eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت بیست و دوم⏳⚖ اخمی کردم و گفتم: -من واقعا نمی فهمم چی میخوایید بگید استاد -دو روز دیگه جلسه دادگاهه -خب؟ -حالادیگه وارد ماجرا شدی...حاضری بخاطر آیلان کاری بکنی؟ البته به هیچ وجه مجبور نیستی -چه کاری؟ -خانم بینام از دیشب انگار آب شده رفته تو زمین! نه خونه اش رفته نه سرکارش...دقیقا بعد از جلسه ای که با تو داشته محل کارشو ترک نکرده! -خب شاید کارش زیاد بوده مونده همونجا -نه، پلیس امروز صبح با حکم قضایی رفته اونجا غیر از پرونده آیلان چندمورد شکایت دیگه و مشکل قانونی داشته اونجا... ولی هرچی گشتن خانم بینامو پیدا نکردن کسی هم ندیده بیاد بیرون ! -من چیکار باید بکنم حالا؟ -فقط اگه باهات تماس گرفت به من خبر بده چیزی نگفتم و در فکر فرو رفتم. همان موقع تلفنم زنگ خورد. رو به استادم گفتم: خودشه! خانم امیری باعجله گفت:جواب بده تلفن را جواب دادم: -الو -تیرا! -بله -کجایی؟ -بیرون -بیا به این آدرسی که میگم -چه جور جایی؟ -بیا میبینی -باشه سعی کردم آدرسی که میگفت را به خاطر بسپرم. تلفن را قطع کردم و رو به استادم گفتم: میخواد برم به یه کافه نزدیک دفتر سابق شما! استادم دستی بر شانه ام زد و با مهربانی گفت: فقط تا میتونی معطلش کن. سرم را به نشانه تایید تکان دادم و راه افتادم. در راه مدام به این فکر میکرد، که کار درستی میکنم یا نه، و اینکه واقعا ندا در دزدیدن آیلان دخالتی داشته؟ با خودم گفتم باید حرفهای او را هم بشنوم. وقتی به جایی که ندا گفته بود، رسیدم. از تاکسی پیاده شدم و با احتیاط وارد کافه نسبتا بزرگ و شلوغ آن طرف خیابان شدم. سرم را به اطراف چرخاندم. ندا پشت میز گرد و سفیدی تقریبا گوشه کافه جایی مسلط به  ورودی نشسته بود. با دیدنش خنده ام گرفت با یک مقنعه مشکی و مانتوی سرمه ای آمده بود و برعکس دیدار قبلی  اصلا  آرایش نکرده بود. رفتم طرفش به محض اینکه به پنج شش قدمی اش رسیدم، فورا سرش را برگرداند و با ترس نگاهم کرد. لحظه ای بعد نفس راحتی کشید و گفت: -بشین بعد لیوان آب پرتقالی را که کنار لیوان خودش بود، جلویم گذاشت. صندلی را بیرون کشیدم و سلام کردم بلافاصله روی میز خم شد و سرش را جلو آورد و  گفت: باید کمکم کنی. یک قلپ از آب پرتقال خوردم و پرسیدم: چرا؟ مگه چی شده؟ با پشت دست ته مانده اشکهای روی صورتش را پاک کرد و گفت: -من میخواستم به آیلان کمک کنم ولی الان خودمم به کمک احتیاج دارم. -مگه چیکار کردی؟ -هیچی فقط دنبالمن -کیا؟ -ندونی بهتره -اگه کار نکردی پس چرا دنبالتن؟ -میدونم باورش الان برات سخته ولی بهت ثابت میکنم -تو میدونی آیلان کجاست درسته؟ این را که شنید خودش را عقب کشید و با عصبانیت گفت: -میدونستم، استادت با مزخرفاتش گوشاتو پر کرده. -مزخرفات؟ -اره یه مشت دروغ تحویلت داده تا برام پرونده سازی کنه. -خب چرا؟ -چون یه پیر زن ظاهر الصلاحه که توهم توطئه داره! بعد مثل اینکه به خودش بیاید به اطراف نگاهی انداخت. و همانطور که پلکش می پرید آهسته تر گفت: تنها چیزی که برای استاد مهمه اینه که از این قضیه برا خودش اسم و رسمی به هم بزنه و خودشو وصل کنه به نظام... -تو چی میگی؟متوجه هستی تو چه شرایطی هستی ندا؟ -سرنوشت آیلان براش مهن نیست اون فقط دنبال منه -چرا تو؟ خب حتما... -چی داری میگی؟ یه باره بگو حتما حق داره هان؟! این زنیکه میخواد با ژست وطن پرستی خودشو بالا بکشه صدتا مثل منم له کنه سرِ راهش واسش مهم نیست. -داری تند میری ندا استاد امیری واقعا خانم خوبیه تو نمیدونی همین مدت که میشناسمس چقدر پیشنهاد کار تو دبی و حتی آمریکا داشته ولی نرفته! در ضمن درست نیست به کسی که  حتی پشت سر با لفظ خانم ازت یاد میکنه بگی زنیکه. -پس حدسم درست بود. درمورد من باهات حرف زده...اونم  فرستادت نه؟ من بهت اعتماد کردم تیرا. و درحالی به سرعت بلند میشد با ناراحتی گفت: تو  اگه واقعا هیچی یادت نمیاد بهتره بری به پرونده پزشکیت یه نگاه بندازی. این را گفت و پیش از آنکه به خود بیایم در جمعیت ناپدید شد.   ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت بیست و سوم⏳🎭 تلفنم زنگ خورد. مادرم بود. تلفن را جواب دادم: -سلام مامان -سلام گلم، استادت خونمونه زودتر بیا کارت داره -خانم امیری؟ -آره -من دو ، سه ساعت دیگه میرسم بگو... -بهش گفتم شاید دیر بیای گفت منتظر می مونه -باشه خداحافظ -خدا پشت و پناهت تلفن را قطع کردم. و راه افتادم احساس بدی داشتم فکر میکردم کسی مراقبم است انگار که یک عده تماشایم میکردند و کوچکترین حرکاتم را زیرنظر داشتند. چند قدم سمت ایستگاه مترو رفتم اما بعد برگشتم. یک خیابان پایین تر سر ایستگاه اتوبوس ایستادم و تصمیم گرفتم به مطب دکتر محمدی بروم. به مطب که رسیدم یک راست رفتم طبقه بالا پیش اقای معتمد منشی شیفت دومِ مطب. سلام کردم و گفتم: راستش اومدم کمکم کنید -سلام دخترم چیزی شده؟ -میخوام پرونده امو ببینم -باشه حتما بذار با دکتر محمدی تماس بگیرم -نه!نه! لطفا بهشون نگید -من اجازه ندارم... -میدونم ولی منکه پرونده کسی دیگه رو نمیخوام ببینم  پرونده پزشکی خودمه، اگه دکتر بفهمه به پدر و مادرم میگه اونام نگران میشن. -در هر حال من باید اطلاع بدم به دکتر -فقط پنج دقیقه با حضور خودتون ببینم پرونده مو ....خواهش میکنم! آقای معتمد تاملی کرد و بعد ابروان جوگندمی اش را بالابرد و گفت: اسم و فامیلتو بگو. در لب تاپش شماره پرونده ام را جستجو کرد و عکسم را نگاه کرد. بعد نیم نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:همینجا بمون تا بیارمش. لبخندی از روی رضایت زدم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم. دقایقی بعد،داشتم ناخن انگشت اشاره ام را می جویدم که آقای معتمد با یک پوشه پلاستیکی چفت دار زرد رنگ آمد. پوشه را باز کرد و پرونده ام را مقابلم روی میز گذاشت و گفت: باحضور خودم اونم فقط پنج دقیقه. با عجله پرونده را جلو کشیدم و ورق زدم.  اما چیز خاصی دستگیرم نشد. خواستم پرونده را ببندم که گوشه ی یک کاغذ به ناخنم گیر کرد. دندانم هایم را روی هم گذاشتم و خواستم کاغذ را از ناخن شکسته ام جدا کنم که اسم ندا توجهم را جلب کرد. انگشتم را زیر اسمش گذاشتم و جمله را به طرف ابتدایش دنبال کردم: "طبق گفته های خانم ندا بینام -یابنده بیمار مذکور-راننده فوت شده و تنها سرنشین خودرو را به بیمارستان منتقل کردهاست. ضمنا خودروی ضارب متواری شده است." ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت بیست و چهارم⏳🌋 زیر لب گفتم: پس کسی که نجاتم داده ندا بوده! همان موقع تلفنم زنگ خورد بازهم مادرم بود که آهسته گفت: سلام عزیزم میگم خیلی زشته یه ساعته این استادت بنده خدا نشسته اینجا بیا دیگه. فقط گفتم:"باشه" و تلفن را قطع کردم. انگار از خودم ناامید شده باشم عذاب وجدان داشتم. دلم نمیخواستم خانم امیری را ببینم. از مطب بیرون رفتم و به همان شماره ناشناسی که ندا با من تماس میگرفت، زنگ زدم اما خاموش بود. به ناچار برگشتم خانه. وقتی رسیدم استاد امیری روی مبل روبروی در نشسته بود. مرا که دید بلند شد و سلام کرد. سلام جمعی کردم و رفتم به اتاقم. مادرم دنبالم آمد که چیزی بگوید اما من زودتر گفتم. دارومو بخورم بعد میام. مادرم برایم آب و دارو را آورد. لیوان آب را سر کشیدم که خانم امیری درحالی که به درِ اتاقم میزد گفت: اجازه هست؟ دلم میخواست بگویم نه نیست اما چیزی نگفتم. مادرم لیوان را برداشت و بیرون رفت. خانم امیری آمد جلویم ایستاد و گفت: -حتما خسته ای ولی بهتره بدونم چی گفتید -برای کی بهتره؟ -چی؟ -شما ندا رو متهم کردید فقط چون پیشنهاد سفرِ درمانی خارج از کشورو داده؟ -نه فقط همین! خودش آیلانو برده انگلیس تمام کارای بستری شدنشو هماهنگی با دکتر پیشنهادیش هم انجام داده اولین کسی که به مادر آیلان گفته حق نداره بچه اشو ببینه همین ندا بوده، حالاهم که وقت دادگاهشه فرار کرده، بازم بگم؟ -خب که چی اگه کار خودش بود که برنمی گشت ایران -چرا همینا رو نمیاد تو دادگاه بگه؟ -نمیدونم حتما دلیلی داره -اون شغلش اینه...کارش روانکاوی و اثر گذاشتن رو آدماست، ظاهرا کارشو خوب بلده -مستقیما دارید میگید من تحت تاثیر ندا دارم این حرفارو میزنم؟ -آره چراکه نه بخصوص که مدتها باهم... -مدتها چی استاد؟ چرا حرفتونو ادامه نمی دید؟ این چه رازی درمورد گذشتمه که همه میدونن جز خودم؟ -پدر و مادرت بهم گفتن که دو سال اولِ بعد از تصادفت شبا ندا پرستار کشیک بوده و همیشه کنارت... -واقعا؟ حالا این لطفش به منم به ضررش تموم میشه؟اینم یه نقطه تاریک تو پرونده شه؟ -اون زیادی مشکوکه اصلا چرا یهو اون وقت شب پیداش میشه و فرشته نجات تو میشه؟ بعد یه روانکاو یهو تصمیم میگیره بشه پرستار اونم دقیقا تو بیمارستانی که تو بستری هستی بعدشم برت میداره میبره خارج برا عمل جراحی سرت! -چی؟ من قبلا خارج از ایران رفتم؟ -ببخشید تیرا من کلافه ام یه چیزایی گفتم... -نه استاد اتفاقا چیزای جالبی گفتید و صدایم را بالاتر بردم: چیزایی که بقیه بهم نمیگن! مادرم فورا آمد و نگران نگاهمان کرد منهم دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: میخوام بخوابم. مادرم بلافاصله رو به خانم امیری گفت: ببخشید خانم امیری. خانم امیری درحالی که بیرون میرفت گفت:نه تقصیر منه امروز زیادی بهش فشار آوردم. پتو را روی سرم کشیدم. سعی کردم با فکر کردن به یک اتاق خالی، افکار آشفته ام را آرام کنم. یک اتاق بدون هیچ چیز با یک درِ بسته رو به تمام نگرانی ها و اتفاقات آزاردهنده، هرچند اغلب در اجرای این تکنیک که دکتر محمدی به من یاد داده بود، چندان موفق نبودم اما این بار به آهستگی در خلاء ذهنی ام فرو رفتم. یک اتاق را تصور کردم خالی از هر چیز، بدون پنجره با یک در بسته سقف سفید، دیوار ها سفید، کف سفید. در خیالم دستهایم را مشت کرده ام. دستم را آرام باز میکنم. یک کلید در دستم است. یک کلید کوچک، یک در مخفی پشت در اتاق هست. کلید می اندازم. در را باز میکنم درون تاریکی مطلق قرارمیگیرم. اینجای خیال دیگر خلاقیت خودم است میخواهم در تاریکی عمیق بخوابم مثل یک ستاره ی سرد که در دل کهکشان فرآموش می شود. اما در پس این تاریکی بازهم یک کابوس انتظارم را می کشد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
👤 امام صادق (ع) : تا سه مرتبه برای بدن نافع است ؛ اگر بیشتر شود بیماری است. 📎 منبع : کتاب شریف الکافی جلد ۲ صفحهٔ ۶۰۶
❌چای را با لیمو نخورید 👈مصرف لیموترش با چای داغ علاوه بر اینکه ویتامین ث لیمو را از بین میبرد، به مینای دندانها هم به شدت آسیب میزند و دندانها را خیلی زود دچار پوسیدگی میکند
❌چای را با لیمو نخورید 👈مصرف لیموترش با چای داغ علاوه بر اینکه ویتامین ث لیمو را از بین میبرد، به مینای دندانها هم به شدت آسیب میزند و دندانها را خیلی زود دچار پوسیدگی میکند
علیه‌السلام آیت‌الله بهجت قدس‌سره: ما امتحان خود را درباره امامانی که حاضر بودند، پس‌داده‌ایم. اگر امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف هم ظهور کند، معلوم است که با او چه خواهیم کرد؟! از سوء رفتار خود با امام اول تا یازدهم توبه نکردیم؛ آیا برای امام دوازدهم توبه می‌کنیم؟! (در محضر بهجت، ج١، ص١٩٨)
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت بیست و پنجم و ششم⏳🌵 سرم سنگین و دردناک بود. وقتی دوباره چشم باز کردم صورت ندا اولین چیزی بود که دیدم. سرم را از روی شانه اش برداشتم و به اطراف نگاه کردم. جز من و ندا هیچکس آنجا نبود. انگار ترسم در نگاهم پیدا شد که ندا دستهایم را گرفت و گفت: آروم باش عزیزم اینجا دیگه جات امنه. صدایم را بالابردم و گفتم: داری منو کجا میبری؟ ندا صورتم را نوازش کرد و گفت: پیشِ آیلان، مگه همینو نمی خواستی؟ دستم را از دستانش بیرون کشیدم و همانطور که بلند می شدم گفتم: چی تو لیوان آبم ریخته بودی؟ تو منو واقعا دزدیدی؟ باورم نمیشه ندا. ندا دستم را کشید و با جدیت گفت:بشین! وقتی در مقابل مقاومتم صدایش بالا رفت، تازه فهمیدم در آن پرواز تنها نیستیم. دو مرد و یک زن با لباس خدمه هواپیما اما اسلحه به دست از قسمت انتهایی هواپیما به طرفمان آمدند. ندا به آنها اشاره کرد تا بروند و بعد بلند شد و درحالی که مرا کنارش می نشاند گفت: بهتره بدونی نزدیک فرودگاه لندنیم پس کار احمقانه ای نکن. حس کردم پاهایم می لرزند فقط آهسته پرسیدم: چطوری؟ ندا پوسخندی زد و گفت: وقتی خواب بودی اول از ایران رفتیم دبی بعدهم از اونجا با یه پرواز خصوصی.... و با دستش در هوا ادای هواپیما را درآورد و سوت زد. گریه ام گرفته بود. ندا شانه ام را ماساژ داد و گفت: درست مثل چهار سال پیش من و تو تنها. گریه ام شدیدتر شد. ندا چانه ام را سمت خودش چرخاند و با دو دست سرم را مقابل صورتش نگه داشت . موهای کوتاه و شرابی رنگش روی چشم هایش ریخته بودند، یک لحظه حس کردم مردمک چشمانش گشاد شد. دهن به یک جمله باز کرد که ابتدا برایم نامفهوم بود اما کم کم صدای آشنایش در سرم پیچید: -۱،۲،۳،۴،۵،۶....جک سه تا خرگوش داشت -تو دیوونه شدی ندا، بذار برم -خرگوش قرمز، سفید و آبی -چرا اینکارو میکنی ؟ -باید می بردشون گردش -دارومو نخوردم سرم داره میترکه -خرگوشا چه رنگی بودن؟ -من نمی فهمم چی... -بگو!!!خرگوشا چه رنگی بودن؟ -قرمز و...سفید و آبی -اسم اون پسر چی بود؟ -جک -به چشمام نگاه کن، من کیم؟ -ل...لئورا! لبخند رضایت بر لبان باریکش نقش بست. چانه ام را رها کرد و از جایش بلند شد.  آن لحظه ذهنم ناآرام تر از هر وقت دیگر به تکاپو افتاده بود. شک و تشویش سرم را پر کرده بود. خاطرات مثل کارت های شکل دار پشت سرهم در فکرم چیده می شدند و من گذشته ی نه چندان دورم را به یاد می آوردم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت بیست و هفتم⏳🔮 ساعتها در یک اتاق کوچک روی یک تخت به سقف خیره شدن و تحمل آزمایشهای مختلف، ساعتها خوابیدن با صدای لئورا و بیدار شدن با نجواهایش! تزریق روزانه مرفین برای کاهش سر درد های وحشتناک و دوری از آدمهایی که من تا دیروز آنها را خانواده خود میدانستم. صفحات خاک خورده ی خاطراتی بودند که مدتها در ذهنم ورق نخورده بودند. اما بخش بزرگی از پازل خاطراتم در دسترس نبود. قبل از آن چهار سال پیش از ان تصادف لعنتی‌... لئورا هدستی را از کیفش بیرون آورد و روی گوشم گذاشت. لحظه ای بعد موسیقی با صدای مسحور کننده ای برایم پخش شد." سردم شده!" این تنها پیامی بود که به مغزم  مخابره شد. لئورا صندلی ام را عقب برد و یک پتوی مسافرتی روی پاهایم انداخت. صورتم را نوازش کرد و آرام گره روسری ام را باز کرد. چشم هایم که روی هم آمد سوزش کمی روی دست راستم احساس کردم و بعد انگار تمام دستم یخ کرد. احساس کوفتگی میکردم. انگار اثر موادی که در لیوان آبم ریخته بود هنوز کامل از بین نرفته بود. به حالت اغما افتادم اما هنوز گوش هایم می شنیدند. موسیقی قطع شده بود و لئورا این را نمی دانست.باعصبانیت وسط حرفهای مردی که نمی دانستم چه چیز را توضیح میداده گفت: الان نه، وقتی رسیدیم اسرائیل. انگار هر چیز در هستی وجود داشت، هم صدا  در گوشم فریاد میزدند: "فرار کن!" اصلا نمی دانستم چه مدت بعد بود که سوزش چشمهایم مرا به خود آورد. آنقدر سریع پلک هایم از هم باز شد که حس کردم الان چشمم از حدقه بیرون می افتد. در یک ماشین روی صندلی عقب دراز کشیده بودم. صدای لئورا را می شنیدم که انگلیسی با کسی احتمالا راننده، صحبت می کرد. روسری ام دور گردنم  آویزان بود. نشستم و آن را روی سرم انداختم . دستم میخارید. آستینم را بالا زدم  و دیدم به اندازه یک سر سوزن قرمز شده! دستگیره در را کشیدم. در قفل بود. یکدفعه لئورا به طرفم برگشت و لبخند زنان پرسید: خوب خوابیدی؟ به تاپ سفیدی که پوشیده بود خیره شدم و کلاه گیس طلایی و بلندی که روی سرش انداخته بود، با اخم پرسیدم: منو کجا میبری؟ چشمکی زد و گفت: خونه احساس ترس، ناتوانی، حماقت، شاید هم یک جور حس جدید که تا به حال تجربه نکرده بودم! قلبم را فراگرفته بود. قدرت تحلیل در مغزم به شدت پایین آمده بود. آبریزش بینی ام قطع نمی شد. دست و پایم سِر بودند. از شیشه به بیرون نگاه انداختم. زمینها خیس بود و هوا تاریک روشن بود. یکدفعه با خودم فکر کردم نکند اصلا آیلانی وجود ندارد؟!  و اینکه چرا من باید اینقدر مهم باشم که دزدیده بشوم و اصلا اگر گذشته را به یاد داشتم ممکن بود به اختیار خودم اینجا بیایم؟ دقایقی بعد ماشین جلوی یک هتل شش ستاره ایستاد. لئورا پیاده شد و به محض اینکه درِ ماشین را باز کردم. دوید پیش پایم و دستم را محکم گرفت. نگاهم را به اطراف چرخاندم، مردم در خیابان قدم می زدند . قطعا این بهترین فرصت برای فرار بود. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت بیست و هشتم⏳⚅ یک لحظه تصمیم گرفتم و با نوک کفشم ضربه ای به پشت زانوی لئورا زدم و دستم را از دستش بیرون کشیدم. با همه توانم به طرف خیابان دویدم. اما تلاش بی نتیجه ای بود. دقیقا از روبه بین همان آدمهای ظاهرا عادی یک مرد سیاه پوست لاغر و قد بلند از جلو به طرفم راهش را کج کرد. برگشتم   یک دختر کوتاه قد چند رگه با چشم های گرد و تیره دستهایش را باز کرد و مرا بغل کرد و قبل از اینکه داد بزنم شوکرش را به پهلویم زد. به راحتی بی انکه بتوانم اعتراضی کنم، مرا در آسانسور شیشه ای گذاشتند و پانزده طبقه ای بالابردند. با کمک لئورا به بیرون آسانسور رفتم. رفتیم بالا، تک درِ کوچک و آهنی مقابلمان را باز کردیم و قدم به پشت بام گذاشتیم. یک بال گرد کوچک با خلبانی که درونش نشسته بود، تنها چیزهایی بود که دیدم. اما وقتی دیدم آن مرد و زن رفتند متوجه حضور شخص مهمی شدم. صدای قدم های آهسته و ریتم داری به گوش رسید. و لحظاتی بعد، یک مرد حدودا شصت ساله با سری کشیده و خالی از مو، چشم های ریز و آبی ، کت و شلواری گران قیمت و لبخندی عجیب به طرفم آمد. به اطراف نگاه کردم. هیچ ساختمان بلندی در اطراف نبود. هر قدم که جلوتر می آمد یک قدم عقب تر می رفتم. آنقدر ترسیده بودم که فکر کردم با وجود کرخ بودن تمام وجودم، میتوانم هر دو شان را کنار بزنم و پایین بپرم! آهسته خودم را به سمت لبه پشت بام کشیدم. لئورا به طرفم آمد که مرد به او گفت: بذار راحت باشه. بعد رو به من گفت: میخوای چیکار کنی؟ بپری پایین؟ هرجور راحتی ولی قبلش بهتره کیفتو برداری. و با چرخیدن نگاهش لئورا به طرف بالگرد رفت و یک کیف بزرگ چرمی با خودش آورد. مرد کیف را از لئورا گرفت و روی زمین گذاشت. بعد دو سه قدم عقب رفت و گفت: من دکتر نویاز هستم کسی که سالها قبل سرتو جراحی کرد. نگاهی به پایین ساختمان انداختم.  سرم گیج رفت و حالت تهوع گرفتم. بر گشتم و  با وحشت حرکات دکتر نویاز و لئورا را زیر نظر گرفتم. هوا را حریصانه در ریه هایم بلعیدم و گفتم: میخوام برم خونه. دکتر نویاز با روی گشاده دست هایش را از هم باز کرد و گفت: البته دخترم ماهم میخواییم ببریمت خونه. مثل بچه ها پرسیدم: یعنی میذارید برگردم ایران؟ همان لحظه لحن دکتر نویاز تغییر کرد و با عصبانیت رو به لئورا گفت: مگه نگفتی بازگردانی حافظه موثر بوده؟! هیچ وقت لئورا را آنطور ندیده بودم. با لکنت گفت: مر...مرحله.... اول عملیات.... م...موفق بود ولی..... م...می..میخواست فرار کنه.....م.... مجبور شدم ک.... دکتر نویاز به طرفش رفت و سیلی محکمی به صورت لئورا زد و گفت: بهت گفته بودم دیگه هیچ وقت حق نداری به هدسه تزریق کنی. صدایش مثلِ زبانِ یک مارِ زنگ دار گوشم را قلقلک داد: هدسه، کیفتو باز کن عزیزم وقتشه با خودت روبه رو بشی! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت بیست و نهم⏳🏚 نسیم خنکی وزید و بوی توتون همراه قطرات ریز باران  به صورتم پاشید. زانو زدم.  قفل رنگ رفته کیف را فشار دادم و زیپش را باز کردم. دست بردم داخل کیف و  یک پاسپورت بیرون آوردم. عکس من بود اما اطلاعاتی که زیرش نوشته شده بود واقعی نبودند. دوباره در کیف دست بردم. تعجبم بیشتر شد. یکدفعه کیف را وارونه کردم و چندین دسته عکس و ویزا و کارت بانکی و پاسپورت روی زمین ریخت همه متعلق به من بودند اما هیچکدامشان من نبودم! همه چیز را کنار زدم. عکسی را که به تمامی در دو کف دستم جا میشد، برداشتم. من بودم بایک لباس توری قرمز روی سِن یک سالن بزرگ و پرجمعیت در اوج تاریکی و رقص نور روی صورت پریشانم. درست مثل خوابهایم اما اینبار لبخند میزدم. پس کابوس هایم ریشه حقیقی داشتند؟ لئورا موبایلش را جلوی چشمان خیسم آورد و تکان داد. فیلم کوتاهی پخش  شد: من آن بالا هستم و همه ی چشم ها به من دوخته شده انها بالا و پایین می پرند و اسم مرا صدا میزنند:" هدسه! " این منم که برای سرگرم شدن این جمع دیوانه دست و پا تکان می دهم درست مثل یک قربانی زیر چاقوی نظامی! اما آن چاقوی نظامی که در دستم است  را برای چه می خواهم؟ صدای دکتر نویاز باعث شد سرم را بلند کنم. به دودهایی که از دهانش بیرون می آمدند خیره شدم و پرسیدم: من کیم دکتر؟ دکتر نویاز دو قدم به طرفم آمد. خم شد و گفت: تو مامور سازمانی، یکی از بهترین دخترای اسرائیل. آن لحظه صدای نفس هایم تنها صدایی بود که می شنیدم. انگار در قفسی تنگ گرفتار شده بودم. به چشم های درخشان دکتر نویاز نگاه کردم. اینها همان چشمهایی بودند که بعد از به هوش آمدنم دیدم. شش ماه همه جا مرا با خودش می برد. کنسرت، سینما، جلسات مخفی که با افراد مشهور و اثر گذار مختلف داشت. بازیگر، سیاست مدار، تاجر... بعد از پرسیدن این جمله: "اگر به شهرت و قدرتتون کمک کنیم تضمین می کنید برای حفظ منافع اسرائیل هرکاری انجام بدید؟" رو می کرد به من و آهسته می پرسید: اونا به چی فکر میکنن؟ دارن راستشو بهم میگن؟! نگاهم را از برق آزاردهنده نگاه دکتر نویاز دور کردم و گفتم: میشه یکم استراحت کنم؟ لئورا با اشاره دکتر نویاز، کمکم کرد  بلند شوم. همانطور که داشتیم به طرف در میرفتیم صدای دکتر را شنیدم که گفت: منتظرتم دخترم. حالا به مهم ترین مرحله ماموریتت رسیدیم. در را هل دادم که گیره ی سرم از پشت موهایم  افتاد. برگشتم. همان گیره سری بود که همه میگفتند یحیی برایم خریده . سعی کردم یحیی را به خاطر بیاورم. چشم های روشنش نگاه نجیبش. و خودم را خودِ دروغگو و خیانکارام! بغض کردم. ناله های نیمه شب زنی که تا همین دیروز  به او مادر می گفتم در سرم پیچید: خدایا به حق حسینِ فاطمه دخترمو شفا بده!  حسین؟ اما من مسلمان نیستم دختر ان زن هم نیستم. یعنی از اول نبوده ام. من...فقط باید به هدفم فکر کنم. به هدف سازمان! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh
خوابهای_قانونمند🕸🚪 قسمت سی ام⏳💣 از پله ها یک طبقه پایین رفتیم. لئورا کارت کشید و درِ اتاق  ۱۱۱ باز شد. وارد شدیم. بوی گوشت کباب شده  اتاق بزرگ و تمیز مقابلمان را پر کرده بود. روی صندلی های گوشه اتاق نشستیم. لئورا دست کشید طرف ظرف براق وسط میز، درب فلزی روی آن را برداشت. بعد بشقاب و کارد و چنگالی جلویم گذاشت. یک استیک کبابی برایم در ظرف گذاشت و درحالی که لیوانی از روی میز برمیداشت پرسید: شامپاین؟ به دستانش نگاه کردم و با بی میلی گفتم:نه با کارد یک تکه کوچک استیک را برش دادم و در دهانم گذاشتم کاملا درست نشده بود و لزج بودنش حس ناخوشایندی را زیر دندانم ایجاد میکرد اما خیلی گرسنه بودم پس به خوردن ادامه دادم که لئورا با لیوان پر از شامپاین مقابلم نشست. بی مقدمه پرسیدم: پس آیلان واقعا دست شما بود؟ لئورا حریصانه چند جرعه نوشید و با حالت سرخوشی گفت: معلومه که بود. بلافاصله پرسیدم: تو از کی منو میشناسی؟ یعنی اولین باری که... لئورا تمام لیوانش را سرکشید و سرش را به پشت صندلی تکیه داد و همانطور که به سقف خیره شده بود گفت: اولین باری که دیدمت همش سیزده سالت بود. اون موقع من همسن الانِ تو بودم. اومده بودی برا مسابقه بین المللی المپیاد ریاضی. بعد دستهایش را به هم کوبید و درحالی که میخندید گفت: تو خیلی جالب بودی، هرچی داور می پرسید سریع جواب میدادی حتی بعضی مسائل رو نمیذاشتی کامل مطرح بشه یه جور که بقیه اعتراض کردن تو تقلب میکنی و جوابارو از قبل میدونی. اما دکتر نویاز گفت که تو اُعجوبه ای! بشقاب را کنار گذاشتم آهی کشیدم و گفتم: با اینکه اون دوسال اولِ بعد از عملو تقریبا یادم اومده اما قبلشو هنوز یادم نیست. منظورم قبل از تصادفه. صدایی از لئورا در جوابم نشنیدم. به طرفش خم شدم. خوابش برده بود.  بلند شدم رفتم و روی تخت آن طرف اتاق دراز کشیدم. درد دیگر بخشی از سرم شده بود. خسته بودم و این خستگی پیش از آنکه جسمی باشد یک رنج روحی بود. پشت پلک هایم خنک بود و بستن چشم هایم حس خوبی به من میداد. شروع کردم به شمردن: یک، دو، سه ، چهار، پنج، شش،هفت... هوا مه آلود است. من با تمام توان میدوم. صدای آیلان را می شنوم که فریاد میزند و از من کمک میخواهد. من برنمی گردم به دویدن ادامه میدهم. یکدفعه زیرپایم خالی می شود. تاریکی پاهایم را له می کند. در اوجِ درد یک دستِ بریده دستم را میگیرد و مرا از باتلاق تاریکی بیرون میکشد. با وحشت بلند شدم نشستم. آنقدر شقیقه هایم ملتهب بودند که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم. لئورا رفته بود. رفتم دست و صورتم را شستم. در اتاق چرخی زدم. با وجود مجهز بودن، تلوزیون نداشت. پنجره ای هم رو به بیرون نداشت. به ساعت روی دیوار نگاه انداختم. عقربه های کوچک و بزرگ هردو روی عدد ۱۲ بودند. یکدفعه در باز شد و لئورا با یک دست لباس سیاه وارد شد. لباسها را روی تخت انداخت و گفت: بپوش باید بریم خونه. لباسهارا برداشتم. یک مانتوی گشاد و بلند و یک مقنعه که احتمالا تا آرنجم می رسید. خنده ام گرفت و پرسیدم: میریم مسجد یا کلیسا؟ لئورا خیلی جدی گفت: میریم اسرائیل.  در را بست و رفت. لباسها را با تردید پوشیدم و بیرون رفتم. از لئورا خبری نبود به جایش دکتر نویاز در لابی هتل با روی گشاده از من استقبال کرد و در حالی که به ماشین شیشه دودی که بیرون بود، اشاره میکرد گفت: باید بریم فرودگاه عزیزم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ Sapp.ir/be_rasme_eshgh