🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_9
کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافی شاپ های زنجیره ای تهران بود.
وحدسم این بود که منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره.
اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافی شاپ خودش بود.
اوتمام سعیش رو میکرد که به من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش پرسیدم.
فهمیدم که یک خواهر بزرگتر از خودش داره که متاهله و حسابدار یک شرکت تجاریه.
وقتی او هم ازمن راجع به خانوادم پرسید مثل همیشه جواب دادم که من تنها زندگی میکنم و دیگر توضیحی ندادم.
کامران برعکس پسرهای دیگه زیاد در اینباره کنجکاوی نکرد و من کاملا احساس میکردم که تنها عاملی که او را از پرسیدن سوالهای بیشتر منع میکنه ادب و محافظه کاریشه.
ازش پرسیدم که هدفش از پیدا کردن یک دختر خاص چیه؟
او چند لحظه ای به محتوی فنجون قهوه ش نگاه کرد و خیلی ساده جواب داد:
-برای اینکه از زنهای دورو برم خسته شدم.
همشون یک جور لباس میپوشن یک مدل رفتار میکنن.حتی قیافه هاشونم شبیه هم شده .
هردو باهم خندیدیم.
پرسیدم:-وحالا که منو دیدی نظررررت ...راجب... من چیه؟
چشمان روشنش رو ریز کرد وخیره به من گفت:-
راستش من خوشگل زیاد دیدم.
دخترایی که با دیدنشون فک میکنی داری یک تابلوی باشکوه میبینی.
تو اما حسابت سواست.چهره ی تو یک جذابیت منحصر به فرد داره.
کامران جوری حرف میزد که انگار داره یک قصه ی مهیج رو تعریف میکنه.
اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میکرد.
واین برای من جالب بود.
شیطنتم گل کرد .
گوشیمو گذاشتم کنار گوشم ووانمود کردم با کسی حرف میزنم:
-الو سلام عزیزم.خوبی؟! چی؟! درباره ی تو هم همین حرفها رو میزد؟!
نگران نباش خودمم فهمیدم.
حواسم هست.اینا کارشون همینه!
به همه میگن تو فرق داری تا ما دخترای ساده فریبشون رو بخوریم.
و با لبخند معنی داری گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم.
خنده ی تلخی کرد و با مکث ادامه داد:
-شاید حق با تووباشه.
حتما زیادند همچین مردهایی.
ولی من مثل بقیه نیستم.من در مورد تو واقعیت رو گفتم.
میتونی از مسعود بپرسی که چندتا دختر رو فقط در همین هفته بهم معرفی کرده ومن با یک تلفنی حرف زدن ردشون کردم.
باور کن من اهل بازی با دخترها نیستم.
ونیازی ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الکی ازشون تعریف کنم.
من با یک اشاره به هردختری میتونم کل وجودش رو مال خودم بکنم.
خیلی از دخترها آرزو دارن فقط یک شب با من باشن!!!
از شنیدن جملاتش که با خود شیفتگی وتکبر گفته میشد احساس تهوع بهم دست داد.
با حالت تحقیر یک ابرومو بالا دادم و گفتم:باورم نمیشه که اینقدر دخترها پست وحقیر شده باشن که چنین آرزوی احمقانه ای داشته باشن!!!
ودر مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد به نفس کاذبته!!
حسابی جاخورد ولی سریع خودش رو کنترل کرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مکث جملات رو کنار هم چید:وخاص بودن تو هم در صراحت کلام و غرورته.
تو چه بخوای چه نخوای من و شیفته ی خودت کردی.
ومن تمام سعیمو میکنم تو رو مال خودم کنم
.یک خنده ی نسبتا بلند و البته مخصوص خودم کردم و میون خنده گفتم:منظورت از تصاحب من یعنی چی؟
احتمالا منظورت که ازدواج نیست؟!
شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:خدا رو چه دیدی؟ !شاید به اونجاها هم رسیدیم.البته همه چیز بستگی به تو داره!
واگه این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشه!!!!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
رمانکده زوج خوشبخت❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🦋به نام خدای یکتا🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت_9
📚#یازهرا
________________
بعد کلی احوال پرسی گرم..
رفتیم داخل..
سعی میکردم ناراحتمیمو اصلا به رو خودم نیارم..
لباسامو که عوض کردم رفتم پیش خانواده...
بعد کلی حرف زدن و خندیدن های مصنوعی..
و جک گفتن...
بابا:امیر علی تو نظرت چیه راجب امیر حسین..
امیر علی:نظر منم نظر خودتونه نظر خودت چیه بابا؟ ...
بابا:نظر من که مشخصه،، 😁نظر مامانتم نظر نرگسه..
آرمان:بابا صبح زن عمو میگفت الان برن باهم صحبت کنن فردا ما بیاییم خاستگاری..
بابا:خب نرگس صحبت کردی نتیجه چی شد؟
آرمان _عه بابا نزاشتم که...
باید اجازه شما میبود😁
بابا:اگه به احازه منه میگم که همین الان عقد و بخونین که. 😂
امیر علی:عه بابا... الان نظر همه ما مثبته ولی خب ماکه نمیخواهیم باامیر حسین زندگی کنیم نرگس باید زندگی کنه نظر اصلی نظر نرگسه..
(بااین حرف امیر علی خیالم راحت شد و ته دلم خوشحال 🙂
با خودم گفتم الان بهترین موقعس که بگم نظر من منفیه..
خدایااااا شکرت که اینقدررر مهربونیییی😍
امیر علی :خب نرگس همه ی ما میدونیم امیر حسین خیلی پسر خوبیه،، خانواده دوسته،، از همه مهم تر دوست داره... و اینکه الان سه سال پیش چهار سال پیش گفتن به ما.. وقتی که گفتن....
بابا گفت پسرتون باید بره خدمت، کار هم داشته باشه، خدارو شکر الان امیر حسین همه شرایطو داره..
و اینکه دلیلی برا جواب منفی وجود نداره...
ولی بازم هر چی صلاح خودته...
پس نظر قطعی تو همین الان تا همه دور همیم بگو آبجی!
(بغض داشتم و اصلا به رو خودم نیاوردم...
الان اگه بگم نه نمیخوام حتما چراشو میپرسن اون موقع چی بگم؟؟
بگم دوسش ندارم؟؟
میگن خب ازدواج میکنی بعد بهش علاقه مند میشی..
اگه بگم تو دلم نیست این ازدواج...
حتما میپرسن ازدواج باکسی دیگه تو دلته؟؟
اون موقع چی بگم؟؟؟
خدایااااا
همین جور که به فکر فرو رفته بودم یکدفعه با صدا آرمان به خودم اومدم....)
آرمان:نرگس؟!
پس سکوت علامت رضایتشه 😍
(با این حرف آرمان
کمر شکن شدم...
بغضم بیشتر شد...
حلقه اشکی در چشمانم جمع شد اجازه فرو ریختن بهش را ندادم...
به سختی شیرینی را در دهانم گذاشتم و یک لیوان آب خوردم و بغضمو قورت دادم....
امیر علی:بابا میگم چطوره که هفته دیگه بیان اول اینکه باهم صحبت کنن، بعد تایین مهریه،،،
بعد اگه شد یک عقد موقت.. بعدشم آزامویشو کارای ازدواج.....
همه موافقت کردن و هیچکس به سکوت من اهمیت نمیداد باید حتما خودمو خوشحال نشون بدممم.....
#ادامه_دارد✨
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج