eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
455 دنبال‌کننده
139 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد باورش نمی شد که مادرش این کار را بکند😠😣 او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد با رسیدن به سر خیابون ودیدن💚هیئت دلش هوای هیئت کرد... خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش نمی شود که علاقه ی به این مراسم پیدا کند 💖 ارام ارام به هیئت نزدیک شد💖 _بفرمایید مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی☕️ دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت بی اختیار نفس عمیقی کشید بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد جلوتر رفت کسی را نمی شناخت نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت😕 بلند شد و از هیئت دور شد.. _ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده... 😐 به طرف پارک محله🌳 رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد _قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن😠😣 با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست هوا سرد❄️ بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد امشب هوا عجب سرد بود بیشتر در خو د جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود _ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان... اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه.... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _خانم با صدای پسری👤 نگاهش را به سمت دیگر چرخاند چند پسر👥👥 با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت _چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت دوستانش شروع کردن به خندیدن مهیا با اخم گفت _مزاحم نشید😠 و به طرف خروجی پارک🌳 حرکت کرد آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد... ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد😧 ترس تمام وجودش😰 را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن🏃 هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند 🏃🏃🏃 پسره فریاد و تهدید می مرد _بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت با پاهایش درد گرفته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها👠 را پایش کرده بود با دیدن چراغ های نیمه روشن💚هیئت💚با خوشحالی به طرف هیئت دوید با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن😵😵 _سید ، شهاب ،شهاب.... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد😧 اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید _حالتون خوبه؟؟ مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد شهاب نگرانتر شد😨 _حالا آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها👥👥 رسیدن مهیا با ترس😰 پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت 😠✋ که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد شهاب با اخم به سمت پسرها رفت _بفرمایید کاری داشتید😠 یکی از پسرها جلو امد _ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد _اونوقت کارتون چی هست😏😠 _فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس😏 شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد با اخم در چشمانِ پسره خیره شد _بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم مهیا با تعجب😳 به شهاب نگاه می کرد شهاب برگشت _بفرمایید دیگه برید😠 _چرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ .... شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد . دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید😠💪 _لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی و مشتی😠👊 حواله ی چشمش کرد... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت با این ڪارش مهیا جیغی زد😱 پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها😰 شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد با هم درگیر شده بودند😠👊😡✋ سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود سخت درگیر بودند یکی از پسرا به جفتیش گفت _داریوش تو برو دخترو بگیر تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد شهاب رو به مهیا فریاد زد🗣 _برید تو پایگاه درم قفل کنید ولی مهیا نمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابانِ خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد با فریاد شهاب به خودش آمد _چرا تکون نمی خورید برید دیگه بلند تر فریاد زد😡🗣 _برید مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود از پنجره نگاهی کرد👀 کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود😞 وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد باید کاری می کرد تلفنش هم همراهش نبود نگاهی به اطرافش انداخت گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند با دیدن تلفن☎️ به سمتش دوید گریه اش😭 گرفته بود دستانش می لرزید نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد _اه خدای من چیکار کنم با هق هق به تلاشش ادامه داد😭 با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود😣 دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید و داد زد _لعنت بهت صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد😭 به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت _کشتیش عوضی کشتیش دیگر نتوانست بلند شود سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده اما خبری نشد ارام ارام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد به اطراف نگاهی کرد.... خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد... 😭😱😵 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد _آقا 😱... شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو😰 جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد😭😵 _کمک کمک یکی بهم کمک کنه ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید تلفن را برداشت 📞و زود شماره را گرفت _الو بفرمایید _الو یکی اینجا چاقو🔪 خورده _اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید _باشه _اول ادرسو بدید ....._ _نبضش میزنه؟ _آره ولی خیلی کند😰 _خونش بند اومده یا نه _نه خونش بند نیومده😧 _یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی _خب دیگه چیکار کنم😰 _فقط همین... مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت🏃 و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند _وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده😨 دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد😖 مهیا نفس راحتی کشید تا خواست از او بپرسید حالش خوب است... شهاب چشمانش را بست _اه لعنتی با صدای امبولانس💨🚑 خوشحال سر پا ایستاد دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت در سالن بیمارستان 🏥گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند😥 با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند... مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد _ت... تو اینجا چیکار میکنی😧 مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش😢 بر روی گونه هایش ریخت _همش تقصیر من بود😓 مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد _همش تقصیر من بود😞 مریم دست های مهیا رو گرفت _تو میدونی شهاب چش شده؟؟ حرف بزن جواب مریم جز گریه های مهیا نبود😞😭مادر شهاب به سمتش امد _دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره😒😢 پدر شهاب جلو امد ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست😒 مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت مهیا با گریه 😔😭همه چیزرا تعریف کرد نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک😢 هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت _باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه😞😭 مریم دستانش را فشار داد _میدونم عزیزم میدونم در اتاق عمل باز شد همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید _آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟😨 _نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکر خطر رفع شد😊 مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد _میتونم پسرمو ببینم😢 _اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون😊 مریم تشکری کرد مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست😔 مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود 😣با دستانش سرش را محکم فشار می داد با قرار گرفتن لیوان آبی🍶 مقابلش، سرش را بالا گرفت نگاهی به مریم که با لبخند😊 اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد _حالت خوبه عزیزم😊 _نه اصلا خوب نیستم😣 مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگر ان برادرش بود که تا الان به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد... _من حتی اسمتم نمیدونم😊 _مهیا😔 _چه اسم قشنگی☺️ مهیا بی رمق لبخندی زد _نگاه مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد😊👌 اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد _ای وای میدونی الان ساعت چنده الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم گوشی 📱که به سمتش دراز شده بود را گرفت و شماره مادرش را تایپ کرده📲 مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن. اتاق عمل باز شد... و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد... تخت از کنارمهیا رد شد مهیاچشمانش را محکم بست😣 نمی خواست چیزی ببیند چشمانش را باز کرد مادر شهاب با گریه😢 همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد _آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش😒 _خانم مهدوی مریم نگاهی به دو مامور پلیس👮👮 انداخت چادرش را درست کرد _بله بفرمایید _از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم. برادرتون مجروح شدن درست؟؟ _بله _حالشون چطوره _خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده _شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ ــ نخیر ما، بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود و با دست اشاره ای به مهیا کرد مهیا از جایش بلند شد _س.... سلام😒 _سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید _بله _اسم و فامیلتون _مهیا رضایی _خب تعریف کنید چی شد؟؟؟ و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه📝... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد... حالش اصلا خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود😭 _شما گفتید که رفتید تو پایگاه📝 _بله😔 _چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود😔 _خودش گفت.منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم😥 سخب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شمارا تایید کنه شوک بزرگی برای مهیا بود....😨 یعنی قرار بود بازداشت بشه نمی توانست سر پا بایستد سر جایش نشست _یعنی چی جناب همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش😟 محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد سمحمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن محمد آقا نزدیک شد _سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم... ما از این خانم شکایتی نداریم😊 _ولی .. مریم کنار مهیا ایستاد _هر چی ما راضی نیستیم _هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن _خیلی ممنون مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت😔 انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت.... ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود _مهیا مادر مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود... دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بود😔 چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد.... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند😔 _آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید همه با شنیدن صدای «محمد آقا» سر هایشان به طرف محمد آقا چرخید _سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم😊 _نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن☺️ مهیا با تعجب😳 این صحنه را تماشا می کرد شهین خانم روبه دخترش گفت _مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه؟؟😍 _منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم😊 مهلا خانم با تعجب پرسید _شما رسوندینش😳 _بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش مهیا زیر لب غرید _گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی😬 اما «مهلا خانم و احمد آقا» با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند👀😍👀 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا روی تختش دراز کشیده بود... یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد با صدای در به خودش آمد _بیا تو احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد😍 _بیدارت کردم بابا ☺️ مهیا لبخند زوری زد ــ بیدار بودم مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت _بهتری بابا😊 _الان بهترم _خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه _اهوم😊 _تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای مهیا سرش را پایین انداخت _نمیدونم فڪ نڪنم احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای😘 بر روی موهای دخترش کاشت _شبت بخیر دخترم _شب تو هم بخیر قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد _بابا _جانم _منم میام😅 احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی☺️ مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی شهاب چطور با او رفتار می کند.... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _مهیا زودتر الان آژانس میرسه _اومدم شالش را روی سرش گذاشت کیفش👜 را برداشت و به سمت بیرون رفت پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن🚖 سر راه دست گلی💐 خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود به سمت ایستگاه پرستاری رفت _سلام خسته نباشید _سلام عزیزم خیلی ممنون _اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی پرستار چیزی رو تایپ کرد _اتاق 137 _خیلی ممنون به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در را زدن و وارد شدن مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد _اوه اوه اوضاع خیطه جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد _مریم معرفی نمی ڪنی؟؟ مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت _ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه😊 مهیا لبخندی زد _خوشبختم مهیا جان من «سارا» دختر خالہ ی مریم هستم به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد _این هم «نرجس» دختر عمه مریم _خوشبختم گلم😊 _چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟ _من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم سارا با ذوق گفت😍 _وای مریم بدو بیا مریم جعبه کیکو🍰 کنار گذاشت _چی شده دختر😄 _یکی پیدا کردم طرح های 🏴مراسم محرم🏴 و برامون بزنه😇 مریم ذوق زده گفت _واقعا کی هست؟😳 _مهیا خانم گل ... گرافیک میخونه😉 _جدی مهیا😍 _آره☺️ _حاج آقا با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد _بله خانم مهدوی _من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنر رارو برامون بزنه😊 _جدی ڪی _مهیا خانم به مهیا اشاره کرد... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود مهیا لبخندی زد😊 _زحمت میشه براشون مهیا با لبخند گفت _نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت _بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی مهیا آروم روبه مریم گفت _برا چی این همه نگران بود؟؟ خب می داد یکی درست می کرد دیگه😟 _اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترا رو طراحی کنه😇 _آها در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند مهیا چسبید به دیوار _یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی همه مشغول صحبت بودند که دوباره باز شد و دوتا ماموری👮👮 که دیشب هم امده بودند وارد شدن مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت _سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد _خانم رضایی شما بمونید مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید _لعنت بهت... 🍃ادامه_دارد… 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا گوشه ای ایستاد پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود👀👮👮 ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ بودند📝 _حالتون خوبہ؟؟ مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد _آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم شهاب با تعجب پرسید _شوڪه برا چے؟😟 _آخه این همہ بسیجے اون هم یہ جا تا الان ندیده بودم😕 شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید😄🙊 ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه _خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد _سروان اشکان اصغری _اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها ڪه دیدم یڪی صدام میڪنه سرمو ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی👉 هستن ڪه چند پسر دنبالشون 👥🏃🏃می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه مشت👊 زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من با دو نفر دیگه درگیر بودم ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو🔪 زخمیم ڪرد _خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟ _بله درسته سروان سری تکون داد _گفتید رفتید تو پایگاه خواهران مهیاــ بله _آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟ شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد😣 _وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا _خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه _نخیر یادم نیست _یعنی چی خانم یادتون نیست مهیا ڪه از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت.... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید... اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد😳 در باز شد و پرستار وارد شد _جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد😠 _آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری _بله در خدمتم _خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید شهاب تشڪری ڪرد پرستار رو به مهیا گفت _خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت _شهـ... منظورم آقای برادر _بله _خیلی ممنون خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید _خواهش میڪنم اما مهیا وسط صحبتش پرید _برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن😐✋ شهاب سرش را پایین انداخت _نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود😒😕 مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد.... به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد _خاڪ تو سرت مهیا 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواده مهدوی به خانه برگشتند... مهیا وارد اتاقش شد... فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد🔌 ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال📲 ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد😟😯 _سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند شروع ڪرد تایپ ڪردن _شما😕 برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد زیر لب ڪلی غر زد لب تاپش💻 را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان✨ از مسجد🕌 محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود _واے ڪی شب شد مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست و دوباره مشغول طراحي شد.... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _همینجا پیاده میشم پول تاڪسي🚖 را حساب ڪرد و پیاده شد روبه روی دانشگاه 🏢ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با 🔥نازی🔥 آماده ڪرده بود مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید 😕 با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند برگشت و مسیرش را عوض ڪرد _وایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی زهرا_بیخیالش شو نازی ـــ تو خفه زهرا مهیا با خنده😄 قدم هایش را تند ڪرد _بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا مهیا سرش را برگردلند و چشمڪی😉 برای نازی زد تا برگشت به شخصی برخورد ڪرد و افتاد _واے مهیا دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن مهیا سر جایش ایستاد _وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید _چیزی نیست با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود _شرمنده حواسم نبود خانمـ....ِ نازی زود گفت ـــ مهیا...مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناڪی😠 به نازی ڪرد _خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشد دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی😏 زد و دستش را جلو آورد _صولتی هستم 🔥مهران صولتی🔥 مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت _تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها😠 _باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود😉 _بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی😠 زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت _نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم و به سمت سرویس بهداشتی رفتن _آخ آخ زهرا زخمو فشار نده _باشه دیوونه بیا تموم شد نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ے خودش دهن کجی زد به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد _اجازه هست استاد😕✋ استاد صولتی با لبخند 😊اجازه داد مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی 😠ڪرد و سرجایش نشست همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه _مهران ڪیه😐 _چقدر خنگے تو همین که بهت زد😥 مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید _دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو با شروع درس ساڪت شدند... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _خسته نباشید همه ار جایشان بلند شدند مهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه 🔥نازی🔥 و زهرا به سمت بیرون رفتند _دخترا آرایشم خوبه؟؟ مهیا نگاهي به صورت نازی انداخت _خوبه، میخوای برے جایي؟؟ زهرا تنه ای به نازی زد _ڪلڪ کجا دارے میری؟؟ _اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند _واه مهیا این چش شد _بیخیال ولش ڪن بریم _مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ ☕️ ـــ باشه بریم😇 پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت صدای گوشیش📲 بلند شد بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف👜 درآورد پیام داشت .همان شماره ناشناس بود😟 جواب پیام را داده بود _یڪ دوست مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت😕 _بی مزه بازیش گرفته _با ڪی صحبت مي کني تو _هیچی بابا مزاحمه بیخی شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ😋 بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪند _چقدر میشه _حساب شده خانم مهیا با تعجب😳 سرش را بالا آورد _اشتباه شده حتما من حساب نڪردم😟 _نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن 🔥مهران صولتی🔥 و آن لبخند و نگاه مرموزش 😏اخم وحشتناڪی 😠به او انداخت و زود پول💴 را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و ار کافی شاپ خارج شد _پسره عوضی😠 _باز چته غر میزنی☹️ _هیچی بابا بیا بریم دستی برای تاڪسی🚖 تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند _مهیا _جونم _یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی _من کی بهت دروغ گفتم بپرس _اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی🙁 مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند _بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده😐☝️ _باشه باشه بگو... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ _جان تو😄 _وای خدا باورم نمیشه😀 _باورت بشه _🔥نازی🔥 بفهمه... مهیا اخمی به او کرد😠 _قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره دیگہ به خانه🏠رسیده بودند بعد از خداحافظی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله ها بالا رفت _سلام😄✋ مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت _سلام به روی ماهت تا تو بری عوض کنی نهارتو آماده میکنم😊 مهیا بدون اینڪه چیزی بگوید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن💦 دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت... و شروع کرد به خوردن😋 تمام که کرد ظرفش🍽 را بلند کرد و در سینگ گذاشت _مهیا مهیا به سمت هال رفت _بله _دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی😊 _باشه تو اتاقش برگشت خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد 🌸🌸🌸🌸 موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش📋📏🖊 را برداشت و به سمت پایگاه رفت... بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود حوصله ی نگاه های مردم را نداشت به سمت پایگاه رفت بعد از در زدن وارد شد چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب😳 به مهیا نگاه می کردند _به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد _سلام مریم جان☺️ ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا☺️ مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت _بفرما☕️ _ممنون😊😋 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت همزمان سارا و نرجس وارد شدند سارا با دیدن مهیا خرماها🍠 را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد _سلام مهیا جونم خوبی🤗 _خوبم سارا جون تو خوبی☺️🤗 وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست _خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای _واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار😊 _فردا؟؟ 😳 _آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا😅 سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت _نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی مهیا فلش را از دست سارا گرفت _اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم😊 _مرسی عزیزم _خب دیگه من برم _کجا تازه اومدی _نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم☺️ _باشه گلم _راستی حال سید چطوره همه با تعجب😳😳 به مهیا خیره شدند مریم با لبخند روبه مهیا گفت _خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه☺️ مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت _مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن😟 مریم ریز خندید😄🙊 _آخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما «آقای مهدوی» صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند😅 _اها خب من برم😅🙈 _بسلامت گلم😊 مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود وارد خانه ڪه شد... پدرش در حال ✨نماز خواندن✨ بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت... لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ 💻خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد وقت نداشت باید دست به کار می شد دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد👌 دست بہ ڪار شد گوشیش را خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد... 😇 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت... دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی📋🖊 سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود... حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید😬 تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد _خانم رضایی حواستون هست😐 _نه استاد خواب بودم😴 با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن😁😂 ڪردند رو به همه گفت _چتونه حقیقتو گفتم خو😬 _خانم رضایی بفرمایید بیرون😠 مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد _خدا خیرت بده استاد قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت _خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید😠 _چشم استاد سوار تاکسی🚖 شد و موبایلش📲 را دراورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت _زبون دراز هم ڪه هستی زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید🙊😁 اسمش را "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بود _سلام مهیا خانم😍 _سلام مریم جان ڪجایي😊 _پایگام عزیزم _خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات😇 _واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی😍 _ما اینیم دیگه هستی بیارم😉 _آره هستم بیار منتظرتم😍 مهیا احساس خوبي نسبت به مریم داشت.... اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه در ذهنش ساخته بود تغییر داد😍 _ممنون همینجا پیاده میشم بعد حساب کردن کرایه پیاده شد فاصله ی خیلی کمی تا مسجد✨ بود به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا با دیدن پنج تا بسیجی🖐 ڪه دوتا از آن ها روحانی👳 هستن و رو به رویشان سارا و نرجس و مریم نشسته بودندشوڪه شد😧😳 مریم به دادش رسید مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود _سلام مهیا جان مهیا به خودش آمد سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی💺 نشسته بود اما روحانی مسنی👳 با لبخند روبه مهیا گفت _علیڪ السلام دخترم بفرما تو😊 مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد روحانی جواني ڪه آن روز هم در بیمارستان🏥 بود رو به حاج آقا گفت _حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند حاج آقا سری تڪون داد _احسنت.دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید😊 مهیا با ذوق گفت ساِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید😅 همه با تعجب 😳به مهیا نگاه می ڪردند حاج آقا موسوی خندید _پس احمد آبرومونو برد😁 _نه اختیار دارید حاج آقا😅🙈 مهیا رو به مریم گفت _مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابي که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد _بدینشون به آقای مهدوی مهیا به سمت شهاب رفت _بگیر سید شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب😳 بالا آورد اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می ڪرد فلش را از دستش گرفت و وصلش ڪرد _میگم سید حالتون بهتر شد؟ شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند در حالي ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام (بله خداروشڪری) گفت _میشه ما هم ببینم شهاب شهاب مانیتورو🖥 به سمتشان چرخاند _بله حاج آقا بفرمایید _احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی روحانی جوان👳‍♀ ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد _خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه بقیه حرفش را تایید ڪردن جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود😠 _خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟ مهیا اخمی به شهاب ڪرد _من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحي ڪنم پس این حرفا نیاز نیست😠☝️ 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _منظوری نداشتم خانم رضایی😒 آروم زیر لب گفتم _بله اصلا ڪاملا معلوم بود رو به مریم گفت _مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم _نه عزیزم زحمت ڪشیدی بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد😟 به خانه رسید... خانه غرق در سڪوت بود به اتاقش رفت ا‌ز خستگی خودش را روی تخت انداخت زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی ڪرد اصلا نمی داند مقصدش ڪجاست🙁 دوست داشت از این پریشانی خلاص شود روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد... امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح☀️ تا غروب🌙 ڪلاس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی🗣 و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد به آن ها که نزدیک شد.... آن ها را شناخت همسایه یشان بود عطیه ومحمود محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد با دو 🏃به طرفشان رفت _هوووووی داری چیکار میڪنی😠 محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد. 😏 مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید _خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی _آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم مهیا فریاد زد😠😵 _غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن مهیا کرد _مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست مهیا چشم غره ای 😠به عطیه رفت _تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه محمود جلو رفت _زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت ـــ برو ببینم خر کی باشی محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد... _اینجا چه خبره... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن📲 صحبت می کرد _بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهر زحمت پاڪ کردنشو میڪشن _قربان شما یا علی چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشمانش را باز کرد به سمت در رفت... با دیدن محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت _اینجا چه خبره😐 همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد😳😦 _آق شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا ز‌ن و شوهریه دخالت نکنه مهیا پوزخندی زد😏 _دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد✋ سآروم باشد آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه محمود که خمار بود با لحن خماری گفت _ما که کاری نکردیم آق شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه مهیا بهش توپید _خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت _خانم رضایی آروم باشید لطفا😠 مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی👥👥 که اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد... شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زد _داری چیکار میکنی مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود _بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی ڪنی ڪثافت شهاب صدایش را بالا برد😠 _مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد😏 ـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو... بگم؟؟... بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود😡 یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند _ببند دهنتو ببند😡 رو به مریم گفت _ببریدشون داخل😡 مریم و شهین خانم... مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند با صدای آژیر پلیس💨🚓 مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود با اومدن محمد آقا و شهاب، عطیه سراسیمه از جایش بلند شد محمد آقاــ سلام دخترم خوبی😊 عطیه_خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت😔 _نه دخترم این چه حرفیه😊 _مریم اروم تر خو. سلام حاج آقا منم خوبم😕☝️ محمد آقا و شهین خان خندیدند😁😃 _سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که مهیا محکم زد رو دست مریم _ای بابا ارومتر مریم باشه ای گفت و ریز خندید😄🙊 _حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است رو به عطیه گفت _عطیه قحطی شوهر بود با این ازدواج ڪردی😐 مریم چسب🖱 را روی زخم زد _اینقدر حرف نزن بزار کارموتموم کنم😁 محمد آقا لبخندی زد😄 _مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن مریم اخم بامزه ای کرد _داشتیم بابا مهیا دستش را به علامت تشکر بالا اورد _ایول حمایت😌✋ شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید😄🙊 مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد _میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه مهیا دستی به زخمش کشید _تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم مهیا بلند شد مانتوش را تکوند _عطیه پاشو امشب بیا پیشم _نه ممنون میرم خونمون _تعارف نکن بیا دیگه شهین خانم دست عطیه رو گرفت _راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما😊 عطیه لبخندی زد ــ چشم میرم پیش مهیا همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند عطیه_شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز😊 مهیا_شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه😆 شهین خانم با خنده گفت😁 _ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز 🏴نهم محرم🏴 بیا بهت آب قندم میدم😄 _واقعا؟؟ میشه دوستمم بیارم😟 _آره چرا ڪه نه _خب پس شب بخیر😇 مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید 🔑را پیدا کرو و در را باز کرد.... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _بیا تو عزیزم😊 باهم وارد خانه شدند _برو تو اتاقم الان میام مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال را باز کرد یادداشتی 🗒روی در پیدا کرد 🗒 «مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن»🗒 مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت را برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان را در سینی گذاشت و وارد اتاق شد عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد _شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم😔 مهیا لگدی به پاهای عطیه زد _جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی بیا این شربتو بخور😝 _اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند😃 مهیا خندید😁 _بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون مهیا دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت _بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪ نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور😊 مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد _بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم😎 عطیه از روی تخت بلند شد.. هر دو سر جایشان دراز کشیدن برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست _عطیه _جانم _دعوات با محمود سر چی بود🙁 عطیه آه غمناکی ڪشید _مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برو از کسی پول بگیر برام بیار لبخند تلخی روی لبانش نشست _منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه _ای بابا😒 دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست _عطیه _ای بابا بزار بخوابم _فقط همین _بگو _شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست _همه میدونن😕 ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود😐 _اها بخواب دیگه _اگه بزاری مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره... با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود 😴از اتاق بیرون رفت مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد _وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد _آروم مامان عطیه خوابیده _عطیه؟؟ _بیاید بشینید براتون تعریف می کنم روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد _وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی _اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره😕 _کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار😊 مهیا لبخندی زد☺️ _من برم بخوابم به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد و روی تخت دراز کشید... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد 📲که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند😇 زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت😍 و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _شهاب _جانم بابا _پوستراتون خیلی قشنگه😊 _زدنشون؟؟ مریم سینی چایی را روی میز گذاشت _آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون😇 شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی ☕️را جلوی پدرش گرفت _دستت درد نکنه دخترم _نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده😌 _واقعا؟ احسنت خیلی زیبا شدن😊 شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت _ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه؟ دانشجوه؟؟ با این حرف شهین خانم، مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن😄😃 _واه چرا میخندید😐 مریم خنده اش رو جمع کرد _مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا😅 محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد😄🙊 _خب کار مادرتون خیره😉 شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن📖 خوندنش ادامه داد شهاب از جایش بلند شد _من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر👋 به طرف اتاقش رفت... روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمیکرد... استغفرا... زیر لب گفت😓 _ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم😥😓 با صدای گوشیش📲 سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود _سید فک کنم طلبیده شدی ها شهاب لبخندی زد😊 و ان شاء الله برایش فرستاد.... 🍃ادامہ دارد.... 📚رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن تماس را قطع کرد... و مقنعه را سر کرد رژ لب💄 ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره ⚫️تنش کرد و آرایش زیادی نکرد👌 کیفش👜 را برداشت و از اتاق بیرون رفت... _کجا داری میری مهیا نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد 😊و دوست داشت جوابش را بدهد _دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک مهلا خانم با تعجب گفت _همسایمون مهدوی رو میگی _آره دیگه.. من رفتم👋 مهلا خانم با تعجب😳 به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد😟 برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود 👀 مهیا با زهرا دست داد _خوبی _خوبم ممنون _میگم مهیا نازی نمیاد _نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال😕 _مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که😥 مهیا لبخندی زد😊 دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد _خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی😎 آیفون را زدند _کیه _باز کن مریم😊 _مهیا خودتی بیا تو😍 در باز شد وارد خانه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن... از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام کرد شهین خانم به طرفش آمد _اومدی مهیا _بله اومدم آب قند بخورم برم😜 _تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست😎 بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب😳😟 به آن ها نگا می کردند مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود... اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد سارا_آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه زهرا_پس من چرا ندیدم🙁 سارا_کوری خواهرم😝 دخترا خندیدند😁😃😄 که صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن _اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم؟؟ چرا عمامه اشو برداشته مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود🙈 _شاید چون دارن کار می کنن در آوردن مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت... مهیا صدایش را بالا برد _شهین جوونم😌 شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد😳 _شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم☺️ مهیا گونه ی شهین خانم را کشید _چی میگی شهین جون توبا این خوشکلیت دل منو بردی😉 با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن _وای شهاب مادر چی شد آب بخور😄 شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد _میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد😄 آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود... دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود😂😂😂😂 _مهیا میکشمت پسرمو کشتی😂 _واه شهین جون من چیزی نگفتم😄 شهاب زود خداحافظی کرد و رفت سارا_پسرخالمو فراری دادی😃 _ای بابا برم صداش کنم بشینه باما سبزی پاک کنه😁 مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید _بشین سرجات دیوونه😂 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت بسته بندی سبزی ها تمام شده بود... همه برای مراسم و نهار به ✨مسجد✨ رفته بودن اما دختر ها آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت کنند و عصر دوباره به بقیه ڪار ها رسیدگی کنند وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان را روی تخت انداختند _تختمو شکوندید☹️ _ساکت شو مریم😄 شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند مریم را صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره را باز کرد _اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی شهین خانم خندید😄 _آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب نهارتونو اورده بیاید ببرید _چشم خوشکلم😉 _خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم😁 تا مهیا می خواست چیزی بگوید نرجس از جایش بلند شد _من می رم غذاها رو میارم نرجس که از اتاق خارج شد مهیا روبه مریم و سارا گفت _یه چیز میگم ناراحت نشید سرتونو بکوبید به دیوار... من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد😕 مریم_عفریته؟؟ سارا_نرجس دیگه. فدات مهیا حسمون مشترکه😊✌️ _دخترا زشته _جم کن بابا مریم مقدس😄 نرجس غذاها را آورد. نهار قیمه بود... مهیا می توانست بدون شک بگوید این خوش مزه ترین😋 و خوش بوترین😌 قیمه ای بود که تا الان خورده بود دخترها تا عصر استراحت کردند... و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به آن ها اضافه شده بودند ساعت ۱۱بود🕚 که همه کم کم در حال رفتن بودند مریم_میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای نهار فردا رو هم باهم بشوریم😇🍽💦 همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد مهلا خانم هم که از خدایش بود که مهیا کنار مریم بماند. و به شهین خانم گفت که اگر می توانست خودش هم برای کمک می ماند ولی باید همراه احمد آقا به خانه ی آقا احسان بروند و برای مراسم فردا به او کمک کند همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند🌳 محمدآقا و شهاب هم آمدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند محمد آقا_خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید😊 شهین خانم_ قراره هم امشب بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن😉 محمد آقاسپس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم😄 _شهین جونم بلاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش😬😄 _تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم😄😉 مریم سینی چایی☕️ را به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت _خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر و چشمکی زد😉 مریم که هول کرد سینی را که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد😱 مهیا از جایش بلند شد... شهین خانم به طرفش دوید🏃 _وای چی شد😨 مریم تند تند مانتوی مهیا را می تکاند _وای سوختی مهیا😥 محمد آقا نگران به آن ها نزدیک شد _دخترم حالت خوبه😧 مهیا مانتویش را به زور از دست های مریم کشید _ول کن مانتومو پارش کردی😄 _بده به فکرتم😬 _نمی خواد به فکرم باشی😄 رو به بقیه گفت _چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند... شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد _شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم _مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده _نه خاک گرفتن باید بشوریمشون _باشه شهاب به سمت انباری رفت سارا_میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد؟؟🙁 _یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم😍 _منو زهرا هم میایم😊☝️ مریم با تعجب 😳 به مهیا نگاه کرد _می خوای بیای؟؟ _آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت😎 نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست😏 مریم_من میپرسم خبرت می کنم😊 شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت _بفرمایید _خیلی ممنون داداش . _خواهش میکنم _میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان؟ _دوست دارن بیان؟؟؟ _آره _باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر سارا_ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه😍 _معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون😜😉 دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن💦💦🍽🍽🍽💦 مریم به مهیا نگاهی انداخت فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید... آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابر مراسمات و این عقایدجبهه نمی گرفت... مریم مطمئن بود این دختر 💎دلش خیلی پاک تر💎 از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند🙏 با پاشیدن آب سرد💦 به صورتش به خودش آمد مهیا_به کجا خیره شدی😉 لبخندی زد☺️ و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af