🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت73
📚#یازهرا
_______________________
پیاده تا سر کوچه رفت بعد از چند دقیقه ماشینی تومد دنبالش..حتما همین پرهامشه،، رفتن رستوران غذا خوردن، آتنا برعکس ظهر خیلی خوشحال بود ، داشتن با پسره میگفت و میخندین، این صحنه هارو میدیم انگار داشتم به خودم صدمه میزدم... واقعا آتیش میگرفتم...
بعد از اینکه غذا خوردن رفتن داخل یک پارک تا باهم نشسته بودند نزدیک ساعت نه شب بود.. گوشیم زنگ خورد بابام بود..
_الو سلام بابا جان
-سلام کجایی تو؟؟
_بیرونم بابا، میام نگران نشین
-کجایی خب؟!با نیمایی؟
_عه اره اره،،
-گوشیو بده به نیما من دلم براش تنگ شده
(آتناو پرهام پا شدن که برن نمیشد با بابام صحبت کنم...اونا داشتن میدوییدن،،
_بابا الان کنارم نیست
-کجاعه
_نمیدونم میاد کنارم الان
فعلا من کار دارم بابا
- زود بیا چکار داری این موقع
نرگس رفت امروز با ارسلان......
(چیزی که میدیدم باورش برام خیلی سخت بود،، دستاشون تو دست هم بود،، هر نگاهی که میکردم مثل عذاب چند ساله ای بود،، بغض بد جور گلومو گرفت که اگه صحبت میکردم بابام حتما........
_زنگ میزنم بابا
-چکار داری خب؟؟
(دیگه نمیتونستم حرف بزنم گوشیو قطع کردم... مغازه ای رو دیدم سریع رفتم یه بطری اب از تو یخچالش برداشتم یک چهارم بطری رو سر کشیدم.. هر چی پل داشتم رو گذاشتم رو میزش دور شدم ازشون خیلی دوییدم تا رسیدم بهشون یه اقایی دنبالم میدویید گفت اقا پول رو خیلی زیاد گذاشتی روی میز بفرما بقیش
پولوگرفتم اونا ایستادن..صدای خنده هاشون تنمو میلرزوند... چشام کلی قرمز شده بودن.. اما گریه نکردم.. رفتن سوار ماشین شون شدن پسره داخل خیازون روو خیلب آروم میرفت اما رسید به یک خیابون خلوت خیلی رفت یه جایی که خیلی خلوت بود و ساکت هی با سرعت زیاد روی آسفالت ها میچرخید..خیلی زمین خالی بود و خانه ها هم آپارتمان خلاصه خیلی جای خلوت و ساکتی بود..
ماشین وقتی داشت میچرخید از بغل آتنا رو دیدم سرشو گذاشته بود تو دستاش و کمر بند بسته بود..داد میرزد، پسره هم هیچی حالیش نبودوبلند میخندید... رفت داخل یک کوچه آسفالت پسره پیاده شد.. داشت بلند میخندید نزدیک شدم.. آتنا داشت گریه میکرد.. دست اتنا رو کشید و پرتش کرد از ماشین بیرون،، افتاد زمین،، بلندش کرد یکی زد تو گوشش دلم آتیش گرفت،، اتنا داد زد گفت،،،،تو منو گول زدیییی😭
صدای نازکش روح و روانو ازم گرفت اشم در اومد.. پسره بلند میخندی و گفت اره من خیلی ها رو گول میزنم کار من همینهه،، اتنا بلند داد زد گفت، نزدیک من نشوووووو اون حرف حالیش نبودداشت نزدیکش میشد.. گفت قشنگ معلوم میشه که تو میشی مال من... کاش دخالت میکردم....داشت میرفتم رو اعصابم. دست گذاشت روشونه ی آتنا،،
نزدیک شدم که برم پیشش...دیدم داره میدوعه به سمت من، خودمو پنهان کردم..
پسره اومد دنبالش،، اتنا با گریه داد میزد میگفت دست به من نزن.. اخرش آتنارو هول داد افتاد... دستشو گرفت کشوند آتنا سمت در یک خونه،،،، اتنا داد زد و گفت نهههه منننن نمیاااام..
داد میزد میگفتتتت کمکم کنید دارم بد بخت میشم... از بغل کوچه آروم رفتم. باز پسره خندید و گفت کسی اینجا صداتو نمیشنوه..داشت به زور آتنا رو میکشنود تو خونه اخر دفعه میخواست ب. غ. ل. ش. کنه ببره داخل ،،، واقعا باورش برام سخت بود تازه ماجرارو گرفتم.. تا خواست اتنا رو ب. غ. ل. کنه از پشت سر هولش دادم، داد زدم اتنا برو سمت ماشین تا اومدم برم پسره از پشت سر هولم داد.. اتنا ایستاده بود نگاه میکرد اتنا رو زرد تو اون خونه نزاشتم درو ببنده.. پام بین در بود... چاقو رو درآورد که بزنه به پام مجبور بودم سریع پامو کشیدم اتنا کمک کرد در رو باز کرد اومد بیرون،، پسره دستامو گرفته بود یه دستش بروووووو آتناااااااا بررررو با ماشینننن...
دستاشو پس زدم هولش دادم دویدم نمیشد بهم رسید و گفت میکشمت چاقو رو سمت گردنم آورد. آتنا برگشت و داشت گریه میکرد..
مگهههه نگفتمممم بروووو یه لحظه فکرکردم همچی تموم شد... امابودن خدا فراموش نشد...چاقو رو نزدیک شکمم آورد اومدم چاقو رو بندازم کشیده شد رو شکمم اما احساس کردم خون میاد چشام سیاهی میرفت ،،، که صدای ماشین پلیس که اومد پرهام داشت میرفت سمت اتنا،، اتنا داشت ماشینو روشن میکرد
.. نمیتونستم بدوهم نفسی برام باقی نمونده بود.. به سختی خودمو بهش رسوندم، باز چاقو، خواستم بگیرم ازش اما نمیشد باز خواست بزنه بشکمم که با پام مانع شدم چاقو به ساق پام خورد.. میخواست فرار کنه پلیس بهش رسید ومن خواب رفتم....
چشام باز شد،، یه جایی شبیه بیمارستان دور برمو نگاه کردم دیدم آتنا داره گریه میکنه.. یه حس خوبی داشتم.. یکی در اتاق در زد زیر چشمی نگاه کردم نرگس اومد تو اتاق داشت گریه میکرد اومد سر اتنا داد زد گفت داداشم چکار کردی،،چرا آرمان من اینجاس،، هرچی هست از گور تو بلند میشه.. اتنا هم فقط داشت گریه میکرد
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت73
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
به خودم اومدم لبم رو گزیدم
-دریا زشته دیگه بزرگ شدی بیخیال اون کارای بچه گانه شو
پوووف کلافه ای کشیدم دوبار ه حواسم رو به زهرا دادم:
-آره داشتم می گفتم خلاصه خیلی آقاست امروزم قراره به بخش خودمون بیا د بیا ببینش
-من ببینمش که چی بشه ؟
-هیچی محض اینکه یه جیگر دیده باشی
-وای دست از این خل بازیات بردار زهرا من چکار پسر مردم دارم استغفرالله
-اه جم کن بابا انگار چی شده توبه میکنه
لبخندی به لحن حرصیش زدم و گفتم:
-خوب حالا حرص نخور ب ا لاخره این جیگر رو می بینم
هه نمیدونست این جیگر مودبشون چه به سر من دیونه آوره و چندین ساله برای من آشنا ترینه
با تقه ای که به در خوررد از افکارم جدا شدم :
-سلام خانم مجد دکتر فراهانی اومدن و میخوان وضعیت عمومی بیمار اتاق صد دو رو بدونن
هری دلم ریخت هول شدم حالا چکار کنم ؟
زهرا: ب ا لاخره اومد بدو برو که چشم و دلت از دیدن جیگر روشن بشه بلکه ط لسم نگاه اون و بخت تو هم باز شد شوهر کردی رفت
زهرا همینطور لودگی می کرد و از حال داغون من خبر نداشت
راهی نبود باید می رفتم ولی ترجیح دادم فعلا من رو نشناسه با همین فکر ماسک زیر چونم رو روی صورتم کشیدم و با ب ر داشتن پرونده بیمار به سمت اتاق صد و دو حرکت کردم نزدیک در مکثی کردم و خودم رو به تخت رسوندم هنوز امیر علی به اتاق نیومده بود بعد از یه معاینه کلی از وضع یت عمومی بیمار منتظر اومدن امیر علی شدم
به همرا چند پرستار خانم وارد اتاق شد ، لحظه ای حس حسادت توی وجودم شعله کشید ولی وقتی نگاه به زمین دوخته ی امیر علی رو دیدم دلم آروم شد
با استرس سلام دادم :
-سلام آقای دکتر
نگاه کوتاهی انداخت و...
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁