🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت8
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد از بستن چمدونم به همراه مامان پیش عزیز رفتیم ،بازم مشغول آشپزی بود، این عزیز خانم عاشق آشپزیه با اینکه کمکی داره تو خونه ولی غذا رو خودش میپزه انصافا هم که دست پختش عالیه
_ عزیز بازم که پا آجاقی فدات بشم
-خدانکنه دخترم اگه این غذارو هم نپزم که کال باید یه گوشه بمونم
اوه مگه بده این حجم بیکاری؟ خوشبحالت منکه عاشق استراحت و بیکاریم
-آره جون خودت خوبه سال به سال تو خونه نیستی معلوم نیست تو اون بیمارستان چکار میکنی؟
-وا عزیز مثلا خیر سرم دکترم هااااا معلوم نیست چکار میکنم؟
-خوبه خوبه مامانت و گیتی کم بود ؟حالا حتما تو هم باید دکتر می شدی؟
اوه مردم آرزوشونه بچشون دکتر بشه خانواده مارو باش تورو خدا
صدای خنده مامان که تا الان به حرفای ما گوش می داد بلند شد و به عزیز گفت:
_ مادر من چکار بچم داری خانم دکتر مامانشه
بعد هم گونه من رو محکم بوسید و برای هزارمین بار با ذوق گفت:
-مرسی دریا که منو بابات رو به آرزومون رسوندی
جواب بوسش رو با بوسه ای دادم و گفتم:
- کمترین کاریه که برا جبران زحماتت انجام دادم مامان
-فدای تو دخترم حالا بیا غذا بخوریم که من از خستگی های کم امروز نخوابیدم
- وای ببخشید مامان اصلا حواسم نبود دیشب شیفت بودی الان سفره پهن میکنم
نویسنده : آذر_الوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁