..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت43
📚#یازهرا
______________
+خود اتنا ازدواج نکرده
داداشش ازدواج کرده
بچه هم داره
_خودش چرا ازدواج نکرده؟؟
چند سالشه
+نمیدونم خب
فکر کنم نامزد داره
هم سن خودمه
_اسم داداشش چیه؟؟
+آرمین
_داداشش چند سالشه
+نمیدونم عههه بیست و هفت هشتی میخوره
_داداششم دیدی؟؟
+اره
_از کی باهاش دوستی؟؟
دختر خوبیه؟؟
+اها پس😂
بخاطر اینکه من باهاش دوستم میخوای بدونی کیه!!؟
_اره دیگه
برا تحقیق ازدواج که نمیپرسم 😐
+عجب😂
_بیا بریم تو کنار بابا
+بریم.
-آقا آرمان شما کجا بویدامروز!!!!!؟؟؟؟ که ماهیئت بودیم؟؟
_منم رفته بودم هیئت
-با کی
_نیما
+نیما دیگه کیه
_یکی از دوستام
+إرمان تو چطور آمار دوستا من میگیری منم الان مثل خودت میشم
+اسمش؟؟
_نیما
+فامیل؟؟
_نیک فر
+اسم پدر؟؟
_علی
+چند تا فرزند؟؟
_سه تا
+جنسیت؟؟
_پسر پسر دختر
+سنشون؟؟
_خودش همسن خودم
+اسما خواهر برادراش..
_نمیدنم
قیافش چجوریه؟؟
_قدش خیلی بلنده.
خیلی لاغره
خوشکله
خوش تیپ
جذاب
+باشگاه میره؟؟
_نه
نمیدونم
-نرگس بسهههه باباااا😂
این بد بخت مگه ازت چی پرسید
+بابا مخمو خورد
داشتم ظرف میشستم هی سوال میپرسید
راجب دختر همسایمون
همین جدیده
آتنا
کل زندگیشو فهمید
فقط بخاطر اینکه دوست منه
اسمش چیه
سنش چقدره
اسم داداشش
اه
اصلا کشت منو
-داداشت غیرت داره نرگس خانم 😂
+قربون غرورش
-دوست داری داداشتو😂
+اره😂
دوسش دارم اماگاهی وقتا خیلی رو مخه
گاهی وقتا هم اینقدر خوبیم که قربون صدقه هم میریم. کلی
_گاهی هم دشمن خونی همدیگریم
+راست میگه 😂
#ادامه_دارد
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت43
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
هی چی بگم که تو حرف حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم
بعد از کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آم ار گیری امیر علی همراه خاله گیتی به بازار رفتم و کلی لباس مناس ب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این تغییر باز مونده بود ولی چیزی به روی خودش نمی آورد .
شاید هم فکر می کرد متحول شدم
روز بعد شقایق خبر آورد که امیر علی بجز دوشنبه ها که با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هروز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص به روسیه بره
پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم
روزها می گذشت و من همچنان در پی یک نگاه یا توجه از جانب امیر علی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود و تمام نقشه های من به فنا می رفت
این موضوع من رو بیشتر حرصی می کرد ، شب روز از خودم می پرسیدم
چرا من رو نمی بینه شاید ساعتها خودم رو توی آینه نگاه می کردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه ای نمی رسیدم
زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود
و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیرعلی به دفتر بسیج می رفتم و البته سحر هم بیکار نبود و هروز دریچه ی جدید ی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز می کرد .
تغی ر ا ت ظاهریم دیگه به خاطر امیر علی نبود . بلکه برای خودم بود ولی هنوزم مقاومتهای داشتم در مورد پوشش مثلا اینکه همیشه اون یه کم مو باید بیرون باشه ولی نوع لباسم م عقول تر شده بود
و البته آرایشم کمتر
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁