گریه کردن. ندا اجازه داد کمی گریه کنم بعد با همان صدای خاص و آرامش بخشش گفت: میخوام ببینمت. چیز مهمی هست که باید بدونی، درمورد آیلان! همان لحظه صدای بوق پی در پی تلفنم حرف هایش را برایم نامفهوم کرد. گفتم:مثل اینکه پشت خطی دارم. باشه باهات تماس میگیرم. و او  آهسته گفت: نه!منتظر تماسم باش. تلفن را قطع کرد. عجیب بود. پشت خطی ام استاد امیری بود. فکر میکردم میخواست از من فاصله بگیرد اما بلافاصله پس از اینکه تلفن را جواب دادم گفت:سلام تیرا، باید ببینمت فوریه خیلی مهمه! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت بیست و یکم⏳🔇 آهی کشیدم و گفتم: -سلام استاد، ببخشید امروز باید برم جایی. -دیدنِ خانم بینام؟ -شما...از کجا میدونید؟ -این برات خیلی خطرناکه...تیرا باید حضوری ببینمت پشت تلفن نمیشه. -شما منو میترسونید! -یه ساعت دیگه دانشکده حقوق....اممم....تو محوطه باش پیدات میکنم. -باشه استاد. تلفن را قطع کردم و بلند شدم، صبحانه ای خوردم و یادداشتی برای مادرم گذاشتم و رفتم دانشگاه حرف های آن روز استاد امیری را هیچ وقت فرآموش نمیکنم: -استاااد...اینجا...سلام -سلام بیا دنبالم. -کجامیریم؟استاد چی شده؟ - سالن کنفراس الان خالیه، میریم اونجا. -برای یه گپ دونفره زیادی بزرگ نیست؟ -تیرا من برا گپ و گفتگو نیاوردمت اینجا...بیا اینقدرم سوال نپرس. وقتی وارد سالن شدیم استاد دستم را گرفت و روی آخرین ردیف صندلی ها کنار خودش نشاند. من مات چهره کلافه اش بودم. که گفت: -من بهت گفتم از این پرونده فاصله بگیر بعد تو..،تو رفتی با خانم بینام حرف زدی؟ اونم سرکارش؟ -شما این چیزا رو  از ک... -بینام تحت نظره...تو نباید خودتو درگیر میکردی. -صبر کنید ببینم. تحت نظر؟ تحت نظر کی؟ -نیروهای امنیتی...ولی تو نباید اینو بهش بگی به هیچ وجه! -چی؟ این چه کاریه؟آخه برای چی؟ به چه حقی؟ -اونا فقط دارن وظیفه شونو انجام میدن... -من نمی فهمم چطور  دخالت تو زندگی مردمو اسمشو میذارن وظیفه! به کسی چه ربطی داره من چیکار میکنن و کجا میرم. -نگفتم تو تحت نظری، گفتم خانم بینام. دلیلشم واضحه چون اون...یه طرف قضیه ست. -کدوم قضیه؟ -خودتو تو بد مخمصه ای انداختی دختر! -استاد بگید قضیه چیه؟ -پرونده آیلان، یه پرونده حقوقی ساده نیست. این یه پرونده فرامرزی... -اینو قبلا هم گفتین. -خوبه که یادت مونده! پس چطور یادت نمونده که بهت گفت دخالت نکن؟! -چرا؟ مگه کمک کردن به یه بچه جرمه؟ -نه کمک کردن به کسی که بچه رو دزدیده جرمه. -دزدی؟ -خانم بینام متهمه به مشارکت در آدم ربایی. -آدم ربایی؟ -آیلان، همون بچه ای که مثلا میخوای کمکش کنی...دو سال پیش به پیشنهاد روانکاوش همین خانم بینام منتقل میشه انگلیس برای درمان و سه ماه بعدش به بهانه تکمیل مراحل درمان، ممنوع الملاقاتش میکنن، به خانواده اش اجازه حتی شنیدن صدای بچه اشونو نمیدن...تا اینکه یه روز دکترش ادعا میکنه خانواده ایلان اونو تحویل گرفتن و مرخص شده. -و خانواده اش فکرمیکنن آیلانو دزدیدن؟ -فکرنمیکنن این واقعیته، وقتی بعد از یک سال و خورده ای بیخبری از بچه ات بهت بگن تو اومدی و تحویلش گرفتی و حالا هیچ مسیولیتی درمقابلش نداریم، اسم این کار چیه؟ طبیعتا پدر و مادرشم شکایت کردن. -خب چرا همون جا یه دادگاه تو انگلیس شکایت نکردن؟ -اینکارو کردن اما با شهادت نگهبان بیمارستان، دادگاه رای رو به نفع دکترنویاز داده! یه شهادت دروغی خرجش همش چند دلاره... بازهم این سردرد مزاحم بی وقت سراغم آمد. فقط تکان خوردن دهان استادم را میدیدم و چیزی از حرف هایش نمی شنیدم. یکدفعه مابین آن همه درد پرسیدم: -با این همه حتی اگه این اتهام درست باشه  باید پلیس دنبال خانم بینام باشه نه مامورای امنیتی! استاد امیری به  چشم هایم خیره شد و گفت: قضیه خیلی بزرگتر از این حرفاست! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
... اشڪي ڪہ مي‌تواند آتش جہنم را فرو بنشاند چطور نتواند آتـش غیبت را خاموش ڪند اربعیڹ بگذرد و روز ظہورت نشود؟ خاڪِ عالم بہ سرِ ماست، خدا رحم ڪند ⛅أللَّہمَ؏َـجِّڸْ لولیِڪَ ألْفـرج⛅
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
🍃❤️ انسان ها هر از چندگاهی میفتند ... از لبه پرتگاه.. از پا.. از نفس.. از چاله به چاه.. از عرش به فرش.. از چشم. از چشم.. از چشم ... نکنه بیفتیم از چشمِ مولامون ! ..💔
💢علامه حسن زاده آملی : 🔸آنکه خود را جدولی از دریای بیکران هستی نیافته است ، در تحصیل معارف و ارتقایش چه می اندیشد؟! 📙صد کلمه در معرفت نفس
💔مولایم💔 🌾اے عشق بے نشان به خدا خسته ام بیا 🌾چون موسم خزان به خدا خسته ام بیا 🌾آخر بیا بگو به چه اسمے بخوانمت 🌾یا صاحب الزمان به خدا خسته ام بیا
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت بیست و دوم⏳⚖ اخمی کردم و گفتم: -من واقعا نمی فهمم چی میخوایید بگید استاد -دو روز دیگه جلسه دادگاهه -خب؟ -حالادیگه وارد ماجرا شدی...حاضری بخاطر آیلان کاری بکنی؟ البته به هیچ وجه مجبور نیستی -چه کاری؟ -خانم بینام از دیشب انگار آب شده رفته تو زمین! نه خونه اش رفته نه سرکارش...دقیقا بعد از جلسه ای که با تو داشته محل کارشو ترک نکرده! -خب شاید کارش زیاد بوده مونده همونجا -نه، پلیس امروز صبح با حکم قضایی رفته اونجا غیر از پرونده آیلان چندمورد شکایت دیگه و مشکل قانونی داشته اونجا... ولی هرچی گشتن خانم بینامو پیدا نکردن کسی هم ندیده بیاد بیرون ! -من چیکار باید بکنم حالا؟ -فقط اگه باهات تماس گرفت به من خبر بده چیزی نگفتم و در فکر فرو رفتم. همان موقع تلفنم زنگ خورد. رو به استادم گفتم: خودشه! خانم امیری باعجله گفت:جواب بده تلفن را جواب دادم: -الو -تیرا! -بله -کجایی؟ -بیرون -بیا به این آدرسی که میگم -چه جور جایی؟ -بیا میبینی -باشه سعی کردم آدرسی که میگفت را به خاطر بسپرم. تلفن را قطع کردم و رو به استادم گفتم: میخواد برم به یه کافه نزدیک دفتر سابق شما! استادم دستی بر شانه ام زد و با مهربانی گفت: فقط تا میتونی معطلش کن. سرم را به نشانه تایید تکان دادم و راه افتادم. در راه مدام به این فکر میکرد، که کار درستی میکنم یا نه، و اینکه واقعا ندا در دزدیدن آیلان دخالتی داشته؟ با خودم گفتم باید حرفهای او را هم بشنوم. وقتی به جایی که ندا گفته بود، رسیدم. از تاکسی پیاده شدم و با احتیاط وارد کافه نسبتا بزرگ و شلوغ آن طرف خیابان شدم. سرم را به اطراف چرخاندم. ندا پشت میز گرد و سفیدی تقریبا گوشه کافه جایی مسلط به  ورودی نشسته بود. با دیدنش خنده ام گرفت با یک مقنعه مشکی و مانتوی سرمه ای آمده بود و برعکس دیدار قبلی  اصلا  آرایش نکرده بود. رفتم طرفش به محض اینکه به پنج شش قدمی اش رسیدم، فورا سرش را برگرداند و با ترس نگاهم کرد. لحظه ای بعد نفس راحتی کشید و گفت: -بشین بعد لیوان آب پرتقالی را که کنار لیوان خودش بود، جلویم گذاشت. صندلی را بیرون کشیدم و سلام کردم بلافاصله روی میز خم شد و سرش را جلو آورد و  گفت: باید کمکم کنی. یک قلپ از آب پرتقال خوردم و پرسیدم: چرا؟ مگه چی شده؟ با پشت دست ته مانده اشکهای روی صورتش را پاک کرد و گفت: -من میخواستم به آیلان کمک کنم ولی الان خودمم به کمک احتیاج دارم. -مگه چیکار کردی؟ -هیچی فقط دنبالمن -کیا؟ -ندونی بهتره -اگه کار نکردی پس چرا دنبالتن؟ -میدونم باورش الان برات سخته ولی بهت ثابت میکنم -تو میدونی آیلان کجاست درسته؟ این را که شنید خودش را عقب کشید و با عصبانیت گفت: -میدونستم، استادت با مزخرفاتش گوشاتو پر کرده. -مزخرفات؟ -اره یه مشت دروغ تحویلت داده تا برام پرونده سازی کنه. -خب چرا؟ -چون یه پیر زن ظاهر الصلاحه که توهم توطئه داره! بعد مثل اینکه به خودش بیاید به اطراف نگاهی انداخت. و همانطور که پلکش می پرید آهسته تر گفت: تنها چیزی که برای استاد مهمه اینه که از این قضیه برا خودش اسم و رسمی به هم بزنه و خودشو وصل کنه به نظام... -تو چی میگی؟متوجه هستی تو چه شرایطی هستی ندا؟ -سرنوشت آیلان براش مهن نیست اون فقط دنبال منه -چرا تو؟ خب حتما... -چی داری میگی؟ یه باره بگو حتما حق داره هان؟! این زنیکه میخواد با ژست وطن پرستی خودشو بالا بکشه صدتا مثل منم له کنه سرِ راهش واسش مهم نیست. -داری تند میری ندا استاد امیری واقعا خانم خوبیه تو نمیدونی همین مدت که میشناسمس چقدر پیشنهاد کار تو دبی و حتی آمریکا داشته ولی نرفته! در ضمن درست نیست به کسی که  حتی پشت سر با لفظ خانم ازت یاد میکنه بگی زنیکه. -پس حدسم درست بود. درمورد من باهات حرف زده...اونم  فرستادت نه؟ من بهت اعتماد کردم تیرا. و درحالی به سرعت بلند میشد با ناراحتی گفت: تو  اگه واقعا هیچی یادت نمیاد بهتره بری به پرونده پزشکیت یه نگاه بندازی. این را گفت و پیش از آنکه به خود بیایم در جمعیت ناپدید شد.   ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت بیست و سوم⏳🎭 تلفنم زنگ خورد. مادرم بود. تلفن را جواب دادم: -سلام مامان -سلام گلم، استادت خونمونه زودتر بیا کارت داره -خانم امیری؟ -آره -من دو ، سه ساعت دیگه میرسم بگو... -بهش گفتم شاید دیر بیای گفت منتظر می مونه -باشه خداحافظ -خدا پشت و پناهت تلفن را قطع کردم. و راه افتادم احساس بدی داشتم فکر میکردم کسی مراقبم است انگار که یک عده تماشایم میکردند و کوچکترین حرکاتم را زیرنظر داشتند. چند قدم سمت ایستگاه مترو رفتم اما بعد برگشتم. یک خیابان پایین تر سر ایستگاه اتوبوس ایستادم و تصمیم گرفتم به مطب دکتر محمدی بروم. به مطب که رسیدم یک راست رفتم طبقه بالا پیش اقای معتمد منشی شیفت دومِ مطب. سلام کردم و گفتم: راستش اومدم کمکم کنید -سلام دخترم چیزی شده؟ -میخوام پرونده امو ببینم -باشه حتما بذار با دکتر محمدی تماس بگیرم -نه!نه! لطفا بهشون نگید -من اجازه ندارم... -میدونم ولی منکه پرونده کسی دیگه رو نمیخوام ببینم  پرونده پزشکی خودمه، اگه دکتر بفهمه به پدر و مادرم میگه اونام نگران میشن. -در هر حال من باید اطلاع بدم به دکتر -فقط پنج دقیقه با حضور خودتون ببینم پرونده مو ....خواهش میکنم! آقای معتمد تاملی کرد و بعد ابروان جوگندمی اش را بالابرد و گفت: اسم و فامیلتو بگو. در لب تاپش شماره پرونده ام را جستجو کرد و عکسم را نگاه کرد. بعد نیم نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:همینجا بمون تا بیارمش. لبخندی از روی رضایت زدم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم. دقایقی بعد،داشتم ناخن انگشت اشاره ام را می جویدم که آقای معتمد با یک پوشه پلاستیکی چفت دار زرد رنگ آمد. پوشه را باز کرد و پرونده ام را مقابلم روی میز گذاشت و گفت: باحضور خودم اونم فقط پنج دقیقه. با عجله پرونده را جلو کشیدم و ورق زدم.  اما چیز خاصی دستگیرم نشد. خواستم پرونده را ببندم که گوشه ی یک کاغذ به ناخنم گیر کرد. دندانم هایم را روی هم گذاشتم و خواستم کاغذ را از ناخن شکسته ام جدا کنم که اسم ندا توجهم را جلب کرد. انگشتم را زیر اسمش گذاشتم و جمله را به طرف ابتدایش دنبال کردم: "طبق گفته های خانم ندا بینام -یابنده بیمار مذکور-راننده فوت شده و تنها سرنشین خودرو را به بیمارستان منتقل کردهاست. ضمنا خودروی ضارب متواری شده است." ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت بیست و چهارم⏳🌋 زیر لب گفتم: پس کسی که نجاتم داده ندا بوده! همان موقع تلفنم زنگ خورد بازهم مادرم بود که آهسته گفت: سلام عزیزم میگم خیلی زشته یه ساعته این استادت بنده خدا نشسته اینجا بیا دیگه. فقط گفتم:"باشه" و تلفن را قطع کردم. انگار از خودم ناامید شده باشم عذاب وجدان داشتم. دلم نمیخواستم خانم امیری را ببینم. از مطب بیرون رفتم و به همان شماره ناشناسی که ندا با من تماس میگرفت، زنگ زدم اما خاموش بود. به ناچار برگشتم خانه. وقتی رسیدم استاد امیری روی مبل روبروی در نشسته بود. مرا که دید بلند شد و سلام کرد. سلام جمعی کردم و رفتم به اتاقم. مادرم دنبالم آمد که چیزی بگوید اما من زودتر گفتم. دارومو بخورم بعد میام. مادرم برایم آب و دارو را آورد. لیوان آب را سر کشیدم که خانم امیری درحالی که به درِ اتاقم میزد گفت: اجازه هست؟ دلم میخواست بگویم نه نیست اما چیزی نگفتم. مادرم لیوان را برداشت و بیرون رفت. خانم امیری آمد جلویم ایستاد و گفت: -حتما خسته ای ولی بهتره بدونم چی گفتید -برای کی بهتره؟ -چی؟ -شما ندا رو متهم کردید فقط چون پیشنهاد سفرِ درمانی خارج از کشورو داده؟ -نه فقط همین! خودش آیلانو برده انگلیس تمام کارای بستری شدنشو هماهنگی با دکتر پیشنهادیش هم انجام داده اولین کسی که به مادر آیلان گفته حق نداره بچه اشو ببینه همین ندا بوده، حالاهم که وقت دادگاهشه فرار کرده، بازم بگم؟ -خب که چی اگه کار خودش بود که برنمی گشت ایران -چرا همینا رو نمیاد تو دادگاه بگه؟ -نمیدونم حتما دلیلی داره -اون شغلش اینه...کارش روانکاوی و اثر گذاشتن رو آدماست، ظاهرا کارشو خوب بلده -مستقیما دارید میگید من تحت تاثیر ندا دارم این حرفارو میزنم؟ -آره چراکه نه بخصوص که مدتها باهم... -مدتها چی استاد؟ چرا حرفتونو ادامه نمی دید؟ این چه رازی درمورد گذشتمه که همه میدونن جز خودم؟ -پدر و مادرت بهم گفتن که دو سال اولِ بعد از تصادفت شبا ندا پرستار کشیک بوده و همیشه کنارت... -واقعا؟ حالا این لطفش به منم به ضررش تموم میشه؟اینم یه نقطه تاریک تو پرونده شه؟ -اون زیادی مشکوکه اصلا چرا یهو اون وقت شب پیداش میشه و فرشته نجات تو میشه؟ بعد یه روانکاو یهو تصمیم میگیره بشه پرستار اونم دقیقا تو بیمارستانی که تو بستری هستی بعدشم برت میداره میبره خارج برا عمل جراحی سرت! -چی؟ من قبلا خارج از ایران رفتم؟ -ببخشید تیرا من کلافه ام یه چیزایی گفتم... -نه استاد اتفاقا چیزای جالبی گفتید و صدایم را بالاتر بردم: چیزایی که بقیه بهم نمیگن! مادرم فورا آمد و نگران نگاهمان کرد منهم دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: میخوام بخوابم. مادرم بلافاصله رو به خانم امیری گفت: ببخشید خانم امیری. خانم امیری درحالی که بیرون میرفت گفت:نه تقصیر منه امروز زیادی بهش فشار آوردم. پتو را روی سرم کشیدم. سعی کردم با فکر کردن به یک اتاق خالی، افکار آشفته ام را آرام کنم. یک اتاق بدون هیچ چیز با یک درِ بسته رو به تمام نگرانی ها و اتفاقات آزاردهنده، هرچند اغلب در اجرای این تکنیک که دکتر محمدی به من یاد داده بود، چندان موفق نبودم اما این بار به آهستگی در خلاء ذهنی ام فرو رفتم. یک اتاق را تصور کردم خالی از هر چیز، بدون پنجره با یک در بسته سقف سفید، دیوار ها سفید، کف سفید. در خیالم دستهایم را مشت کرده ام. دستم را آرام باز میکنم. یک کلید در دستم است. یک کلید کوچک، یک در مخفی پشت در اتاق هست. کلید می اندازم. در را باز میکنم درون تاریکی مطلق قرارمیگیرم. اینجای خیال دیگر خلاقیت خودم است میخواهم در تاریکی عمیق بخوابم مثل یک ستاره ی سرد که در دل کهکشان فرآموش می شود. اما در پس این تاریکی بازهم یک کابوس انتظارم را می کشد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
👤 امام صادق (ع) : تا سه مرتبه برای بدن نافع است ؛ اگر بیشتر شود بیماری است. 📎 منبع : کتاب شریف الکافی جلد ۲ صفحهٔ ۶۰۶
❌چای را با لیمو نخورید 👈مصرف لیموترش با چای داغ علاوه بر اینکه ویتامین ث لیمو را از بین میبرد، به مینای دندانها هم به شدت آسیب میزند و دندانها را خیلی زود دچار پوسیدگی میکند
❌چای را با لیمو نخورید 👈مصرف لیموترش با چای داغ علاوه بر اینکه ویتامین ث لیمو را از بین میبرد، به مینای دندانها هم به شدت آسیب میزند و دندانها را خیلی زود دچار پوسیدگی میکند