💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #بیست_ویک
دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم...
سرم داشت گیج میرفت.😣
.
رفتم تو اتاقم و حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم...
نه صبحانه خوردم و نه ناهار...😔
فقط دوست داشتم بخوابم و بیدارشم و ببینم اینا همه یه خواب بوده..
اروم میرفتم زیر پتو و گریه میکردم که صدام بیرون نره و مامان اینا نشنون😢😭😭
ای کاش میخوابیدم و دیگه بیدار نمیشدم😞
مامان نگران شد و چند بار اومد تو اتاقم و حالم پرسید ولی گفتم چیزی نیست و خوبم 😞
.
چند روز وضعیتم همین بود...
روزا میخوابیدم و شبا هم تا صبح انواع و اقسام دعاها رو میخوندم و از خدا میخواستم یه جوری بهم بخوره و مینا اصن خوشش نیاد از پسره 😞😞
.
میگفتم ای کاش پسره یه مشکلی داشته باشه و ردش کنن 😞
.
گذشت تا روز چهارشنبه که صبح کلاس داشتم و نرفتم 😞😞
مامان دیگه واقعا نگرانم شده بود..
اومد تو اتاق و پیش تختم نشست...
چشامو بستم و رفتم زیر پتو 😢😢
مامانم اروم پتو رو کنار زد و گفت نبینم مجید کوچولوم ناراحت باشه ها...چی شده مجید؟
-هیچی مامان😞
-چرا... یه چیزی شده حتما...به مامانت نمیگی؟😯
-دوباره رفتم زیر پتو و چیزی نگفتم و صدای پای مامانم رو شنیدم که داشت بیرون میرفت
همونجا تصمیمم رو گرفتم...
باید میگفتم😞
سرم رو اوردم بیرون و با صدای لرزون به مامانم که دیگه اروم داشت در اتاقم رو میبست گفتم حالا پسره چیکارست؟ چند سالشه؟😞
-مامانم برگشت و من رو نگاه کرد و گفت: پسره کیه؟😯
-چیزی نگفتم ولی بغض راه گلومو گرفته بود 😞
-آهاااا...خواستگار مینا رو میگی؟
-اروم سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و رفتم زیر پتو تا مامان اشکام رو نبینه😢
-پس حدسم درست بود...مجید کوچولوم عاشق شده 😊😉
تا این حرف مامانم رو شنیدم نتونستم خودم رو کنترل کنم و زار زار زدم زیر گریه 😭
مامانم پتو رو کنار زد و بغلم کرد و سرم رو نوازش کرد و گفت :
_حالا که چیزی نشده...خواستگار عادیه برای یه دختر تو سن و سال مینا...نگران نباش ولی اینم بدون که دختر مثل مینا زیاده اگرم نشد تو نباید ناراحت بشی😕
-این حرف مامانم یعنی همه چیز تموم شده😞
با همون حالت گریه گفتم مامان تورو خدا یه کاری کن...من مینا رو دوست..💔🤐
نتونستم بقیش رو بگم 😞
.
-قربون پسر خجالتیم برم😊خب عزیزم زودتر میگفتی چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم 😊
حالا پاشو اشکاتو پاک کن و یه چی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم جه خبره.
-راست میگی مامان😯😟
-اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی اصن بهتر از تو 😊پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #بیست_ویک
کوچه تاریک بود...
چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم...
آنچه را می دیدم باور نمی کردم.😳😧
جلوی در میخکوب شده بودم.
غریبه ی آشنای من در خانه ی محمد را باز کرده بود!😯
هر دو از دیدن هم شوکه شدیم...
فقط به هم نگاه می کردیم. هیچ حرفی بینمان رد و بدل نمی شد.
زبانم بند آمده بود.💓😧 باران به صورتم می خورد.🌧 موهایم آشفته شده بود و جلوی چشمم را گرفته بود. با تعجب پرسید :
_شما اینجا چه کار می کنین؟😳
آب دهانم را قورت دادم و گفتم :
+ من.... دوستِ محمدم.😳✋
همانطور که متعجبانه نگاهم می کرد گفت :
_ محمد خونه نیست.
پلکی زد و نگاهش را به زمین انداخت. صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
_ از شهرستان زنگ زدن. پدربزرگم حالش بد شده. محمد رفته شهرستان.
ناگهان صدای مادرش را از ایوان شنیدم :
_" مادر جان کیه این وقت شبی؟ چرا نمیای تو؟ خیس شدی. "😊
نگاهی به مادرش کرد و گفت :
_"دوستِ محمده مادر. الان میام."
نمیتوانستم از او چشم بردارم.
اما برای اینکه زیر باران معطل نشود گفتم :
_"از اینکه پیداتون کردم خیلی خوشحالم..."😊
بعد از کمی من و من کردن بلاخره خداحافظ گفتم و کوچه را ترک کردم.
دیدن او همه ی اتفاقات آن شب را از خاطرم برده بود.😌
تازه فهمیدم چرا دلنشینی نگاهش، لحن جملاتش، همهاش برایم آشنا بود.☺️🙈
🎀او خواهر محمد بود.🎀
جایی برای رفتن نداشتم...
همانجا سر کوچه داخل ماشینم نشستم. نمیدانستم چطور باید از خدا #تشکر کنم. نذرهایم، دعاهایم، همه جلوی چشمم می آمد.😍☺️🙏 به بزرگی خدا فکر می کردم.
تا اذان صبح بیدار بودم. ✨🌌باران بند آمده بود.☁️
پیاده شدم و چند خیابان آن طرف تر امامزاده ای🌟 پیدا کردم.
#نمازم_راخواندم.
دوباره به داخل ماشین برگشتم تا کم کم خوابم برد.😴
چند ساعت بعد با صدای تق تق انگشتی که به شیشه ی ماشینم می زد بیدار شدم. سرم را از روی فرمان بالا آوردم و چشم هایم را مالیدم.
شیشه را پایین کشیدم.
یک خانم میانسال چادری💎 که رویش را گرفته بود کنار پنجره ی ماشین ایستاده بود.
کمی عقب تر خواهر محمد🎀 را دیدم. حدس زدم که او باید مادرش باشد. گفتم :
_ سلام. بفرمایید؟
+ سلام پسرم. صبحت بخیر. شما دوست محمد منی؟😊
_ بله.😊
+ دخترم میگه دیشبم اومده بودی دم در. اومدم بگم اگه کار واجبی داری که هنوز اینجا موندی محمد فعلا بر نمیگرده. پدربزرگش، یعنی پدرشوهر من امروز صبح فوت کرد. من و فاطمه هم داریم میریم شهرستان.🚌
از فهمیدن اسمش قند توی دلم آب شد. 💓"فاطمه..." 💓اسمش هم مثل خودش دلنشین بود.
سعی کردم چیزی بروز ندهم. گفتم :
_ تسلیت میگم. امیدوارم غم آخرتون باشه.😊
+ ممنون پسرم. سلامت باشی.😊
_ راستی... اگه میخواین میتونم تا جایی برسونمتون.🚙😇
+ نه مادر دستت درد نکنه. مزاحمت نمیشیم.🙂
_ باور کنید بدون تعارف میگم. مشکلی نیست. هرجا برید میرسونمتون. منم مثل محمد.☺️
بعد از کمی تعارف با اکراه قبول کرد. فاطمه را صدا زد و سوار شدند.
از چهره ی فاطمه مشخص بود چقدر #معذب است.
بجز سلامی که موقع سوار شدن و خداحافظی که موقع پیاده شدن گفت، کلمه ای حرف نزد. آنها را به ترمینال رساندم. بعد از اینکه اتوبوس شان حرکت کرد 💨🚌
سوار ماشین شدم و به سمت بهشت زهرا
رفتم...😍🌷
ادامه دارد...
نویسنده✍فائزه ریاضی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_ویک
یوسف، آشفته و کلافه...
تا سرکوچه با قدم های بلند راه میرفت.تا مسیری را با تاکسی🚕 رفت. بقیه راه تا خانه را، به قصد پیاده روی، از ماشین پیاده شد.
چند روزی گذشت...
ذهنش به اتفاقات آن شب رفت، یادش به ماشینش افتاد. ماشین را نزدیک تکیه، پارک کرده بود و خودش با تاکسی برگشته بود!!
از کارش خنده ای کرد.☺️🙈با گوشی اش شماره علی را گرفت.اولین بوق تماس برقرار شد.
_به به سلام رفیق فابریک چه خبرا😍
یوسف_باید ببینمت
علی شاد و پر انرژی بود.
_پس کو سلامت😜
_سلام...بلند شو بیا اینجا کارت دارم
_تو کارم داری من بیام؟!😁
کلافه تر از قبل گفت:
_کجایی😤
_خونه.😜
_علی میای یانه؟.. نمیای قط کنم!!😠
_باشه بابا چرا میزنی! اومدم😐
چند ساعتی از آمدن علی گذشته بود...
قرارش همین بود.که علی بیاید برایش حرف بزند. کمی درد دل.. لااقل یک راهکار..!!!
در این چند روز فقط فکر کرده بود.! باید فرصت میداد به خودش.. به دلش، که او را غافلگیر کرده!💓❣
علی کتابی را برداشت روی تخت نشست. بیخیال یوسف، با حوصله، شروع به خواندن کرد.
یوسف کنار پنجره اتاقش ایستاد. به بیرون زل زده بود. بدون هیچ تمرکزی!!
_علی...بنظرت چکار کنم..؟؟!!
علی حدس زده بود...
از رفتار یوسف در این چند روز، که زود عصبی میشد، که حوصله بیرون رفتن از خانه را نداشت. گرچه، بقیه رفقا هم تاحدی شک کرده بودند.
علی میشنید یوسف چه میگفت اما باید بی تفاوت میبود. 😎یوسف از بی تفاوتی علی، با حرص، کتاب📓😤 را از دستش گرفت و روی میز کامپیوترش پرت کرد.
_دارم با تو حرف میزنمااا..!!! حواست کجاست!😠
_حرف حسابت چیه.! تو چت شده یوسف..!؟💓سردرگمی.. 💓کلافه ای.. 💓زود عصبی میشی...!😠
یوسف چپ چپ نگاهش کرد.
علی_ هان چیه.. !!؟؟😠اون از اون شب، هیئت، که اینجوری کردی.. کل سیستم رو قطع کردی.. اون از ماشینت که گذاشتی همون جا.. اینم از حالا..!!
از وقتی اومدم توخودتی! یه ریز داری راه میری!. راه میخای!!؟؟ اول قفل زبونت باز کن بعدم #غرورت رو بذار کنار.! خلاص!😠☝️
کلافه دستی ب گردنش کشید...
آرام بسمت میز کامپیوترش رفت. روی صندلی نشست.😣جوابی برای حرفهای علی نداشت.که #حق بود. #بجا بود. گرچه #رک بود.👌
آرنجش را روی پاهایش گذاشت و سرش را در حصار دستانش قرار داد. سکوت کرد. فقط یک کلمه گفت آن هم با صدایی نامفهوم.
_نمیدونم...!😣
علی از روی تخت بلند شد با لحنی دلسوزانه گفت:
_میخای چکار کنی؟!😊
_اونم نمیدونم..!😣
_به سیدهادی گفتم، ماشینو برد خونشون. بیارمش برات؟!
به صندلی تکیه داد.به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
_بخدا نمیدونم..! هیچی نمیدونم!.. هرکاری فکر میکنی درسته همون کارو بکن
علی حدسش به یقین تبدیل شده بود..😊
یکبار خودش، چند سال قبل همین بلا سرش امده بود.مزه عشق😍 را چشیده بود.وقتی دلباخته مرضیه💞شده بود..!
یوسف را میشناخت...
خوددار تر از آن بود که به این راحتی حرفش را بیان کند.هرچه بود رفیق بودند.لبخندی زد. دستش را روی شانه یوسف گذاشت.
_من دارم میرم یه وقت کارم داشتی بگو. کاری نداری؟😊
یوسف بی حوصله تر از آن بود که جوابی دهد...
سرش را به علامت نه تکان داد. علی خداحافظی کرد و رفت...
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #بیست_ویک
°°شروعی دوباره
(یک ماه بعد-بیمارستان فوق تخصصی مغز و اعصاب)
محمد سرش را پایین انداخته بود،
و دستهایش را در جیب های بغل شلوارش گذاشته بود.
عباس نفسش را با شجاعت بیرون داد و گفت:
-یه بار...ترکش خمپاره حاج احمد رو شدید زخمی کرده بود...#احمدمتوسلیان
مرد سرسختی بود. بچه ها به زور بردنش بیمارستان صحرایی، کارش به اتاق عمل و جراحی کشید اما نمیذاشت بیهوشش کنن میدونی چرا؟
محمد به آهستگی سرش را بالا آورد نگاهش را از روی شانه های عباس پرواز داد تا به چشمان مصممش رسید.
عباس ادامه داد:
-میگفت: می ترسم موقع به هوش اومدن ناخواسته اطلاعات عملیاتو به زبون بیارم. بی هوشش نکردن! همونطور عمل شد.
+عمو عباس میخوای بگی ... چون دکترش گفت عمل دوم خطرناک تره... بدون بیهوشی...
-آره پسر اگه بیهوشش کنن ممکنه هیچ وقت دیگه...
بعد دستی بر شانه محمد زد و گفت:
_حالا دیگه یه لحظه هم مهمه
محمد تاملی کرد و بعد با گام های بلندش همراه عباس شد. عباس از راهرو عبور کرد و برگه های مقابل پرستار را برداشت بعد کمی جلوتر چند ضربه به در اتاق دکتر زد و وارد شد.
دکتر از جایش بلند شد و رو به محمد پرسید:
_بلاخره تصمیم گرفتی؟
محمد به نشانه تایید سرش را تکان داد و برگه ها را از عباس گرفت همانطور که آنها را پر میکرد پرسید:
_کی عملش میکنید آقای دکتر؟
دکتر همانطور که به دست محمد خیره شده بود پاسخ داد:
_همین فردا ولی...بهتون گفتم که ممکنه حین انجام عمل به هوش بیاد!
عباس نفسش را با کلافگی بیرون داد و گفت:
_مگه نگفتید هر لحظه براش مهمه؟
دکتر اخمی کرد و گفت:
_بازم به خون احتیاج دا...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که محمد و عباس هردو جلو آمدند.
در طرف دیگر بیمارستان بخش مراقبت های ویژه، حسین روی یک تخت سفید آرام خوابیده بود و با کمک دستگاههایی که به سر و دهان و سینه اش متصل بودند، نفس میکشید.
کم کم در قسمت نوک انگشتان پایش احساس سری کرد به مرور درکی شبیه مور مور شدن و قلقلک تمام تنش را در برگرفت بعد به آهستگی حس کرد سبک می شود.
همانطور که دراز کشیده بود اول پاهایش آزاد شد بعد دستانش تا اینکه به گلویش رسید. صداهای اطراف را مبهم می شنید چشم هایش هنوز اطراف را می دیدند اما قدرت تکان خوردن نداشت. خواست مشتش را بازکند اما نتوانست در آن لحظه به تمام معنا احساس ناتوانی و عجز می کرد.
انگار بین زمین و آسمان معلق مانده بود. مثل زخمی که سر باز کرده باشد نتوان سرش را پوشاند و نه برای خلاصی از آن درد سرش را برداشت!
به یکباره ذکری طوفانی با صدای هم سنگر قدیمی اش در خاطرش منعکس شد:
"سبحان الله"
انگار ذره ذره وجودش این ذکر را از تسبیحِ تار و پودش گذراند و ناگاه به سبکی و لطافت افتادن یک برگ گل، از جسمش فاصله گرفت.
خودش را دید...
که روی تخت افتاده،
عباس را که با دکتر بحث میکرد دید و محمد را که روی صورت حلما آب می پاشید و می گفت:
_آروم باش برای بچه خطرناکه اینقدر گریه میکنی...به خدا توکل کن...
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #بیست_ویک
✨قدم نو رسیده
اسمش رو گذاشت آرتا …
وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم #زرتشتیه خیلی ناراحت شدم …😔😐
– چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ … یعنی اینقدر #بی_هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ … یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا … که به جای افتخار به چیزهایی که داری … یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ …
دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم ... و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟
… عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد …
و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت …
غریب و تنها …
در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم …
هر روز، تنها توی خونه …
همدم من، کتاب هام📚 و یه بچه👦🏻 یه ساله بود …
کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم…
و حسی که بهم می گفت … ایران🇮🇷 دیگه کشور من نیست … و #انتخابات۸۸، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد …
اون به شدت از #موسوی حمایت می کرد …
رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود …
اوایل سعی می کردم سکوت کنم …تحمل می کردم اما فایده نداشت …
آخر، یه روز بهش گفتم …
– متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران 🌹قسمت #بیست هنوز نرسیده بودیم قالمان گذاشته ب
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #بیست_ویک
شام می خوردیم که زنگ زد اف اف رو برداشتم
گفتم:
_" کیه؟"
گفت:
_"باز کنید لطفا".
گفتم:
_"شما؟"😐
گفت:
_"شما؟"
سر به سرم میذاشت! ی سطل آب کردم، رفتم بالاي پله ها...
گفتم:
_" کیه؟"
تا سرش رو بالا گرفت که بگه منم،آب رو ریختم روي سرش و بدو بدو اومدم پایین!!! خیس آب شده بود...😅
گفتم:
_"برو همون جا که یک ماه بودي".😠😍
گفت:
_"درو باز کن جان علی جان من".
از خدام بود ببینمش...
در رو باز کردم و اومد تو سرش رو با حوله خشک کردم😊
براش تعریف کردم که تو رفتی، دو سه روز بعد آقای موسوي و خانمش رفتن و این اتفاق افتاد...
دیگه ترسیده بود هر دو سه روز میومد یا اگه نمیتونست بیاد زنگ میزد...
شاید این اتفاق هم لطف خدا بود..
من که ضرري نکردم منوچهر که بود، چیزي کم نبود...😊
فکر کردم اگر بخواهم منوچهر را تعریف کنم چه بگویم؟
اگر از دوستان منوچهر می پرسیدم میگفتند
_"خشن وجدي است."
اما مادر بزرگ می گفت:
_"منوچهر شوخی را از حد گذرانده."
چون دست مینداخت دور کمرش و قلقلکش می داد وسر به سرش میذاشت.
مادر بزرگ میگفت:
_"مگه تو پاسدار نیستی؟ چرا انقدر شیطونی؟! پاسدارا همه سنگین و رنگینن".😅😍
مادر بزرگ جذبه ي منوچهر را ندیده بود و عصبانیتش را،
وقتی تا گوشهاش سرخ می شد.
تعجب می کردم که چه طور می تواند اینقدر عصبانی شود و باز سکوت کند و چیزی نگوید،
شنیده بود سیدهای حسینی جوشی اند، اما منوچهر اینطور نبود..😊
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #بیست_ویک
گرچه بار اولش بود..
که وارد زورخانه میشد..اما حسابی.. از چم و خم کار "ورزش باستانی".. اطلاع داشت.. از حرف سید تعجب کرد.. که متحیر و متعجب.. نجواگونه گفت
_میونداااار؟؟؟😧😳
سید با لبخند همیشگی.. آرام گفت
_بهتر و بالاتر از میوندار.. از تو توقع دارم😊
روی حرف سید.. نمیتوانست.. نه بیاورد.. ولی با غصه..آرامتر از قبل گفت
_سید میترسم کـ...😥😢
_از فردا میای.. منتظرتم.. با لباس هم میای..😊میل هم بخر بیار
گویی #حکمی بود..
که به قلب.. روح.. و جسم و جان عباس.. روانه شده بود.. جای هیچ گونه اما و اگری.. برای عباس نگذاشته بود..
عباس با چشم قبول کرد..
و با سر تایید کرد.. و #بادقت به رفتار ورزشکاران و حتی میوندار نگاه میکرد..
صدای صلوات.. ✨ صدای الله اکبر.. ✨ و گاهی.. تشویق👏 ناظرین.. بلند بود..
وقت برگشت به خانه بود.. بااحترام ایستاد..
_استاد.. کاری نداری من باس برم
با گفتن کلمه '' استاد'' احترامی بیشتر.. به سید بخشید..
سید_ یکشنبه از ٨:٣٠ ورزشکارا میان.. ولی تو زودتر بیا کارت دارم..😊
عباس دستش را.. روی چشمانش گذاشت.. کمی خم شد و گفت
_رو جف چشام☺️
دست سید را.. محکم گرفت
_رخصت استاد.. یاعلی.. ☺️🤝
سید_ رخصت باباجان.. یاعلی مدد😊🤝
نگاهی به همه انداخت..
همه حاظران.. چشم به ورزشکاران یا مرشد.. دوخته بودند.. و کسی حواسش به عباس نبود..
به انتهای راهرو زورخانه که رسید..
سرش را.. میبایست کمی خم کند.. سر خم کرد.. یاعلی گفت.. و از در بیرون رفت
یادش به حرف سید افتاد..
از یکشنبه.. باید به زورخانه میرفت.. تصمیم گرفت.. به جای خانه رفتن.. به بازار رود..
هنوز نیم ساعتی..
به اذان مغرب🌃✨ مانده بود... به سر کوچه رفت.. سوار تاکسی شد..
_دربست.. 👈
راننده_ بیا بالا🚕
گوشی در جیبش میلرزید..
روی بیصدا بود.. دست در جیبش کرد.. نگاهی کرد.. مادرش بود..
با انرژی گفت
_جانم مامان😊
_کجایی مادر.. همه احوالتو میپرسن..🙁
_ببخشید دیگه نشد.. اومدم پیش سید..😅
_شب میری نماز؟😊
_اره.. واس چی..؟😕
_هیچی مادر.. مراقب خودت باش.. التماس دعا.!😊
_مخلصیم.. محتاجیم.. یاعلی☺️
_خدا نگهدارت مادر😊
تماس را که قطع کرد..
نزدیک چهارراه رسیده بود.. پیاده شد..کرایه را حساب کرد.. و سریع به سمت مغازه لوازم ورزشی رفت..
خوشحال بود و ذوق داشت..🤠😍
وارد مغازه شد..
یک تیشرت.. با شلوارک ورزشی.. دو میل سبک.. یک میل سنگین.. و دو میل بازی خرید😍💪
برای تک تک آنها.. ذوق میکرد..
تاکسی گرفت..
و با کمک فروشنده مغازه.. وسایل را در ماشین گذاشت🚕
بعد از آن اتفاق.. هر ۶ پسر.. کم کم با عباس #رفیق شدند.. (آرش، محمد، فرهاد، سامیار، نیما، محسن)اما محمد و آرش #بیشترازهمه به عباس ارادت داشتند..😊
در این مدت..
رفتار عباس هم.. با همه #بامتانت و #گرم شده بود..
عباس.. به محمد پیام داد..📲که از یکشنبه.. به زورخانه میرود..
به مسجد محل که رسید..💨🚕
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #بیست_ویک
✨آخر خط
کتم رو برداشتم که برم خونه ... يکي از پشت سر صدام کرد ...
👤- منديپ ... برو پيش رئيس ... کارت داره ...
از در که رفتم داخل، اخم هاش تو هم بود ... تا چشمش بهم افتاد ناراحتيش به خشم تبديل شد ...
- ديگه واقعا نمي دونم بايد با تو چي کار کنم ... 😠کي مي خواي از اين کارها دست برداري؟ ... فکر کردي تا کجا مي تونم به خاطر تو جلوی واحد تحقيقات داخلي بايستم؟ ...😡🗣
روز پيچيده و خسته کننده من ...
حالا هم بايد فريادهاي رئيسم تموم مي شد ...
پشت سر هم سرم داد مي کشيد ... و من اين بار، حتي علتش رو نمي دونستم ... چند دقيقه ... بي وقفه ...
- چرا ساکتي؟ ...😡🗣... روز پر استرسي داشتي سروان؟ ...
چشم هاش رو نازک کرد و زل رد بهم ... توي نگاهش خشم و نااميدي با استيصال بهم گره خورده بود ... نفس عميقي کشيد ...
- تو حتي نمي دوني دارم در مورد چي حرف ميزنم ... مگه نه؟ ...😡
و اين بار با ياس بيشتري فرياد زد ...
- تو ديگه حتي نمي دوني دارم واسه چي سرت داد ميزنم...😡🗣
کلافه شده بودم ...
- خوب معلومه نمي دونم ... از در که اومدم تو فقط داري داد ميزني بدون اينکه بگي ماجرا چيه ... 😐وقتي نميگي من از کجا بايد بفهمم جريان از چه قراره ... و اين بار تحقيقاتِ داخلي به چي گير داده؟ ...
سر مانيتور رو چرخوند سمتم ...
- به اين ...🖥
دکمه پخش رو زد ... و نشست روي صندليش ...🖥📽
صدا از توي گلوم در نمي اومد ... حالا مي فهميدم چرا صبح، چشمم رو توي بازداشتگاه باز کرده بودم ...
نشستم روي صندلي و زل زدم بهش ...
- چيزي نمي خواي بگي؟ ... مثلا اينکه چي شد که چنين اتفاقي افتاد؟ ...😡
جز تکان دادن سرم چيزي نداشتم ... يعني چيزي يادم نمي اومد که بتونم بگم ...
- فکر مي کني تا کي اداره پليس مي تونه پشت تو بايسته؟... تو سه نفر رو توي بار لت و پار کردي و اصلا هم يادت نمياد چرا باهاشون درگير شدي ...😡 هر بار داره اوضاعت از قبل بدتر ميشه ... 😡🗣
اگر همين طوري ادامه بدي مجبور ميشم معلقت کنم ... کم يا زياد ... تو دائم مستي🔥 ... حتي توي اداره مي خوري ... گاهي اوقات اصلا نمي فهمم چطور هنوز مغزت نگنديده و بوي تعفنش از وسط جمجمه ات نمياد ...
يا اين شرايط رو درست مي کني ... يا اين آخرين باريه که اداره پشت کثافت کاري هات مي ايسته و ازت دفاع مي کنه ... اين ديگه آخر خطه ...😡🗣
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #بیست_ویک
🌟دعوتنامه
فردا، آخرین روز بود ...
می رفتیم شلمچه ...
دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ...
تمام شب رو گریه کردم ... .😭
راهی شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ...
ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ...
با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .😭😴
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
✨_چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما #دعوتتون کردیم ... پاشو ... #نذرت_قبول ... .
چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ...
💖خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .😭💖
اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ...
_بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ...
هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ...
💖بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...💖
ادامه دارد..
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے