eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
455 دنبال‌کننده
139 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 خرما ها رو توی ظرف چیدم و به آنالی دادم که ببره برای پذیرایی از مهمان ها . صدای شیون و زاری خانوم ها توی حیاط به قدری بلند بود که سرسام گرفته بودم . لیوان آب قند رو توی دستم گرفتم و کنار آیه نشستم . - بیا گلی یکم از این بخور . با دستش لیوان رو پس زد و با بی قراری گفت : + همیشه بهم می گفت میخوام مراسم عروسیم رو مشهد بگیرم ، می گفت تا داداشت ازدواج کنه بعدش من و تو توی یه روز مراسممون رو میگیرم . یه روزی دور از چشم آقا مرتضی باهم رفتیم دیدن لباس عروس ها ، اینقدر ذوق کرد که نگو ... قطرات اشکم خیلی آروم و بی صدا شروع کردن به باریدن . به آیه ای که هر ثانیه بی قرار تر از قبل میشد چشم دوختم . با صدای خیلی بلندی فریاد زد : + راحیل می دونی این ته نامردیه که بی خداحافظی رفتی ؟! دستاش رو ، روی صورتش کوبید که دستاش رو گرفتم و مانعش شدم . کوثر با دیدنمون ظرف های خرما رو رها کرد و به سمتمون اومد . با وجود اینکه دستاش رو گرفته بودم اما داد میزد و اشک می ریخت . + راحیل بگو دروغه ! بگو نرفتی ! بگو هنوز هستی . بگو دوباره بهم زنگ میزنی ، دوباره باهم میریم دیدن لباس عروس ها . راحیلم بلند شو ، چرا رفیقت رو بی رفیق کردی ؟ چرا رفتی چرا راحیل ! تو فرشته بودی ، مگه فرشته ها جاشون روی زمینه ، نه نیست ، توآسمونی بودی . با گفتن این حرف هاش انگار هیزم در آتشی که در درونم بر پا شده بود انداخت . دستاش رو رها کردم و به دیوار تکیه دادم ، مژده همون طور که توی سر و صورت خودش میزد وارد هال شد و به سمت آیه رفت ... آیه با دیدن مژده انگار بنزین روی آتیشش ریختن و اون هم شروع کرد به خودزنی این وسط تنها کسی که مانع این کارشون بود کوثر بود ، من توان بلند شدن نداشتم و بدنم مدام میلرزید . آنالی دستپاچه اومد داخل و ظرف خرماها رو اُپن گذاشت . + مروا آق ... ا مرتضی ... دستی به روسریم کشیدم و بلند شدم . - آقا مرتضی چی ؟! + حالش خیلی خرابه . نگاه بی روحم رو بهش دوختم و به سمت یخچال رفتم ، ظرف در بسته ای که پر از قرص بود رو باز کردم و قرصی بیرون آوردم . لیوان آبی هم ریختم و به دست آنالی دادم . - بیا این ها رو بهش بده . یکی بهش بدی ها ‌! نگاهی غم انگیز به آیه و مژده انداخت و از هال بیرون رفت . دستی به شقیقه ام کشیدم و کنار آیه نشستم . &ادامـــه دارد ......