🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت77
📚#یازهرا
________________________
_فدات شم..
با آتنا روی یه نمیکت نشستیم.
_آتنا
-آرمان چرا اومدی دنبالم؟
_نمیدونم.. با دوستم نیما بودم براش تعریف کردم فقط نیما از این جریان خبر داشت وقتی بهش گفتم تو چی گفتی زدی توگوشم 😂گفت برو دنبالش..
-ببخشید 😂
_این حرفو هیچ وقت دیگه نزن
-چرا از من خوشت اومد
_حالا نمیگم بهت😂
-بگو
_بخاطر اینکه چادری نبودی 😂
من از دخترا چادری خوشم نمیومد
ولی خب نرگس اگه چادرشو جلو نامحرم نمیپوشید بد حور باهاش برخورد میکردم
-عجب😂
من که گفتم عاشق پرهامم تو گفتی من دیگه نمیام خواستگاری
_اصلا از حسم نپرس اما توبه کردم یه بلایی هم سر چشام آوردم که تو رو دیده و پسندیده.😂. میخواستم حسی که بهت داشتمو نابود کنم خیلی سخت بود واقعا..
آتنا یه قبر اونجا خالیه.
-خب باشه..
_به نظرت کی یه شهید جدید میارن؟
-نمیدونم این دیگه چه سوالیه
_همین جور بگو تاکی شهید بعدی میارن
-شش ماه دیگه.
_صبر کنیم تا شش ماه دیگه ببینیم کیومیارن..
-باشه😂
ولی این چه کاریه من نمیفهمم چه سوالی اصلا به ماچه
_نمیدونم ولش کن من کلا دیوونه هستم..
دقیقا ده دقیقه دیگه همگی میخواستیم بریم حرم...نشسته بودم... دلم میخواست برم...اما نمیتونستم میترسیدم.. هی پیش خودم میگفتم امام رضا منو نمیخواد.. خدا منو نمیبخشه.. با این جور فکرا بغضم گرفت... دور از خانواده خودم تنها رفتم سمت حرم ... نمیدونستم باید از کجا وارد شم.. انگار که اولین بارم بود..حرم تار بود جلوی چشام خودمو یه آدم گناه کار میدیدم.. یکی که حق جلو رفتن و نزدیک حرم شدنو نداره.. اشکم دراومد من با خودم چکار کردم... هیچکس نمیخواد منو.نزدیک حرم نشدم یه گوشه یه جا نشستم انگار دلم باز شده.. حس آرامشی بهم دست داد یه صدایی داشت میومد که میگفت آمدم ای شاه پناهم بده.. بغضم شدید تر میشد.. مردم گریه میکردند.. با این حجم اشک اصلا نمیتونستم پاشم.. خواستم برم سمت حرم. از بس گریه کردم چشام تار میدیدند . یه خط قرمز میدیدم.. خیلی ها از اون خط نمیتونستند رد شن. چون تباه بودن نمیتونستن برن سمت حرم.دلم خیلی شکست. نزدیک خط شدم. اشکام بیشتر شد همون جا نشستم یکی اومد کنارم انگارمنو میشناخت.. یه سید بود.. خیلی خوشکل بود.. خیلی نورانی بود.. خیلی مهربون بود.. گفت چرا نمیری سمت حرم با اشک بهش گفتم اونجا حرم امام رضاست جای آدم های تباه که نیست. مرده کنارم نشست سرمو گذاشتم رو پاش گفت تو از همین الان پیش ماییی.. برو سمت حرم.. حرفاش خیلی ارامشبخش بود.. چشامو باز کردم.. بغل دیواری روی صحن خواب بودم.. از خواب بیدار شدم مرده تو خوابم بود..
از حرم که اومدم خیلی ارامش داشتم..
پیش نیما رفتم خوابمو براش تعریف کردم.. نیما گریه شد.. خودم باورم نمیشدددد... به خودم به نیما قول دادم قسم خوردم پیش نیما اگه خدا منو قبول کنه من برم سمت سوریه...
نیما بهم گفت وقتی بهت گفته تو از همین الان پیش مایی یعنی چیییی؟؟؟
از یه طرف کلی خوشحال شدم گفتم شاید لیاقت دارم. از یه طرف نگران بودمو ناراحت که اگه یه روز از آتنا جداشم پیشش نباشم..نيما گفت برا اینکه بتونی بری قبلش یه سری کلاس برات میزارن طول میکشه تا عازم شی خودشون خبر میدن.. تمام وجودمو استرس فرا گرفت که نیما گفت اگه میخوای برای رضای خدا این کار کنی نباید بترسی.. نیما خودش یه بار رفته گفت فقط مامانم خبر داره.. اصلا باورم نمیشه خداااا..
_نیما چطور بگم به خانوادم اخهههه؟؟؟
-میترسی نروووو
_وااای نهه باید برم حتمااا تو رفتی چطوری بود
-خیلی عالی بود😂ازت کامل پذیرایی میکنن
_با چی؟؟تفنگ و گولوله حتما
-بله دیگه
_تو رفتی چقدر طول کشید
-اخه عزیزمن همه میرن که ب نگردن تو میگی چقدر طول کشید اگه میخوای بری واقعا... باید بگی برنگردم دیگه..
_میای باهم بریم؟؟
-مگه میخواییم بریم شهربازی من هفته دیگه عازمم..
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت77
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مثل تمام این مدت ماسکم رو روی صورتم ثابت کردم و تقه ای به در زدم:
-بفرمایید
-سلام دکتر ، مجد هستم
بلند شد و گفت:
-بفرمایید
-ممنون اگه لطف کنید برنامتون رو با من هماهنگ کنید ممنون میشم
-ولی اینطور که درست نیست لطفا بشینید
روی صندی نزدیک میزش نشستم و چشم ام رو به میز جلوش دوختم:
-من منتظرم دکتر بفرماید
- ممنونم از شما واقعا نم یدونم چطور از شما تشکر کنم، راستش مادر بزرگم به خاطر بیماری ریه ای که دارن می ترسم به بیمارستان انتقالشون بدم، ب ا لا خره محیط بیمارستان احتمالش هست آ لودگی های داشته باشه و ریش دچار عفونت بشه اینه که مزاحم شما شدم
- مزاحمتی نیست دکتر ب ا لاخره ما هم وظیفه ای داریم ،الان مشکلشون چیه؟
-راستش معدشون چند وقت پیش خونریزی داشتنه و دکتر شون گفتن تا مدتی باید تحت نظر باشن من خودم همه چی رو اوکی کردم فقط شما لطف کنید روزی یک بار برای چک کردنه اوضاعشون یه سر تا خونه ما برید
-بله حتما مشکلی نیست
یک دسته کلید سمتم گرفت:
- اینم کلید های خونه کسی خونه نیست فقط مادر بزرگم و خانم ی که کارهای مادر بزرگ رو انجام میدن اونجا هستن می تونید کاملا راحت باشید خودم هم به مدت یک هفته تهران نیستم
کلیدا رو ازش گرفتم و بلند شدم
-بله حتما سر میزنم شما نگران نباشید ، الانم اگه کاری نیست بنده مرخص بشم
-نه عرضی نیست فقط
با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت:
-میشه شماره شمارو داشته باشم برای خبر گرفتن ؟
به کلافگیش لبخندی زدم چقدر سختشه یه شماره از همکارش بگیره طفلی توی دلم خندیدم به این حالتش
به خودم تشر زدم:
- خنده نداره دریا یادت رفته عاشق همین خاص بودنش شدی ؟
بیخیال جنگ درونم شدم و شمارم رو براش گفتم ، با گوشی خودش به گوشی من زنگ زد تا شمارش رو داشته باشم برای مواقع ضروری بعد گرفتن آدرس از اتاق خارج شد م
قرار شد از فردا برای سر زدن به مادر بزرگش برم و بی صبرانه منتظر بودم تا یه فضولی حسابی از زندگی امیر علی بیچاره بکنم
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁