eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
455 دنبال‌کننده
139 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت به مقصد که رسیدند.. حسین اقا زودتر از ماشین پیاده شد.. و سریع به سمت در رفت.. و زنگ را زد.. در که باز شد.. زهراخانم و عباس.. به حسین اقا ملحق شدند.. به محض ورود به پذیرایی..همه ماتم گرفته بودند.. زهراخانم بطرف سُرور خانم رفت.. تا غمخوارش شود.. عاطفه و سمیه کنار نرجس نشسته بودند.. تا مراقبش باشند.. عباس، ابراهیم، امین، ایمان.. مدام بحث را عوض میکردند.. تا جو زیاد غمگین نشود.. حسین اقا که فقط.. سکوت اختیار کرده بود.. و غریبانه رفیقش را نگاه میکرد.. اما اقارضا.. چنان ذوق داشت.. و خاطرات بامزه.. از ماموریت های قبل را تعریف میکرد.. که انگار نه انگار.. که تا ساعاتی دیگر.. قرار بود او را به مسلخ ببرند.. میگفت و قهقهه میزد.. و خنده تلخ روی لب ها مینشاند..😁😄😢😭😃😀😢😭😢😭😄😃😭😢 اشک و گریه هاشان.. قاطی شده بود.. در همان پذیرایی.. نماز مغرب را.. به جماعت خواندند.. خانم ها سفره شام را پهن میکردند.. اما کسی میل به غذا نداشت.. ساعت به ۴🕓🌌 بامداد نزدیک میشد.. هنوز اذان نگفته بود..با صدای زنگ آیفون خانه.. بغض سنگینی بر گلوها کاشت.. هیچکسی پایش جلو نمیرفت.. که گوشی آیفون را بردارد.. 🌹آقارضابا لباس نظامی سبز سپاه..🌹از اتاق بیرون آمد.. به سمت آیفون رفت به محض شنیدن صدای آشنایی.. گفت _اومدم یک خداحافظی جمعی کرد.. ورودی حیاط.. مشغول پوشیدن پوتینش بود.. سکوت همه مثل انبار باروت بود.. لحظه انفجار..🛢همه ساکت.. به اقارضا زل زده بودند..هرچه حرف میزد.. فقط نگاهش می‌کردند.. خداحافظی جمعی کرد.. از همه حلالیت طلبید.. وارد حیاط که شد.. همه جلو رفتند.. دستی برای همه تکان داد.. و با لبخند از خانه بیرون رفت..😊👋 اقارضا نگذاشت.. حسین اقا.. با او همراه شود..😭و گفت که اجازه نمیدهند..احدی بیاید.. حسین اقا.. بیقرار.. همانجا کنار ماشین.. وسط کوچه.. رفیق نیمه راهش را در آغوش گرفت..😭 تا به جانش عطری ماندگار بنشاند.. و آرام در گوشش زمزمه کرد حسین اقا_ رضا.. شفاعت یادت نره😭 اقارضا لبخندی زد.. سوار ماشین شد و رفت.. حسین اقا.. باید سریع داخل میرفت.. و مراقب خانواده رفیقش باشد.. به محض ورودش به حیاط.. همه را در حیاط دید که گوشه ای نشسته اند.. نرجس و سمیه آرام گریه می‌کردند.. عاطفه روی زمین.. مات نشسته بود.. سرور خانم.. سر به دیوار و ساکت به نقطه ای زل زده.. و ایمان، ابراهیم و امین هرکدام زانوی غم بغل کرده بودند.. این جمعی را که میدید.. آماده اشک و زاری بودند.. بغض ها را نمیتوانست فرو بنشاند.. و چه بهتر که.. اشک هایشان.. (ع)باشد..😭✨🌟 حسین اقا.. سریع عباس را.. بدنبال رفیق شفیقش.. «حاج یونس مینایی»فرستاد.. حاج یونس.. گرچه رفیق حسین اقا بود.. اما خیلی با عباس صمیمی بود.. مداح محله و مسجد بود.. حسین اقا.. داخل خانه رفت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار