رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_هشتم
-کی؟
-حاج احمد متوسلیان. نشسته بودن جلوی من... داشتن با من حرف میزدن.
غبطه میخورم به حالش. یاد رویای چندشب پیش در حیاط میافتم که هنوز برای کسی تعریفش نکردهام.
میگویم:
-چه خواب قشنگی دیدی...
خیلی جدی میگوید:
-خواب نبود... عین واقعیت بود.
-خوش بحالت. چی میگفتن بهت؟
انگار میخواهد از زیر سوال در برود که میگوید:
-بیا بریم سحری بخوریم. دیر میشه ها.
تا صبح، حس میکنم آب شدن و پژمردن مرضیه مهربان را زیر بار غمی که نمیدانم چیست و صبح دیگر به وضوح پیداست که چیزی در مرضیه تغییر کرده است.
حرف کم میزند و وقتی چیزی میگوید، بغض صدایش را خش میزند. انگار این بغض همدمش شده است. لطیفتر شده اما محکمتر انگار.
نمیدانم دیشب پشت خط به مرضیه چه گفتند؛ اما هرچه بود، شاید کمر مرضیه را خم کرد.
در دعای امداوود رسیدهام به ارمیا.
میان نام پیامبران، ارمیا هم هست. تا چندسال پیش نمیدانستم ارمیا هم نام یکی از پیامبران بنیاسرائیل است.
یاد ارمیا افتادهام و یقین دارم الان برایم پیام فرستاده. اما به خودم قول دادهام تا آخر امروز سراغ موبایل نروم.
اعمال امداوود که تمام میشوند و موقع دعا کردن که میرسد، میمانم میان انبوه حاجاتم کدام را بخواهم.
اصلا گیج شدهام. کدام را اول بگویم، کدام را بعد... میترسم یکی از حاجاتم از قلم بیفتد. همه را خلاصه میکنم در خواستن آمدن امامم. میدانم اگر او بیاید همه چیز خوب میشود.
می دانم بیشتر از هرچیزی، بیشتر از خانواده، کار، تحصیل و هرچیز خوبی به امام نیاز دارم و اگر او نباشد، نه مدرک، نه پول و نه خانواده نمیتوانند آرامم کنند.
خیالم آسوده میشود و همه دعاهایم خلاصه میشود در خواستن یک امام مهربان، یک پدر، یک پناه.
در مفاتیح نوشته اشک ریختن – حتی به اندازه بال مگس – بعد از دعای امداوود، نشانه پذیرفتن دعاست. و مرضیه به پهنای صورت اشک میریزد. این یعنی حاجتش را گرفته است و من هنوز سوالم سر جایش مانده.
وقتی مرضیه اشکهایش را پاک میکند و به من و زینب التماس دعا می گوید میپرسم:
-الان توی این شرایط، چطوری میخوای شهید بشی؟
لبخند میزند:
-چطوری و چه موقعش به من ربط نداره. یکی دیگه تعیین میکنه.
-خودت چی دوست داری؟
انگار دوباره در یک رویای شیرین فرو رفته است:
-دوست دارم توی کربلا باشم. همین.
غم رفتن از مسجد با صدای اذان مغرب جان میگیرد در دلم. دوست ندارم بروم. دلم میخواهد بمانم در آغوشش. دلم برای مهماننوازیاش تنگ میشود...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_نهم
*
دوم شخص مفرد
اینطور که خانم حسینی و همکاراش درباره دختره تحقیق کردن، فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد.
ما همه چیزو دربارهش بررسی کردیم. خانم صابری و همکارشون نشستن کامل خطش و پیامرساناشو کنترل کردن.
چندوقته اکانت تلگرام و اینستاگرامشو پاک کرده. اینطور که خانم صابری میگفت، خوشبختانه هیچ نشونهای از رابطه با جنس مخالف پیدا نکردن توی چتها و پیامهاش.
چندبار هم دانشگاهیهاش سعی کردن براش پیام بدن و ارتباط بگیرن ولی حتی جوابشونو نداده. خب این خیلی امیدوارکنندهست.
یعنی میتونه خودشو جمع کنه، پاک مونده و از همه مهمتر، آتو دست کسی نداره.
خانم صابری یه چیز جالبی دربارهش میگفت. این که خیلی از دخترایی که جذب موسسه مامانش شدن، یا دوستای دانشگاهش و بقیه دوستاش، شبهاتشون رو از دختره میپرسن و توی مسائل مختلف باهاش مشورت میکنن؛ حتی به عنوان یه پشتوانه عاطفی هم برای بعضیاشون محسوب میشه. یه جورایی امینشون هست. شخصیت تاثیرگذاریه. خیلی کارا میتونه بکنه.
نمیدونم قبول میکنه همکاری کنه یا نه. ریسک بزرگیه؛ چون با مادرش طرفه.
شاید من اگه بودم قبول نمیکردم. دعا کن قبول کنه. ما یکی رو نیاز داریم توی اون موسسه، که زیر و بمش رو برامون بکشه بیرون. این که بخوایم نیروهای خودمونو بفرستیم اونجا خیلی زمانبره و ممکنه خیلی موفق نشه. اما دختره خیلی راحت میتونه نفوذ کنه.
تازه یه مشکل دیگه، اینه که ما حداقل تا چند هفته دیگه میتونیم ازش کمک بگیریم. چون داره برای یه فرصت مطالعاتی میره آلمان.
فعلا مشکلی نبوده و بهش گفتیم عادی رفتار کنه و رفتنش رو لغو نکنه. اما من مشکوکم. باید ببینیم یه وقت تله نباشه که بخوان شکارش کنن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون.
نمیدونم اون دختر از این که میخواد تنها بره یه کشور دیگه چه حسی داره... اما تو که خیلی خوشحال بودی. یادته؟
وقتی اجازهش رو از بابا گرفتی، بابا اول اخم کرد. گفت تنهایی داری میری؟ تو هم یه حالت مظلومانه به من نگاه کردی و گفتی: داداشم اونجاست اون مدت. خیالتون راحت.
بابا هم که فهمید منم همونجا ماموریت دارم، خیالش راحت شد. خندید و گفت: حالا یه هفته میخوای منو با این اژدها تنها بذاری؟!
به مرتضی اشاره میکرد! راست میگفت، تو که نبودی خونه رو نمیشد تحمل کرد. تو بلد بودی چطوری فضای خونه رو شاد نگه داری. همه ما خودمونو داده بودیم دست مدیریت تو. اگه تو نبودی ما بلاتکلیف میشدیم...
دست انداختی دور گردن بابا و بوسیدیش. گفتی حتما برای همهمون دعا میکنی. مگه نه؟ خب الان به دعات نیاز دارم... به دعای تو، به دعای مامان...
دیروز که با خانم صابری جلسه داشتیم، بهش گفتم باید یه پرونده جدا برای اون خانم و موسسهش تشکیل بشه. خانم صابری هم موافق بودن. یکی از همکارای خانم صابری که اسم جهادیش خانم محمودی هست، وقتی گفتم پرونده جدا تشکیل بدیم خیلی جدی گفت: لطفا روشن کردن تکلیف اون موسسه رو به عهده ما بذارین. ماها زبونشونو بهتر میفهمیم.
من نمیتونم اسم خودم رو بذارم زن، ولی نتونم از پس امثال ستاره جنابپور بربیام.
خانم صابری هم حرفشو تایید کرد.
اینطور که بوش میاد، ما با یه خانه فساد معمولی طرف نیستیم. اصلا انگار هدف جنابپور فساد و فحشا نیست. یا هدف اصلیش نیست.
توی باشگاهش، دخترا و خانم ها رو جذب میکنه و میکشونه توی کلاسای موسسهش. مخصوصا کسایی که یه مشکلی تو زندگیشون دارن و نیاز به حمایت عاطفی دارن.
بعد از کلاسای توانمندسازی اقتصادی شروع میشه، کمکم وارد آموزشای عقیدتی میشه و کار میکشه به عرفانای کاذب.
قرار شده فعلا خانم صابری با دختر ستاره جنابپور در ارتباط باشه. منتظریم ببینیم چی جواب میده و حاضره همکاری کنه یا نه...
*
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سیام
این بار در پارک قرار گذاشته است. نشستهام تا برود آبمیوه بخرد و بیاید.
به این فکر میکنم که این بار هم جواب سوالاتم را قطرهچکانی و نصفهنیمه میدهد یا دقیق تلکیف را روشن میکند؟
با آبمیوه میرسد و تعارف میکند. تشکر میکنم و میگویم:
-تونستین چیز دیگهای بفهمین؟
بیمقدمه میرود سر اصل مطلب:
-به شما بستگی داره دخترم.
-یعنی چی؟
کامل به طرفم برمیگردد و میگوید:
-مامانت خیلی دوست دارن بهشون توی موسسه کمک کنی، نه؟
سر تکان میدهم:
-آره ولی از وقتی فهمیدم اونجا چه خبره اصلا میلی به اینکار ندارم.
-ولی باید حداقل تا قبل رفتنت بهش کمک کنی! درواقع به ما.
شاخ درمیآورم: چرا؟
-ببین... ما باید دقیقا بفهمیم اون موسسه تحت نظر کی اداره میشه، از کجا تامین میشه و اهداف بلندمدت و کوتاهمدتش چیه. برای این که بفهمیم، باید یه نفر رو اونجا داشته باشیم. تو بهترین گزینهای از دید من. اما بازم، هرجور صلاح میدونی. هیچ اجباری نیست.
خون به مغزم هجوم میآورد. یعنی باید بروم جاسوسی کنم، آن هم از مادرم؟! مسخره است! این را بلند میگویم.
دستانم را میگیرد:
-ببین عزیزم، اولا گفتم هیچ اجباری نیست. دوما شما از مادرت جاسوسی نمیکنی. مگه خودت نگفتی مامانت هم یکی از اعضای هیئتمدیرهست؟ شاید خودشم نمیدونه چکار میکنه. یه درصد احتمال بده با این کارت، بتونی به مامانت کمک کنی و زودتر از این جریان بکشیش بیرون. تازه این غیر از کمکیه که به دخترا و زنهای کشورت میکنی.
وقتی یه مشکلی، یه کاستیای توی جامعه هست، همه ما شرعا مسئولیم اگه کاری ازمون برمیآد انجام بدیم. درسته؟
هیچ نمیگویم و فقط سعی میکنم جلوی سرازیر شدن اشکهایم را بگیرم.
ادامه میدهد:
-ببین... این همه دختر و زن دارن میافتن توی منجلاب فساد؛ اونم فساد فکری. میتونی خودت رو جای یکی از اونا بذاری؟ نمیشه بگی به من ربطی نداره. اگه الان جلوی این فسادو نگیریم، دیر یا زود دامن همهمونو میگیره.
اریحا... زشته که ما زنها، خودمون نتونیم خودمونو جمع کنیم. غیرت که فقط برای مردا نیست. زشته ما بیغیرت باشیم و وایسیم نگاه کنیم چه بلایی داره سر همنوع و همجنسمون میاد.
راست می گوید؛ اما مادرم است. بین دوراهی ماندهام. مادرم، یا کشورم؟ هردو عزیزند.
مادر من هرکاری کرده باشد، مادر من است. روی چشمم جا دارد. حتی اگر برایم کم گذاشته باشد، حتی اگر مجرم امنیتی باشد، بازهم دلیل نمیشود حرمتش را بشکنم.
میگویم:
-درست میگین، ولی مامانمه! این خیانت نیست بهش؟ این نامردی نیست؟
-نامردی اینه که انحراف مامانت رو ببینی، اما دست رو دست بذاری تا جرمش سنگینتر شه یا اگه جرمی نکرده، بعدا آلوده بشه و نشه کاریش کرد. بهت قول میدم، اگه بیگناه بود مشکلی براش پیش نیاد. و اگه گناهکار بود سعی کنم براش تخفیف بگیرم. این جاسوسی نیست اریحا. خیانت هم نیست. ولی بازم، هرجور راحتی.
سرم را پایین میاندازم. دوست دارم بدانم اگر خودش بود چکار میکرد؟ زمزمه میکنم:
-بذارین یکم فکر کنم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 👇
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_سیام این بار در پارک قرار گذاشته است. نشستهام تا برود آبمیوه بخرد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_یکم
پیشانیام را میبوسد:
-مطمئنم بهترین تصمیم رو میگیری.
و می رود و من را با یک دوراهی تنها میگذارد.
شاید این سختترین امتحان زندگیام باشد. کاش میشد دردم را به یک نفر بگویم، بلکه مشورت بدهد یا حداقل دلداریام بدهد. اما این درد خودم است. باید خودم با آن کنار بیایم.
بیاختیار زنگ می زنم به عزیز. هنوز بوق نخورده جواب میدهد:
-سلام عزیز دلم.
-سلام عزیز. خوبین؟ زیارت قبول.
-سلامت باشی. خوبی؟ بابا و مامان خوبن؟
کاش میشد همین جا بگویم پدر را نمی دانم اما مادر خوب نیست. اما فقط میگویم:
-الحمدلله.
-دیگه چه خبر؟
-سلامتی... میگم عزیز... میشه اونجایید، خیلی برام دعا کنید؟
-من که همیشه دعات میکنم، اینجا هم دائم به یادتم.
-نه... دعای ویژه میخوام. جلوی پنجره فولاد. دعا کنین خودشون راهنماییم کنن و بندازنم توی مسیر درست.
-ان شالله عزیزم. حتما دعا میکنم.
مکالمهمان که تمام میشود، با خودم فکر میکنم کجا بروم که کمی ذهنم آرام شود. یاد عمو صادق میافتم. امیدوارم از ماموریت برگشته باشد.
سراغ عمو صادق را از زنعمو گرفتم و فهمیدم رفته باغشان. بدون این که خبر بدهم، راه افتادم که بروم باغ. باغ عمو در حاشیه شهر است. در واقع یک زمین بزرگ است که قسمتی از آن برای ماست و قسمتی برای عمو صادق و قسمتی برای پدربزرگ. سهم عمو یوسف هم به پدربزرگ رسید.
باغ ما خیلی وقت است متروک مانده؛ اما عمو صادق علی رغم مشغلهاش، زیاد به باغش سر میزند.
در باغش گلخانه دارد و بچههایش گلدانهای زینتی پرورش میدهند.
چندنفر را همینطوری برده سر کار.
مقابل در باغ پارک میکنم. ماشین عمو جلوی در است، یک پاترول قدیمی.
چندبار به در باغ ضربه میزنم و صبر میکنم. صدایی که تازه دو رگه شده از داخل باغ به گوش میرسد:
-کیه؟
احمد است، کوچکترین فرزند و تنها پسرِ عمو صادق که تازه پشت لبش سبز شده.
میگویم:
-مهمون نمیخواین پسرعمو؟
در باغ باز میشود و احمد با چشمان متعجب نگاهم میکند. سرش را کمی از در بیرون می آورد که ببیند کسی همراهم هست یا نه. میگویم:
-تنها اومدم.
احمد لب میگزد:
-نباید تنها میاومدین... خطرناکه.
-حالا راهم نمیدی؟ برگردم؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_دوم
خجالتزده میگوید:
-ببخشید... بفرمایین.
راه را برایم باز میکند. درحالی که وارد میشوم میپرسم:
-عمو هستن؟
-آره. آخر باغن. بفرمایین.
چقدر بزرگ شده است احمد... اخلاقهایش دیگر بچگانه نیست. پیداست دارد مرد میشود.
عمو را درحال قشو کردن اسبش پیدا میکنم. عمو عاشق اسب است و برای خودش در باغ، قسمتی را برای اسبسواری انتخاب کرده و وقتهای آزادش را اسبسواری میکند. میگویم:
-سلام عمو!
عمو برمیگردد و از دیدنم جا میخورد.
صورتش باز میشود و لبخند میزند:
-سلام عزیزم. خوبی؟ با کی اومدی؟
-با یه دختر زرنگ به اسم اریحا و ماشین مامانش!
گله مندانه میگوید:
-چندبار بگم این مسیرو تنها نیا؟ خلوته. خطرناکه!
و میرود که دستهایش را بشوید. میگویم:
-من رزمیکارم عمو. کسی بیاد طرفم طوری میزنمش که اسمشم یادش نیاد.
-همینه میگم بچهای دیگه... مبارزه توی باشگاهتون که نیست به این راحتی باشه.
بحث را ادامه نمیدهم. راست میگوید. از احمد میخواهد برایمان چای بیاورد و مینشینیم روی سکوی موزائیکی که با موکت فرش شده. دفتر و قلم خوشنویسی عمو روی سکوست. نمیدانم چطور روحیه لطیف و هنردوست عمو را کنار نظامی بودنش بگذارم. عمو میگوید:
-خب... چی شده تک و تنها ازم یاد کردی؟
آه میکشم:
-دلم میخواست با یکی مشورت کنم... بابا و مامان که نبودن... باشن هم وقت ندارن.
-درباره چی؟
الان بگویم درباره دوراهی میان مادرم و منافع ملی؟ از اول هم نباید حرف مشورت میزدم.
نمیتوانم به عمو چیزی بگویم. بهانه دیگری پیدا می کنم:
-برم آلمان عمو؟
احمد چای را روی سکو میگذارد و میرود. عمو یک استکان و فنجان برمیدارد و میپرسد:
-میری چکار کنی مثلا؟
-فرصت مطالعاتی.
حرفی نمیزند. دارد چای را داخل نعلبکی میریزد تا خنک شود.
دوباره میپرسم:
-نظری ندارین؟
-میمونی یا برمیگردی؟
قاطعانه میگویم: برمیگردم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_سوم
و ادامه میدهم:
-راستش میترسم یکم. حس میکنم محیطش خیلی برام غریبهست.
عمو فقط آه میکشد و خیره میشود به روبهرو. فکر کنم چندان راضی نباشد اما میگوید:
-هرچی که فکر میکنی صلاحه انجام بده. تازه اونجا تنها نیستی. بالاخره خانواده داییت هستن. اما بازم، اگه فکر میکنی نفعش بیشتر از ضررشه برو.
-چه ضرری؟
کمی از چایی را بدون قند مینوشد: اریحا جان، مگه اینا رو بارها به شما نگفتن؟ این که شماها خانواده نیروهای مسلحین. باید خیلی احتیاط کنین. خیلی راحت ممکنه خدای نکرده زبونم لال بهت تهمت جاسوسی و دور زدن تحریم و تروریسم و اینجور چیزا بزنن. اونوقت تا بیای ثابت کنی کلی از عمرت هدر رفته...
بارها شده از طرف آتو گرفتن و مجبورش کردن جاسوسی کنه.
خیلی این چیزا هست. قضیه به این سادگی نیست اریحا؛ حداقل برای یکی توی موقعیت تو.
تمام حرفهای عمو را میدانم. ترسم از همین است. میگویم:
پس چرا این مدت که با مامانم میرفتیم آلمان هیچوقت مشکلی پیش نیومد؟
میخندد:
-اونم امداد غیبی بوده حتما.
و جدی میشود:
-مسائل امنیتی رو جدی بگیر اریحا.
-منظورتون اینه که نرم؟
شانه بالا میاندازد:
-نه دقیقا. برو ولی مواظب باش آتو دست کسی ندی. خیلی باید دقت کنی.
چند دقیقه سکوت میشود. برای این که حال و هوایم را عوض کند میگوید:
-ببینم... اصلا تو چرا ازدواج نمیکنی؟
جا میخورم از سوال عمو و به رسم دخترهای محجوب و نجیب سر به زیر میاندازم:
-زوده هنوز.
-چیچی و زوده؟ زود مال دخترای چهاردهسالهس. نه تو.
-نه الان وقتش نیست عمو.
-پس کی وقتشه؟
لبم را میگزم. جوابی ندارم. تعللم برای ازدواج بخاطر شرایط خانوادگیام بوده، و شاید تردید خودم.
رابطه سرد پدر و مادر و مردن روح زندگی را که در خانه میبینم، از ازدواج میترسم. هیچ تضمینی نیست که سرانجام من هم مثل آنها یا بدتر نشود.
میدانم ترسم تا حد زیادی نابجاست، اما دست خودم نیست. هنوز با این مسئله کنار نیامدهام. از سوی دیگر، اصلا شرایط خانواده اجازه پیش کشیدن مسئله ازدواج من را نمیدهد. من هم کسی نیستم که برای خودم ببرم و بدوزم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_چهارم
عمو سکوتم را که میبیند میگوید:
-یه بنده خداییه... باباش از همرزمهای قدیمیم بوده. خودشم اوایل جذبش تحت آموزشم بود. بچه خوبیه... شاید لیاقت داشته باشه روش فکر کنی.
بعله... عموجان برای خودش برید و دوخت و مرا نشاند سر سفره عقد.
پوزخند میزنم؛ به زندگی درهم پیچیدهام، مشکلاتم، دغدغههایم...
این وسط فقط مشغولیت ذهنی ازدواج را کم دارم تا مغزم کاملا منفجر شود. مثل همیشه محکم میگویم:
-نه!
-باشه. میذارم بعد فرصت مطالعاتیت زنگ بزنن. چقدر میمونی اونور؟
جیغ میکشم:
-عمو!
میخندد:
-جان عمو؟ یادمه یوسفم قبول نمیکرد ازدواج کنه. هرچی باهاش کلنجار میرفتیم، میگفت من تا جبهه میرم کسی رو پابند خودم نمیکنم. جنگ که تموم شد، یکم غرغرو شده بود. پیدا بود زن میخواد. طیبهخانم رو که دید از این رو به اون رو شد اصلا...
قلم و مرکب را برمیدارد و تخته زیردستی و کاغذ را روی پایش میگذارد. آه میکشد:
-اریحا... میدونستی تو خیلی شبیه یوسفی؟
قلم را در مرکب می زند و روی کاغذ میگذارد. چشمهایش را میبندد و بعد از چندثانیه، صدای کشیدهشدن قلم روی کاغذ نشان میدهد نوشتن را شروع کرده. چقدر این صدا را دوست دارم. جلوتر میروم تا ببینم چه مینویسد.
عاشق چرخیدن و پیچ و تاب قلم روی کاغذم؛ مخصوصا با رنگهای مرکبی که عمو با خلاقیت خودش و ترکیب مواد مختلف باهم میسازد. اینبار یک رنگ سبز زیبا ساخته است. کلمات آرامآرام خلق میشوند: همت مردانه میخواهد گذشتن از جهان / یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند...
نوشتن که تمام میشود می گوید:
-عمو یوسفت هم مردونه از دنیا گذشت. میدونی چندتا پذیرش از دانشگاهای کشورای خارجی داشت؟
کاغذ را به طرف من میگیرد:
-بیا، نوشتمش برای تو.
کاغذ را میگیرم. دوست دارم بازهم عمو برایم حرف بزند؛ به تلافی سکوت دائمی میان پدر و مادر.
عمو هم نظامیست، شغلش حتی سنگینتر از پدر است. اما حداقل ماهی یک بار وقت دارد بیاید به باغش سر بزند، به خانوادهاش برسد، خط بنویسد...
میپرسم:
-دیگه چه خبر؟
کاغذ دیگری برمیدارد و نفس تازه میکند:
-خبر که... باید برم منتکشی احمدآقا...
-چی شده دوباره؟
صدای احمد را میشنوم که تکیه زده به درخت و با صدای دو رگهاش میگوید:
-این چیزا با منتکشی حل نمیشه. منم میخوام بیام باهاتون.
عمو خندهاش میگیرد. میپرسم:
-کجا؟
عمو خندهکنان میگوید:
-هیچی... دارم میرم خونه خاله، به صرف شیرینی و چای. احمدم میخواد بیاد.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_پنجم
-نه جدی چی شده عمو؟
-من اینو دوبار بردمش با خودم سیستان و کرمانشاه، فکر کرده سوریهم مثل ایرانه.
پسرم! تو میدون جنگ حلوا خیرات نمیکنن. زودته هنوز!
اسم سوریه که میآید، اولین کلمهای که به ذهنم میرسد داعش است. نفسم بند میآید.
عمو ماموریت برونمرزی هم رفته بود اما نه جایی که داعش باشد. باید من هم با احمد همصدا شوم. برای عمو بس است. نباید برود.
احمد بغض کرده است:
-دیگه اینجا رو نمیشه برین. خیلی خطرناکه. یا منم میآم یا نباید برین.
برمیگردم سمت عمو که باز هم دارد مینویسد. میگویم:
-عمو شما که چیزی تا بازنشستگیتون نمونده، نمیخواد برین. اینهمه نیروی جوون داریم. اونجا خیلی خطرناکه.
عمو بازهم نگاهش به کاغذ است:
-اونهمه جوون، هیچکدوم دورههای چریکی توی سوریه نگذروندن.
برای آموزش به نیروهای حزبالله لبنان نرفتن. نه عربی درست و درمون بلدن، نه چیزی از شرایط محیطی منطقه میدونن. درسته احمد آقا؟
احمد لبهایش را جمع میکند و به نقطهای دیگر خیره میشود. هم احمد، هم عمو دیوانهاند.
عمو ادامه میدهد:
-اون روزا که با حاج احمد متوسلیان سوریه بودیم، بلدچی و راننده سوریهایمون یه روز رک و راست بهم گفت شما بهم سیصد لیره میدین، اگه اسرائیلیها بهم چهارصدتا بدن همهتونو تحویل اسرائیلیا میدم.
اون روزا ما اصلا توی اون منطقه نفوذ نداشتیم. همینم شد که حاج احمدو ازمون گرفتن. اما الان اوضاع فرق کرده. ایران روی اون مناطق نفوذ داره. ما رسیدیم به مرزای فلسطین...
یه چیزی که حاج احمد آرزوشو داشت. حیف نیست الان که انقدر به هدف نزدیک شدیم، پا پس بکشم؟ من یه عمر آرزوم این بوده... حالا بازنشسته بشم و خلاص؟
اشک چشمهای عمو را پر کرده. شاید اصلا میخواهد جایی برود که به قول خودش، بوی حاج احمد بدهد.
عمو شیفته حاج احمد متوسلیان بود. اصلا برای همین اسم تنها پسرش را گذاشت احمد.
احمد دیگر جوابی نمیدهد. پدرش را خوب میشناسد. با وجود سن کمش، خیلی جاها با عمو بوده. برای همین است که دوست دارد بازهم با عمو باشد.
عمو میگوید:
-خودتو لوس نکن بابا. اصلا تا الانم هرجا باهام میاومدی قاچاقی بود!
دست از نوشتن میکشد و سرش را کمی عقب میبرد تا به اثر جدیدش نگاه کند. میگوید:
-به به... بیا اریحا جان. اینم مال تو. احمد بابا بیا ببین چطوره؟
به کاغذ نگاه می کنم. چه چلیپای زیبایی شده! پیچ و خم کلمات با دلم بازی میکند. عمو بلند از روی شعر می خواند: در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست/ خون دل و رد قدم رهگذری هست/ شرم است در آسایش و از پای نشستن/ جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست.
کمکم هوا دارد تاریک میشود. عمو میگوید:
-دیگه صلاح نیست تنها برگردی. سوئیچ ماشینو بده خودم می رسونمت.
احمد بابا، شمام ماشینو بیار دم در خونه.
با چشمان گرد به احمد نگاه میکنم:
-این مگه رانندگی بلده؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_ششم
عمو خیلی عادی میگوید:
-منم بلد بودم تو سن این. باید بتونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه.
سوار ماشین میشویم. دوست دارم به عمو بگویم مشکل مادر را، اما نباید بگویم. عمو متوجه میشود حرفی دارم که مزمزهاش میکنم:
-اریحا عمو چیزی شده؟
-نه...
-من تو رو بزرگت کردم. یه چیزیت هست.
دل به دریا می زنم:
-آره عمو. یه چیزیم هست. اما نمیتونم به شما بگم. یعنی به هیچ کس نمیتونم بگم.
لبخند میزند:
-عاشق شدی؟
عمو دوباره گیر داده به من. فکر کنم تا همین امشب من را عروس نکند بیخیال نمیشود.
-عاشق کجا بود؟ یه چیز دیگهست. نخواین بهتون بگم دیگه...
میخواهم ادامه دهم و این حالم را پای اضطراب آلمان رفتن بگذارم که میگوید:
-به خدا بگی بخاطر استرس آلمان رفتنه از ماشین میاندازمت پایین!
عمو ذهنخوانی بلد است؟ نمیدانم.
-ذهن خوندن بلد نیستم. فقط چون میشناسمت، خیلی زشته اگه ندونم الان چه جوابی سر هم میکنی.
مطمئن شدم بلد است ذهن بخواند.
نمیدانم از کجا یاد گرفته؟ میگوید:
-اریحا... خیلی جدی دارم بهت میگم... اونجا میری خیلی مواظب باش.
تور پهن کردن برای بچههای این مملکت، مخصوصا نخبهها، مخصوصا بچههای کسایی که یه مسئولیت مهم دارن. تو هم خودت نخبهای، هم شغل بابات حساسه. اگه هم هر مشکلی پیش اومد، روی من حساب کن. بهم بگو. باشه؟
-چشم. حتما...
مقابل در خانهمان میایستد. دست میاندازم دور گردن عمو و میبوسمش:
-ممنون که رسوندینم. حالا چطوری میرین خونه؟
-دلم میخواست یکم پیاده روی کنم. راهی نیست که...
ماشین را داخل حیاط پارک میکنم.
چراغ خانه روشن است. حتما مادر برگشته است. نمیدانم الان چطور باید با مادر مواجه شوم.
باز خوب است برای این سرگردانی و بهم ریختگی، بهانۀ اضطراب مسافرت را دارم. وارد میشوم.
مادر نشسته جلوی تلوزیون و اخبار میبیند. سلام میکنم. بیآنکه سرش را برگرداند، به سردی جواب میدهد.
بار اولش نیست انقدر سرد برخورد میکند. اخلاق جذاب و مهربان مادر فقط برای بیرون از خانه است.
من هم عادت کردهام به این سردی و دیگر میدانم نباید ناراحت شوم. می خواهم بروم به اتاق و لباسم را عوض کنم، که صدایم میزند:
-اریحا...
-جانم مامان؟
-من فردا باید برم آلمان. یه کاری برام پیش اومده.
شاخکهایم حساس می شوند. انقدر راحت درباره آلمان رفتن حرف میزند که انگار میخواهد برود سر کوچه ماست بخرد! میپرسم:
-چرا انقدر یهویی؟ خب مقدماتش جور نشده که!
بیتفاوت خیره است به تلوزیون:
-چرا. کاراشو کردم. یه همایشه باید شرکت کنم.
پیش میآمد گاهی از همایشهای علمی برایش دعوتنامه بیاید. در آلمان روانشناسی خوانده است و برای همین هنوز با اساتید خارجی در ارتباط است. سرم را تکان میدهم و میخواهم بروم که دوباره میگوید:
-تو تصمیمت رو گرفتی؟ دایی حانان گفته اگه میخوای بیای برات دعوتنامه بده. درضمن باید به ارمیا بسپارم برات یه آپارتمان اجاره کنه. زودتر بگو میخوای بری یا نه.
یعنی تصمیمم را گرفتهام؟ این روزها انقدر به این مسئله فکر کردهام که با شنیدن نام آلمان کهیر میزنم.
به نرده پلهها تکیه میدهم و میگویم:
-الان اقدام کنن چقدر طول میکشه تا بتونم برم؟
بعد از اینهمه، تازه نگاه از تلوزیون میگیرد و میگوید:
-یه ماه تقریبا. البته این یه هفتهای که نیستم هم باید باشی و حواست به موسسه باشه.
چادرم را درمیآورم و میاندازم روی بازویم:
-باشه. بهشون بگین اقدام کنن.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_هفتم
دوم شخص مفرد
خودمم نمیدونم الان دارم توی پرونده منتظریها دنبال چی میگردم؛ بین بایگانیهای قدیمیای که دارن کمکم میپوسن و از بین میرن و فراموش میشن. اما من میدونم باید یه چیزی توی پرونده منصور منتظری باشه. توی گذشتهش.
آخه چطور میشه توی این خونواده مذهبی، که همهشون انقلابی و رزمنده بودن، این یکی جاسوس از آب دربیاد؟
باید ببینم برادرش چرا کشته شده.
یوسف منتظری...
مهندس الکترونیک، فارغالتحصیل از دانشگاه صنعتیشریف.
اول توی مهندسی رزمی، و بعد هم توپخانه سپاه خدمت میکرده. وقتی واحد موشکی از توپخانه رفته زیر مجموعه نیروی هوایی سپاه هم منتقل شده نیروی هوایی و از بچههای یگان موشکی شده. اون سالها ما هنوز چیزی به اسم هوافضای سپاه نداشتیم.
توی گلستان شهدا دفنش کردن. اینطور که ادعا میکنن تصادف عمدی بوده و درواقع یه عملیات تروریستی بوده.
اینطور که نوشته، توی اون تصادف فقط دونفر زنده موندن. یکی راننده، که قبل چپ کردن پریده از ماشین بیرون، و یکی هم یه بچه تقریبا یه ساله که از اتوبوس افتاده بیرون و با اینکه آسیب جزئی دیده، تو انفجار نسوخته.
گویا چندنفر از مسافرا هم زنده بودن اما بخاطر دیر رسیدن نیروی امدادی، یا در اثر خونریزی فوت کردن یا توی انفجاری که بعد از نشت باک عقب اتوبوس اتفاق افتاده فوت شدن.
دیشب تا حالا تکتک عکسا رو دیدم. عکسای یوسف که سرتاپاش خونیه و افتاده کنار اتوبوس، عکس جنازه های نیمهسوخته عقب اتوبوس...
شواهد زیادی هست که تروریستی بودن حادثه رو تایید کنه. مثلا اینکه نیروهای امدادی خیلی دیر رسیدن و چندبار افراد ناشناس به اتوبوس دستبرد زدن.
اصلا بیرون پریدن راننده و فرار کردنش هم مشکوکه. بعد چند روز هم که دستگیر میشه، فقط میگه ترسیده بودم و تبرئه میشه.
درحالی که هنوز خیلی چیزا مبهمه. مثلا چرا جنازه همه مسافرا توی اتوبوس بوده، اما جنازه یوسف منتظری از پنجره افتاده بوده بیرون؛ درحالی که هنوز زنده بوده.
یعنی دنبال چی رفته؟ نمیدونم.
اصلا یوسف برای چی باید بپره بیرون؟
اگه فرض کنیم همدست تروریستها بوده، پس تروریستا خواستن کی رو بکشن؟
بجز یوسف که یکی از مهندسای یگان موشکی سپاه بود، توی اون اتوبوس هیچ کس دیگه نیست که لازم باشه براش یه اتوبوس آدم بکشن.
اگه میخواستن برای ارعاب اذهان عمومی و قدرت نمایی این کار رو بکنن، باید یه گروه تروریستی اعلام میکرد ما بودیم. اما اینطور نشده. همهشون آدمای معمولی بودن؛ معمولی و بیگناه...
آدمای معمولی و بیگناه...
مثل اون روز انفجار توی سامرا. یادته؟ تو خوب یادت میآد.
وقتی خبرشو بهم دادن، دیوونه شدم. دیوونه برای گفتن حال اون روزم کمه. دیگه خودت حدس بزن حال برداری که خواهرش امانت باشه دستش، و جونش به خواهرش بسته باشه، و بهش خبر بدن تو شهری که خواهرش اونجاست حمله تروریستی شده چطوریه؟
خودمو رسوندم به خود محل حادثه. منم سامرا بودم. وقتی رسیدم، فهمیدم یه ماشین بمبگذاریشده منفجر شده. دلم میخواست داد بزنم.
هرچی زنگ میزدم گوشیت خاموش بود. مجروحا رو برده بودن. کف زمین خون ریخته بود. تصور این که یه قطره از اون خونا، خون تو باشه بیچارهم میکرد. گیج و منگ از یه نفر که فکر کنم ایرانی بود پرسیدم: چی شده؟
اونم حالش بهتر من نبود. گفت: یه ماشینو منفجر کردن، تا مردم جمع شدن به مجروحا کمک کنن دوباره یه بمب دیگه منفجر شد... نامردا... تا دیدن مردم جمع شدن برای کمک، دومی رو منفجر کردن.
مغزم قفل بود. نمیدونستم چطوری پیدات کنم. گوشیتو جواب نمیدادی. مدیر کاروانتون هم جواب نمیداد. باید چه خاکی به سرم میریختم؟ دربهدر بین اتوبوسای سوخته و زمین پر از خون و تیکه آهن و آجر میگشتم...
باید برم. خوب شد محسن به دادم رسید و منو از فکر و خیال آورد بیرون.
محسن میگه همین الان دختر جنابپور به خانم صابری خبر داده که جنابپور داره میره آلمان.
پرونده منتظریها انقدر کلفته که دیشب تا حالا نتونستم تمومش کنم. الان هم باید پاشم برم دنبال جنابپور...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_هشتم
حتی به خودش زحمت نداده به پدر خبر بدهد. البته خبر دادن و ندادنش فرقی نمیکند.
چمدانش را در صندوق عقب میگذارد و مینشیند. راه میافتیم. نمیدانم کارم درست بود که به لیلا گفتم مادر دارد میرود یا نه.
چیزی مثل خوره افتاده به جانم و سرزنشم میکند که اصلا امنیت ملی به توی الف بچه چه ربط دارد؟
مادر سرش را تکیه داده به صندلی عقب و چشمانش را روی هم گذاشته.
از آینه عقب ماشین را نگاه میکنم. یک موتورسیکلت پشت سرمان است. کلاهکاسکت روی سرش گذاشته و صورتش را نمیبینم. یعنی دارد دنبال ما میآید؟ اصلا چه دلیلی دارد تعقیبمان کند؟
تا خود فرودگاه میآید دنبالمان. به روی خودم نمی آورم.
مادر را پیاده میکنم و تا پریدن پروازش در فرودگاه مینشینم. خیرهام به پنجرههای بزرگ فرودگاه که گوشیام زنگ میخورد. لیلاست:
-به سلامتی مامان رفتن آلمان؟
صدایم به سختی درمیآید:
-بله.
-فکراتو کردی؟
جوابی نمیدهم. از دیروز تا الان، فقط به همین ماجرا فکر میکردم. باید تسلیم شوم. شاید اینطوری، بشود جلوی فرورفتن مادر و چندتا زن و دختر بیچاره را در منجلاب بگیرم.
برای حل این مشکل، تنها راه همین است حتی اگر ناخوشایند باشد. بهتر از این است که فقط نگاه کنم تا مادرم کامل از دست برود. میگوید:
-تا کی میخوای رو صندلیای فرودگاه بشینی؟
جا میخورم. مگر مرا میبیند؟ برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم. تمام اطرافم را از نظر میگذرانم اما لیلا را پیدا نمیکنم. میگوید:
-نمیخواد الکی دنبالم بگردی. بیا جلوی در فرودگاه، تو سمند نوکمدادی منتظرتم.
مطمئن می شوم تا الان تعقیبم میکردند.
جلوی در فرودگاه، سمند نوک مدادی را پیدا میکنم. شیشههایش دودیست. با تردید جلو میروم و در ماشین را باز میکنم. لیلا سرش را جلو میآورد و میگوید:
-سلام خانمی! بیا بشین چند دقیقه.
مینشینم و در را میبندم.
فقط خودش روی صندلی راننده نشسته. میپرسم:
-ببینم، شما خودتون یه تنه امنیت ملی رو حفظ میکنین؟ همکار دیگهای ندارین؟
واقعا برایم سوال شده که چرا از اول تا الان، فقط با او مواجه بودهام. میخندد:
-نه، چندنفر دیگه هم هستن باهم نشستیم پای کار امنیت ملی! فقط اونا یکم خجالتیاند. برای همین منو فرستادن جلو.
میدانم سوال های اضافهام جواب ندارد. پس ادامه نمیدهم. میگوید:
-نگفتی... فکراتو کردی یا نه؟
نفسم را بیرون میدهم:
-چکار باید بکنم؟
-کِی قراره بری موسسه؟
-امروز و تقریبا تا وقتی مامانم بیاد هرروز.
کمی فکر میکند و میپرسد:
-ببینم، میزان دسترسیت توی موسسهتون چقدره؟
-منظورتون چیه؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz