🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت81
📚#یازهرا
____________________
، اصلا فکر نمیکردم اینقدر مظلوم باشه. یعنی کی میتونست یه ادمو اینقدر ناراحت کنه.. حرفاش مثل یه درد دل بود.. قشنگ میشد فهمید بغض تو گلوشه دلم خیلی براش سوخت دعا کردم با هر کس که ازدواج میکنه خوشبخت باشه کسی دلشو نشکنه.. میدونم دلش پر بود نمیدونم از چی،، چون فقط حرف میزد، نیاز به همدل داره... آدم خیلی شادی به نظر میاد اما دلش پره.. میگفت بهم گفتن دختر بازی خودمم اول دیدمش چی فکر کردم... اما اصلا اینجور نیست.واقعا که خیلی بده اگه وقتی این حرف و زد یاد حرف های امیر حسین توبیمارستان افتادم خیلی ناراحت شدم. خیلی پسر خوبیه داخل مسافرت جوری باهامون برخورد میکرد که من خواهرشم.. بابام که میگه خیلی پسر پاکیه.. با امیر علی راهی خونه شدیم.. بهش گفتم امیر علی بهم گفت نمیدونم فکراتو کن.
_مگه نمیگی ارسلان دوست داره؟؟
+اره
_یکم امتحانش کن وقتی خواستی باهاش حرف بزنی بهش بگو من مثلا شاید نخوام با شما ازدواج کنم یه جوری دو نظره شو مثلا بگو نمیخوام باهات ازدواج کنم ولی میخوام بهت برسم..
+خب این یعنی چی😂
_اشکال نداره بهش بگو جوابم منفیه ببین چی میگه..
+خب میگه من چقدر منتظر نظرت بودم حالا اینجور میگی..
_بگو یکم دیگه هم منتظر باش..
بابام به ارسلان گفت که فردا بیا با من صحبت کنه...
گفتن که بهش بگم نمیخوام باهات ازدواج کنم ببینیم واکنشش چیه..
..
..
..
صحبت کردیم.. 😔
خیلی ناراحت شدم.. وقتی بهش گفتم من
شاید نتونم با شما ازدواج کنم، گفت:توفکر میکنی کی هستی، بدرک نخواستی از سر تو تواین شهر فراوونه..
(خیلی داشت بی احترامی میکرد نمیتونستم جلو خودمو بگیرم گفتم:من گفتم شاید یعنی نظرم مثبته ولی...
گفت:منظورت قشنگ فهمیدم، تویکی ادم.
(نزاشتم ادامه ی حرفشو بزنه..
+من فکر کردم شما مرد زندگی هستی خداروشکر که زود تز فهمیدم اما اینطور که میبینم هر چی رو بهت میدیم بیشتر پرو میشی. من محترمانه گفتم حرفامو ولی شماااا.......
آقا ارسلان شما یا منو خیلی بچه میبینی، یا خیلی ساده.. حقی نداری ایتقدر راحت بی احترامی کنی.. یاعلی. خوشبخت شی :)
بلند شدم رفتم.. اعصابم خورد بود ازش.. خدایااا خودت کمکم کنن..
آرمان)))
_چطوری عسل؟!
-من آتنام
_تو آتی خودمونی
-آرمان
_بله
-یه سوال بپرسم
_اره
-قربون صدقه بلدی؟؟
_نه 😂
-میخوای یادت بدم.
_نه خودم استادم..
-راست میگی، خب؟؟
_خب؟؟
-ببینم استادیتو
(پا شدم روبروش نشستم)
_جون بخواه عزیزم
-میدونستی من ازت میترسیدم، لدم می اومد ازت،؟؟
_ت میدونستی من عاشق بودم، مجنون بودم؟؟
-آرمااااان؟؟؟
_ها؟
-ها یعنی چی؟؟ 😂کی به خانمش میگه ها؟؟!
_اسمم درست بگو تابگم جانم
(محکم بغلم کردوگفت :امیرررر محمدددممممم...
_آفرین..
-منننن خییییلیییی دوست داررررم ❤️
_اشکال نداره 😂
خندیدو گفت :هر وقت من احساسی میشیم تومیزنی حسمو خراب میکنی...
(عاشقشم یه عشق واقعی به خاطر آتنا با دوستام قطع رابطه کردم. البته اسم اونا رو نباید دوست بزارم.. یکی مثل نیما یکی هم اونااااا)))
آتنا)))))
فقط خدا از علاقه ی منو امیر خبر داره.. هر وست یا اون شب می افتم اشکم سرازیر میشه اما همیشه به فکر اینم که امیر محمد مثل یک کوه پشتمه، مثل یک دوست واقعی.. من که خیلی دوستش دارم.. واقعا معنی عشقو کنارش میفهمم با این که هنوز عقد نکردیم..
💕ادامه دارد
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت81
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
یه روز که تصمیم داشتن به مسافرت برن هر کاری کردن تا منم برم قبول نکردم گفتم شما برید خوش باشید ، رف تن و روز بعد خبر دادن که تصادف کردن رفته بودن ته دره خدا خواسته بود و امیرم از ماشین پرت می شه بیرون ، ماشین آتیش می گیره و محمد و نفیسه توی آتیش می سوزن امیر تا مدتها بیمار بود و بی تاب ولی ب ه یاری خدا حالش بهتر شد و با این غم کنار اومد حالا منم و همین امیر خواهرم هم میاد و میره ولی امیر بیشتر به من وابسطه شد و همیشه کنار من موند
دستی به چشمای اشکیش کشید و گفت :
-هی .... اینم جزوی از روزگاره
-خدا بیامرز ت شون خیلی تلخه بیچاره آقای فراهانی چقد سخته پدر و مادر رو باهم از دست بدی
-اره خی لی سخته ولی خدا خواسته کاری نمیشه کرد
-درسته ، خدارو شکر که شمارو داره
-و خدارو شکر که من امیرم رو دارم
به سمت کتابخونه رفتم و از بین کتاب ها حافظ رو جدا کردم دست بی بی دادم :
-بفرما اینم حافظ
-چرا به من میدیش خودت برام بخون
-چی بخونم بی بی
-نمیدونم امیر علی همیشه نیت میکنه و میخونه میگه حافظ باید حرف دلت رو بگه حالا تو هم نیت کن
چشم بستم و نیت کردم
آن ترک پری چهره که دوش از برما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظرآن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سرما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چون از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
اشکی که از چشمم چاری ش د رو با انگشت گرفتم تا بی بی نبینه
بی بی : چه با سوز میخونی عزیزم
لبخندی به روش زدم
بی بی:غم رو خونه دلت نکن دخترم خدا بزرگه
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁