eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
456 دنبال‌کننده
139 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با شور و شوق برای بابا همه چیز رو تعریف کردم که در آخر گفت : یادت نره واسه منم بیاری بخونم هیربد که با دکمه سر آستینش درگیر بود از پله ها پایین آمد و گفت : همچین تحفه ایم نیست وقتی پارت ، پارت می نوشت واسه من میخوند اصلا خوشم نیومد ــ کی گفت تو نظر بدی ؟ ــ خواستم پدرمو آگاه کنم ــ تو ؟! آقای جذاب ۲۷ سالت شد ، چرا نمیری زن بگیری از دستت راحت شیم ، ترشیدی که ! ــ میخوام در کنار پدر و مادرم زندگی کنم تو چیکاره ای ؟! هرچند معلوم بود شوخی میکند اما بابا مثل همیشه برای اینکه شخصیتم را حفظ کند گفت : ــ با خواهر بزرگترت درست حرف بزن ــ چشم ، بانو برایتان مقدور است این دکمه را برایم ببندید ؟‌ ــ کجا به سلامتی ؟ ــ متاسفم نمیشه برای یک خانوم توضیح داد ــ هیربد ‌؟!! ــ هان ؟ چته ‌؟ مغزت توانایی تحلیلش نداره از دنیا ساقط میشی بابا یقه منو میگیره ــ خیلی لوسی ــ لطف داری ، من رفتم . بابا ؟ مامان ؟ آبجی بزرگه، هَو اِ گود تایم. بابا ‌: نه این آدم نمیشه ثریا بدون شرکت در بحث میان بابا و مامان به اتاقم رفتم ، وقتی وارد اتاقم میشدی اولین چیزی که به چشم میخورد عکس دست جمعی کوه نوردی بود ، با یادآوری اتفاقات آن روز لبخندی روی لبم شکل گرفت . بدون تعویض لباس هایم دمر روی تخت افتادم ، همین که خواستم خواندن را شروع کنم تلفن همراهم به صدا درآمد . با دیدن تماس گیرنده فاتحه ای نثار روح پر فتوحم کردم و روی اسپیکر گذاشتم که صدایش در اتاقم پیچید : ــ الو هانی ؟ بی معرفت چرا به من خبر ندادی ؟ تو باز رفتی سراغ فاطی یادت رفت اول هر کاری باید به من شرح حال بدی ؟! ــ اول سلام دوما اینقدر تند نرو تو کی باشی که من همه چی برات توضیح بدم ؟! ــ دلم نخواست سلام کنم ، من همه کارتم ــ پپسی میخوری یا ... با جیغ جيغ های گوش خراشش حرفم را قطع کرد ، بی توجه به حرص خوردنش گفتم : ــ ســــُلی عمه کجاست ؟ ــ درست حرف بزن ، تو خیر سرت تحصیل کرده ای ! چرا قداست اسم بچم و میاری پایین ؟! ــ خب حالا ‌، بانو سلاله کجا تشریف دارن ؟ ــ ناهار خورد خوابید فداش بشم . ــ باشه موافقم ، سریع تر اقدام کن ــ کوفت ــ تو از کجا فهمیدی ؟ آهان دوباره این شوَر کَنه ات سر صبحی اومده بود اینجا که واسه جناب عالی آمار بگیره !! ــ راجب شوهر من درست صحبت کن ، ضمنا صبح نه ظهر ، نمیدونستی بدون ، بعدشم خواسته به مامانش سر بزنه تو رو سننه ؟! ــ بسه ثمین ، ولم کن با همین شوهرت ، زنش دادیم بره نبینیمش بدتر شد . ــ اگه گذاشتم دیگه بیاد ... ــ خوب کاری میکنی آفرین ــ ول کن ، فاطمه چطور بود ؟ ناراحت نبود ؟ ــ نه حداقل اینجوری نشون نمی داد ــ اون مثل ما نیست که خیلی خانومه ــ آره ... آهی کشید و گفت : ــ البته من میدونم بخاطر مشکات اینقدر به فاطمه سر میزنی ــ همش هم بخاطر مشکات نیست ، فاطمه کتاب خونده نشده ایه برام ! ــ خیلی صبوره ... ــ آره ، واقعا . ــ خب مزاحمت نمیشم بیشتر از این فعلا ، به مامان بابا هم سلام برسون . ــ تو همیشه مزاحمی ، برو ، باشه سلامت باشی . ــ تو درست بشو نیستی ... ــ نکه تو هستی . ــ اَه ولم کن هزارتا کار دارم ، خدافظ ــ بسلامت . ثمین کمک بزرگی به نوشته ام کرد ، هر جا مهدا سعی در سانسور داشت را توضیح داد بدون هیچ کم و کاستی . این شجاعتش خیلی تحسین برانگیز بود . &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقدر خانه آرام نبوده. دلش می خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده. قدم به قدم که نزدیک در ورودی می شد استرسش بیشتر می شد. جلوی در کفش های غریبه ای دید. با تردید کفش هایش را درآورد و رفت داخل. صدای گفتگو های یواش و آرامی را می شنوید. بی خیال شد و بدون صدا وارد اتاقش شد. تا شب بدون مزاحمت درس خواند و کسی مزاحمش نشد. در اتاق طبقه بالا مهرزاد کلافه قدم می زد. فکرش درگیر اتفاقات و حرف های امروز بود که یواشکی از پشت در شنیده بود. چرا مادر و پدرش نمی خواستند او بفهمد؟ چرا می خواستند برخلاف نظر حورا عمل کنند؟ فکر نبودن حورا در این خانه عذابش می داد. در اتاقش قدم می زد و با خودش حرف می زد. _بهش بگم؟ نگم؟ چیکار کنم؟ باید حورا رو با خبر کنم. نمی خوام در عمل انجام شده قرار بگیره و این وضعیت رو قبول کنه. باید بهش بگم اما.. اما حورا که با من حرف نمی زنه. اون که به من اصلا محل نمی ده. منو آدم حساب نمی کنه. همین غرورش منو جذب کرده. موقع شام رفت پایین تا بتواند اگر توانست با حورا حرف بزند. _سلام. با سلام سرسری خانواده،نشست سر میز و منتظر حورا شد. شام را کشیدند و حورا نیامد. به مارال نگاهی کرد و گفت:مارال برو حورا رو صدا کن. مادرش خیلی سریع گفت:نه حورا درس داره. _ناهارم نخورد مادر من. _تو به فکر خودت باش نمی خواد جوش کسیو بزنی. مهرزاد با غیظ دندان هایش را بهم سایید و در دل گفت:حورا کسی نیست.. عشق منه.. شام را با بی میلی خورد و رفت بالا. نیمه های شب بود و حورا مشغول دعا و نیایش. مهرزاد آرام از پله ها پایین رفت و پشت در اتاق حورا ایستاد. 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
ــ منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی،بزرگتره،احترامش واجبه بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود،لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست. ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته کمیل در همان حال زمزمه کرد: ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛ ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم،اومدم در مورد سمانه صحبت کنم ــ مـــا مــــان ،نمیخواید این موضوعو تموم کنید ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛ ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه ،نمیگم بزرگ شدی اما جوون هم نیستی،از وقتی کمی قد کشیدی و فهمیدی اطرافت چه خبره،شدی مرد این خونه،کار کردی،نون اوردی تو این خونه ،نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم ،تو برای صغری هم پدری کردی هم برادری. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ از درست زدی به خاطر درس صغری ،صبح و شب کار می کردی،آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی،من سختی زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر. مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم ،از خودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی. اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد و با مهربانی ادامه داد: ــ بعد این همه سختی ،دلم میخواد پسرم آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟ صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را به خوبی می شنید که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید: ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد ،من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم ــ تنفر؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره. الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده، باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است به قَلَــــم فاطمه امیری زاده رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
...: 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _راستی کامران چرا امشب اینقدر شلوغ شده ، بعضی ها رو نمیشناسم . +حق داری نشناسی من هم نمیشناسم ،مامانم بیشترشونو دعوت کرده ... راستی از کاوه چه خبر ؟ اصلا کجاست؟! _هوووف حرف کاوه رو نزن که بدجور از دستش کفریم . +چرا ، چیشده؟! شما که جونتون به هم بسته بود. _ای خداا... کامران حرفشم عذاب آوره... پسره رفته خودشو شبیه بچه مثبتا کرده جوری مثبت شده که وقتی میبینمش حالت تهوع بهم دست میده . یقشو تا خرخره بسته که نکنه یه موقع دخترا عاشقش بشن . ادکلنو که حرفشم نزن . تا یه دختر میبینه سرشو دو متر میندازه پایین . اینطوری( ادای کاوه رو در آوردم و چونمو چسبوندم به گلوم ) کامران هم ریز ریز به حرف ها و غر غر ها ی من می خندید . رو آب بخندی ، حرف های من کجاش خنده داشت ؟! نفسی گرفتم و ادامه دادم: _وای وای کامران ... حالا اینجاش منو میسوزونه که رفته عاشق دختر مذهبی شده . از اون چادر چاق چوقینا . حالا به قول خودش میخواد منو به راه راست هدایت کنه . اینبار کامران بلند خندید و گفت : باید باهاش حرف بزنم اینجور که تو میگی بچه از دست رفته . مغزشو بدجور شستشو دادنا ... و یه چشمک بهم زد . و انگار که یکی از دوستاش رو از دور دیده باشه ، ازم عذر خواهی کرد و به طرف دیگه ای رفت . همین جور که داشتم آبمیوه پرتقالیمو می خوردم ، آنالی رو دیدم که یه گوشه دیگه ای نشسته بود . آروم رفتم طرفش ... پشتش ایستادم و دستامو سِپر دیدش کردم و زیر گوشش زمزمه وار گفتم : _خانومی ،افتخار یه رقص دو نفره رو میدید . آنالی چند لحظه مثل برق گرفته ها موند ولی بعد به خودش اومد و خواست سرم داد بزنه که با دستم جلوشو گرفتم و صدای جیغ و دادش تو دستم خفه می شد . بعد از اینکه کاملا تخلیه شد بهم گفت : +مری جون ! _کوفت و مری جون . صد بار گفتم اسممو درست تلفظ کن . +مروا جون! _بنال ... چیه مثل بز زل زدی بهم حرفتو بزن . با لحن بچه گانه ای گفت : بیلا بلیم پیشت لقص بلقصیم (ترجمه: بیا بریم پیست رقص برقصیم) &ادامـــه دارد ......
🔥 🎬 دوباره من و بیژن تنها شدیم,پا شد در را بست و نشست کنارم و گفت:حال عشق من چطوره؟دوباره دست‌هام را گرفت تو دستش ,یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم. بیژن گفت:امکان نداره,اون دختره حتماً خودش طرفیت کمی داشته ,شرایطش هیچ ربطی به کلاس‌های مانداره و سریع بحث را عوض کرد و گفت: هما من از جون و دل تو رو دوست دارم, تو هم من رو دوست داری؟؟ سرم را به علامت مثبت تکون دادم. بیژن:پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما , وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه را دوست داریم و برای هم ساخته شدیم ,این نشان می‌ده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم ,الآنم تازه همدیگه را پیدا کردیم... مغزم کار نمی‌کرد ,یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم می‌رسه البته با گناهان زیاد...)و حرفاش برام وحی مُنزَل بود,بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحّه گذاشتم و قبول کردم ,کائنات ما را به زن و شوهری پذیرفتن.... بهم گفت :اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان,خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش ما در کنار هم بالاترین درجه‌های عرفان را طی می‌کنیم.... دستامو کشید جلو.تا من را درآغوش بکشه , آخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم ! خوندن خطبه و..این‌جا کشک به حساب میامد!!!(خدایا!خودمم نمی‌فهمیدم چی بر سر اعتقاداتم اومده بود؟!)..... اما به یک باره ,یک نگاه تندی به در انداخت و خودش را کشید کنار,انگار کسی از چیزی با خبرش کرد. به دقیقه نرسید پدرم با عصبانیت در را باز کرد ,تا دید ما دو تا تنهاییم,با خشم نگاهم کرد ودگفت:اینجا چه خبره؟؟ بیژن رفت جلو دستش را دراز کرد تا با بابا دست بده وگفت:من بیژن سلمانی استاد هما جان هستم... پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد,دست بیژن را زد کنار و دست من را گرفت و از کلاس بیرونم کشید..... بابا از عصبانیت کارد می زدی خونش درنمیومد.... حق هم داشت... همه اش حرف بیژن را تکرار می‌کرد:استاااااد همااااجان هستم؟؟؟ از کی تا حالا استادها به اسم کوچک و با این‌همه ناز و ادا ,شاگرداشون را صدا میکنن هااا؟؟ مرتیکه از چشماش می‌بارید, نگاه به چهره‌اش می‌کردی یاد ابلیس می‌افتادی رو کرد به طرف من,ازکی تا حالا با یک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت می‌کنی هااا؟؟ من کی این چیزا را به تو یاد دادم که خبر ندارم؟؟ مگه بارها بهت نگفتم وقتی دوتا نامحرم زیر یک سقف تنها باشند ,نفر سوم شیطانه هااااا؟؟😡😡 بهش حق می‌دادم آخه بابا خبر نداشت تو عرفان ,ما الآن محرمیم... این کلمه را تکرار کردم:محرررم؟؟ یک حس بهم می‌گفت ,بابا داره عمق واقعیت را میگه ,اما حسی قوی‌تر می‌گفت,واقعیت حرف بیژن هست و بس.... واقعاً مسخ شده بودم.... رسیدیم خونه,مامان از چشم‌های اشک آلود من و صورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده... پرسید چی شده؟؟ بابا گفت :هیچی ,فقط هما از‌ امروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی را نداره,فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟ با ترس گفتم: چشم رفتم تو اتاق و در را بستم سریع زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرا را بهش گفتم. بیژن گفت :عزیزم بزار یک اتصال بهت بدم شاید آروم شدی.. گفتم اتصال چیه؟؟ گفت:یک سری کارهایی میگم بکن . چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم,همش تأکید می‌کرد تو اتاقم قرآن و آیه ی قرآن نباشه ، مفاتیح نباشه(اعتقاد داشت مفاتیح کتابی منفور و جادوکننده هست) کارهایی را که گفت انجام دادم . . . واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من...😭 ...
وای داشتم ازخوشحالی میمردم اخ جووووون داشتم میرفتم 💖پیش خواهرهمون دوست صمیمیم. 💖 _ مامان.چادر بردارم؟ مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟ _ ای بابااااا😬 مامان_ انقدر غر نزن .برووووو چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم. بلند ترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی . مامان _تانیااااا _ بله؟؟؟ مامان_ بیا تلفن.امیرعلیه. _ اخ جووووون.اومدم😄 با حالت دو🏃♀ از اتاق زدم بیرون. _ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم. امیرعلی_سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟ _ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟ امیرعلی_خونه اقا شجاع.شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟😉 _ بلی بلی.خبرا زود میرسه ها.کلاغ داری؟؟؟😄 امیرعلی_ بلی بلی. 😃 ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا....👋 _ باشه بی معرفت. بای🙁 امیرعلی_ یاحق...😊✋ . . مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟ _ آره مامان جان بچه که نیستم.میپرسم میرم. بابای. بابا_ مواظب خودت باش.خداحافظت. روبه روی حرم وایسادم.سلام کردم و وارد شدم....😢✋ ادامه دارد....
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 می‌نویسد: -نگران نباش. خاک اینجا خوشبختانه یا متاسفانه مثل ایران نیست که نمک گیرت کنه. زود برمی‌گردی ستاره خودت! -تو چرا برنمی‌گردی ایران؟ ویس می‌فرستد: -من اینجا کار دارم، اگه نداشتم یه لحظه هم نمی‌موندم. کارم رو که انجام بدم برمی‌گردم ستاره خودم! تو هم از من می‌شنوی، اگه می‌خوای بیای برای موندن نیا. اینجا به گروه خون تو نمی‌خوره. یعنی ظاهرش قشنگه، پیشرفته‌س، ولی هرچی داشته باشه ایران نیست. تازه اینجا می‌خوای بیای چکار؟ درس بخونی که چی بشه؟ اگه درست به درد کشورت نخوره باید مدرکتو بذاری در کوزه آبشو بخوری. ارمیا راست می گوید؛ آلمان به گروه خون من نمی‌خورد. نه فقط بخاطر مسائل اعتقادی. خیلی چیزها در ایران هست که در آلمان نیست. پیدا نمی شود اصلاً. بحث تفاوت فرهنگ است؛ تفاوت مبانی فکری. من در هوای ایران قد کشیده‌ام و اکسیژن اینجا می‌سازد به ریه‌هایم. ویس بعدی‌اش می‌رسد: -البته به نظرم بد نیست بیای. یکم اینجا باشی، ببینی چقدر فرقشه با ایران. تازه اونوقت می‌فهمی چقدر خوشبختی، چه چیزایی داری که اونا ندارن. یه درس عبرت زنده‌ست. حیف که کسی حالیش نیست یه عده این راهو قبلاً تا تهش رفتن و به بن‌بست رسیدن. یاد آیات قرآن می‌افتم. "در زمین سفر کنید و ببینید چگونه بود عاقبت تکذیب کنندگان؟" خیلی وقت‌ها حرف‌های ارمیا من را یاد قرآن می‌اندازد؛ با اینکه چندان اهل این حرف‌ها نیست. نه این که لاقید باشد، نماز و روزه‌اش بجاست اما خیلی هم مذهبی نیست به تبع جو آزاد خانواده‌اش. می‌نویسم: -چرا یه وقتایی عین حرفات توی قرآن هست؟ -جون من؟ بابا دم خدا گرم! فکر کنم خیلی با خدا اتفاق نظر دارم! -دیوانه‌ای ارمیا! -مرسی مرسی. می‌دونم. از اثرات داشتن یه خواهر مثه سرکار علیه‌س. بعد از چند لحظه مکث می نویسم: -می‌خوام برم اعتکاف. -برو که دیگه از این چیزا تو آلمان گیر نمی‌آری. برای منم دعا کن کارم رو انجام بدم و برگردم. دلم پوسید. -من که نفهمیدم این کار مهم تو چیه آقای تاجر جوان. -منم نفهمیدم بالاخره علم بهتره یا ثروت پژوهشگر جوان؟! ناسزاها را ردیف میکنم: -دیوانۀ روانیِ خل و چلِ خنگ! -تشکر... تشکر... لطف دارین! من متعلق به شمام. -من کار دارم. سیب زمینیامو باید بخورم برم سر زندگیم. مثل تو بیکار خارج نشین نیستم که. -از طرف من سیب زمینیا رو بوس کن، بذار رو قلبت! تو که می‌دونی عشق من تو دنیا سیب زمینیه. خنده‌ام می‌گیرد. می‌نویسم: -خدا با سیب زمینی محشورت کنه! -چی‌چی‌م کنه؟ مشهور؟ -خنگی دیگه... برو بذار به زندگیم برسم. -باشه... یادتم باشه این اکانت منه که دفعه بعد پیام دادم لال‌بازی درنیاری. فعلاً. -فعلاً یا علی... همیشه بعد حرف زدن با ارمیا یک لبخند عمیق بر لبم می‌ماند که نشانه نشاطی عمیق است. نه فقط بخاطر شوخی‌هایش. ارمیا من را بلد است؛ تمام پیچ و خم‌های ذهن و قلبم را. می‌داند کی باید فلسفی حرف بزند، کی شوخی کند، کی آواز بخواند یا اصلاً سکوت کند. ارمیا تمام کوچه پس کوچه‌های روحم را بارها قدم زده؛ از بچگی. برای همین الان می‌داند کدام کوچه نیاز به آب و جارو زدن دارد، چراغ کدام گذر سوخته و باید از نو نصب شود، کدام خیابان مسدود شده و باید گسترشش دهد... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا