eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
455 دنبال‌کننده
139 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________________ بابام از سر کار اومد صدام کرد برم پیششون.. +جانم؟! -یکم از این پسره بگو +پسر خوبیه -خب؟ +همین دیگه نمیدونم باید باهاش حرف بزنم بعد بفهمم چطور پسریه.. -افرین.. نرگس امشب من اجازه نمیدم شما برین با هم صحبت کنید +چرا بابا؟!!!! -امشب بیان فقط ببینم یکم ازشون بدونیم من امشب بجات با پسره حرف میزنم اگه صلاح دونستم میزارم باهاش حرف بزنی +چرا خب؟؟ -چرا نداره دیگه. +خب ما که رفتیم خونشون دیدیمشون شماهم که اون روز باهاش حرف زدی. -اره با یک بار نمیشه تصمیم کلی گرفت که، بزار من خودم باهاش حرف بزنم +باشه راجبِ چی باهاش حرف میزنی؟ - از کی تو رو میشناسه، از کی بهت گفته، چیشد که اینقدر راحت باهات تماس میگرفت، چیشد که نگرانت بود، خیلی چیزا حالا +چرا زا امیر حسین حرف نزدین با بقیه حرف نزدی؟ -بقیه لازم نبود.. امیر حسینو خودم میشناختم.. ارسلان فرق داره +چه فرقی؟ -اصلا من حرف نمیزنم باهاش خوبه؟؟ +بابا😂چرا!؟ -خودم حرف نمیزنم آرمان میگم بره باهاش حرف بزنه اگه اومد گفت پسر خوبیه بعد تو برو باهاش حرف بزن +نه باباااا چه ربطی به ارماان دارهه اخه نظر اصلی نظر شما و مامان و امیر علیه -آرمان چی پس؟؟ +باباااا نظر اون اصلا برا من مهم نیست -اتفاقا ارمان بهتره اون بهتر میتونه تصمیم بگیره من همیشه به تصمیم گرفتناش اعتقاد دارم اینم بدون تو این خانواده ازدواج تو از هر چیزی مهم تره برا آرمان.. + نظرش برا من مهم نیست تا وقتی شما و. امیر علی هستی آرمان هیچ حقی نداره که نظر بده -حالا که اینطور شد من چیزی نمگیم میگم نظر من نظر آرمانه +باباااااا ارمان امروز رفتم یه چیز بهش گفتم کاری کرد موجب ناراحتی ارسلان شد -تو از کجا میدونی؟؟ اصلا بگذریم امشب میان یا من میرم باهاش صحبت میکنم یا ارمان بره بعدشم اگه خوب بود اجازه داری بری. باهاش حرف بزنی بعد از اینکه حرف زدین، یه عقد موقت امیر علی بینتون بخونه که طی یه مدتی محرم باشین برای شناخت بیشتر.. بعدش خرید و این چیزا بعدشم توکل به الله +یعنی صیغه محرمیت بینمون خونده شد میتونیم باهم بیرون هم بریم!!؟؟ -نه +خب محرمیم ‌-محرم باشین زنش که نیستی این عقد موقت فقط برای اینکه یه دو روزی یه بار مثلا به همزنگ بزنین اونم هر دفعه که زنگ میزنی بیشتر از 3 دقیقه طول نکشه که مبادا احساسی به وجود بیاد یا چت میکنی بعد بده آرمان حتما بخونه اطلاع داشته باشه چت کردنتونم ادمی زادی باشه فقط درمورد زندگی اینده تون حرف میزنین ببنین تفاهم دارین یانه وقتی هم زنگ زد یا پیام دادین بهم باید جدی باشی مسخره بازی درنیاری مغرور باشی و بگی داداشم کنارمه از هرجی که بهم میگی خبر داره. ‌+چشم ولی خب به هم محرمیم -بیرونم خواستین برین ارمان باید باشه +بابا😂 ارسلان منو دوست داره مطمئنم خودتون برین باهاش حرف بزنین یا امیر علی بخدا آرمان بره باهاش حرف بزنه کلا پسره رو از ازدواج کردن منصرف میکنه -همین طوری خوبه آرمان راحت میتونه باهاش حرف بزنه بخدا آرمان اگه ازدواج کنه بچش دختر بشه از منم سخت گیر تر میشه بخدا خواستوار نمیزاره بیاد داخل خونش 😂 +مگه اون میتونه ازدواج کنه😒😒 بابا ارمان به منو ارسلان حسودیش میشه -چرا شما چکار همین مگه؟ +هیچکار نامزد -نامزززززدددد؟!!!!؟؟؟!! نرگس؟! نامزد موقعی میشن که عقد دائمی بینتون خونده بشه فهیمیدی؟!؟؟؟؟ +من فکر میکردم بعد ضیغه محرمیت نامزد حساب میشیم😂 -اره😂 برا من بعد از عقد +بابا اینجور که شما میگی ما بعد از عقدم نمیتونیم بریم بیرون باید آرمان باهامون باشه😂 _نه دیگه ارمانو نمیفرسته همراهتون اما شرط میزاره براتون مگه نه علی اقا -بله شرطشم اینه که دختر منو در روز فقط حق داری سه ساعت ببینیش همون شرطایی که وقتی من رفتم خواستگاری مامانت بابابزرگت میزاشت 😂 +جدییی😂 خب شما مگه زن و شوهر نبوین؟ -اره به بابا بزرگت میگفتم بزار من یه روز با زنم برم بیرون نمیزاشت میگفت دختر من قبل از ساعت نه میاری خونه تازه قبلشم باید میگفتیم کجا میخواییم بریم خودش یه جایی رو مشخص میکرد میگفت مثلا برین فلان پارک از این ساعت تا این ساعت همین بود که من به مامانت گفتم خدا بهمون اگه دختره بده من همین جوری سخت گیری میکنم😂 +وااااای خدااااا به داد ارسلان برسهه😂😂 -از کجا معلوم داماد ارسلان باشه 😂 +بابا هست دیگه😂 _نرگس باورت میشه من تا وقتی میخواستیم برا خرید حلقه باباتو ندیده بودم😂 +واای 😂 یعنی بابا بزرگ اینا خودشون باید تصمیم ازدواج شما رو میگرفتن😂😐 -بله😂 +خدا رحتمش کنه -اره
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 دستم رو گرفت و ادامه داد: -ممنون پسرم که ازش خواستی بیاد پیش من بمونه خدا انشالله حفظت کنه خدا ازت راضی باشه همیشه حواست بهم بوده دستش رو بوسیدم: -این چه حرفیه بی بی وظیفم رو انجام دادم تاج سری به مولا -زبون نریز بچه ... با صدای در حرفش رو قطع کرد رقیه خانم بود که با کیسه های دستش وارد حیاط شد با دیدن من اونم متعجب شد ولی چیزی نگذشت که با لبخند به سمتم اومد به احترامش بلند شدم و کیسه ها رو ازش گرفتم: -سلام رقیه خانم زحمت کشیدید -سلام مادر رسیدن به خیر خوش اومدی چه زحمتی رحمته بفرما شما خودم میبرم -نه مگه من میزارم دیگه اجازه تعارف بیشتر بهش ندادم و کیسه ها به آشپزخونه بردم. بعد ریختن یه چای برای رقیه خانم به حیاط برگشتم با خجالت دستی به گونه زد و گفت: -خدا مرگم بده شما چرا پسرم شما خسته ای خودم می ریختم -خدا نکنه کاری نکردم بعد خوردن چای شروع کردم به تعریف از این چند سال که اونجا بودم -بی بی جان خلاصه اینکه کار خاصی اونجا نداشتم جز دانشگاه رفتن و کار کردن ا ز صبح که دانشگاه بودم بقیه روزها هم کار می کردم با اینکه زندگی توی همچین محیط های با روحیم سازگار نبود ولی مجبور بودم بسازم ، دیگه خدا رو شکر گذشت نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁