eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
454 دنبال‌کننده
155 عکس
197 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _ای بابا! این دیگه کیه؟!😐 دوباره رد تماس زد.... 🔥مهران 🔥از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه را رد تماس زده بود... چادرش را مرتب کرد؛ کیفش را برداشت؛ و گفت: _مامان بریم؟! _بریم! مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند.😊 بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در را برایشان باز کرد. محمد آقا، خانه نبود و چهار نفر در پذیرایی نشسته بودند. مریم، سینی شربت را جلویشان گذاشت. _بنشین مریم! حالت خوب نیست. _نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم.☺️ مهلا خانم، خداروشکری گفت. _پس مادر... مراسم عقدت کیه؟! شهین خانم آهی کشید و گفت: _چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خواند که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست.😒 شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود.😔 _محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد؛ 😒پس فردا باید مراسم برگزار بشه... مهلا خانم، دستش را روی زانوی شهین خانوم گذاشت. _خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدیم.... بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه😊 مهیا، اشاره ای به مریم کرد. بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند. مریم روی تخت نشست. _چته مریم؟! مریم، با چشم هایی پر از اشک، 😢به مهیا نگاهی کرد. _خبری از شهاب، نیست..😥. با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش را به میز گرفت، تا نیفتد. با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی آمد، به مریم دلداری ندهد. با لبخندی که نمی توان اسم لبخند را رویش گذاشت... کنار مریم نشست و او را در آغوش گرفت.🤗🤗 _عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟! مریم از آغوش مهیا، بیرون آمد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد. _ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه!😞😭 _انتظار زیادی نیست! حقته!😒اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش...😊 _نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم ! _بلند شو؛ لوس نشو! مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه.😉 مریم لبخندی زد😊بوسه ای به گونه ی😘 مهیا زد. _مرسی مهیا جان! _خواهش میکنم خواهری. ما بریم دیگه... _کجا؟! زوده! _نه دیگه بریم... الان پدرم هم میاد. مریم بلند شد. _تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین.. همانجا با هم خداحافظی، کردند.☺️👋☺️ مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت. با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت. _بریم مهیا جان؟! _بریم... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ سلام مختصری به همه کرد.رو به ریحانه گفت: _چیشده. چرا گریه میکنه...!؟😟 ریحانه لبخندی زد. _چیزیش نیس. با اسباب بازیش داشته بازی میکرده از دستش میافته،گریه میکنه.همین☺️ جلو آمد روی دوزانو نشست... چقدر زهرایش بابایی بود. و چقدر شیرین.چند روزی فقط «با» میگفت. _جان دل بابا😍 زهرا به محض دیدن بابایش، چهار دست و پا بسمتش رفت. مدام «با» «با» میگفت. یوسف سریع آغوش گشود. بغل کرد و بوسید.طفل شش ماهه اش را. _میبرمش پیش خودم.تا یه استراحتی کنی😊 _مرسی عزیزم. فدای دستت☺️ یوسف با زهرایش، به قسمت برادران برگشت... همه بطرف نوزاد یوسف آمده بودند. با او حرف میزدند.زهرایش را روی زمین میان سیم ها گذاشت. تا بازی کند. مراسم که شروع شد، با گوشی تماسی به بانویش گرفت. که به درب خواهران بیاید. زهرایش را به دست دلبرش سپرد و وارد آشپزخانه برادران شد. تا چای بریزد. پذیرایی کند از میهمانان امام حسین.ع. کم کم مراسم تمام می شد... چقدر شلوغ شده بود. بیرون از تکیه، موکت انداخته بودند.همه خانوادگی نشسته بودند. از محله های دیگر هم آمده بودند.قیامتی بود مجلس اباعبدالله الحُسین.ع.😭🏴جای سوزن انداختن نبود.وقت دعا بود... ای وای از دعای آخرمجلس...😭 که جگر یوسف و مستمعین مجلس را میسوزاند. یوسف،با گوشی اش تماس گرفت.که دلبرش بیرون بیاید.دستشان را در دست هم، گذاشتند.یوسف،بانویش و زهرایش.. 😭🤝😭🤝😭🤝 🎤_دستهاتونو بهم بدید.رو به آسمان رحمت بلند کنین... الهی بحق بدن اربا اربا اقا علی اکبر...😭الهی بحق دستان بریده باب الحوائج...😭ختم عمر بی برکت و ناقابل و پر از گناه و نمک بحرومی ما😭😩رو هرچه سریعترهرچه سریعترختم بشهادت بی غسل و کفن بفرمااااا😭😭😭 صدای آمین، و بعد صلوات مردم، کل محله را به لرزه درآورده بود... 📆📆📆📆📆📆📆📆 سالیان سال گذشت.. یوسف تلاشش را میکرد... را حساب میکرد... هنوز هم پشتش به خدا و اهلبیت.ع. گرم بود... به لحاظ مالی وضعیت یوسف خیلی بهتر شده بود... یادش نرفته بود محبتهای دلدارش، با خریدن ، محبتهایش را جبران کرد.😊☝️ در این دوسال به لحاظ مالی وضعیت مناسبی نداشتند. اما این 💞مرغ عشق💞 کردند. نکردند.از .. پس خدا خوب بود که جبران کرده بود برایش از چیزی که هرکسی فکرش را میکرد.. 🌟به اهواز که رفتند، پس انداز دوساله شان را، و پول خانه ای که درشیراز رهن کرده بودند، آپارتمانی را که اجاره کرده بودند را . آن آپارتمان را بانویش کرد.😍👌 🌟خداوند عطا کرد. 🌟فخری خانم به اشتباه خود پی برده بود. که گرچه سنگ دختر خواهرش را زیادی به سینه میزد اما مدام با عروسش داشتند. اما در این سالها یکبار هم نشد که ریحانه از گل نازکتر به مادر شوهرش بگوید.و به دلیل همین بحث ها، با شهین خانم تیره شده بود. چقدر بخاطر خواهرش، پسرش را میکوبید.😞 چقدر دختران خواهرش را در میهمانی ها مقابل پسرش قرار میداد.😞 🌟اشتباه محض کرده بود کوروش خان که با آقای سخایی و برادرش سهراب شریک شده بودند. تمام اموال را آقای سخایی بالا کشید و میلیاردها دلار بدهی بدوش دو برادر گذاشت.😱😥 با این ، کوروش خان با آن همه جلال و جبروتش، سکته کرد. و فلج روی ویلچر ماند.شاید خدا میخواست نشانشان دهد که اش اخر کار دستش داد. چقدر برای یوسف انداخته بود...! چقدر این همه سال میهمانی گرفته بود فقط بخاطر یوسف که انتخاب کند منتخبینش را..! 🌟سعادت از آن 🕊عمومحمد🕊 شد که جانباز شیمیایی بود.و بعد ۵ سال از ازدواج ریحانه، به درجه رفیع نائل گشت. 😭و چه سعادتی بالاتر از آن که طاهره خانم صبور و باگذشت، و دخترانش، میشدند. 🌟آقابزرگ بدلیل کهولت سن، و بیماری قلبی اش دار فانی را وداع گفت خانم بزرگ، طبق وصیت همسرش، را که خودشان درآن ساکن بودند بعنوان به آن 💞مرغ عشق💞 داد، و .و وصیت کرده بود که کسی حق هیچ اعتراضی ندارد. و کسی هم اعتراضی نداشت. چون هیچکس هدیه ای به این دو نداده بود الا پدرو مادر عروس...! و چند ماه بعد از آقابزرگ برحمت خدا رفت.! حال از آن میهمانی ها خبری نیست.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨مسیرهای ایدئولوژیک سوال هام رو يکي پس از ديگري مي پرسيدم ... آشفته و دسته بندي نشده ...😥😧 ذهن من، ذهن يک مسلمان نبود ... و نمي تونستم اون سوالات رو دسته بندي کنم ... نمي دونستم هر سوال در کدوم بخش و موضوع قرار مي گيره ... گاهي به ايدئولوژي هاي خداشناسي ... گاهي به نظريات نظام اجتماعي و جهان بيني ... و گاهي ...😥😕 اون روي نيمکت کنار فضای سبز جلوی کلیسا نشسته بود ... و من مقابلش ايستاده... درونم طوفان بود و ذهنم هر لحظه آشفته تر مي شد ... هر جوابي که مي گرفتم هزاران سوال در کنارش جوانه مي زد ...😥🌱 چنان تلاطمي🌊 که نمي گذاشت حتي سي ثانيه روي نيمکت بشينم ... و هي بالا و پايين مي رفتم ... تضاد انديشه ها و نگرش هاي اسلامي برام عجيب بود ... با وجود اينکه کلمات و جملات ساندرز🌸 سنجيده و معقول به نظر مي رسيد ... اما حرف هاي مخالفين و ساير گروه هاي اسلامي هم ذهنم رو درگير مي کرد ... نمي تونستم درست و غلط رو پيدا کنم ...😐😥 انگار از بود که در ميان اون همه شبهه و تاريکي گم مي شد ... يا شايد ذهن ناآرام من گمش مي کرد ...😣 🌸ساندرز🌸 داشت به آخرين سوالي که پرسيده بودم جواب مي داد ... اما به جاي اینکه اون از سوال پیچ شدن خسته شده باشه ... من خسته و کلافه شده بودم ... بي توجه به کلماتش نشستم روي نيمکت و سرم رو بردم عقب ... سرم ار پشت، حال نيمه آويزان پيدا کرده بود ... با ديدن من توي اون شرايط، جملاتش رو خورد و سکوت کرد ... فهميد ديگه مغزم اجازه ورود هيچ کلمه اي رو نميده ... ساکت، زل زده بود به من ...👀 چند لحظه توي همون حالت باقي موندم ... - اين کلمات به همون اندازه که جالبه ... به همون اندازه گيج کننده و احمقانه است ...😟😥 - گیج کنندگیش درسته ... چون تازه است و بهم پیچیده ... اما احمقانه ... سرم رو آوردم بالا ... - همين کلمات، حرف ها و مباني رو توي حرف تروريست ها هم خوندم ... مباني تون يکيه ... اما تون با هم فرق داره ... چطور ممکنه از يک مبنا و يک نقطه ... دو مسير کاملا متفاوت به اسم خدا منشا بگيره؟ ...😟😧 هر لحظه، چالش و سوال جديد مقابلش قرار مي دادم ... سوال ها و پیچش ها 🌀یکی پس از دیگری ... التهاب درونم🌀🌊 دوباره شعله کشيد ... از جا پريدم و مقابلش ايستادم ... و اون همچنان ساکت بود ... - علي رغم اينکه به شدت احمقانه است ... ولی بیا بپذیریم که خدایی وجود داره ... و ممکنه از یه ایدئولوژی، چند مسیر منشأ بشه ... و بپذیریم که فقط يه مسير، مسير صحيح و اسلامه ... از کجا مي دوني اون چيزي رو که باور داري از طرف خداست و بايد بهش عمل کرد ... مسير اونها نيست ... و تو بر حقي؟ ...😕😟 ✨✍