eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
455 دنبال‌کننده
139 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه🍒🍇 وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد ــ دستت طلا مامان _نوش جان گلم بشقاب را روی میز تحریر گذاشت _داری چیکار میکنی مهیا جان _دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه😅 مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک💅 و وسایل های آرایش💄 گوناگون بود نگاهی کرد 👀😟 _می خوای بزاریشون تو انبار _نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد _اینا چی مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت _نه اینا دیگه لازمم نمیشه😊 _میندازیشون؟؟ ــ آره مهیا کارتون📦 را بلند کرد گذاشت روی تخت دستی به کمر زد _آخییییش راحت شدم😇 مهلا خانم از جایش بلند شد _خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟ مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد _نه فک نکنمـ برسم .شما میرید _نه فقط پدرت میره مهیا سری تکون داد گوشیش زنگ خورد....📲 مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم 🔥مهران🔥 بود بیخیال رد تماس زد با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد... احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد مهیا کنار پدرش زانو زد _بابا حالت خوبه😨 احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند...اما نمی توانست مهیا بلند شد و پنجره را بست _چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه😒 احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود _چرا بلند شدید بابا ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی _با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه😕 _نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم😣 مهیا نگاهی به پدرش انداخت _باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم ـــ زحمتت میشه مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت... لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای ر لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش📱 را در کیفش👜 گذاشت نگاهی به کتابا📚 انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد _خداحافظ من رفتم _خدا به همرات مادر تند تند از پله ها پایین آمد نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود🚘 می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند... تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد... صدای ماشین از پشت سرش آمد🚘 از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی _مهیا خانم به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد😱😨 ماشین سریع از کنارش رد شد روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود😰 قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود _حالتون خوبه😧 با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی😢 از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد چشمانش را روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید _مهیا خانم چیزیتون شد؟؟ ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد شهاب از جایش بلند شد مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد بطری آب را به سمتش گرفت _بفرمایید مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد _برای شما هستن مهیا لبانش را تر کرد _نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی شهاب سری تکون داد... مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت _خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدنم بخیر با اجازه مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد _این اتفاق عادی نبود😐... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید _نه همچین چیزی نیست... آقا شهاب خداحافظ شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود مهیا تند تند قدم برمی داشت... نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت😔 قلبش بی قرار شده بود💓 باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند🙈 بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد سارا هم از برنامه 🕊مسافرت مشهد🕊 گفت... که مهیا لبخندی زدو گفت _نه بابا من نمی تونم بیام بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند... سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود از مسجد خارج شد... گوشیش را درآورد دو تا پیامک📲 از 🔥مهران🔥 داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد _جواب بده پشیمون میشی ادامه👇
👇ادامه قسمت 👇 اولی را دیلیت کرد... دومی را لمس کرد با خواندن پیام ازعصبانیت😡 احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت _اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم... تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی شماره مهران رو گرفت _ای جانم اگه میدونستن خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم _خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی😡 _اِ خانومم بد دهن نباش _خانومم ومرض...آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی😡 _نه گلم حواسم به تو بود... تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد😏 _تو از جونم چی می خوای؟؟😡 _فقط تورو می خوانم _احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن... 😡نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیذارم گوشی رو قطع کرد.... با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردرد شدیدی گرفته بود _شما گفتید که اینطور نیست مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب😳😧 و استرس به عقب برگشت.... شهاب با چشمان عصبانی😠 به او نگاه می کرد... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨جایی از وسط ماجرا ساندرز 🌸آشفته بود و اصلا توی حال خودش نبود ... توي همون حال و هوا رهاش کردم و بدون خداحافظي ازش جدا شدم ... اميدوار بودم کلماتم رو جدي بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پاي هيچ تلف نکنه ...😕 برگشتم توي ماشين ... برعکس قبل، حالا دیگه آشفتگي و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ... اما هنوز يه سوال، مثل چراغ چشمک زن ... 💡گوشه مغزم روشن و خاموش مي شد ... - چرا پيدا کردن اون مرد اينقدر مهمه که ديگران رو به خاطرش بازجويي و شکنجه کنن؟ ...🤔😟 حتي اگه وجودش حقيقت داشته باشه ... چرا با اين جديت دنبال پيدا کردنش هستن؟ ... اون بيشتر از هزار ساله که نيومده ... ممکنه هزار سال ديگه هم نياد ...😕🤔 چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت مي اندازه ... که مي خوان پيداش کنن و کاري کنن ...🤔 که هزار سال ديگه ... تبدیل به هرگز نيامدن بشه؟ ...😟🤔 استارت زدم و برگشتم خونه ... کتم رو انداختم روي مبل ... و رفتم جلوي ديوار ايستادم ... چند روز، تمام وقتم رو روي تحقيقات صرف کرده بودم ... و کل ديوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ هايي که براي پيدا کردن جواب سوال هام ... به اون چسبونده بودم ... شبيه تخته اطلاعات جنايي اداره شده بود ... با اين تفاوت که تمام اون ديوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود ... چه تلاش بيهوده اي ...😐😑 مي خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو از ديوار بکنم ... اما خسته تر از اين بودم که در لحظه، اون کار رو انجام بدم ... بيخيال شون شدم و روي مبل ولو شدم ... و همون جا خوابيدم ...😴 چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ... اون سوال هاي آخر ... و زنده شدن خاطره اي که ... اولين بار به قرآن✨👌 رو گوش کرده بودم ... جواب من هر چي بود ... اونجا ديگه جايي نبود که بتونم دنبالش بگردم ... بايد مي رفتم ... بايد مي رفتم و از جلو همه چيز رو مي کردم، نه از پشت کامپيوتر و با خوندن مقاله يه مشت محقق اسلام شناس دانشگاهي ... که معلوم نبود واقعا چقدر با مسلمان ها برخورد نزديک داشتن ...😊☝️ ديدن ماجرا از چشم اونها مثل اين بود که براي حل يه پرونده ... فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول اکتفا کني ... و حتي پات رو به صحنه جنايي نگذاري ... 😕 بايد خودم جلو مي رفتم و تحقيق مي کردم ...👌 همه چيز رو ... ...☝️ جواب سوال هاي من ... اينجا نبود ... بلند شدم و با وجود اينکه داشتم از شدت گرسنگي مي مردم ... از خونه زدم بيرون ... بعد از ظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقیقات بودم که هيچي نخورده بودم ... يه راست 👈رفتم سراغ ساندرز🌸 ... در روز که باز کرد شوک شديدي😳😯 بهش وارد شد ... شايد به خاطر حرف هاي اون روز ... شايد هم ديگه بعد از اونها انتظار ديدن من رو نداشت ... مهلت سلام کردن بهش ندادم ... - دينت رو عوض کردي؟ ... يا هنوز هم مي خواي واسه تولد بري ايران؟ ... هنوز توي شوک بود که با اين سوال، کلا وارد کما شد ... چند لحظه، فقط مبهوت 😧بهم نگاه کرد ... - برنامه مون براي رفتن تغيير نکرده ... اما ... واسه چي مي خوای بدوني؟ ...😳😧 خنده شيطنت آميزي صورتم رو پر کرد ... - مي خوام باهاتون بيام ايران ... مي تونم؟ ...😅 ✨✍