🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت25
📚#یازهرا
_____________
یه هفته بعد)))
(این چند روز اصلا سمت نرگس زیاد نرفتم.... و جوری باهاش برخورد میکردم که باید با امیر حسین ازدواج کنه
+مامان من دارم میرم تاکسی اومد...
_کجا نرگس خانم ..
+مزار
_ مگه چه خبره بیست چهار ساعت اونجا؟؟
+کی رفتم مگه ؟؟اخرین بار باخودت رفتم ..
_برسونمت؟؟
+آرمان قبلا کلی التماس میکردم نمیبردیم الان چیشدی؟؟
نمیخواد تاکسی گرفتم میرم..
_تنهااااا
+نهه بادوستم...
نرگس که رفت....
_مامان منم میخوام تا جایی میام.
-برو..
ماشینو روشن کردم دنبال تاکسی که نرگس باهاش رفت، راه افتادم..
اول رفت در خونه دوستش پریا باهم سوار همون تاکسی شدن...
راهییی مزار شهدا
وقتی که رسیدن سر قبر شهیدی یک دوسه دقیقه نشستن بعد پاشودن...
دوستش زنگ زده بود به یکی داشت باهاش صحبت میکرد..
بعد چند دقیقه دیگه یه پسر اومد کنارشون
وای اییییننننن چیهههههه
چیزییی که میدیموووو اصلا نمیتووونستم باوووور کنم
فکر کردم مزاحمههههه خواستم پیاده شم که دوسش زد به بازوی پسره و سه تایی باهم میخندیدن...
اعصابم کلی از دست نرگس خورد شده بود میخواستم برم کنارشون فقط.......
گوشیو برداشتم اول یه عکس برداشتم...
بعد زنگ زدم بهش
+سلام آرمان خوبی؟
_کجایی اجیم؟
+گفتم که بهت میرم مزار شهدا
_ عه رفتین رسیدین ؟
+اره رسیدیم الان..
_خب من اومدم بیرون کار دارم اگه خواستی بگو بعد بیام دنبالت
+نه قربونت خودم میام..
_باشه عزیزم فعلا کاری نداری
+نه خدانگهدار
_مواظب خودت باش....
ادامه دارد.....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت25
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
وقتی داشتم از کنارش رد میشدم تا سوار اتوبوس بشم آروم صدام زد:
امیرعلی : ببخشید خانم مجد میشه یه لحظه صبر کنید کارتون دارم؟
ناخودآگاها ابروهام بالا پرید:
-بله بفرمایید
-امیرعلی:اگه میشه صبر کنید بچه ها سوار بشن میگم خدمتتون
-باشه منتظرم
-امیرعلی:ممنون
کولم رو به مریم که کمی اون طرف تر منتظرم بود دادم تا سوار اتوبوس بشه خودم هم همونجا چشم به امیر علی دوختم
داشت برای دوستاش که هر کدوم مسئول یک ماشین بودن موضوعی رو توضیح میداد.
برای اولین بار به تیپ و قیافش توجه کردم
موهای قهوی تیره که به زحمت تارهای بور بینشون دید ه میشد ، چشمهای درشت عسلی روشن، صورتی گندوم گون که با ریشهای مرتب پوشیده شده بود و لب و دهنی متناسب نگاهم رو از صورتش به هیکلش دادم قدی حدود یک و هشتاد و پنج نه لاغر بود نه چاق در یک کلام میشه گفت جذاب بود
با تکرار کردن دوباره کلمه جذاب در ذهنم م توجه افکارم شدم چطور شد ؟ که من به یه پسر ریشو با لباسهای ساده لقب جذاب دادم ؟
همیشه در ذهن من پسرانی جذاب بودن که مطابق با مد روز لباس بپوشن نه امیر علی که یک پیراهن مردانه ساده به رنگ آبی آسمانی و یک شلوار پارچه ای سیاه پوشیده بود، نه نه این تریپ پسرا اصلا برای من جذاب نی ستن یا حداقل میشه گفت برای من دو ست داشتنی نیستن حتی اگر جذاب باشن
نویسنده : آذر_الوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁