eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
174 عکس
227 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت «بخش اول» همه پیاده مى شوند.... و که همان جا خیمه را علم کنند.... سپس را صدا مى کند و به او مى گوید: _✨بشیر! پدرت شاعر بود، خدا رحمتش کند. تو نیز شعر مى توانى سرود؟ بشیر مى گوید: _آرى یابن رسول الله. امام مى فرماید: _✨پس ، به مدینه برو و شهادت اباعبداالله را به مردم برسان. بشیر به تاخت خود را به مدینه مى رساند،... مقابل مسجد پیامبر مى ایستد و این دو بیت را فریاد مى زند: _یا اهل یثرب لا مقام لکم بها/قتل الحسین فادمعى مدرار الجسم منه بکربلاء مضرج/ و الراءس منه على القناة یدار اى اهل یثرب! دیگر مدینه جاى ماندن نیست، که حسین به شهادت رسیده است. پس همه چشمها باید هماره بر او بگریند که حسین در کربلا به خون تپید و سرش بر نیزه ها چرخید. و اعلام مى کند که: _اى اهل مدینه! على، فرزند حسین با عمه ها و خواهرانش به نزدیکى شهر رسیده اند. من جاى آنها را به شما نشان خواهم داد. ، به سرعت در همه کوچه پس کوچه ها و خانه هاى مدینه مى پیچید.... و شهر یکپارچه ، ضجه و ناله مى شود. زنان و دختران از خانه ها بیرون مى ریزند، روى مى خراشند، موى مى کنند، بر سر و صورت مى زنند، خاك بر سر مى ریزند و شیون و فریاد مى کنند. هاتفى میان زمین و آسمان، صلا مى دهد: _✨اى آنانکه حسین را نشناختید و او را به قتل رساندید! بشارت باد بر شما عذاب و مصیبت جانسوز. تمام اهل آسمان، از پیامبران تا فرشتگان شما را نفرین مى کنند. پس بدانید که لعنت شما بر زبان سلیمان و موسى و عیسى گذشته است ، دختر عقیل، با شنیدن این خبر، با سر و پاى برهنه از خانه بیرون مى جهد و سرآسیمه و دیوانه وار این اشعار را مى خواند: _ما ذا تقولون اذ قال النبى بکم/ما ذا فعلتم و انتم آخرالامم بعترتى و باهلى بعد مفتقدى/ منهم اسارى و قتلى ضرجوا بِدَم ما کان هذا جزائى اذ نصحت لکم/ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى چه پاسخى براى پیامبر دارید اگر به شما بگوید که شما به عنوان آخرین امت بر سر عترت و خاندانم ، پس از من چه آوردید؟ عده اى را اسیر کردید و عده اى را به خون کشیدید؟ پاداش من که خیر خواه شما بودم این نبود که با بازماندگانم اینسان بدى کنید. با شنیدن این خبر،... همچون جنون زده ها از خانه بیرون مى زند، و بى چادر و مقنعه و کفشى در کوچه راه مى رود و سر تکان مى دهد و با خود مویه مى کند: _پیام آورى ، خبر مرگ مولایم را آورد، خبر، دلم را به آتش کشید. تنم را بیمار کرد و جانم را اندوهگین ساخت. پس اى چشمهاى من یارى کنید و اشک ببارید و پیوسته و مدام ببارید.اشک بر آن کسى که در مصیبت او عرش خدا به لرزه در آمد و با شهادت او مجد و دین ما به تباهى رفت.آرى گریه کنید بر پسر دختر پیامبر و وصى و جانشین او. هر چند که جایگاه و منزل او از ما دور است. پیش از آنکه ، باز گردد،... مردم ضجه زنان و مویه کنان ، از مدینه بیرون مى ریزند... و با اشک و آه و گریه به استقبال شما مى آیند.... مدینه جز هنگام ، چنین درد و داغ و آه و شیونى را به خود ندیده است.... زنان ، زنان مدینه ، زنان بنى هاشم که چند ماه پیش تو را بدرقه کردند... اکنون تو را به جا نمى آورند... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت «آخر» اکنون به جا نمى آورند.... باور نمى کنند که تو همان باشى که چند ماه پیش، از مدینه رفته اى.... باور نمى کنند که درد و داغ و مصیبت ، در عرض ... بتواند همه موهاى زنى را یک دست سپید کند،.. بتواند چشمها را اینچنین به گودى بنشاند،... بتواند رنگ صورت را برگرداند... و بتواند کسى را اینچنین ضعیف و زرد و نزار گرداند.... تازه آنها مى توانند بفهمند که هر مو چگونه سپید گشته است... و هر چروك با کدام داغ ، بر صورت نقش بسته است. در میان ازدحام مردم ،... از خیمه بیرون مى آید،.. بر روى بلندى اى مى رود. و درحالى که با دستمالى، مدام اشکهایش را مى سترد،... براى مردم مى خواند،... خطبه اى که در اوج حمد و سپاس و رضایت و اقتدار،... آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شکافد که ضجه ها و ناله هایشان ، بیابان را پر مى کند: _✨همینقدر بدانید مردم که پیغمبر به جاى اینکه سفارش ما را کرد، اگر توصیه کرده بود که با ما ، بدتراز آنچه که کردند نبود. مردم ، کاروان را بر سر دست و چشم خویش به سوى مدینه پیش مى برند.... وقتى چشم تو به مى افتد، زیر لب با مدینه سخن مى گویى و به پهناى صورت ، اشک مى ریزى: _✨مدینۀ جدنا لا تقبلینا خرجنا/فبا الحسرات و الاحزان جئنا خرجنا منک بالاهلین جمعا/رجعنا لا رجال و لا بنینا «ما را به خود راه مده اى مدینه جد ما که با کوله بارى از حزن و حسرت آمده ایم.... همه با هم بودیم وقتى که از پیش تو مى رفتیم اما اکنون بى مرد و فرزند، بازگشته ایم.» به حرم پیامبر که مى رسى ،... داخل نمى شوى ، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فریاد مى زنى : _✨یا جداه ! من خبر شهادت برادرم حسین را برایت آورده ام. و همچون آفتابى که در آسمان عاشورا درخشید. و در کوفه و شام به شفق نشست ، در مغرب قبر پیامبر، غروب مى کنى... افتان و خیزان به سمت قبر پیامبر مى دوى ،... خودت را روى قبر مى اندازى و درد دلت را با پیامبر، آغاز مى کنى . شایدبه اندازه همه آنچه که در طول این سفر گریسته اى ، پیش پیامبر، گریه مى کنى... و همه مصائب و حوادث را موبه مو برایش نقل مى کنى.. و به یادش مى آورى را که او براى تو تعبیر کرد... انگار که تو هنوز همان کودکى که در آغوش پیامبر نشسته اى و او اشکهاى تو را با لبهایش مى سترد و خواب تو را تعبیر مى کند: _✨آن درخت کهنسال، توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به ، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به مى سپارى که آن دو نیز در پى هم، ترك این جهان مى گویند و تو را با ، تنها مى گذارند. - خواب کودکى هاى من پیامبر! و من اکنون با یک دنیا مصیبت و غربت تنها مانده ام... "پايان" ✨✨تقديم به خاك پای پيامبر كربلا، حضرت زينب سلام الله عليها✨✨ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
هدایت شده از شگفت انگیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه گوشیتون رو بدزدن یا گمش کنید حداقل با این روش هم کار آقا دزده رو سخت میکنی هم کار خودتو راحت میکنی تا بتونی گوشیتو ردیابی بکنی و در نهایت پیداش کنی ​​​​​ ​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​​‌​​​​​​​​​​​​​​​​​​برا بقیه هم بفرست @skftankez تبلیغات 👈 @hosyn405
❤️ رمان شماره:49 ❤️ 💚 نام رمان : رهایی💚 ژانر: مذهبی/ عاشقانه 💜 نام نویسنده:ثنا عصائی 💜 💛خلاصه↯💛 رها دختری که مانند اسمش دنبال رهایی و آزادی بود اما او در خانواده ای مذهبی که زمین تا آسمان با آن ها فرق داشت چشم به دنیا گشود. عاشق رنگ و لعاب های امروزی بود ، وارد روابط دوستی که بین دختران و پسران اطرافش بیداد می کرد شد و خود را با آنها وقف داد. سنی نداشت اما با همان سن کم غرق در گناهانی شده بود که پس از اتفاقات ناگوار افسردگی گرفت و از نو جوانه زد. 💙با ما همراه باشید💙 رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ به نام خدای مهربان 💛🙂 انتشار این رمان بدون نام نویسنده غیر قانونی و پیگرد قانونی دارد. : : گاه در مسیری قرار می گیری که خود نمی دانی چگونه در آن قدم بر داشتی. در فراز و فرود زندگی آموختم که چه بسیار دویدن ها که فقط پاهایم را به درد آورده در حالی که دغدغه ای بیخود نبود. زندگی پر از غم و غصه ، تاریکی و پژمردگی اما چگونه از این تاریکی سویه امیدی پیداکنم و خودم را از آن دریای تاریکی بیرون کشم. چادرم را بر سر گذاشتم امسال اولین سالیست که با اراده خودم و بدون هیچ اجباری چادر برسرم کردم و برای حضور در مراسم اهل بیت ترغیب شدم. توی روضه های مادر عاجزانه تمنا کردم که من را در راه جدیدی که تازه در آن جوانه زده بودم و سر از خاک بیرون آورده ام یاری ام کند. چقدر خسته بودم، از وقتی به خود آمدم خود را در باتلاقی از گناه دیدم ، که آنقدر این باتلاق پر از سنگینی گناه است که من را از پای درآورده و قلبم را پوشانده اما خودم کارهایم را برای خودم تبرئه می کردم و آنهارا گناه نمی دانستم. پس این خستگی از چه بود؟ این پوچی؟ آزادی چه بود که اینگونه از من سلب می کردند. چرا من را به حال خود وا نمی گزارند؟ نمی دانم تا کی قراراست من را سرزنش کنند اما مگر نمی بینند دوستانم خیلی از من آزاد ترند ، آنوقت اسم من رها بود و امان از اینکه رها باشم. نمی دانستم چه کنم دنبال راه رهایی بودم که از شر آدمایی که آزادی ام را ازم گرفته بودند کردم. داشت نزدیکم میشد قلبم تند میزد این‌طرف و آن‌طرف نگاه کردم خدایا خودت اینبار هوایم را داشته باش ، سرشار از استرس بودم نفس هایم صدادار شده بود قدم هام و تند برداشتم کلید را داخل در انداختم در را باز کردم. در را باز نگه داشتم دیدمش بلند سرم داد زد که به خودم لرزیدم، فکر می کرد منتظر کسی بودم. درست فکر می کرد منتظر بودم الیاس را ببینم اما آنطرف ها نبود خدا خدا می کردم که اورا ندیده باشد. سرخ شده بود جرعت نفس کشیدن نداشتم چه برسد به آن که جوابی برای گفتن داشته باشم. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : رها توکلی دختر یک پدر و مادر مذهبی اما با این تفاوت که خانواده های مادر و پدرم از زمین تا آسمان باهم تفاوت داشتند. تفاوت هایی آشکار مانده بودم آن زمان مادرم چگونه با آن خانواده مذهبی تن به این ازدواج داد. یک برادر کوچک تر به نام روهام دارم که بچه آرام و سر به زیری است. شاید فقط روهام مثل پدر و مادرم شده بود. برای این حرف ها هم کوچک بود همان بهتر که از این چیز ها سر در نمی آورد و در دنیای کودکی خودش به سر می برد. دوستان کمی داشتم ، هرکه هم که بود هم کلاسی ام بود مادرم از رفیق بازی خوشش نمی آمد یاد ندارم حتی خودش هم دوستش را به خانمان آورده باشد! اما من به او نرفته بودم و اهل رفیق بازی بودم، درست شده بودم همان چیزی که مادرم بدش می آمد. لعیا یکی از دوستانم بود که همسایه بغلی ایمان بود و از وقتی آمدیم با او آشنا شدم. تابستان و غیر تابستان نمی شناختیم هر روز هم شده بود به حیاط بزرگ خانه مان می رفتیم و بازی می کردیم. مادر و پدرم دوست نداشتن من با لعیا بگردم اما من بدون آنکه توجهی به حرف آنها کنم به کار خود ادامه می دادم ، که کاش حرف‌هایشان را نشنیده نمی گرفتم. امسال قرار بود وارد راهنمایی شوم ، اصرار داشتم که با لعیا به یک مدرسه بروم. مادرم هرچقدر اصرار کرد که به مدرسه نمونه بروم قبول نکردم و گفتم که می خواهم با لعیا یک مدرسه باشم.  رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : لعیا خانواده ای کاملا آزاد داشت که به او حسودی می کردم، حتی در خانه آنها بطری های شراب و الکل و.. را دیده بودم. کاش خانواده من هم این تفکرات پوسیده اشتان را تمام می کردند. خیلی هم مذهبی نبودند و تعادل داشتند اما من همینم نمی خواستم. دوست داشتم لباس های جلو باز با شلوار لول تفنگی قد نود بپوشم که همیشه با مخالفت روبرو می شدم. مادرم وقتی این کار هایم را می دید می گفت هرچه من و پدرت گفتیم با عمت اینا نگرد گوش ندادی! شدی یکی لنگه اونا نکن بابات از دستت سکته میکنه روز اول مدرسه بود ، موهایم را یک طرفه ریخم و طرف دیگر را بافت کف سر زدم، همه بافت هارا بلد بودم راحت سرچ می کردم در اینترنت و در کسری از ثانیه آن را یاد می گرفتم. کرم را به صورتم زوم چقدر پوستم را تیره تر کرد، کرمی رنگ صورتم پیدا نمی کردم بیش از حد سفید بودم. کوله لی آبی ام را بر داشتم با کفشم ست بود و تازه خریده بودم ، از حق نگذریم تا آنجا که در توان خانواده ام بود برایم وسایل می خریدند و شرایط را برایم محیا می کردند. هرروز باید منتظر این می نشستم که مادرم بیاید و من بروم، مدرسه ام نزدیک خانه مان بود بین راه به چندتا پاساژ بزرگ می خورد که بابت همین دوست داشتم زود برم و یک سری هم آنجا بزنم. رژی کرمی روی لبم زده بودم مادرم که رسید همان جلو در سر سری سلامی کردم و رو ازش گرفتم. رها ببینمت ، دوباره برداشتی کرم زدی؟ خجالت بکش داری میری عروسی یا مدرسه؟ نمی دانست اسمش مدرسه بود اما دست کمی از عروسی نداشت " اه ولم کن گیر نده دیگه مشخص نیست که زشته رها ما آبرو داریم اینکارات و بزار کنار بچسب به درست مدرسه نمونه که نرفتی لااقل همینجا درست و بخون. با بیرون اومدن لعیا حرفی نزد و منم به سرعت از پله ها پایین رفتم و لعیا هم دنبالم آمد.او هم دست کمی از من نداشت هرچند که او هم موهایش رنگ بود و هم خیلی وقت بود که صورتش را اصلاح کرده بود. که من هیچکدام از آن هارا نکردم. 
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : شرایط من هم با او یکی نبود من خانواده ای تحصیل کرده داشتم و او خانواده ای بی سواد با این حال همیشه ادعای خوش پوشی و خوشگلی می کرد. نسبت به من چیزی نداشت اما همیشه خدا خودبینی داشت. من اعتقادی به این نداشتم که چون مادرم معلم است پس من باید دست از پا خطا نکنم ، که مبادا آبروی او برود خسته شده بودم و به کسی نمی گفتم مادرم معلم است. هرچه که بود دوست نداشتم. اگر نمرم خوب میشد می گفتند مادرت پارتی بازی کرده اگر هم نمره ام بد می شد باز هم می گفتند خیر سرت مادرت معلمه؟ هوف بیخیال.. از خانه که خارج شدیم به سمت پاساژ رفتیم تو راه چند تا پسر دیدیم که جدی شدم و قیافه گرفتم که لعیا هی مسخره بازی در آورد و چندتای آنها به دنبالمان آمدند ، یکی از دوست های لعیا که من هم کم و بیش می شناختم. با عشوه به سمتمان آمد و به دوست پسرش اشاره کرد و قربان صدقه اش رفت. می خورد کمی از ما بزرگ تر باشد برایم مهم نبود به راهم ادامه دادم که آنها هم راه افتادند یکی از پسران خطاب به من گفت : حالا آنقدر تند نرو وایسا باهم بریم، اخم نکن خوشگله کمی ناز کردم خوشتیپ بود اما خوشم نمی آمد وسط پاساژ با او هم کلام شوم می ترسیدم یکدفعه آشنایی سر برسد و آبرویم برود. از پاساژ که خارج شدیم ، باز هم دنبالمان می آمدند. خوشگله اسمت چیه؟ چقدر چشات سگ داره پاچم و گرفت لعیا که دنبال خود شیرینی خودش بود با خنده گفت اسمش رهاست . خواهر منه. می دانستم هدفش چيست برزخی نگاهی به او انداختم که حساب کار دستش آمد. به مدرسه رسیدیم کلاس من و لعیا ازهم جدا بود اما یواشکی کلاس هارا جا به جا کردیم و به کلاس لعیا رفتم و به همه معلم ها یه دروغ می گفتم اسمم را جا انداخه اند. در جایی که نشسته بودم پشت سرم یک دختره خوشگل نشسته بود که خیلی ازش خوشم آمد. نگاهی بهش انداختم. اوهههه دختر چه چشات سگ داره سلام سگ جونم از لفظش خوشم می آمد کمی به لاتی میزد اما خیلی قیافه اش دخترانه بود. دستش را جلویم دراز کرد دستش را به گرمی گرفتم که بقل دستی اش را معرفی کرد. زیاد با بقل دستی اش حال نکردم اما خودش بدجور به دلم نشسته بود. حال فهمیدم اسمش نیلوفر است.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : با لعیا همش دعوایم میشد دوست و آشنا هم نمی شناخت. همه را مسخره می کرد و من هردفعه از آنها دفاع می کردم و با لعیا بحثم می شد. با همین مسخره کردن هایش من و نیلوفر با او به شدت دعوا کردیم و از آن روز به بعد با او سرد رفتار می کردم از چشمم افتاده بود و اگر بخاطر صحبت هاش با مادرم نبود و اینکه ادعا داشت مرا دوست دارد حتی سلام هم بهش نمی دادم.  من آدم خیال بافی بودم که خیال هایم را به دروغ برای دیگران بازگو می کردم و ادعا می کردم که بچه بالا شهرم و با اکیپ های شاخ بچه های تهران می گردم و سر دسته آنها هستم. در مدرسه هم از بابت استایل و شاخ بودن، اکیپ بزرگی را تشکیل داده بودم و هرروز به نفرات اکیپمان اضافه می شد . به همین دلیل اسمش را گذاشته بودیم بی نهایت. برایم مهم بود که همه بشناسنم که همین اتفاق هم افتاد، من را همه میشناختند نه تنها بچه های مدرسه بلکه دختر پسران بیرون از مدرسه ، دیگر اسمم سر زبون ها بود. خیلی ها چشمشان دنبالم بود اما به آنها رو نمی دادم ، خوشم نمی آمد از پسرایی که جلو در مدرسه  وقت و بی وقت به هر دختری یه تیکه ای می انداختند پس هیچوقت حاضر نشدم. من آزاد نبودم اما دنبال راه درویی بودم که از زندانی که آزادی مرا گرفته نجات پیدا کنم. آزادی از نظر من این بود که رها شوم و هر کاری که دلم می خواهد انجام بدهم، حتی به غلط. به بهانه های مختلف خانه را ترک میکردم هر دفعه هم کلی توضیح می دادم و با جنگ و دعوا از خانه بیرون می آمدم. مادرم هردفعه می گفت کجا میری؟ چرا میری؟ جواب پدرت را خودت بده پس؟ برای کی انقدر آرایش کردی؟ آرایشت و پاک کن ، به بابات میگم و من هردفعه از شنیدن این تهدید ها بیزار بودم. چرا رهایم نمی کردند؟ مدرسه ایمان پر از دخترانی بود که اهل پارتی و به قول خودشان روابط اجتماعی با پسران بودند. من هم به کارهایشان دعوت میکردند. به وسیله دوستانم تو گروه هایی عضو شدم که دختران مدرسه و یکسری پسر در آن چت می کردند ، گوشی ای که داشتم ساده بود اما کارم را راه می انداخت. اصولا خانواده ام با گوشی داشتنم موافق نبودند. در هر صورت به اجبار گوشی قدیمی یکی آز آن دو رو برداشته بودم و از آن استفاده می کردم. اولایش فقط چت بود و بعد یکدفعه جدی شد یک پسری که قبلا دوست پسر همان دوست لعیا بود به اصرار با من دوست شد علاقه چندانی به او نداشتم و زیاد همدیگر را نمی دیدیم نه من شرایطش را داشتم نه او ، آخرش قرار شد امروز به دیدنش بروم. منتظرم ایستادم که دستم را گرفت و به ته کوچه برد.
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : سلام چه نازی تو ، چشات خیلی خوشگله کمی خجالت کشیدم محکم لپ را کشید و گازی از آن گرفت ، با اخم نگاهش کردم. " این چه کاریه آخه مگه من لپ دارم!! با خنده که به دلمم نشست گفت : آره دیگه خیلیم شیرینی عین قند وقت زیادی نداشت بوسه ای روی دستم زد و رفت. خداحافظی ازش کردم ته دلم خوشحال بودم اما زیاد وفتی برایم نداشت، برای من نداشت زمانی که با یاس بود هرروز اورا به مدرسه می برد و می آورد. خودم هم می دانستم ته دلش با یاس است. اما منم سریع وابسته می شدم حق داشتم مگر چقدر تا الان با پسر جماعت روبرو شده بودم. تقریبا تمامی بچه های گروه فهمیده بودند که با او رلم و به گوش یاس رسید. جا خوردم ناراحت نشد بلکه بهم لبخند هم زد ، من که سر ازکار آنها در نمی آوردم اگر من بودم تا الان هزار بار دق کرده بودم. با لعیا و یاس به پارک رفتیم. مادرم خانه نبود و کلی کرم به صورتم زدم و رژ لب قرمز تیره ای هم به لبام زدم ، یاس همیشه آرایش داشت و خیلی قرتی بود. نمی خواستم جلوی آنها کم بیاورم. مادرش هم دست کمی از او نداشت و شبیه دختران چهارده ساله می گشت ، به چشم دیده بودم که چقدر پسر ها تیکه بارش می کنند. اکیپ چند پسر آن طرف نشسته بودند و همه حواسشان به ما بود. لعیا و یاس غش و ضعفی برای آنها می رفتند که آنها هم خوششان می آمد، اما برایم تعهد مهم بود آن هم وقتی که رلم را می شناختند، کافی بود دست از پا خطا کنم سریعا آمار می دادند. گوشی یاس زنگ خورد چشمم به آن افتاد شماره‌ ناشناس بود. جواب داد و صدا برایم به شدت آشنا آمد ، قیافه ام رنگ باخت ، امیر فیلش یاد هندوستان کرده بود و به یاس زنگ زده بود. خیلی عصبانی بودم. لعیا موضوع را فهمیده بود. نمی دانم چقدر دوستش داشت که التماسش می کرد که بر گردد. همین حین بهزاد را دیدم. بوسی حواله ام کرد. خوشگله برو خونه هوا داره تاریک میشه آقاییتون نگرانتون میشه! گوشیم زنگ خورد حالم داشت بهم می خورد. آشغال انگار نه انگار که منی هم وجود دارم. حالش را جا می آورم ، به لعیا تشر زدم که کسی بویی نبرد که من فهمیده ام. دوباره بهزاد نگاهم کرد. " نگران نباش سرش شلوغه نگرانم نمیشه، فعلا بمون تو صف انتظار که خبر خوبی دارم برات
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : امیر بشدت از بهزاد بدش می آمد دست گذاشتم روی نقطه ضعفش چی مرا فرض کرده بود؟ آن هم منی که همش در تلاش بودم که ببینمش و برای دیدنش لحظه شماری می کردم. آن هم منی که همه برایم دست و پا می زدند. تو فقط جون بخواه کیه که نه بگه شمارم و داری دیگه فقط پی بده درخدمتم چشمکی زد و لبخندش را مهمان صورتم کرد. به خونه رفتم و فکرم درگیر بود. خیلی چیز ها در مدرسه ام عادی بود. خیلی وقت ها حتی مقیاس شاخ بودن خودکشی و یا داشتن تیپ آنچنانی و دوست پسری خوشتیب و خوش قیافه بود. چیزی که باعث شده بود من هم برای شاخ شدن به آن روی بیاورم. پر از دخترانی بود که اهل پارتی و دور دور با پسران بودند. مدیر مدرسه ام جلو دار کسی نبود، مدرسه نبش چهارراه‌ بود و همیشه شلوغ و پر از پسرانی که همیشه خدا جلو در مدرسه بودند. کاراته باز بودم و به باشگاه می رفتم . فقط درصورت رفتن به باشگاه می توانستم کسی را ببینم یا جایی بروم. قصد داشتم با بهزاد هماهنگ کنم و او را ببینم، اما همینطوری که نمی شد باید کاری می کردم که به گوش امیر برسد. نمی خواستم بهزاد را بازیچه کنم اما او جونش برایم در می رفت چه اشکالی داشت؟ "الو سلام بهزاد خوبی؟ پس فردا سرت خلوته ؟ باشگاه دارم میخوام بعدش بریم بیرون سلام خوشگله به خوبیت اره بابا من واسه تو وقت زیاد دارم. اها اره اوکیه فقط رلت پانشه بیاد شر درست کنه "ترسیدی؟ بهت نمیخوره که ، شر چی انقدر سرش شلوغه که اصلا نمی فهمه، فهمیدم گردن من دیگه نه بابا باشه میام ادرس و واسم اسمس کن راستی یه چت هم باما بکن دلمون تنگ میشه خنده ای کردم ، راست می گفت همش می پیچوندمش و با او چت نمی کردم. " باشه حالا یه وقتیم برای چت باهات میزارم، بابای بدون اینکه محلت دهم تا چیزی بگوید قطع کردم. اگر به این آدم رو می دادم باید بهش سواری می دادم. به روی خودم نیاوردم که امیر با یاس به من خیانت کرده و هنوز هم با امیر حرف می زدم و وانمود می کردم چیزی عوض نشده. بلاخره امروز روز قرارم با بهزاد بود اول که رسید دستش را جلویم دراز کرد بدون تردید به او دست دادم. قبلش بهم اطلاع داده بود که مبادا دستش را رد کنم. یکی از دوستانش هم با خود آورده بود امروز در باشگاه به دوست دختر یکی از دوست های امیر گفتم که با من بیاید فقط به آن دلیل به او گفتم که بفهمد درحالی که با امیرم با بهزاد بیرون میروم می دانستم میزارد کف دست امیر، همان زمان امیر زنگ زد.