eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
457 دنبال‌کننده
166 عکس
201 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________________ _امواج دریا ترسناکه موقعی که دریا طوفانی بشه +مثلا بری تو کشتی دریا توفانی بشه خیلی میترسم.. ‌_ما که نمیریم تو کشتی.. میریم قایق موتوری، خیلی خوبه +من نمیاام _بیخود میکنی +دریای کجا؟ _شمال +آرمان همیشه بابامو التماس میکرد بره شمال _اره +نریم دریا _چرا +بریم مشهد _نهه +من اصلا نمیخوام آب و هوا عوض کنم _چرا؟ +میخوام همین جا بمونم پیش مامان بابام، _اونام میان، +واقعا!! _اره، آتنا رو هم میبریم.. +گفتی بهشون؟ _فقط به بابات گفتم +چی گفتی؟؟ _گفتم برا اینکه نرگس آبو هوایی عوض کنه اجازه میدین ببرمش یه سفر کوتاه گفت اجازه نرگس دست خودته. گفتم شمام بیا، گفت نه خودتون دوتا برین.. +خبب؟؟؟ _راضیشون میکنیم بیان. +بابام وقتی گفت نمیاد یعنی نمیاد _خودمون میریم، +نههه _اتنا هم میبریم، +سه نفر فقط؟؟ _کی بیاد دیگه؟ +مثلا خواهرت، مامانت، امیر علی _به خواهرم بگم که زود تر از خودمون حاضر شده مامانمم میگم بیاد امیرعلیم که نمیتونه بخاطر عاطفه +چرا نمیتونه مگه عاطفه چطوره؟ _عاطفه چطوره؟؟ +من دارم از تو میپرسمم؟؟؟ عاطفه چشه ؟؟؟؟ تو میدونی من نمیدونمم؟؟؟ _یعنی واقعا نمیدونی داری عمه میشی +چییییی؟؟؟ عمههه❤️بچه کوچولووو😍اخجونن _نمیدونستی واقعا؟؟ +نه، از کی تاحالا _آرمانم میدونست ندیدی مگه؟ وقتی داشت ازمون خداحافظی میکرد به عاطفه گفت.. خیلی دوست دارم بچه برادر زادمو ببینم، انشاالله که برگردم اولین کلمه ای یادش بدم عمو باشه.. بعد از امیر علی پرسیدم گفت اره +همتون که میدونین چرا نگفتین بههه مننن؟؟؟ 😭 ........ اتنا))) به اسرار زیاد بابای محمد منم قرار شد به همراه نیما و نرگس راهی شمال شم.. لباسای آرمانو برده بودم تو خونه خودمون. گاهی اوقات میرفتم تو اتاق ارمان میخوابیدم شب. یا اگه نیما نبود پیش نرگس میرفتم.. کت و شلوار امیرمحمد خیلی بهش می اومد،همونی که روز عقدمون پوشیده بود. کنارش رفتم بوی امیر میداد. دلم تنگ شد براش. اما وقتی اومد تو خوابم ازم قول گرفت که ناراحت نباشم.. تو کت آرمان برگه ای دیدم..بازش کردم.. جانانم اتنام نمیدونم از کجا شروع کنم، چون نمیتونم خیلی احساساتمو با کلمات بین کنم. امامیدونم میخوای اینو بدونیکه چقدر دوست دارم.. میدونم اغلب نمیگم دوستت دارم، اما باورد کن که من تو رو از ته قلبم دوست دارم. من خیلی خوش شانسم که تو رو در این دنیا پیدا کردم.. تو مثل چراغ روشنایی هستی که تاریک ترین مسیر زندیگ منو روشن میکنه. اتنا، تو دلسوزترین، دوست داشتنی ترین و مهربان ترین ادمی هستی که در کل زندگیم دیدم. لبخند تو همیشه قلب منو گرم می کنه و به روح من احساس خوشبختی میده عزیزم فقط میخوام بدونی که من همیشه بهت احترم میزارم. و تااخرین روز زندگیم کنارت میمونم و دوستت دارم. هیچ چیز نمیتونه قلب منو از تپیدن برا تو باز دارد. هیچ چیز نمیتواند خاطرات گران بهایی که باهم ساختیمو از بین ببره.. هیچ جیز و هیچکس.. قلب من تا ابد مال توست.. بدون اشک تو چشای نازت خیلی آزارم میده. خیلی ها به خاطر جهاد در راه خدا، از عشقشون گذشتن. تو منو ببخش.. من همیشه مواظبت هستم ادامه دارد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 میدونی که این ده روز رو باید شام برای هیت درست کنیم اول برو برنج و چیزای خشک رو بخر بعدم بگو بچه ها بیان پارچه های سیاه رو بزنن - امثالم قراره هرشبی یه غذا باشه ؟ -آره مادر -باشه من همه چی رو اوکی میکنم فقط دیگه هماهنگ کردن خانمای کمکی محل با شما آقایونم با من -باشه اونا خودشون میدونن فقط یه زحمت دیگه دارم برات؟ -جانم شما فقط بگو؟ -زحمت بکش به دریا هم بگو بیاد با تعجب ابروی بالا پروندم و گفتم: -دریا ؟!!! -بله دیگه خانم مجد رو میگم -میدونم ولی چرا من بگم؟ -پس کی بگه مغازه دار محل خوبه نذری ماست ما باید دعوتش کنیم بیاد -نه عزیز منظورم اینه شما خودت چرا زنگش نمیزنی ؟ - تو که هرروز اونو می بینی بگو بیاد دیگه -باشه یه کاریش می کنم - یه کاریش می کنم نه حتما بهش بگی -چشم ،چشم بی بی خانم برای انجام کارها مجبور شدم چند رووی رو مرخصی بگیرم نمیدونم این موضوع رو چطور فراموش کرده بودم حسابی دیر شده بود باید از فردا سراغ خرید مواد مورد نیاز برم اینقد سر گرم انجام کارای نذری بودم که دعوت کردن از مجد رو بکلی فراموش کرده بودم یک روز مونده به محرم بی بی حسابی دعوام کرد که چرا یادت رفته ،اوف بی بی حالا کی روش میشه به دختر مردم زنگ بزنه ، بعد کلی دل دل کردن برای جلوگیری از دعوای احتمالی دیگه تصمیم گرفتم که زنگش بزنم بین مخاطبا اسمش رو پیدا کردم و روی اسمش مکث کردم : -کاش اصلا بگم بی بی خودش باهاش حرف بزنه نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁