eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
462 دنبال‌کننده
168 عکس
206 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت.. در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد. .ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم. خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!! اوحالا با من چند قدم فاصله داشت..عطر گل محمدی میداد..عطر پدرم... عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم. کنترل حرکاتم دست خودم نبود. چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش. هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم. اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد. ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت . دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد.من اما همونجا ایستادم. اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم. شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه.من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!! شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم سرمو به عقب برگردوندم .و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد..پاکیهامو..آقامو.. بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم . روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه. اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رمانکده زوج خوشبخت❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🦋به نام خدای یکتا🦋 🌼 📚 ‌‌‌_______________________________ اینقدر جرم گرفته که همین جور خودشون میبُرنو میدوزن... اصلانظر مارو نمیپرسن.. همین جور تو فکر خودم بودم که. صدای امیر حسین. -نرگس خداحافظ خدانگهدار....وقتی رفتن. اولین کاری که کردم رفتم وضو گرفتم و دورکعت نماز خوندم.. اشکم دراومدو... خدایا... چکار کنم.. چجوری بگم.. اگه بخواد جور شه چی.. خدایا.... باصدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم. نگاهی به ساعت انداختم ساعت 5 عصر بود.. پریا بود... الو.. سلام -سلام نرگس جان خوبی؟ قربونت خوبم خودت چطوری؟ -الحمدالله خداروشکر -میگم که نرگس میای بریم گلزار شهدا.. اره خیلی دلم میخواست امروز برم.. -میای بریم؟ اره.. -خب تو میای دنبال من یا من بیام؟! ماشین آرمان اگه جایی نخواست بره برمیدارم میام.. -باشه عزیزم. کاری نداری فعلا خدانگهدار.. -نه عزیزم خداحافظ +مامان؟؟ _جانم! +اشکال نداره با پریا بریم بیرون؟؟ _کجا! +گلزار شهدا؟؟ _باچی! +با ماشین آرمان میرم باشه؟؟ _ببین بیرون نمیخواد بره! +خوابه.. _نه نرو شب امیر علی میاد بمون کمکم بده!! میخواییم راجب امیر حسین صحبت کنیم... +حالا برمیگردم.. خودتون صحبت کنید،، _خب تو هم باید باشی دیگه... +باشه حالا سعی میکنم زود خودمو برسونم. _زود بیا پس! باشه فعلا.. ادامه دارد...... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af