رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_هفت
با آمدن عزیز و آقاجون، دوباره مقیم شدهام خانهشان. دلم لک زده است برای مهربانیهای عزیز.
شب هم چند ساعت بعد از اتمام کار موسسه، آنجا ماندهام برای شکستن رمز بقیه سیستمها و تقریبا کارم تمام است. فقط مانده هارد را تحویل لیلا بدهم.
لیلا هارد را میگیرد و در کیفش میگذارد. درهمان حال میپرسد:
-ببینم، چیزی از این فایلا رو که با خودت نگه نداشتی؟
-نه. چطور؟
لبخند میزند:
-برای خودت میگم. اینا پیشت نباشه برات بهتره. راستی بالاخره کی میری آلمان؟
-دو هفته دیگه تقریبا.
محکم به چشمانم نگاه میکند:
-اریحا، دقت کن! بخاطر جایگاه شغلی پدرت و توانمندیهای خودت، احتمال خطر برات زیاده اون طرف. برای همین، خواهش میکنم به مسائل امنیتی اهمیت بده. ما هم سعی میکنیم دورادور هواتو داشته باشیم. اما بازم، همه چیز به خودت بستگی داره و اینکه چقدر تیز باشی. متوجهی؟
سرم را تکان میدهم. اگر مطمئن نبودم این دوره مطالعاتی برایم پربار هست یا نه، اصلا خودم را در چنین دردسری نمیانداختم. اما حالا، نمیتوانم از بار علمی این دوره بگذرم.
وارد خانه که میشوم، عمو صادق را میبینم که دارد با عزیز خداحافظی میکند. عزیز خیلی سرحال نیست.
فکر کنم عمو آمده بوده برای ماموریتش خداحافظی کند. من را که میبینند، چهره هردوشان باز میشود و عمو جلو میآید که روبوسی کند. در گوش عمو میگویم:
-واقعا میخواین برین؟
عمو میخندد و میگوید:
-ای بابا... نمیرم که افقی برگردم که شما انقدر نگرانین. مطمئن باش میآم که خودمم توی خواستگاریت باشم.
لب میگزم:
-عمو دوباره شروع کردین؟
-کجاشو دیدی... شروع که هیچی... دارم تمومش میکنم با کمک عزیز.
و سریع خداحافظی میکند و میرود. آخ از دست این عموی هنرمندِ نظامیدیوانه!
عزیز یک نگاه خاص مادرانه حوالهام میکند؛ از آن نگاههایی که صورت دخترهای دمبخت را سرخ کند.
به روی خودم نمیآورم. عزیز میگوید:
-کی قراره بری؟
-انشالله دو هفته دیگه.
-کارای ویزا و دعوتنامه رو کردی؟
-آره، تقریبا تموم شده کارش.
برایم چای میریزد. برای خودش هم. آقاجون به بهانه آب دادن به باغچه بیرون میرود و عزیز میگوید:
-یادش بخیر. عمو یوسفت بعد جنگ یه چند وقت بود بهونه میگرفت. یکم رفته بود توی هم.
فکر میکردیم افسردگی داره. بهش گفتم بیا ببرمت پیش روانپزشک، اما گفت مشکلم چیز دیگهست. گفت زن میخوام! اینو که گفت سرخ و سفید شد بچهم. منم بال درآورده بودم که بالاخره داره میآد سر زندگیش. وقتی با طیبه آشنا شد، از این رو به اون رو شد. دوباره شد همون یوسف قبلی، شایدم بهتر. آره، خیلی بهتر.
شانه بالا میاندازم که فکر کند من اصلا منظورش را نفهمیدهام: خب!
-برای بابات هم میخواستم خودم یکی رو پیدا کنم، ولی یه روز اومد شماره خانواده ستاره رو داد گفت برو برام خواستگاریش کن! فکر کنم همدیگه رو توی دانشگاه پیدا کرده بودن.
میشناختن از قبل...
با بیحوصلگی میگویم: چی شده امروز دارین تاریخچه ازدواج های فامیلو مرور میکنین؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا