🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت72
📚#یازهرا
___________________
که نامزد داری.
+اره
خب پس این دیگه چرا باید منتظرجواب کسی که نامزد داره باشه، قبلشو نبین از همون روز که آشناشدیم باهاشون از همون روز گفتن.. بعدشم اگه واقعا دوست داشت نمیومد بگه من دوست دارم، میگفت من دوست دارم باشما ازدواج کنم چی میشد؟؟؟
+خب پسر ساده ایه
_نه اصلا نیست یه روز به این حرف من پی میبری این داره خودش این کار میکنه
خودشو مظلوم میگیره، اگه واقعا دوست داره بزار بیان چند وقت برن، الان به بابا هم گفتم،، گفتم یکم اذیتشون کنیم چی میشه، فردا که حرف زدی باهاش باز بگو من بایک بار حرف زدن نمیتونم تصمیم بگیرم..
+بعد اخرش میگن مگه تو دختر کی هستی اینقدر ناز میکنی..
_خب باشه اصلا تو نگو من میگم یه بار حرف زدین من میگم با یک صحبت بار نباید تصمیم گرفت..
+بعد اخرش میگن همه راضین اما داداشش میخواد این ازدواجو بهم بزنه..
_بزار بگن
+بهم بخوره یعنی؟؟؟
_تو چکار داری خدا خودش درست میکنه بزار ببینیم صلاح ومصلحت خدا چیه
از کی تاحالا از این حرفا میزنی امیر😂
َ
آرمانن)))))
دیروز که داشتم با نرگس حرف میزدم
اخرای حرفاش یه جا گفت امیر حواسش نبود منم اصلا به رو نیاوردم چقدر خوشحال شدم از این کلمه خدا میداند،،
یه ساعت دیگه با اتنا قرار داشتم.. گفتم بیاد گلزارشهدا،، راستی نیما آشنا داشت گذاشتن منم خادم شم بعضی روزا گفتن که بیام..هنوز دوست داشتم با آتنا ازدواج کنم اما بازم از اینکه جواب رد بده ناراحت نمیشم نمیدونم چرا.رسیدم گلزار نیما اومده بود.. رفتم کنارش.. بعد از سلام و احوال پرسی،، بهم گفت مغرور باش و جدی.. بعد از یه نیم ساعت آتنا رسید متوجه حضورش نشدم داشتم با نیما صحبت میکرم که دیدمش به نیما گفتم که اینه دختره،
-پرو باش آرمان😂
_عه 😐
-باشه بابا امیر محمد😂
رفتم کنارش..
_سلام
-سلام
_بیا بریم اونجا بشینیم
-جایی بهتر از اینجا سراغ نداشتی؟
_نه
-چرا گفتی بیام اینجا؟
_چون کار میکنم اینجا،
-واقعا چکار میکنی؟
_قراره بعضی روزا بیام خادم شم
-اوه.اعتقاد نداشتی که
_اونش به خودم ربط داره
خب چخبر؟
_خبر سلامتی
چرا گفتی میخوای حرف بزنی باهام؟
-همین جوری
کی میای خواستگاری 😂
_هیچوقت
-چرا اونوقت
_خواستگاری که بخواد جواب منفی بده نمیرم
-داخل چت کردن خیلی مظلوم بودی واقعا فکر نمیکردم اینقدر جدی باشی اما تو گفتی من میام خواستگاری
_خودت به من بگو خواستگاری که بدرد نخوره چرا بیام؟؟؟؟؟
-باشه نیا مجبور نیستی که،، امروز خواستم ببینمت ازت یه چیزی و بخوام
_خب؟؟
-من کاری با تو ندارم.. بخوای بیای خواستگاری آدم حسابت نمیکنم.. ازت میخوام به کسی نگی راجب منو پرهام
_چه ربطی به من داره من چکارم به تو یه خواستگاری کردم جوابمم فهمیدم..
-وقتی گفتم پسر همسایمون ازم خواستگاری کرده خیلی عصبی شد کلی حرف بد زد که بیخود کرده پسره ی حالا بگذریم.. امروز با من قرار گذاشته نمیدونم چکارم داره
_چه ربطی داره به من الان.
-امروز من باهاش قرار دارم اما وقتی که قرار گذاشته که هوا تاریک میشه نمیشه کنسلش کنم چون خیلی عصبی میشه عصبی بشه هیچکس جلو دارش نیست..
_آتنا خانم اینا رو چرا به من میگی به من چه ربطی داره.؟؟
-خب میزاری حرف بزنم اقا آرمان
_بفرمایید اسمم امیر محمدا
-چیی
_گفتم اسمم امیر محمده
پس چرا
_لطفا بگو حرفات چه ربطی به من داشت؟؟
بلند شد یکی زد توگوشم گفت هیچی و رفت😂خیلی کارش خنده دار بود واقعا چرا اینکار کرد 😂
یه نگاهی تو صورتش انداختم نمیدونم چرا صورتش پر از اشک بود،، دلم آتیش گرفت کاش نگاهش نمیکردم..فکر نمیکردم انقدر دلش نازک باشه و ساده باشه..
برا نیما تعریف کردم حرفاشو
-دیوونه نیست آرمان😂
_عه
-حواسم نبود
_عادت کن دیگه امیر محمد.
-طول میکشه😂
-شاید مبخواد اتفاقی براش بیوفته واقعا از الان هدفش از این کارو حرفا چی بود😂
_نمیدونم من دلم شور میزنه
-برو با ماشینت دنبالش امشب
_رفت
-نه اوناجاس داره دست و صورتش میشوره
_جدی برم دنبالش؟؟
-اره برو
_توهم بیا
-نه خودت برو کار دارم من...
_باشه فعلا خدانگهدار..
راه افتادم دنبالش.باتاکسی بود.داشت میرفت سمت خونه.. وارد کوچه که شد از تاکسیه سبقت گرفتم با ماشین ایستادم در خونه.. وقتی که تاکسیه به در خونه رسید آتنا پیاده شد همون موقع پیاده شدم داشت نگام میکرد. منم نگاهش کردم داشت اشکاشوپاک میکرد خندم گرفت 😂عجب سیلی خوردم...😂
رفتم توخونه
_سلام مامان سلام نرگس، بدو رفتم سمت اتاقم..لباسامو عوض کردم.. باز اومدم بهمامانم اینا گفتم گلزار شهدا بودم..نرگس قیافش شبیه همین آدمایی مشکوک میشن شده بود😂
+چی میخوای اون جا تو، بیست و چهار ساعت ها؟؟؟
_بخدا کاری ندارم نیما کار داره😂
+شنیدم میخوام باهاشون همسفر شیم
_بله 😂
+کجا میری
_کار دارم کار دارم 😂
+خیلی مشکوک میزنی
_نرگس عهههه
_هوا تاریک شده بود. بالاخره آتنا از خونشون اومد بیرون سرمو گرفتم پایین ک مثلا متوجه نشه
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت72
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
رقیه خانم همچنان کنار بی بی بود اوالایل فکر کرده بود حالا که برگشتم ردش می کنم تا بره ولی با شرایط کاری که من دارم و با توجه به تنها بودن خودش تصمیم گرفتم هنوزم بمونه کنار بی بی تا تنها نباشه
بی بی هم که قربونش برم کمر ه مت رو بسته و داره دنبال زن برا من میگرده دیونم کرده میگه خوب نیست پسر تو این سن عز ب باشه دیگه باید زن بگیری کوتاه بیا هم نیست
البته خودم هم بی میل نیست به نظرم دیگه وقتشه ولی خوب منم دوست دا رم مثل هر انسان دیگه ای با عشق ازدواج کنم بی بی م عت قده عشق بعد ازدواجم به وجود میاد ولی من دوس دارم قبل ازدواج دل ببندم
**
از زبان دریا
مشغول مطالعه پرونده یکی از بیمارا بودم که توی کما بود با صدای زهرا نگاه از پرونده گرفتم :
-دریا این چند روز کجا بودی ؟
-مرخصی گرفتم یه کاری برام پیش اومده بود
-اون روز که بیمارستان بود ی یهوی کجا غیبت زد؟
-گفتم که مربوط به همون کاره باید میرفتم
- اهمم ... پس دکی جون رو ندیدی ؟
دلم لرزید :
-چطور واسه چی؟
-باید ببینیش چه آقای به جای برادری همه چی تموم مودب با سواد چشم پاک باو ر ت میشه دخترای بخش خودشون رو کشتن این چند روز حتی نگاهشم بالا نمیاد یه نگاه کوتاهی بهشون بندازه
پس هنوزم نگاهت به سنگ فرشه ب رادر بسیجی یه لحضه همون دریای شیطون چند سال قبل توی وجودم زنده شد ، کاش اذیتش کنم
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁