eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
455 دنبال‌کننده
139 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _مهیا بیدارشو مهیا چشمانش را باز کرد... اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند مهیا از جایش بلند شد _مریم کولمو بیارم _نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار _اوکی شهاب کنار رفت تا دخترها پیاده شوند... او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست کنار هم قدم برمی داشتند... مهیا به اطرافش نگاهی👀 کرد _وای اینجا چقدر باحاله😍 مریم لبخندی زد _آره خیلی😊 مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آید محکم بر پیشانیش کوبید _آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه مریم خندید😄 _آروم میشنوه _بشنوه به درک😕 شهاب با تعجب😳 به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد _مهیا به نرجس میگه عفریته نرجس به طرفشان آمد _سلام خسته نباشید مریم خنده اش را جمع کرد _سلام گلم همچنین شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند با دیدن تانک زود دوربینش📷 را از کیف مخصوصش بیرون آورد ‌ و شروع به عکاسی📸 کرد _مریم اینجا شلمچه است دیگه _آره گلم مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند... شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا می پرسید جواب می داد... دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند مریم به سمت کتاب ها 📚رفت... اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود احساس ترس به او دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرز بر تن مهیا انداخته بود😥 مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد _خانم رضایی خانم رضایی مهیا به خودش آمد _بله _اذان گفت.برید تو مسجد برای نماز و نهار _سید این عکس کیه شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد😊 _🌷شهید محمد ابراهیم همت🌷 مهیا دوباره به عکس نگاهی👀 انداخت و اسم شهید را زیر لب زمزمه کرد به سمت فروشنده رفت _آقا من این پوسترومی خوام چقدر میشه؟؟ پول پوستر را حساب کرد شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود😟 این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود.... _سید من باید برم وضو شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود _اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن مریم مهیارا از دور دید برایش دست تکان داد مهیا به طرفشان رفت... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف_ باشه.. بگو ریحانه... مدام درفکر بود. دوست داشت از دوش همسرش بردارد. _مراسم عقد و عروسیمون باتو..اما دوست دارم رو من بدم.. از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و... خلاصه همه چی.. _شرطهات یه جوریه.. دلیلت چیه.! ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد. _خب.. خب.. دلیلم رو بذار بعدا بگم. 😒 _الان بگو.. باید بدونم _میترسم بگم... 😔 یوسف نگاهی کرد... که یعنی باید بگویی.. باید بدانم... ریحانه میترسید.. نمیدانست چطور جمله بندی کند.. چطور به همسرش بفهماند.. که دوست ندارد به بیافتد..❤️😔 _ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.. شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. عوض میشه... من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم😔 به رستوران رسیدند.. سفره خانه ای زیبا، جایی دنج 🌳و باصفا⛲️ و طبیعتی بکر🎍.نیمکتی کوچک دونفره...را درنظر گرفتند. نشستند... ریحانه مشغول دیدن طبیعت بکر سفره خانه بود. اما یوسف... در فکر بود.. شک داشت.. از طرفی مردانه اش بود.. از طرفی حرف بانویش بود.. اما.. دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.. که همیشه در باشد.. او که اش را میبخشید.. مراسم هم بدون هیچ جشنی بود.. زندگی را ساده دوست داشت.. اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد..😔 لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد.. اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت.. _یوسف... یوسف.. با توام.. کجایی.. چرا جواب نمیدی؟! 🙁 یوسف چهار زانو نشست. _چی میخوری..؟! اینجا دیزی هاش معرکه ست.. بگیرم.!؟😊 _جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام..!☺️ مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت: _چیشده... تو فکر چی هسی.؟!🙁 _باشه شرطت قبول.. ولی اگه جایی داشتیم چی!؟😐 _شما مطمئن باش.. هرجا مخالف نظرت بود. 😊 _باشه.. 😊 _تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه..؟! وقتی روز اول گفتی .. من میدونستم منظورت چیه.. چقدر ساده بود... کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد.. جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.. جالب بود چقدر حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر روی زبانش جاری شد..🙏 بالبخند گفت: _مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان.!؟ _خیلی زوده به کارامون نمیرسیم..!😳 _کارخاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد. _ولی من جهیزیه ام نصفه س..! ☹️ ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود... غذاش پوره بود... حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کردم که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. جگرها را دانه دانه سرخ می کردم و می گذاشتم دهان منوچهر.☺️ لپش را می کشیدم.. و قربان صدقه ی هم می رفتیم...😍 دایی آمده بود بهمون سر بزند. نشست کنار منوچهر... گفت: _"اینها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند " از یه چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم،.. اینکه منوچهر رو دوست داشتم... و بهش گفتم... از کسی هم خجالت نمی کشیدم... منوچهر به دایی گفت: _"یه حسی دارم اما بلد نیستم بگم. دوست دارم به فرشته بگم به کجا رسیدم اما نمیتونم" دایی شاعره.به دایی گفت: _"من به شما میگم. شما شعر کنید سه چهار روز دیگه که من نیستم، برای فرشته بخونید " دایی قبول کرد... گفت: _"میارم خودت برای فرشته بخون " منوچهر خندید😄... و چیزی نگفت. بعد از اون نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر... اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین میومد که می رفتم زیر سرم... من که خوب می شدم، منوچهر فشارش میومد پایین.... ظاهرا حالش خوب بود... حتی سرفه هم نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا رو بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم... انگار از دلم . اما به فکر رفتن منوچهر ....😣 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت چند سفارش کلی به عباس کرد.. از مغازه بیرون آمد.. به سمت ماشین میرفت.. ابراهیم را در راه دید.. که به سمتش می‌آمد.. از غم و اندوهش.. مشخص بود که اتفاقی در شرف وقوع هست.. _چیشده بابا.. از رضا خبری شده..؟😨 باهم به سمت ماشین حسین اقا رفتند.. ابراهیم اشک در چشمش حلقه زده بود.. _عمو...!!!...زن داداش... نرجس خانم..😢 به ماشین رسیده بودند.. حسین اقا نگران تر از قبل گفت.. _نرجس چیشده...!؟!؟ _دیشب حالش بد شد.. بردنش بیمارستان.. الان اتاق عمل هست.. سریع سوار شدند.. حسین اقا به سمت بیمارستان🏥 راند.. وقتی به بیمارستان رسیدند.. سرور خانم، زهراخانم، عاطفه، ایمان، امین، ابراهیم، سمیه و پدر و مادر نرجس.. در حیاط بیمارستان ایستاده بودند.. از میان همه وضعیت روحی امین.. از همه بدتر بود.. روی صندلی کلافه نشسته بود.. حسین اقا مانند یک پدر کنارش رفت.. امین را به گوشه ای برد.. کمی با او حرف زد.. مردانه آرامش کرد.. چند شب بود.. که امین خواب به چشمش نیامده بود.. هرچه حسین اقا میگفت..که به نمازخانه رود.. یا در ماشین استراحتی کند.. اما قبول نمیکرد.. همه نگران.. در حیاط بيمارستان ایستاده بودند.. امین.. بی حرف..به سمت بخش زنان رفت.. پشت در اتاق عمل.. گوشه ای روی صندلی نشست.. مادر نرجس هم پشت سر امین وارد بخش شد.. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد.. امین و مادر نرجس نگران جلو رفتند.. مادرنرجس_ چیشد خانم دکتر..؟ دخترم سالمه.. نوه م خوبه..؟؟!!😰 امین نگران و بی تاب چشم به دهان دکتر دوخته بود..خانم دکتر سریع رو به امین گفت _تو شوهرشی..!؟! امین سر تکان داد.. خانم دکتر _سریع برید رضایت نامه امضا کنید.. باید عملش کنیم.. فشارخونش بالاست.. لااقل بتونیم فقط بچه رو نجات بدیم.. مادر نرجس.. به صورت خود میزد.. گریه میکرد..😱😭 امین _یعنی چی لااقل..؟!؟ الان دوساعته تو اتاق عمل هست.. چرا..؟! یعنی چی..؟؟ چیشده..؟!؟😰 خانم دکتر _ من شما رو درک میکنم... ولی ما وقت نداریم.. هرچه بیشتر معطل کنیم.. به ضرر بچه تون هست.. خیلی دیر خانمتون رو آوردید بیمارستان.. همون دو روز پیش باید میومد.. که تحت نظر باشه و بستری بشه.! الان هم بجای بحث کردن.! رضایت نامه امضا کنید تا بتونیم بچه رو سالم بدنیا بیاریم..! مادر نرجس.. حال خوبی نداشت.. با کمک امین.. روی صندلی راهرو نشست.. امین به سمت ایستگاه پرستاری رفت.. رضایت نامه را امضا کرد.. تا نرجس عمل شود.. مادر نرجس روی صندلی.. دعا میخواند.. و گریه میکرد..😭🤲 و امین.. عرض راهرو را قدم میزد..😞💘 نیمساعتی گذشت.. بچه👶🏻 را به اتاق نوزادان منتقل کردند.. الحمدلله سالم بود.. مشکلی نداشت.. اما نرجس.. به کما رفت..🛌 و خانم دکتر نتوانست کاری کند.. حسین اقا.. کارهای ترخیص نوزاد امین را انجام داد.. در گوش نوزاد.. اذان گفت.. ✨👂 همه را به خانه امین برد.. اما امین نیامد.. روز اول را.. پرستاران چیزی نگفتند.. اما روز دوم.. اجازه نمیدادند.. که امین بماند.. به ناچار.. به خانه آمد.. امین وارد خانه شد.. فرزندش را که دید.. یاد غم دوری همسرش نرجس.. دیوانه اش کرده بود.. سرور خانم و مادر نرجس.. ساعت ها با امین حرف میزدند.. تا آرامش روحی اش را برگردانند.. نوزاد را با تشک در آغوش گرفت و به گوشه ای خلوت رفت.. عباس تماسی به مادرش گرفت.. زهراخانم خبر را به عباس داد.. و عباس هم به خانه امین آمد زهراخانم، عاطفه، ایمان، سرور خانم، سمیه، ابراهیم و پدر و مادر نرجس.. همه و همه درتلاش بودند.. که نوزاد کم و کسری نداشته باشد.. غم دوری مادر را حس نکند.. گریه های بی تاب نوزاد..😭👶🏻 دل هر سنگی را آب میکرد.. ناخودآگاه اشک همه را درمی آورد.. همه کنار هم نشسته بودند.. حسین اقا_خب باباجان.. اسم بچه ت رو چی میخای بذاری..؟! امین در حالی که نوزادش در آغوشش بود.. نگاه غمگینی به حسین آقا کرد.. _باهم اسمشو علی انتخاب کردیم.. پدر نرجس _ای جانم.. چه اسم قشنگی.!😊 سرور خانم _به به.! افرین مادر.. اسم خوبیه.. عباس_ زیر سایه مولا باشه😊 حسین اقا_ زندگیت پربرکت میشه بابا سمیه_سرباز اقا باشه ان شاالله..!😍 همه گفتند.. ان شاالله.. 😊😍😍😍😊😊☺️🤲🤲🤲☺️☺️😊😊😊🤲🤲🤲 از انرژی مثبت همه لبخندی روی لب امین آمد.. و آرام.. ان شاالله گفت.. خانم ها.. غذایی مختصر درست کردند.. اما کسی اشتها به خوردن نداشت.. سر سفره نشسته بودند.. که حسین اقا گفت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨کابووس بیداری برگه استعفا رو از روي ميز برداشتم و دنبالش رفتم ... هنوز پام به دفترش نرسيده بود که ... - چرا با خودت اين کارها رو مي کني؟ ... تو بهترين کارآگاه مني ... بين همه اينها روشن ترين آينده رو داشتي ... چرا داري با دست خودت همه چيز رو خراب مي کني؟ ... بي توجه به اون کلمات ... رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روي ميز ... - حداقل يه چيزي بگو مرد ...😐 - بايد خيلي وقت پيش اين کار رو مي کردم ... مي دوني چرا اون روز چاقو خوردم؟ ... چون اسلحه واسه دستم سنگين شده ... نمي تونم بيارمش بالا و بگيرمش سمت هدف ... مغزم ديگه نمي تونه درست و غلط رو تشخيص بده ... فکر مي کردم درست بود اما اون شب نزديک بود ... نشستم روي صندلي ... ـ بعد از چاقو خوردن هم که ... فقط کافيه حس کنم يه نفر مي خواد از پشت سر بهم نزديک بشه ... چند روز پيش لويد اومد از پشت صدام کنه ... ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سينه اش ... اينجا ديگه جاي من نيست رئيس ... نمي تونم برم توي خيابون و با هر کسي که بهم نزديک ميشه درگير بشم ...😕 نشست پشت ميزش ... ساکت ... چيزي نمي گفت ... براي چند لحظه اميدوار شدم همه چيز در حال تموم شدن باشه ... کشوی میزش رو جلو کشید و یه برگه در آورد ... - برات از روان شناس پليس وقت گرفتم ... اگه اون گفت ديگه نمي توني بموني ... از اينجا برو ... خودم با استعفا يا انتقاليت يا هر چيزي که تو بخواي موافقت مي کنم ...😐 کلافه و عصبي شده بودم ...😠 نمي تونستم بزنمش اما دلم مي خواست با تمام قدرت صندلي رو بردارم از پنجره پرت کنم بيرون ... چرا هيچ کس نمي فهميد چي دارم ميگم؟ ... چرا هيچ کس نمي فهميد ديگه نمي تونم به جنازه هاي غرق خون و تکه پاره نگاه کنم؟ ... ديگه نمي تونم برم بالاي سر يه جنازه سوخته و بعدش ... نهار همبرگر بخورم ... چرا هيچ کس اين چيزها رو نمي فهميد؟ ... رفتم عقب و نشستم روي صندلي ... - چرا دست از سرم برنمي داريد؟ ...😠 اومد نشست کنارم ... - جوان تر که بودم ... يه مدت به عنوان مامور مخفي وارد يه باند شدم ... وقتي که پرونده بسته شد، شبيه تو شده بودم ... يه شب بدون اينکه خودم بفهمم ... توي خواب، ناخودآگاه به زنم حمله کردم ... وقتي پسرم از پشت بهم حمله کرد و زد توي سرم ... تازه از خواب پريدم و ديدم ... هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه کرده ام ... داشتم توي خواب خفه اش مي کردم ... چند روز طول کشيد تا جاي انگشت هام رفت ... نگاه ملتمسانه ام از روي زمين کنده شد و چرخيد روش ...😥 - بعضي از چيزها هيچ وقت درست نميشه اما ميشه کنترلش کرد ... سال هاست از پشت ميزنشين شدنم مي گذره اما هنوز اون مشکلات با منه ... مشکلاتي که همه فکر مي کن رفع شده ... علي الخصوص زنم ... اما هنوز با منه ... تک تک اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ... اين زندگي ماست توماس ... زندگي اي که بايد به خاطرش بجنگيم ... ما آدم هاي فوق العاده اي نيستيم اما تصميم گرفتيم اينجا باشيم و جلوي افرادي بايستيم که امنيت مردم رو تهديد مي کنن ... امنيت ... تعهد ... فداکاري ... کلمات زيبايي بود ... براي جامعه اي که اداره تحقيقات داخلي داشت ... اداره اي که نمي تونست جلوي پليس هاي فاسد رو بگيره ... و امثال من ... افرادي که به راحتي مي تونستن در حين ماموريت ... حتي با توهم توطئه و خطر ... سمت هر کسي شليک کنن ... اين چيزي نبود که من مي خواستم ... نمي خواستم جزو هيچ کدوم از اونها باشم ... هيچ وقت ... سال ها بود که روحم درد مي کرد و بريده بود ... سال ها بود که داشتم با اون کابووس ها توي خواب و بيداري دست و پنجه نرم مي کردم ... مدت ها بود که از خودم بريده بودم ... اما هيچ وقت متنفر نشده بودم ... و اين تنفر چيزي نبود که هيچ کدوم از اون مشاورها قدرت حل کردنش رو داشته باشن ... اونها نشسته بودن تا دروغ هاي خوش رنگ ما رو بعد از شليک چند گلوله گوش کنن ... و پاي برگه هاي ادامه ماموريت افرادي رو مهر کنن که اسلحه ... اولين چيزي بود که بايد ازشون گرفته مي شد ... ✨✍