🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت83
📚#یازهرا
________________
آرمان))
دو هفته دیگر قرار بود عقد کنیم. تواین دوهفته چه اتفاقاتی بیفته خدا داند رفتم اتاق نرگس
_خوبی آبجی؟؟
+واای آرمان عجبی! بالاخره سراغی گرفتی ازم کنارمی چرا اینقدر دور شدی ازم واااایییی
_عه 😂
خب من دوست دارم آتنا رووو
+مگه من گفتم دوستش نداشته باش؟؟
ازم احوال نمیگیری کاری نداری باهام😂
_آدم شدم😂
+عه... دوماد شدی آدم شدی😂
_بله
+بقیه بعد از عقد و عروسی دور میشن تو که هنوز عقد نکردی😂
_نرگس😂
تو الان از دستم ناراحت شدی؟؟
+هنوز هستم.. 😂
ولی خب خواهر برادر تا وقتی که مجردن عاشق همن بعدش کلی از هم دور میشن..
_من قول میدم اینجور نشم 😂
+تو هنوز ازدواج نکردی آرمان . عقد کنی فکر کنم دیگه منو نمیشناسی
_عههه
صبر کن خودت عروس شی 😂
+من اینجور نیستم 😐 😂
_ زنده باشم ببینم
+آرمانن
_ با نیما حرف زدی چی شد؟؟
+چیزی باید بشه؟؟
_چیگفتین؟
+هیچی
_به امیر علی گفتی
+خب برو از خودش بپرس میگه بهت..
_اصلا اون دیگ کاری با من نداره گوشیش که کامل خاموشه، الانم نیست اصلا رفته مسافرت..
+چقدر میره مسافرت کجا رفته؟
_ماموریت کاری داره
+کجا رفته کی میاد!؟
_نمیدونم کی میاد
چیگفتین؟
+هیچی من اصلا هیچی نگفتم گفت اصلا راجب ازدواج حرف نزنیم
_یعنی چی ؟؟
+یعنی منو نمیخواد
_نه اینجور نیست، اون میترسه از دخترا به خاطر همین میترسه یه وقت دلببنده به کسی، دلشو بشکنن قبلا این اتفاق براش افتاده..
نگاه کسی نمیکنه بخاطر همین میگه یاازدواج میکنم که نمیشه، یا اینقدر میرم که بمیرم.
+کجا؟؟؟
_هیچی هيچی
راستی از اون ارسلان بگو
+باهاش دعوام شد
_واقعا چیشد؟؟
+ولش کن حوصله ندارم جواب بدم برو بیرون کار دارم.
نرگس))
دیگه از ارسلان متنفر شدم با اون حرفاش رفتم سر سجاده فقط گریه کردم خدایا چرا من اینقدر گناه کار شدم منی که حتی هیچکس صدامو نمیشنید چرا اینجور شدم خدایا خودت راه درست رو پیش راهم بذار ارسلان هیچ کاره من نمیشه چطور تونست اینجور باهام صحبت کنه با اینکه نامحرمیم اگر باهاش ازدواج کنم تو زندگی اگه دعوامون شد میخواد این کار کنه الان چیکار کنم؟؟؟ 😞 چطور بگم اینا نمیخوام من نیما به نظرم خیلی بهتره که حتی بابام و امیرعلی هم تایید می کنند واقعاً باید اول ببینم خانوادهام چه میگن خانوادم که خیلی از این پسر خوششون میاد،،،، بابام که میگه اون پسره خیلی پرروهه آرمانم که ازش خوشش نمیاد مامانم و امیر علی که هیچی نمی میگن. اما این نیما با خانواده ام خیلی انسه خوبی داره خدایا اگه قسمت شد کمک کن خوشبخت باشه.. اگر هم با یک نفر دیگه ازدواج کرد خوشبخت شه و عاقبت بخیر..
آرمان)))
سه هفته گذشت هیچ خبری از نیما نشد💔با اتنا عقد کردیم سر سفره عقد فقط به فکر نیما بودم.. روز عقد بهترین روز زندگیمون شد.. گفتنش برا سخت بود😞اما گفتم به آتنا امروز اخرین روز کلاسا بود بعد باید کار های اعزامیه انجام میشد رضایت همسر ..مجبور بودم بگم بهش، به زور و التماس راضیش کردم.. نمیدونم به خانوادم چطور بگم باید حتما بگم بهشون دلم خیلی شور زد و اتنا گفت کمکت میکنم... 💔
نرگس))
امیر علی گفت میخوام باهات صحبت کنم..
-نرگس نظرت چیه واقعا؟؟
+نمیدونم اصلا، ارسلان
-یه لحظه صبر کن. من نمیگم بده گفتم امتحانش کن. فردا نندازی گردن من بگی این خوب بود تو گفتی اینجور بگو 😂
_امیر علی 😐😕
من کی اینجور..
اصلا اینجوری بهتر شناختمش
-نرگس این نیما خیلی پسر خوبیه خودت ببین آرمان به نماز واماما اعتقاد داشت؟از اسم خودش متنفر نبود؟؟ خودش داره میگه ازدواج من باعثش نیماست.. ببین چه دوست خوبیه متامئن باش تو زندگی هم رفیق خوبی میتونه باشه میشه بهش تکیه کرد
+نمیدونم اشکال نداره یه بار دیگه باهاش حرف بزنم؟
_نه به نظر من بهش بگو نمیخوامت ببین چی میگه
+باشه😂میگه خودم میدونستم
_نه خب من بهش میگم 😅
💕#ادامه_دارد
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت83
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
تو حالا برام عروس بیار تا موقعه نتیجه
-چشم بی بی امان بده عروسم برات میارم
پوف کلافه ای کشیدم و تماس رو قطع کردم این بی بی تا من رو زن نده ولم نمیکنه
قرار بر این بود که پ س فردا برم ولی چون کارم تموم شده بود تصمیم گرفتم امروز بی خبر برم تا مثل همیشه بی بی رو سوپرایز کنم
*
یک هفته به پایان رسیده ب ود قرار بود که فردا امیر علی برگرده و ا مروز روز آخری بود که من به دیدن بی بی می رفتم
غروب با خرید شاخه گلی برای بی بی راهی خونش شدم
کلید انداختم و در رو باز کرد م همونجا داخل راه رو کوتاه دم در داد زدم :
-کجای بی بی که گل دخترت اومد ...
با دیدن صحنه رو به روم مات سر جام موندم ، امیر علی روی تخت مشغول خوردن چای بود که بادیدن من چای به گلوش پرید
بی بی با دست به پشتش ضربه زد:
- آروم پسر چی شد؟
و با لبخندی مشکوک نگاهی بین من و امیرعلی گردوند ، ولی امیر علی با ابروی بالا رفته و بدون توجه به بی بی گفت:
-شما. ؟ ...شما اینجا چکار می کنید ؟
بعد انگار چیز عجیبی دیده باشه نگاهی دوباره به سر تا پام انداخت
بی بی به جای من جواب داد:
-وا حالت خوبه امیر دکتر مجده م گ ه خودت نفرستادی ؟
دوباره با تعجب از جا پرید:
-من؟ کی فرستادم؟
انگار کلا قاطی کرده بود ، حتی یادش نمیاد همکاری با اسم مجد توی بیمارستان داره ، دستی به موهاش کشید و رو به من گفت :
- نمیخواید بگید جریان چیه؟
تمام تلاشم رو می کردم تا نگاه م رو کنترل کنم ، درحالی که چشم به زمین دوخته بودم گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁