💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #چهل_وسه
مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که در حیاط بود نشستند
هوا تاریک 🌃و سرد❄️ بود
صبحانه را محمد آقا آش🍲 آورده بود
محمد آقاو شهین خانم در آشپزخانه صبحانه را صرف کردند
مهیا در گوش زهرا گفت
_جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ😉
زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت
در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش را تنش می ڪرد به طرف در خانه رفت
_شهاب صبحونه نخوردی مادر
_با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده
شهاب که از خانه خارج شد دخترا به خوردن ادامه دادن
_میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست😄
به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت
_بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه😠😏
محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد😠😠
تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت
مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد
مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی😕
_سیر شدم😒
به طرف اتاق مریم رفت
خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود😔
از جایش بلند شد...
به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی ڪرد بی اختیار مقنعه اش را جلو آورد و وهمه ی موهایش را داخل فرستاد به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود 👌لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مقنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت
_واااای مهیا چه ناز شدی دختر
مهیا دست برد تا مقنعه اش را عقب بکشد
_برو بینم فک کردی گوشام مخملیه😒
مریم دستش را کشید
_چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت
مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت
نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود
_مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و....
_مریم بگو
_مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ😊🏴
مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد
_باشه
_در مورد نرجس...😔
_حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره😉
و چشمکی برای مریم زد
در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند
مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت☺️😘
_ایول داری خواهری پایین منتظرتم
مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد....
اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود
خودش هم می دانست که صاحب این روزها حرمت دارد 💚
بلاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را 👑باحجاب👑 باشد
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهل_وسه
💓از زبان مینا...💓
چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز #خوب پیش میرفت..😍
بعد از سالها فک میکردم که دیگه #خلاص شدم😇 از دست گیر دادنهای بی مورد بابام...😌
فک میکروم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم 😇که چیکار میکنم و کجا میرم..😌👌
دوست داشتم به همه اون چیزهایی که برام #عقده شده بود توی این زندگی جدیدم برسم..😍👏.
چیزایی که همیشه دوست داشتم بهشون برسم ولی نمیشد..☺️💃
نمیخواستم دیگه لحظه ای به گذشته فکر کنم... .😌
محسن برای اینکه تو خواستگاری جلوی بابام حرفی برا گفتن داشته باشه سر یه کار موقت رفته بود و خونمون هم باباش برامون رهن کرده بود...😊
همه چیز آماده ی شروع زندگی رویاییمون بود کنار هم دیگه..☺️😍
زندگی ای که سخت #منتظرش بودم..☺️
زندگی کنار کسی که #عاشقش بودم و این چند ماهه تو #رویاهام باهاش سیر میکردم...😌😍
چند هفته و #چندماه_اول از زندگی مشترکمون همه چیز خوب بود و طبق روال پیش میرفت...😍☺️👍
همونجوری که فکرش رو میکردم...😎
اما...
#بعدازچندماه کم کم #رفتارهای محسن عوض شد و یه جور دیگه ای شد...😳😨
به من میگفت #نباید زیاد پیش پدر و مادرم برم 😳
چون تو #سطح_ما نیستن😧 و به جاش تا میتونیم خونه پدر و مادر اون بریم...🙄
ولی پدر و مادر محسن با من سرد بودن و تحویلم نمیگرفتن...😑
.
محسن بهم میگفت
با خاله و بقیه فامیلا و دوستام رفت و آمد نکنم😳😨 چون به ما #حسادت میکنن و تو زندگیمون سنگ میندازن...🙁
.
حتی به من #اجازه_نمیداد تو فضای مجازی زیاد باشم😶
و حتی تو گروه دانشگاه میگفت اگه سئوالی داری بگو #من_بپرسم...😑😨
تو دانشگاه هم همیشه کنار و دور و برم بود و لحظه ای تنهام نمیزاشت😕😧
#اماخودش همیشه در حال گرم گرفتن😯 با دخترای همکلاسی و بگو و بخند تو گروها بود...😧🙄
به خاطر #عشقمون این چیزا زیاد برام مهم نبود اما یه روز از این وضع #خسته شدم و بهش گفتم
-محسن چیو میخوای ثابت کنی؟ اینکه مثلا خیلی غیرت داری؟😕😟
-در مورد چی حرف میزنی مینا؟
-چرا همیشه منو میپایی؟ چرا نمیزاری یه دیقه با دوستام باشم...به من شک داری؟😟
-این چه حرفیه مینا؟ من دوستت دارم...نمیخوام کسی تو رو از من بگیره😊
-قرار نیست کسی من رو از تو بگیره محسن...این همه زوج تو این دنیا و تو این دانشگاه هستن😐
-تو نمیدونی...خیلیا نمیخوان ما خوشبخت باشیم...😏
-به نظرت الان هستیم؟😒اصلا تو خودت چرا تو گروها هستی و بگو و بخند میکنی🙁
-گفته بودم که...پسرا و دخترا تو این چیزا خیلی #فرق دارن😏
-بر فرض که حرفت درست باشه...😕مگه اونای دیگه دختر نیستن که سئوالاشونو جواب میدی؟
-خب اونا اگه صاحب دارن و روشون غیرت داره بیاد جمعشون کنه...😏اونا به ما ربطی نداره...
-واقعا که محسن😠😑
.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #چهل_وسه
مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برای ملاقات با فاطمه به منزلمان بیاید...
برای شام دعوتش کردیم.🍛😋 وقتی رسید فاطمه #به_گرمی از او استقبال کرد.🤗🤗
نشستند و مشغول صحبت شدند...
فاطمه بعضی کلمات و اصطلاحات را بلد نبود و گاهی برای فهمیدن حرف های امیلی یا گفتن جملاتش از من کمک می گرفت.
مشغول خوردن کیک و چای بودند و همانطور که صدایشان را می شنیدم خودم را به کارهایم مشغول کردم. امیلی گفت :
_ میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
+ بله، حتما. بپرس؟😊
_ از اینکه رضا نمیذاره به مردها نزدیک شی و بهشون دست بزنی ناراحت نمیشی؟😟
فاطمه خندید و گفت :
+ نه. اتفاقا وقتی که میبینم رضا من رو فقط برای خودش میخواد عشقم بهش بیشتر میشه.😍☺️ البته رضا منو مجبور نمیکنه نزدیک مردها نشم! چون میدونه خودم به این مساله تمایلی ندارم کمکم میکنه تا چیزی برخلاف خواسته ام پیش نیاد.😇
_ راستش زندگیتون کمی برای من عجیبه.😕 نمیفهمم تو که چهره ای به این زیبایی داری چرا وقتی میری بیرون از خونه انقدر خودت رو می پوشونی؟ فکر می کردم شاید مشکل یا بیماری خاصی داشته باشی. اما الان که از نزدیک دیدمت فهمیدم نه تنها هیچ مشکلی نداری بلکه واقعا یک زن شایسته ای.😟😊
+ ممنون از لطفت.☺️ خب جواب این سوالت کمی پیچیده ست. اما دلیلش اینه که ما توی باورهامون به " #حجاب" معتقدیم.😊 البته این فقط مختص دین ما نیست، توی #ادیان_دیگه هم بهش توصیه شده.👌
_ ولی من به رضا هم گفتم که به هیچ دینی اعتقاد ندارم. 😕یعنی باور داشتن به هر دینی از نظرم خرافه است.🙄 همه ی حرفهای پیامبرها شعار بوده. واقعیت زندگی آدم ها خیلی غم انگیزتر از دنیای رویایی اونهاست.😑
من هرگز چیزی درباره ی امیلی به فاطمه نگفته بودم...
اما خودش از حرف هایش فهمید #زندگی_سختی داشته. گفت :
+ نمیخوام وارد #حریم_خصوصیت بشم، ولی میتونم بپرسم که آیا توی زندگیت شکست خوردی؟
_ بله. بارها و بارها. یعنی بجز چند باری که شانس آوردم بقیه ی زندگیمو شکست خوردم.😒
امیلی بغضش گرفت😢 و چشمانش پر از اشک شد. فورا با آستینش اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد :
_ چند ساله هیچ خبری از مادرم ندارم. آخرین باری که دیدمش روزی بود که منو از خونه ش بیرون کرد.😔 چند ماه بعد وقتی رفتم سراغش از اون خونه رفته بود. دیگه هیچوقت پیداش نکردم.
+ پدرت چی؟ پدرتم از دست دادی؟😒
_ پدر! هه... من حتی نمیدونم پدرم
کیه...😕😔
فاطمه دستش را گرفت و با ناراحتی گفت :
+ متاسفم.😒
سکوت کرد و ادامه داد :
+ من میدونم تحمل شکست ها و رنج ها چقدر سخت و دردناکه، ولی ما آدم ها خودمون دنیای خودمونو میسازیم. تو از من درباره ی حجابم پرسیدی. حالا که میگی به هیچ دینی اعتقاد نداری من جور دیگه ای برات توضیح میدم. تو تحصیلکرده ای👌 و حتما میدونی که همه ی موجودات انرژی دارن. بیا فرض کنیم تمام مردهای دنیا الکتریسیته ی مثبت و تمام زن های دنیا الکتریسیته ی منفی ساطع می کنن، و قطعا همیشه دو قطب مخالف همدیگرو جذب می کنن. حجاب میتونه یک مختل کننده برای این میدان مغناطیسی باشه. اینجوری یک زن از بین مردهای اطرافش فقط برای همسرش جاذبه ایجاد می کنه و دیگه اتفاقاتی رخ نمیده که طی اون یک امیلی دیگه بدنیا بیاد و هرگز نفهمه پدرش کی بوده...😊
_ پس چرا فقط زن ها باید رنج پوشوندن خودشونو تحمل کنن. این یه تبعیض جنسیتیه!😐
+ البته فقط #زن ها نیستن که باید #حجاب داشته باشن. #مردا هم باید بخشی از پوشش خودشونو رعایت کنن. ولی خب این درسته که زن ها باید #بیشتر به حجاب مقید باشن. و قطعا هم این یک تبعیض نیست! با هر دین و تفکری اگه بخوای #عادلانه قضاوت کنی باید اینو بپذیری که قدرت خودداری زن ها بیشتر از مرد هاست. یه حقوقدان فرانسوی هم گفته که "قوانين طبيعت حکم مي کنه زن خوددار باشه!"😊 یعنی #طبیعتاً و #ذاتاً زن ها بیشتر از مردها میتونن توی این مساله جلوی خودشونو بگیرن. پس رعایت حجاب و دشواریهاشم به نسبت برای زن ها راحت تر از مردهاست.👌
ادامه👇
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #چهل_وسه
در حالیکه گوشی دستم بودغرق زندگی شهیدقربانخانی بودم.
اشکهایم میبارید...😭یهوو دست عطیه اومد جلو گوشیمو گرفت
عطیه :یادت باشه قولی بهم دادی!
_عطیه سخته بخدا😭.. دلم برای دیدنش،صداش،عطرتنش تنگ شده
وقتی بالای پله ها رسیدیم گوشی حسینو درآوردم صداشو پلی کردم:
🔈سلام زینب قشنگم سلام عزیز دل داداش.. دلم برات یه ذره شده همه زندگی برادر.. داریم میریم عملیات
مراقب #چادرت باش.. ان شاءالله تو بهشت همدیگرو ببینیم
با تموم شدن ویس گریه های من بیشتر شد😭
به آغوش زینب رفتم تسبیح بین دستامو فشاردادم.. که گوشی خودمم زنگ خورد
_شماره عراقه
عطیه: خب جواب بده
_الو بفرمایید
مرتضی: سلام ابجی جونم
_سلام عزیز دل ابجی خوبی؟
مرتضی:آجی جوونم اومدیم کربلا من رفتم حرم خیییلی دعا کردم داداش حسین بیاد به خواب شما و مامان کمتررگریه کنین
_الهی من فدای توبشم دیگه چیکار کردی
مرتضی:اوووووم آها عمومحسنم دیدم
_خب؟
مرتضی:عمومحسن بهم گفت رفتی حرم خیلی دعام کن اون خاله ای که من دوسش دارم باهام ازدواج کنه.. منم خیلی دعا کردم😅
_عمومحسن گفت اینو؟
مرتضی:اره آجی از بازار یه جادر گرفتم برات
_آجی فداتوبشه گوشی رو میدی به مامان؟
مامان:سلام دختر قشنگم خوبی؟
_سلام این محسن چرا چرت وپرت به بچه گفته؟😡😒
مامان:خخخ حرف دلشو زده خب توچیکار داری؟
_خیلی هم ممنون شماهم طرفداری اونو میکنی؟
مامان:من به عنوان داماد قبولش دارم😊
_مامان من برم خدافظ😬😡
صدای خنده مامان میومد که میگفت خدافظ😄
وقتی گوشیو قطع کردم عطیه گفت:بازچرا گوجه شدی؟
_وای محسن روانی رفته به مرتضی گفته رفتی حرم دعا کن خاله ای که دوسش دارم بامن ازدواج کنه
عطیه:پاشو پاشو تا سکته نکردی
_این محسنو باید خفه کرد
عطیه:نامحرمه ها!😜
_کوووفت😤😡
وارد غار شدیم آرامش وصف ناشدنی وجودم رو فرا گرفت
عطیه:زززییینب اینجا این شهید هویتش مشخصه
دفترچمواز تو کیفم درآوردم 🌷"شهیدمجیدابوطالبی"🌷
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وسه
علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق.. 😉
لبخند محجوبی زد.☺️ و محکمتر دست داد.
ریحانه بود...
و یک دنیا آرزو و رویا.😇 یوسفش را میدید که چگونه عذرخواهی میکند. ادب میکند. شرم میکند. تشکر میکند. روز به روز به #انتخابش مصمم تر میشد..🙈
یوسف از همه خداحافظی کرده بود،حال نوبت به دلدارش رسیده بود.دستش را روی سینه اش گذاشت.
#نگاهش را به گلهای ریز چادر لیلایش گره زد. و #نگاه ریحانه به گوشه کت یوسفش قلاب شده بود.
ریحانه_ بابت انگشتر خیلی قشنگی که خریدید تشکر.🙏
_اختیاردارین. قابلتونو نداره. فعلا بااجازتون..
بیشتر از این...
#نمیتوانست حرف بزند.🙊 #میترسید، نکند #حرفی، #حرکتی، که زخمی کند #حرمت دلبرش را.😇
سریع از در بیرون آمد..🏃
وارد حیاط شد. چند پله ای که اول در حیاط بود را ندید...تعادلش را به هم زد. خوب شد، زمین نخورد.!😅🙈خدا رحم کرد...! ریحانه☺️🙈 و بقیه این صحنه را دیدند..به محض بیرون رفتن یوسف، صدای خنده همه شان بلند شد.😂😂😂
یوسف به راهرو ورودی خانه آقابزرگ که رسید..بشکن میزد و مداحی میکرد.😍
تا رسیدن به خانه،..
سوت میزد و آواز میخواند.😌کوروش خان هر از گاهی نگاهی به پسرش میکرد. لبخند میزد.😊
ماشین را پارک کرد...
به محض پیاده شدن سراغ مادرش رفت. #دست_مادرش را بوسید. و حسابی تشکر کرد.😍
بسمت پدرش رفت، #دست_پدر راهم بوسید. به او قول داد که سربلندش میکند.😍
رضایت و خوشحالی اش...
در حرکات و چهره اش داد میزد.وارد اتاقش شد.لباسهایش را عوض کرد. #وقت_تشکر بود از معبودش... #وقت_سپاسگزاری بود از محبوبش. هرچه فکر میکرد یادش نمی آمد وضو دارد یا
نه..!🙈
✨وضو گرفت.سراسر نور و آرامش.✨
تا اذان صبح نماز خواند..😍✨
قرآن خواند..ذکر گفت..سر را به سجده گذاشت. گریه هایش از سر ذوق بود.
« #الحمدلله..😭😍 #الحمدلله..😍 #الحمدلله.. 😍خدایا شکرت.. 😭شکرت خداااا....😍 شکرت...😭
ریحانه بود و پرواز خیالاتش...
ریحانه بود و اتاقش.حالا او #میترسید. نکند محرمش نشده پشیمان شود.😥🙊نکند پشیمانش کنند.🙈
نکند...نکند..نگاهش به انگشتر عقیق دستش افتاد.
_اخه تو از کجا میدونستی من عاشق انگشتر عقیقم😍🙈
این جمله را میگفت..
پشت سر هم. با لبخند.☺️ باگریه.😢باهمان لباسهایی که برتن داشت. سجاده را باز کرد.وضو داشت.
#همیشه_وضوداشت.سجده کرد.سجده ای طولانی..گریه کرد.. نجوا کرد.. عاشقانه.. باخلوص.. باخدا..
«خدایا من #چکار کردم اخه برات..!؟ این بنده خوبتو میدی ب من که چی بشه😭خدایا نکنه لیاقتش رو نداشته باشم..؟! خداجونم میترسم بهش #فکر کنم.. خدایا #هنوزنامحرمه.. 😭خودت کمکم کن.. خدایا شکرت که جور شده تا حالا.. از اینجا به بعدش رو خودت درستش کن..امین یارب العالمین..»
خواند نماز شب...
یازده رکعتی که سراسر #شور بود و #توجه و #حضور..سر را که از سجده بلند کرد. اذان صبح میگفتند..
💚هیچکسی نفهمید...
که هر دو بنده های خوب خدا #باهم تا اذان صبح بیدار بودند و به ذکر و مناجات و نماز مشغول بودند.✨ و چه #نشانه_ای بهتر از این...؟!✨💚
یوسف پیامکی به علی زد.
📲_سلام باجناق خفن...به خانمت بگو،.. به عیال بگن.. ساعت ٨صبح میام دنبالشون بریم آزمایشگاه...خودت و خانمت هم بیاین... ارادات خاصه😍
آزمایشگاه خلوت بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهل_وسه
✨متاسفم
بی صدا ایستادم یه گوشه …
نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت …
.
– برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود …😁
.
و خندید … .
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم … زبانم درست نمی چرخید …
. – شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟😳😧 … پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید …؟؟!!
.
همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت …
– خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم … هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم … هنوز به خوندن نماز عادت نکردم … علی الخصوص #نمازصبح … مدام خواب می مونم … تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم …😅
.
اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت …
و من هنوز توی شوک بودم …😧
چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد …
خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ …
– خانم کوتزینگه … مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ … من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم …❣
.
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد … مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم …
– حال شما خوبه؟ …
.
به خودم اومدم …
– بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی #همسرخوبی باشم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_وسه
به همه چیز #دقیق بود، حتی توی #شوخی_کردن....
به چیزایی توجه می کرد و حساس بودکه تعجب می کردم..!
گردش که می خواستیم بریم..
اولین چیزی که بر می داشت #کیسه_زباله بود.
مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزایی که می خوریم، آشغالش آب داشته باشه....!
همه چیزش قدر و اندازه داشت.
حتی حرف زدنش.اما من پر حرفی می کردم...!!
می ترسیدم...
در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم.......
نمیذاشتم وصیت بنویسه...
می گفتم:
_"تو با زندگی و رفتارت وصیتاتو کردی. از مال دنیا هم که چیزی نداری."
به همه چیز متوسل می شدم.. که فکر رفتن رو از سرش دور کنم.....
همون روزا بود که از تلویزیون اومدن خونمون....
از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه بسازن..
منوچهرم گفت:...
دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد....😞
میگفتن :
_(کارمون تموم نشده.)
یه شب منوچهر صدام زد...
تلویزیون برنامه ای از شهید مدنی نشون می داد.
از بیمارستان... تا شهادت... و بعد تشییعش رو نشون داد....
اونم جانباز شیمیایی بود...
منوچهر گفت:
_"حالا فهمیدم...اینا #منتظرن کار من تموم شه..."
چشماش پر اشک شد....😭
دستش رو آورد بالا با تاکید رو به من گفت:
_"اگه این بار زنگ زدن.. بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه....
#هیچوقت_بخشیدنی_نیست..."
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وسه
لحظه ای سر بلند کرد..
بانویی.. از کنار ماشینش گذشت.. از پشت سر.. فاطمه را شناخت..
به پایین چادر.. خیره شد.. با هر بادی که میوزید.. چادر را که هیچ.. دل عباس را میلرزاند..🍃❣
دستپاچه ماشین را روشن کرد..
اما حرکت نکرد.. مات فقط نگاه میکرد..
به سمت دیگر خیابان رفته بود..
منتظر تاکسی بود.. سوار شد..تک تک حرکاتش را زیر نظر داشت..
پشت سر تاکسی🚙🚕 حرکت کرد..
تاکسی به سر کوچه رسید..
فاطمه پیاده شد.. مسیر سرکوچه تا خانه را.. آرام از گوشه.. راه میرفت..
عباس ماشین را..
همانجا سرکوچه.. پارک کرد.. فقط نگاه میکرد.. فاطمه به خانه رسید.. وارد شد و در را بست..
ناراحت تر از قبل..
سرش را روی فرمان گذاشت.. با صدای بوق ماشینی.. سر بلند کرد..
پدرش بود..
حسین آقا.. ماشینش را.. کنار ماشین عباس نگه داشت.. شیشه اش پایین بود..
عباس با دیدن پدرش.. شیشه ماشین را پایین داد..
حسین اقا_چرا اینجایی بیا خونه.!
عباس بی حوصله و ناراحت..
سلامی داد..سری به علامت باشه تکان داد.. از ماشین پیاده شد..
حسین اقا..
ماشینش را داخل کوچه.. پارک کرد.. پیاده شد.. صبر کرد تا عباس به او برسد.. و باهم به خانه روند..
پدر بود..
میفهمید.. درک میکرد.. گرچه عباس فقط سکوت میکرد و حرفی نمیزد..
💗ولی رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون💗
دورادور.. حرکات عباس را میدید..
گرچه ساکت بود.. اما خوب بلد بود.. چطور راز دلش را بخواند..
عباس سر به زیر..
و ساکت راه میرفت.. و حسین اقا.. با لبخند.. هر از گاهی.. پسرش را نگاه میکرد..
به خانه رسیدند..
عباس بی حرف.. وارد اتاقش شد.. حسین آقا به سمت آشپزخانه رفت.. زهراخانم با لبخند سلامی داد.. و به سمتش آمد..
حسین اقا_ سلام.. چیشد.. زنگ زدی.!؟
زهراخانم_ نگران نباش.. بسپارش به من..
زهراخانم خواست عباس را صدا کند.. که حسین اقا نگذاشت..
هر دو مشغول غذاخوردن بودند.. که گوشی حسین آقا.. زنگ خورد..📲اقارضا بود..
حسین اقا..
غذایش را نصفه رها کرد.. گوشی به دست.. به اتاقش رفت.. و در را بست..
اقارضا به ماموریت میرفت..
حلال بودی میطلبید.. مثل همیشه.. پشت تلفن وداع دو رفیق قدیمی.. دیدنی بود.. این بار اقارضا سیستان میرفت..
از نوع لحن حرف های اقارضا.. بوی وصیت می آمد..🕊
اقارضا _حسین داداش.. بعد من.. خانواده م اول به خدا.. و بعد به تو میسپارم.. مراقبشون باش.. حلالم کن حسین.. دعا کن شرمنده اقا نشم..
حسین اقا این طرف خط..
سکوت کرده بود.. بغض سنگینی او را رها نمیکرد..
وداع را اینچنین نمیخواست..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #چهل_وسه
✨شعاع نور
شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روي چشمم ...
به زحمت کمي بين شون رو باز کردم ... و تکاني ...درد تمام وجودم رو پر کرد ...
- هي واضح نبود ... اوبران، روي صندلي، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ...
- خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعيده به اين زودي ها به هوش بياي ... خون زيادي از دست داده بودي ...😐
گلوم خشک خشک بود ...
انگار بزاق دهانم از روي کوير ترک خورده پايين مي رفت ... نگاهم توي اتاق چرخيد ...
- چرا اينجام؟ ...😣
تختم رو کمي آورد بالاتر ... و يه تکه يخ کوچيک گذاشت توي دهنم ...
- چاقو خوردي🔪👥 ... گيجي دارو که از سرت بره يادت مياد ...😕
وسط حرف هاي لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بي حال تر از اون بودم که بتونم شادي زنده موندم رو با بقيه تقسيم کنم...
اما اين حالت، زمان زيادي نمي تونست ادامه پيدا کنه ...
نبايد اجازه مي دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من براي حل اون پرونده بود ...
کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاري ... لويد بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توي يه تعميرگاه قديمي دستگير کردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه اي به بدنم داد ...
به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتي مي ايستادم سرم گيج مي رفت و پاهام بي حس بود ...
اما محال بود بازجويي اونها رو از دست بدم ...😣💪
سرم رو از دستم کشيدم ...
شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون ... بدون اجازه پزشک ...😖😑
بقيه با چشم هاي متحير بهم نگاه مي کردن ... 😳😯😧
رئيسم اولين کسي بود که بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها کسي که جرات فرياد زدن سر من رو داشت ...
- تو ديوونه اي؟ ... عقل توي سرته؟ ...😠🗣
ديگه نمي تونستم بايستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکيه دادم به ديوار ...
و دکمه آسانسور رو زدم ...
- کي به تو اجازه داده از بيمارستان بياي بيرون؟ ... مي شنوي چي ميگم؟ ...😠
در آسانسور باز شد ...
خودم رو به زحمت کشيدم تو و به ديوار تکيه دادم ...
- کسي اجازه نداده ... فرار کردم ...😣
با عصبانيت سوار شد ...
اما سعي مي کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ...
- شنيدم اونها رو گرفتيد ...
با حالت خاصي بهم نگاه کرد ...
- ما بدون تو هم کارمون رو بلديم ... هر چند گاهي فکر مي کنم تو نباشي بهتر مي تونيم کار بکنيم ...😏
نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداري صورتم رو پر کرد...
- يعني با استعفام موافقت مي کني؟ ...
- چي؟ ...
- اين آخرين پرونده منه ... 😏آخريش ...
و درب آسانسور باز شد ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی