🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتادم
مهدا با دلی که به لطف مادر و دختر خودخواه خون شده بود دنبال دوست مائده گشت باید از دلش درمی آورد ... کمی در حیاط چرخید که صدای سجاد او را متوجه خودش کرد .
سجاد : مهدا ؟
مهدا : سلام ، آقا سجاد از بیرون می اومدین یه دختر هم سن و سال مائده ندیدین ؟
ـ سلام ، باید میدیم ؟
ـ نه ... هیچی
ـ بیا ببرمت داخل این جا نمون ... این قسمت خلوته
ـ ممنون ، خودم میرم شما برین به کارتون برسین
ـ حرف نباشه ، سرتق بازی در نیار
مهدا لبخند محوی زد و با سکوت رضایت خودش را اعلام کرد .
سجاد مهدا را به قسمت بانوان برد و گفت :
خب ، دیگه مابقیش با خودت من بیام اینجا زنا میزنن زیر جیغ
مهدا آرام خندید که سجاد گفت : برو که این خاله دومادمون بد نگا میکنه تا حرف درنیاورده من برم
مهدا : باشه ، بهتره دیگه با هم صحبت نکنیم پسر عمو یکم نسبت به من حساس شدن
ـ چشم خانم حواس جمع
مهدا صندلی را به حرکت درآورد و نگاهش را چرخاند تا دوست مائده را پیدا کند که دید روی پله های انتهای حسینیه چمباتمه زده ، بسمتش رفت و گفت :
بانوی زیبا چرا تنها اینجا نشسته ؟
دختر با شنیدین صدای مهدا با چشم اشکی بسمتش برگشت و با بغض گفت :
بخاطر من دعوا کردی ؟
ـ بخاطر تو ؟ نه عزیزم بخاطر تو دعوا نکردم
ـ من نمی خوا...
ـ میدونم ، شما تقصیری نداشتی ... گلی بیا بالا که از اینجا بخوام باهات حرف بزنم باید فریاد بکشم ... میگن این دختره خل و چله ... بین خودمون بمونه ولی مامانم مجبور میشه ترشیم بندازه
با همان صورت خیس از اشک خندید و گفت : اون جا یه طوری حرف میزدی فکر نمیکردم شوخ باشی
ـ حالا کجاشو دیدی ... ننه بیا بشین پیش خودم برات از زمان چل چلیم تعریف کنم لذت ببری ...
همان طور که بسمت مهدا میرفت گفت : ازت خوشم اومد
ـ فقط خوشت اومده ؟ من جای تو بودم مجنون میشدم
ـ خانم به این سقف نیاز داریم خواهشا مراعات کن ، راستی چه نسبتی با مائده داری ؟ اسمت چیه ؟
ـ والا جونم برات بگه که من مهدا جون هستم عشقت ، خواهر مائده . من شما رو چی صدا کنم ؟
ـ فکرشم نمیکردم خواهر مائده این شکلی باشه !
اسممو گذاشتن محدثه ولی من هیچ علاقه ای بهش ندارم ..
ـ اسم به این نازی . ضمنا مگه چه شکلیم ننه .. دختر به این ماهی ... ! نکنه مائده از من اژدها ساخته پیش چشمت ؟
ـ نه ولی همین که گفتن قراره بعنوان معلم آمادگی دفاعی بیای خودش خوفناکه ... بعدشم ... مائده نگفته بود خواهرش ... معلوله
ـ حالا تا خوفناک نشدم بیا بشینیم اونجا تا مراسم شروع میشه یکم اختلاط کنیم ...
ـ باشه
مادرش بسمتش آمد و با چشم های وحشت زده به او نگاه کرد .
ـ مامان ؟ مشکلی پیش اومده ؟ حالت خوبه ؟
ـ من ؟ آرههه ... ینی نه ... مهدا بیا بریم خونه
ـ بریم خونه ؟ چرا مامان ؟ چی شده ؟
ـ هیچی چیزی نشده ... خسته شدی !
ـ من که همش نشستم خسته نیستم
+ خاله ببخشیدا ولی میشه نرین ؟ ما تازه آشنا شدیم
ـ خب ... خب تو هم بیا خونه ی ما . خونه ی ما نزدیکه
مهدا با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت : مامان مطمئنی مشکلی پیش نیومده ؟
ـ چقدر سوال میکنی بیا بریم گفتم
مادر سجاد نزدیکشان شد و در گوش انیس خانم چیزی گفت که انیس خانم در پاسخ با آرامی گفت : نمیشه ... مطمئن باش ... قولش قول نیست ... من ... من میترسم
ـ نترس بیا برو اصلا باهاش حرف بزن ... الان بیشتر داری ضایع میکنی ... برو
انیس خانم طبق خواسته او عمل کرد و از آنها فاصله گرفت که مهدا پرسید : زن عمو چی شده ؟
ـ هیچی مادر چیزی نیست بیا بریم پیش بقیه
مهدا شدیدا مشکوک شده بود اما سعی کرد بی تفاوت باشد و بعدا دلیل این رفتار ها را بپرسد .
انیس و مطهره خانم در حال صحبت با زنی میان سال هم سن و سال مطهره خانم بودند . مهدا چهره اش را آنالیز کرد و متوجه شباهت بسیاری بین او و استادش شد .
زن نگاهی به مهدا کرد و بی اراده بسمتشان آمد که محدثه گفت :
مامان چی شده ؟
مهدا که متوجه شد خانم مقابلش چه کسی است دستش را بسمت او دراز کرد و گفت :
سلام .. طاعاتتون قبول ... خوشحالم از دیدنتون من مهدا هستم .
زن مبهوت به او زل زده بود که اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد دست مهدا را گرم فشرد و با مهربانی گفت : سلام عزیزکم ... من هم از دیدنت خوشحالم
انیس خانم با نگرانی به صحنه ی مقابلش نگاه میکرد که صدای رضوان نگاه همه را بسمت او چرخاند ....
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتادم
💖به روايت حانيه💖
اميرحسين_ سلام.
_ سلام. خوبيد؟
اميرحسين_ الحمدالله. شما خوبي؟
_ ممنون.
اميرحسين_ راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم.😊
واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم.
اميرحسين_ الو؟؟؟؟
_ جانم؟
بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده
_ جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده.
_ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن.😍
اميرحسين_ اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟☺️
_ ممنون ميشم.
اميرحسين_ پس فعلا بااجازتون.ياعلي
_ ياعلي.
گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش .
بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده
...دو هفته بعد....
توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم.
امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده ، مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم،
_بریم؟
بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد.
بابا_ بريد به سلامت بابا جان.😍
اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره
.
از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسنن.
_ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟
فاطمه _ چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم😁.
_ خسته نباشي.😄
فاطمه_ سلامت باشي
...سه هفته بعد....
.
.
روي تخت قلطي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم.
#خاطره_نوشت
چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره. بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم.
روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم ،
اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن ، گریه نمیکنم زجه میزنم ، 👣شهدا👣 به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست.😭
با احساس کشیده شدن چادرم سرم رو بالا میارم.
امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه.
✨من از این به بعد یه بانوی چادریم.✨
از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم .
_ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته.
مامان_ الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش.
_ اره😍
مامان_ خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه.
_ حالا بزار هماهنگ میکنیم.
به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه وو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه.
فاطمه_ جونم؟
_ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا 😍.
فاطمه_ نفس بکش. سلام
_ سلام.
یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت _ وای اره اخ جون. عالیه.
_ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟😄
فاطمه_ نه اینکه خودت ذوق نکردی😒
_ خب حالا. فعلا...
فاطمه_ ياعلي
_ یاحق.
❤️❤️❤️❤️❤️
گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی
کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری
❤️❤️❤️❤️
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی