🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #سی_وهشت
°°طعم عشق
محمد کلید انداخت و در را باز کرد و گفت:
_سلام! بابا زنگ زد گفت که...
نگاهش در سالن چرخید اما حلما را ندید. صدایش را به شعر بلند کرد:
_زیباترین رویای من حلما کجایی؟
مجنونِ تو بی طاقت است از این جدایی
حلما درِ قابلمه را در دستش گرفته بود به صدای شوهرش گوش میکرد.
محمد هر دو اتاق را نگاه انداخت و همسرش را ندید بازهم زبان به شعر گشود:
_از بندِ دنیا می رهم با دیدنِ تو
من عاشقِ عشقت شدم با این رهایی
این را که خواند،
حلما را در آشپزخانه بالای ظرف غذا دید که چشم هایش را بسته بود و لبخند می زد.
شیطنتش گل کرد خنده ریزی زد و گفت:
_اِ غذات سوخت که بانو!
حلما با نگرانی چشمانش را باز کرد،
و باعجله غذا را هم زد اما بعد از لحظه ای دستگیره را به طرف شوهرش پرتاب کرد و گفت:
+خاموشش کرده بودم بدجنس.
محمد آمد جلو و به خورشت ناخنکی زد و پرسید:
_دخترای گل بابا چطورن؟
حلما دست محمد را از قابلمه بیرون کشید و با عصبانیت پرسید:
+مگه دستاتو شستی؟
بعد در قابلمه را گذاشت و درحالی که دیس برنج را می آورد گفت:
+سارا خانم و زینب خانم خوبن...
محمد بشقاب ها را روی میز چید و گفت:
_پس زینب و سارا امروز دخترای خوبی بودن یادم باشه جایزه بخرم براشون
حلما دیس برنج را دست محمد داد و گفت:
+برا مامانشون بخری انگار واسه خودشون خریدی...راستی محمد...
محمد به طرفش برگشت.
سایه مژه های بلند و صافش در چشم های خمارش افتادند. همانطور که محو صورت حلما بود، لحن حلما تغییر کرد و با خنده گفت:
_سارا و زینب
محمد نفس راحتی کشید،
و سری تکان داد. همینکه حلما برگشت تا خورشت بکشد. محمد آرام یک تکه کوچک یخ از لیوان برداشت و انداخت پشت گردن حلما.
حلما جیغ کوتاهی کشید و همینکه برگشت، محمد دوید طرف اتاق بچه ها و در را بست.
حلما دنبالش رفت و گفت :
_بیا بیرون محمد
محمد خنده مردانه ای کرد و گفت:
+اگه بچه هامون وساطتت کنن چی؟
همان موقع تلفن محمد زنگ خورد. همینکه محمد در اتاق را باز کرد دید تلفنش دست حلماست.
حلما لبخندی زد و گوشی را طرف محمد گرفت و گفت:
_نوشتی نفسم، نفست داره زنگ میزنه
محمد دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد. حلما موبایلش را قطع کرد، و آن را در جیب پیرهنش گذاشت.
بعد موبایل محمد را دستش داد و گفت:
_میخواستم بیای بیرون، کاریت ندارم بیا ناهار بخوریم.
محمد موبایل حلما را از جیبش برداشت و کنار موبایل خودش جلوی آیینه گذاشت و گفت:
+امواجش برا بچه ها ضررداره!
محمد و حلما که دور میز نشستند.
محمد با احتیاط قاشق خورشت را در دهانش گذاشت.
حلما خندید و گفت:
_نترس فلفل توش نریختم.
محمد زیرچشمی نگاهی به حلما انداخت و گفت:
+خب چه خبر امروز چطور بود؟بابا گفت که دیگه نمی خواد بری.
حلما قاشقش را در ظرف غذا چرخاند و گفت:
+محمد یه چیزی بپرسم؟
-فقط سوال ریاضی نباشه
+نه جدی میخوام یه چیزی بدونم
-خب بپرس
+بابات دیشب تو خونتون بهم گفت که وقتی.. وقتی بیهوش بوده برا عمل... بابامو دیده
-آقاسید!
+اوهوم...بعدش بابام به بابات گفته که برای #ظهور امام زمان(عج)باید #نظام جمهوری اسلامی رو حفظ کنیم...من میدونم که تعدادی از سربازا و فرمانده های مولا ان شاالله از همینجاست ولی منظور بابای شهیدم همین بوده؟ میخوام بدونم درست فهمیدم؟
-حلما جانم...تو درست میگی ولی فقط این دلیلش نیست. ببین الان تو کل دنیا تنها نظام مستقل اسلامی که با هر نوع ظلمی تو دنیا مخالفت و مقابله میکنه و قدرتمنده کیه؟نظام جمهوری اسلامی ایرانه، خب اگه این نمونه کوچیک که به سمت حکومت اسلامی داره حرکت میکنه، هنوز تشکیل حکومت عدالت اسلامی کامل میسر نشده اما ان شاالله با ظهور مولا محقق میشه، ولی اگه این نمونه نظام جمهوری اسلامی ایران از داخل یا از بیرون خدایی ناکرده دچار مشکل بشه توی کل دنیا تفکر ناب اسلامی قیام علیه ظلم و فساد، یه نمونه شکست خورده معرفی میشه و شرط مهم پذیرش جهانی منجی که خدا برای ظهور مولا گذاشته، بدست نمیاد. ما این همه شهید دادیم نسل های پیش از ما انقلاب کردن خون دادن اگه ما از این استقلال و آزادی و نظام دفاع نکنیم اگه نسل ما این نظام اسلامی رو حفظش نکنه به خون مدافعای خاک و دینمون #خیانت کردیم.
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #سی_وهشت
✨پیشنهاد
مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد …😥
.
– آقای کوتزینگه … چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید … بهتره برید و ما رو تنها بگذارید …
.
– تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ … دختر من #از آب_پاک_تر و #زلال_تره … هر حرفی دارید جلوی من بزنید…😠
.
خنده اش گرفت …
– شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه …
.
و به مبل تکیه داد …
– من پرونده شما رو کامل بررسی کردم … از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است … شما انسان درستی هستید … و یک #نابغه_اید … محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید… بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید …
.
کمی خودش رو جلو کشید …
این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم …
– ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل … کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه …
.
خنده ام گرفت … .
– یه پیشنهاد دو طرفه است؟ … یا باید باشم یا کلا …؟ … دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ …
– شما حقیقتا زیرک هستید … از این زندگی خسته نشدید؟…
– اگر منظورتون شستن توالت هاست … نه … من کشورم و مردمش رو دوست دارم … اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه #مسلمانم …
.
و توی قلبم💚 گفتم …
🇮🇷” قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه … #رهبرمن جای دیگه است … 😎🇮🇷”
.
در اون لحظات …
تازه #علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم …
یک لهستانی در سرزمین خودش … اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ….
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_وهشت
روز آزمایش نمی دونم دردی که من کشیدم بدتر بود.. یا دردی که منوچهر کشید....😣😭
دلم میسوزه...
میگم ای کاش یه بار داد می زد.
صدای نالش بلند می شد.
دردش رو بیرون می ریخت.
همین صبوری و سکوت ها، پرستارها و دکترها رو عاشق کرده بود...
هرکاری از دستشون بر میومد دریغ نمی کردن...
تا جواب آزمایش آماده شه، منوچهر رو مرخص کردن...
روزایی که از بیمارستان میومدیم، روزای خوش زندگیم بود...
همه از روحیم تعجب می کردن...
نمی تونستم جلوی خنده هام☺️ رو بگیرم.😍
با جمشید زیر بغلش رو گرفتیم تا دم آسانسور.
گفت
_میخوام خودم راه برم.
جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفته نگهش داریم...
سه تا ماشین اومده بودن دنبالمون.
دم خونه جلوی پای منوچهر گوسفند🐐 کشتن.
مادرش شربت می داد... ☺️
علی و هدی خونه رو مرتب کرده بودن.
از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودن...
و یه گلدون پر از گل گذاشته بودن بالای تختش...
جواب آزمایش که اومد،...
دکتر گفت:
_باید زودتر شیمی درمانی شه.😣
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وهشت
مهرماه شده بود..
سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد..
و عباس.. ساعت ٧ صبح..🕖🏙جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود..
به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که #نگاهش به نگاه فاطمه نیافتد..
ناراحت بود از تصمیمش..
اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد..🤦♂
خودش هم تعجب کرده بود..
☘شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود..
☘شاید هم بزرگترین خطا..
☘شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد..
✨پس #توکل بهترین راه بود..✨
در این مدت..
غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد..
عباس..
تمام سعی اش را میکرد.. که #نگاه نکند.. فقط گوش بسپارد.. #گوشش را تیز کند.. نه #چشمش را..
ساعت ٧صبح..
که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمیگشت..
این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت..
یک ماهی میگذشت..📆
کم کم #متانت.. #حجب_وحیا.. #پاکدامنی.. و #غرور این بانو.. او را به فکر وا داشته بود..
حالا دیگر مثل قبل..
از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی..
میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند..
اما رویش را نداشت..
چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد..
باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت..
❣خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت..❣
کم کم امتحانات نیم ترم..📚
شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود..
مدتی بود..
که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد..
💠گرچه خیلی عقب تر از دانشکده..
پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند..
💠گرچه هیچ خطایی.. از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود..
به خانه نزدیک میشدند..
باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود..
به خانه سید رسیدند..
عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. #بدون_نگاهی به عباس.. گفت
_ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون..🙏🙏
در را بست و پیاده شد..
عباس..
ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمیخواست چنین شود..
_اتفاقی افتاده؟!
فاطمه..
خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرامتر گفت
فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید..🙏🙏
از سر کوچه.. سید ایوب می امد..
مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت..
_سلام سید..مخلصیم☺️🤝
سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت
_چی شده باباجان..!
گلبرگ حیا🍃🌸 از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد..
_سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن
سید میدانست..
اتفاقی #نیافتاده..جز اینکه دخترش.. #معذب باشد.. که با #نامحرمی.. مدام خلوت داشته باشد..
نگاهی به عباس انداخت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #سی_وهشت
✨عیسی پسر مریم
بلند شدم و رفتم سمت در ...
حالم اصلا خوب نبود ... تحمل اون همه فشار عصبي😖 داشت داغونم مي کرد ...
🌸دنيل ساندرز🌸 که متوجه شد با سرعت به سمت من اومد...
- متاسفم کارآگاه ... وسط صحبت يهو چنين اتفاقي افتاد ... عذرمي خوام که مجبور شدم براي چند دقيقه ترک تون کنم ...😊🙏
نمي تونستم بمونم ...
حالم هر لحظه داشت بدتر مي شد ... دوباره ناخودآگاه نگاهم برگشت روي همسر و مادرش ... و بچه اي که هنوز داشت توي بغلش مادر ...
خودش لوس مي کرد ... و اون با آرامش اشک هاي دخترش رو پاک مي کرد ...
فشار شديدي از درون داشت وجودم رو از هم مي پاشيد ...😣
فشاري که به زحمت کنترلش مي کردم ...
- ببخشيد آقاي ساندرز ... اين سوال شايد به پرونده ربطي نداشته باشه ... اما مي خواستم بدونم شما چند ساله مسلمان شديد؟ ...😒😣
- حدودا 7 سال ...☺️
- و مادرتون؟ ...😒
نگاهش با محبت چرخيد روي مادرش ...
- مادرم کاتوليک معتقديه ... هر چند تغيير مذهب من رو پذيرفته اما علاقه و باور اون به مسيح ... بيشتر از علاقه و باورش به پسر خودشه ...☺️😅
پس از اتمام جمله اش، چند لحظه بهش خیره شدم ...
- اين موضوع ناراحتتون نمي کنه؟ ...😟😧😳
هر چند چشم هاش درد داشت ...
اما خنديد ... لبخندي که تمام چهره اش رو پر کرد ...☺️
- عيسي مسيح، پيامبري بود که وجود #خودش #معجزه مستقيم خدا بود ... خوشحالم فرزند زني هستم که پيامبر خدا رو بيشتر از پسر خودش دوست داره ...☺️😇
بدون اينکه حتي لحظه اي بيشتر بايستم از اونجا خارج شدم ...
اگر القاعده بود توي اين 7 سال حتما بلايي سر مادرش مي آورد ...😧😯 اون هم زني که مريض بود و مرگش مي تونست خيلي طبيعي جلوه کنه ...😣
هنوز چند قدم بيشتر از اون خونه دور نشده بود ... کنار در ماشين ...
ديگه نتونستم اون فشار رو کنترل کنم ...
تمام محتويات معده ام برگشت توي دهنم ...😣
تمام شب ... هر بار چشمم رو مي بستم ... کابووس رهام نمي کرد ...😈 کابووسي که توش ... يه دختر بچه👧🏻 رو جلوي چشم پدرش با تير مي زدم ...
اون شب ... از شدت فشار ... سه مرتبه حالم بهم خورد ...
ديگه چيزي توي معده ام باقي نمونده بود ...
اما باز هم آروم نمي گرفت ...😞😣😖
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_وهشت
اگر آن روز دکتر اعصاب و روان #مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای #بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم.
وضعیت #عصبی ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من ب دکتر بیاید.
خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه.
نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر گفت
_پس مریض کجاست؟
گفتم:
_"توضیح می دهم همسر من..."
با صدای بلند وسط حرفم پرید:
"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای #جانبازان است نه همسرهایشان.🗣
گفتم:
_ "من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان....."😒☝️
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید:😠👈
_"برو بیرون خانم با مریضت بیا..."
با اشاره اش از جایم پریدم.
در را باز کردم.
همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند.
رو به دکتر گفتم:
_"فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید.😒
در را محکم بستم و بغضم ترکید.😢
با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم.😭😫
#مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که #مخصوص جانبازان #نبود.
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.
ایوب با کسی #آشنا نبود.
می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند.
کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.
از صبح کنارش می نشستم تا عصر
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.😣
بچه ها هم خانه #تنها بودند.
می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید:
_"من را اینجا تنها نگذار"😔
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.😢
نمیخواستم کسی را که برایم #بزرگ بود، #عقایدش را دوست داشتم، #مرد زندگیم بود، #پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم😞😥
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #سی_وهشت
عقیق
اگر فکرش را میکرد،
که ممکن است چنین بلایی سرش بیاید، سرتا پا سبز میپوشید. خب اگر وسط مرخصی احضار شوی و بگویند برو بین جمعیت که نیرو کم است، بهتر از این نمیشود.
عذاب وجدان گرفته بود که وسط آشوب،
آمده مرخصی اما چارهای نبود. یک مرخصی سی ساعته برای دیدن خانوادهای که سه ماه است ندیده بودشان.
سال هشتادوهشت،
هیچ کدام از نیروها استراحت نداشتند.
نفهمید چه شد که سرش ریختند. حتی نفهمید چطور زدند. به خودش که آمد، دید خون صورتش را گرفته و تمام بدنش تیر میکشد.
مسلح نبود. معلوم نبود اگر بیشتر از این بیکار بماند چند تکهاش کنند.
صدای هو کشیدن مردم در سرش میپیچید. دست به صورتش کشید تا خون را از چشمش پاک کند.
سینهاش سنگین شده بود و میسوخت. دهانش مزهی خون میداد. دستش را روی آسفالت خیابان گذاشت و با یک یا علی خواست بلند شود. با سرعتی که از خودش انتظار نداشت پرید و به گردن مرد سبزپوش که کنارش ایستاده بود چنگ انداخت. انگار نیرویش از خودش نبود. مرد را زمین انداخت و تا کسی به خودش بیاید، به سمت پیاده رو دوید.
از پست سرش صدا میشنید که:
-ماموره! اطلاعاتیه. بگیریدش!
دوید تا به کوچه پناه ببرد.
سینهاش تیر میکشید و خون با سرفههایش بیرون میریخت. پای چپش را به سختی روی زمین میکشید. صدای جمعیت را میشنید که پشت سرش میدویدند. تندتر دوید. نمیتوانست نفس بکشد.
صدای فرمانده را از بی سیم میشنید اما صدا از گلویش خارج نمیشد. امتداد مادی* را گرفت و دنبال جایی برای پنهان شدن رفت. داشت ناامید میشد. از دلش گذشت کاش لحظه آخر، به اندازه یک شهادتین و یک سلام فرصت پیدا کند.
قدمهایش بی رمقتر شد؛
گویا پاها زودتر تسلیم شده بودند. صدای همهمه هم در ذهنش محوتر میشد که ناگاه کسی پیراهنش را کشید.
خودش را آماده کرد که شهادتین را بگوید و خلاص.
دستی که پیراهن را گرفته بود، کشیدش داخل مادی. خنکی چمن و خاک را در شب تابستانی حس کرد. درد در تنش پیچید. فکر کرد شاید قاتلش میخواهد دور از سر و صدا و شلوغی، با آرامش کار را تمام کند. پدر و مادر، الهام و امیر، پدربزرگ و مادربزرگ، سفر کربلا، خرمشهر و تمام زندگی را مرور کرد. صورتش را از روی خاک برداشت تا قاتلش را ببیند و بخندد. به سختی به اطرافش نگاه کرد.
افتاده بود بین درختهای کنار مادی، نزدیک پل.
صدای دخترانهای را کنار گوشش شنید:
-برو زیر پل... بدو تا تیکه تیکهات نکردن!
دوباره صدای همهمه در گوشش پیچید.
سرش را بالا گرفت. دختری با مانتوی مشکی و روسری سبزی که صورتش را پوشانده بود، از مادی بیرون پرید و به سمت جمعیت جیغ زد:
-اونور! بسیجیه از اونور رفت!
به سختی خودش را زیر پل کشید.
لب گزید که صدای نالهاش در نیاید. ته مانده رمقش را جمع کرد و پشت بی سیم گزارش موقعیت داد.
***
تنهاش را بالا کشید.
صورتش از درد جمع شد. نشست و به حسین گفت:
-خانوادهم که نفهمیدن؟
حسین ابرو بالا انداخت:
-مگه من جرات دارم بهشون بگم؟ دهنم رو باز کنم هفت جدم رو میاری جلو چشمم!
سرش را به پشتی تکیه داد و چشمانش را بست. حسین گفت:
-واقعا زنده بودنت معجزهست.
-آره. نمیدونم چی شد یکی یقهم رو گرفت پرتم کرد توی مادی و خودش رفت.
-لابد از بچههای خودمون بوده. چه شکلی بود؟
-یه دختره بود، مانتویی! صورتش رو با پارچه سبز پوشونده بود.
-همون. از بچههای خودمون بوده.
تقهای به در خورد و زبرجدی با یک جعبه شیرینی وارد شد:
-چی سر خودت آوردی؟ هنوز زوده واسه مجروحیت!
ابوالفضل خندید و با زبرجدی دست داد. حسین رو به زبرجدی کرد:
-حاجی ببین مردم چقدر زرنگن! سریع مجروح میشن که بقیه کارا رو از روی تخت تماشا کنن.
-من فکر میکردم حالا که مرخصی گرفتی میشه بیام خونهتون ببینمت!
حسین باز هم به جای ابوالفضل جواب داد:
- آخه این خودش تنش میخاره! هرچی میشه سریع آقا داوطلبه. نه که مجردم هست، از هفت دولت آزاده.
زبرجدی خندید:
-متاهلاشم همینن تو این جور شرایط. خب، نگفتی چی شد؟
-هیچی! اصلا نفهمیدم چی شد که ریختن سرم. منم وقتی یکم آتیششون خوابید، از دستشون در رفتم و دویدم توی کوچه. افتادن دنبالم، داشتن بهم میرسیدن که یکی لباسم رو کشید و پرتم کرد بین درختای کنار مادی، در گوشم گفت برم زیر پل و خودش رفت. یه دختر بود انگار. ولی سبز پوشیده بود، صورتشم پوشونده بود. حسین میگه احتمالا از بچههای خودمون بوده.
*:مادی به جویها و نهرهایی گفته میشود که جهت تقسیم مقداری از آب زاینده رود در شهر اصفهان در زمان صفویان توسط شیخ بهایی احداث گردید. البته امروزه بیشتر این مادی ها خشک و به فضای سبز تبدیل شده یا آب به صورت موقتی در آنها جریان دارد.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #سی_وهشت
(حسن)
آرام از پشت سر میگویم:
-ببخشید آقا، منزل رفیعی میشناسید؟
بعید است با این تله گیر بیفتد.
دل میزنم به دریا و وقتی ناگهان برمیگردد، قبل از هر اقدامی با زانو به شکمش میکوبم. خم میشود اما حرفهایتر از آن است که بنشیند و ناله سر دهد.
پیداست که انتظار چنین اتفاقی را داشته.
حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ کاش درس و کنکور و دانشگاه را بهانه نمیکردم و با سیدحسین و بقیه بچهها، به کلاس رزمی میرفتم. الان که یک گوریل آموزش دیده مقابلم ایستاده، رتبه سه رقمی و درسهایی که خواندهام به چه دردم میخورد؟
سیدحسین با یک ضربه زمینش میاندازد و آرام دست میگذارد به گردنش، و مرد از هوش میرود! خوش به حالشان که بلدند چه کار کنند!
ترس را به روی خودم نمیآورم و ژست فرماندهان پیروز را میگیرم. با دستبند پلاستیکی دستهایش را از پشت میبندم.
سیدحسین، به حوزه بیسیم میزند:
-عباس گفت بگیریمش، الان بیهوشه سریع بیاید ببرینش تا مردم ندیدن!
-به سید... چه کردی! تو سوریه هم همین بلاها رو سر داعشیا میآوردی؟
-مزه ترشح نکن بچه! بدو بگو یه ماشین بفرستن ببرنش، تا نیم ساعت دیگه بهوش میادا!
-چــشم! رو تخم چشام! سید، خود عباس کجاست؟ چرا جواب نمیده؟
-نمیدونم. به ما گفت این رو بگیریم خودش میره دنبال دختره...
-الان من یکی از بچههای گشت (...) رو میفرستم، کارت شناساییشون رو چک کن حتما. نزدیکتونن؛ تا پنج دقیقه دیگه میرسن. فقط توی دید که نیستید؟
-نه پشت درختاییم کوچه هم خلوته؛ ولی اگه طول بکشه ممکنه یکی بفهمه!
سریع میرسند.
سیدحسین مرد را تحویل میدهد و دوباره
بیسیم میزند:
-عباس کجاست؟ بگید بریم دنبالش!
-وایسا، توی کوچه جمشید... نزدیک... وای...
سیدحسین نگران میشود و صدایش را بالا میبرد:
-نزدیک کجا؟
-سفارت انگلستان!
نمیدانم تا چه حد این را درک کردهاید که هرجا سخن از تفرقه و فتنه و براندازی است، نام انگلیس خبیث میدرخشد.
سیدحسین میگوید:
- میرم دنبالش... یا علی!
دلشورهام بیشتر میشود.
درحال دویدن هستیم و هرچه عباس را میگیریم، جواب نمیدهد. فقط صدای خش خش و فش فش میآید.
سیدحسین میایستد و دقیقتر گوش میدهد. شاسی حدود پنج، شش ثانیه فشرده میشود و رها میشود. بعد از کمی مکث، دوباره فشرده میشود؛ اما به مدت سه ثانیه. و بعد دوباره یک فشار پنج یا شش ثانیهای. خط، نقطه، خط!
-فش... فـ... فـش...
برافروخته میشود:
-داره مُرس علامت میده... کمک میخواد... بدو!
درحالی که پشت سرش میدوم، میگویم:
-چرا درست نمیگه کمک میخواد؟
-نمیدونم... حتما نمیتونه...
اصلا نمیفهمم کی به کوچه جمشید رسیدیم. سیدحسین میایستد و آرام کوچه را میپاید. کسی از میان جوی آب و شمشادهای داخل کوچه بیرون میپرد و لنگان لنگان میدود. باورم نمیشود. همان دختر!
سیدحسین میدود ،
و ناگاه نمیدانم از کجا چیزی به پای دختر میخورد و زمینش میزند. دختر ناله میکند، سیدحسین بالای سرش میرسد.
دختر سرش را روی زمین گذاشته.
سیدحسین درحالی که سعی دارد سیانور را از دهان دختر بیرون بیندازد، خطاب به من میگوید:
-عباس رو دریاب!
همانجایی که دختر بود را میبینم، داخل جوی کنار کوچه!
-یا قمر بنی هاشم!
پیداست به سختی سر و دستش را از جوی بیرون آورده تا دختر را بزند. روی اسلحهاش فیلتر صدا بسته. دستش، صورتش، اسلحهاش، لباسهایش، همه خونین! گردنش روی زمین رها شده، از گلویش هم خون میریزد.
ماتم برده، خشکم زده!
نمیدانم باید چکار کنم. صدای بیسیم میآید:
-عباس... چرا جواب نمیدی؟ تو رو به امام حسین جواب بده... علی رو کشتن... یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره میمیره! عباس... عباس چرا جواب نمیدی؟ دِ جواب بده تو رو به قرآن... به ولای مرتضی اگه جواب ندی، من میدونم و تو! چرا سیدحسینم جواب نمیده؟
صدای مصطفی است.
چشمانم سیاهی میرود، پاهایم سست میشود. بوی خون کامم را تلخ کرده. لبهای عباس آرام و نرم تکان میخورند. گوشهایم سوت میکشند. عباس را نمیشناسم. آخر کدام دیوانهای در جوی آب میخوابد که الان عباس اینجا خوابیده، آن هم با اسلحه و بیسیم. سیدحسین راست میگفت؛ عباس دیوانه است!
سیدحسین بالای سرمان میرسد. نمیبینمش، اما افتادنش را حس میکنم.
-یا قمر بنی هاشم...
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
✍️با ما باشید
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #سی_وهشت
نفس عمیقی کشید و گفت:
_نمی تونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم. نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم. مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده... و البته می دونستمم که چقدر خانواده ی عمو رو همه جوره دوست داره و روشون حساب باز می کنه. یعنی این خواستگاری داغه روی دل بود فقط! چون بهرحال نه ما می گفتیم که اوضاع از چه قراره و نه حتی زنعمویی که با مهر می گفت منو دوست داره و می خواد عروسش بشم اگر بو می برد که تک پسرش هیچ وقت بچه دار نمیشه اون وقت همینجوری باقی می موند!
_یعنی خانوم جون همونجا در دم گفت نه؟! حتی فکرم نکردین؟
_نه! نگفت... جا خورده بود و نمی دونست چیکار کنه که عاقلانه باشه. این بود که خواسته بود تا با من در میون بذاره. باقی سفرم فقط اشک و آه بود و حسرت. از زیر نگاه های سنگین زنعمو و عمو و حتی طاها فراری شده بودم. یه بارم که خیلی عرصه بهم تنگ شد طاها رو لعنت کردم که بچگی کرده، که اصلا چرا باید تو کربلا این قضیه رو باز می کردن؟ مگه من چندبار دیگه می تونستم بیام زیارت؟
دلم شکسته بود شکسته ترم شد! موقع خداحافظی توی حرم امام حسین نذر کردم که همه چیز ختم به خیر بشه و یه روزی منم دلم از این غم رها بشه. البته اون نذر هیچ وقت ادا نشد به هزار دلیل! تمام مسیر برگشت چشمم به جاده بودو نگران روزهای پیش روم بودم.
زنعمو وقت خواسته بود برای جلسه ی رسمی خواستگاری، خانوم جون مونده بود انگار سر بدترین دوراهی عالم. دروغ چرا! از وقتی فهمیده بودم طاها بهم علاقه داره نمی تونستم نبینمش! نه اینکه به چشم ظاهر... منظورم اینه که نمی تونستم نادیده بگیرمش. هیچ بعید نبود که بعد از اون بتونم با کسی ازدواج کنم که همه چی تموم باشه، در حالیکه طاها بود. دانشجوی ترم آخر بود و عمو همه جوره کسب و کارش رو براش راه انداخته و ساپورتش می کرد. خانوادش آشنا بودن و من از خدام بود برم توی خونه ی کسی که بعد از بابام، سایه ی بالا سرمون شده بود.اما...
_اما عیب و ایرادی که مهر کرده بودن رو پیشونیت و راستگوییتون شد بلای جونت نه؟
_دقیقا. به خانوم جون گفتم اعصاب خودت رو خورد نکن، باهاشون برای آخر هفته قرار بذار. می دونی چی گفت؟
براق شد بهم و زد به صوراش و گفت:" از تو توقع نداشتم ریحانه جان! تو دختر دسته ی گل منی اما مادر نمیشه منکر مشکلت بشیم. عموت بنده خدا از دار دنیا همین یه پسر رو داره، درسته دخترم داره ها اما نوه ی پسری داستانش فرق داره جونم.
ما فامیلیم اگرم الان چیزی نگیم بعدا تف تو یقه ی خودمون انداختیم. من اونوقت چجوری سرمو بگیرم بالا جلوی سادات؟ به اون خدا که خودش شاهده دل به دلم نیست که اصلا باید چیکار کنم؛ طاها رو همه دوست دارن دامادش کنن ولی....
ناراحت نشدم از چیزایی که می شنیدم ترانه! هیچ کسی تقصیر نداشت، تقدیر و پیشونی نوشت من مشکل داشت!
_میشه بپرسم چرا و چجوری فهمیدی اصلا که بچه دار نمیشی؟!
_مفصله و هرچند، حالا که می بینی سرنوشتم عوض شده. یعنی از وقتی برگه ی آزمایش توی آزمایشگاه رو دادن دستم مطمئن شدم که نمیشه به جنگ با تقدیر رفت!
_خانوم جون فکر می کرد می خوای طاها رو دور بزنی که قرار خواستگاری گذاشتی؟
_نه می ترسید بچگی کنم و از روی خام بودن عاشق بشم و تب تندی بشه که زود به عرق میشینه! ولی من تا ته این ماجرا رو خونده بودم. نمی خواستم بی عقلی کنم. بخاطر همین بکوب گفتم، زنعمو که زنگ زد باهاش قرار بذار، بقیه ی چیزا با من. خانوم جون تا دم در اتاق دنبالم اومد و گفت:
_اگه دلت خواست به منم بگو چی تو
سرت می گذره!
_می خوام خودم با طاها حرف بزنم!
جیغ خفیفی کشید و گفت:
_خاک به سرم. دیوونه شدی دختر؟!
نگاهم افتاد به چین های روی پیشونی مهربونش. با آرامش دستش رو گرفتم و بوسیدم:
_خیالت راحت خانوم جون، کاری نمی کنم که خجالت زده بشی.
و وقتی نگرانیش رو دیدم توی تصمیمم مصرتر شدم!
ادامه دارد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #سی_وهشت
آنجا را نگاه کن...!
آن #بى_شرم ، دست به سوى #گردن_سکینه یازیده است.
خودت را برسان زینب !
که سکینه در حالى نیست که بتواند از خودش دفاع کند....
مواظب باش که لباس به پایت نپیچد!
نه !
زمین نخور زینب !
الان وقت لرزیدن زانوهاى تو نیست . بلبند شو!
سوزش زانوهاى زخمى قابل تحمل تر است از آنچه پیش چشم تو بر سکینه مى رود.
کار خویش را کرد آن #خبیث_نامرد!
این #گوشواره_خونین که در دستهاى اوست و این خون تازه که از #گوش و #گردن و #گریبان_سکینه مى چکد.
جز نگاه خشمگین و نفرین ، چه مى توانى بکنى... با این دشمن #سنگدل بى همه چیز.
گریه سکینه طبیعى است...
اما این #نامرد چرا #گریه مى کند؟!
گریه ات دیگر براى چیست اى خبیثى که دست به شوم ترین کار عالم آلوده اى!
نگاه به سکینه دارد و دستهاى خونین خودش و گوشواره . و گریه کنان مى گوید:
_به خاطر مصبتى که بر شما اهل بیت پیامبر مى رود!
با حیرت فریاد مى زنى که :
_✨خب نکن ! این چه حالتى است که با گریه مى کنى ؟
گوشواره را در انبانش جا مى دهد و مى گوید:
_من اگر نبرم دیگرى مى برد..
#استدلال_ازاین_سخیف_تر؟!
واى اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد!
دندانهایت را به هم مى فشارى و مى گویى :
_✨خدا دست و پایت را قطع کند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند!
و همو را در چند صباح دیگر مى بینى که #مختار دست و پایش را #بریده و او #زنده زنده به آتش مى اندازد....
#سکینه را که خود #مجروح و #غمدیده است...
به #جمع_آورى_بچه_ها از #بیابان مى فرستى و خودت را عقاب وار به بالین بیابانى سجاد مى رسانى.
عده اى با #شمشیر و #خنجر و #نیزه او را دوره کرده اند....
و #شمر که سر دسته آنهاست به جِد قصد کشتن او را دارد...
و استدلالش فرمان ابن زیاد است که :
_هیچ مردى از لشگر حسین نباید زنده بماند..
تو مى دانستى که #حال_سجاد در #کربلا باید چنان بشود که دشمن #امیدى به زنده ماندنش و #رغبتى به کشتنش پیدا نکند،
اما اکنون مى بینى که #کشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدى است...
پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد #حائل مى شوى....
پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ایستى ، دو دستت را همچون دو بال مى گشایى و بر سر شمر فریاد مى زنى
_✨شرم نمى کنى از کشتن بیمارى تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست پیدا کنى.
این کلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید....
چه ؛ مى دانى که #شمر کسى نیست که از کشتن زنى حتى مثل تو پرهیز داشته باشد.
بر این باورى که یا تو را مى کشد و نوبت به سجاد نمى رسد،...
که تو #پیشمرگ_امام_زمانت شده اى . و چه فوزى برتر از این ؟!
و یا تو و او هر دو را مى کشد که این بسى #بهتر است از زیستن در زمین بى امام زمان و #خالى از حجت....
شمر، شمشیر را به قصد کشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشی..
اما...
اما انگار هنوز هستند کسانى که واقعه اى اینچنین را بر نمى تابند.
یک نفر که #واقعه_نگار جبهه دشمن است ، پا پیش مى گذارد و بر سر #شمر نهیب مى زند که :
_هر چه تا به اینجا کرده اید، کافیست . این دیگر در قاموس هیچ بنى بشرى نیست.
و دیگرى ، زنى است از #قبیله_بکربن_وائل ، با شمشیر افراشته پیش مى آید،...
#مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن مى ایستد...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #سی_وهشت
- چندتا شایعهست. توی شهرهای دیگه هم پخش شده. در کل، با کنار هم گذاشتن کدهای توی پیامکها، میشه اینطور برداشت کرد که دارن ذهن مردم رو میبرن به این سمت که موسوی پیروز قطعی انتخاباته و اگه اینطور نشه یعنی تقلب شده!
امید از پشت سیستمش با صدای نسبتا بلندی گفت:
- خدا نکنه پیروز بشه!
حسین که در آستانه در ایستاده بود، قدمی جلو گذاشت و گفت:
- آقا امید! اینو یادت باشه که ما چه توی این انتخابات، چه توی هر انتخابات دیگهای، حق طرفداری از هیچ نامزدی رو نداریم. ما فقط طرفدار نظام و انقلابیم و دغدغهمون هم باید امنیت مردم باشه، نه حزب و جناح و این حرفا. البته رأی شخصی هرکدوم از ما به خودش ربط داره؛ ولی نباید توی این محیط مطرحش کنیم. باشه؟
امید که خنده روی لبش ماسیده بود گفت:
- چشم آقا. دیگه تکرار نمیشه.
حسین دوباره رو کرد به صابری. صابری حرفش را پی گرفت:
- مخابرات هم پیامکها رو قطع کرده؛ همینم باعث شده فضا یکم متشنجتر بشه.
حسین سرش را تکان داد:
- خدا به خیر بگذرونه! امیدوارم مسئولان رده بالاتر هم یه تصمیم درست و حسابی بگیرن که بعدا بهونه دست دشمن نیفته و شر نشه!
شب از نیمه گذشته بود؛
اما مردم انگار نمیخواستند به خانه برگردند. همه داشتند آخرین فریادهایشان را در حمایت از نامزد مورد نظرشان میزدند.
خیابانهای مرکز شهر ملتهب بودند ،
و پر سر و صدا. رنگ بعضی ماشینها را نمیشد تشخیص داد؛ چون تمام بدنه ماشین را با پوستر نامزدهای انتخاباتی پر کرده بودند.
حسین؛ اما در راه خانه ،
فقط به بهزاد فکر میکرد؛ به مرد پنجاه سالهی مجهولی که احساس میکرد صدایش بینهایت آشناست.
نفهمید چطور شد که یکباره دلش هوای سپهر را کرد، هوای چشمان آبی و موهای بورش را. یاد روز اعزامشان افتاد.
سپهر بار اولش بود و حسین و وحید برای بار دوم میرفتند جبهه.
سپهر مقابل وحید و حسین ،
مثل یک بچه کلاس اولی بود و در دریای چشمانش، شوق و ترس موج میزد. حسین دوست نداشت درباره سپهر فکر بد بکند؛ اما ته دلش فکر میکرد سپهر احساساتی شده و برای جبهه ثبتنام کرده؛
اما حالا که وقت اعزام رسیده، ترسیده است.
سپهر پای اتوبوس،
میان جمعیتی که برای بدرقه رزمندهها آمده بودند گردن میکشید و انگار دنبال کسی میگشت.
هر بار هم از وحید میپرسید:
- پس کِی سوار اتوبوسا میشیم؟
حسین و وحید در خانه با خانوادهشان خداحافظی کرده بودند و فکر میکردند سپهر هم همین کار را کرده است؛ اما وقتی مردی قد بلند و کت شلواری، با چشمانی خشمگین به سمت سپهر آمد،
حسین فهمید هنوز خیلی چیزها را درباره سپهر نفهمیده است.
مرد که از ظاهر و لباسهایش معلوم بود باید آدم ثروتمندی باشد، سعی کرد خشمش را بخورد و داد نزند
و خطاب به سپهر گفت:
- چشمم روشن! آقازاده کجا تشریف میبرن؟
سپهر فقط سرش را پایین انداخته بود ،
و لبش را میجوید. حسین و وحید انقدر از رفتار مرد شوکه شده بودند که جرات نکردند چیزی بپرسند؛ حتی وحید کمی خودش را عقب کشید.
بعد از چند ثانیه،
سپهر سرش را کمی بالا آورد، ملتمسانه به چشمان مرد نگاه کرد و صدایی ضعیف و پر از خواهش از حنجرهاش خارج شد:
- بابا خواهش میکنم...
حسین و وحید یکه خوردند!
حسین وقتی کمی به صورت مرد دقت کرد، متوجه شباهت مرد به سپهر شد. پس حتما پدرش بود!
مرد میان حرف سپهر پرید:
- خواهش میکنی چی؟ هرچی رفتی پای مسجد و منبر هیچی نگفتم، کتابای صدتا یه غاز خوندی هیچی نگفتم، جانماز آب کشیدی و هیچی نگفتم! با خودم میگفتم جوونی، سرت باد داره، کمکم بادش میخوابه؛ ولی دیگه جنگ که شوخی نیست! جنگ که کار بچهها نیست! چهارتا جوجه که هنوز پشت لبشون سبز نشده چطوری میخواین برین جلوی صدام وایسین؟ حالا اینا دیوونهن، میخوان برن، خب برن؛ ولی تو رو نمیذارم بری! بیا بریم ببینم!
سپهر از ته دل نالید:
- بابا... تو رو خدا...
مرد انگشت اشارهاش را روی لبهایش گذاشت:
- هیس! حرف نباشه! بیا بریم!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #سی_وهشت
حتماً خسته است.
سحری درست و حسابی هم نخورده. باید ازش بپرسم برایم دعا کرده یا نه؟
چقدر وقت است او را ندیدهام که انقدر دلم برایش تنگ شده؟ باید بعد از نماز صبح زود برسانمش خانه که برود استراحت کند.
چقدر مادرش گفت امشب را مرخصی بگیرد ،
و شیفت نرود؛ قبول نکرد. اشکال ندارد،
حالا خودم میرسانمش خانه.
میرسانمش خانه؛ صحیح و سالم. خسته است حتماً. اصلاً شاید بهتر است نماز صبح را هم در همان خانه بخوانیم،
خستهتر میشود اگر برویم مسجد.
بگذار وقتی سوار شد از خودش میپرسم. شاید با وجود خستگی دلش نماز جماعت بخواهد.
صاعقه میزند به زمین.
در این تابستان باران کجا بود؟ دور تا دورم آتش میگیرد. آتش حلقه میزند دورم.
مطهره منتظر است، باید بروم دنبالش. شعلههای آتش با موسیقی باد میرقصند.میخواهم کنارشان بزنم؛ اما نمیشود. من قول داده بودم که بروم دنبال مطهره، الان اذان صبح را میگویند...
میخواهم فریاد بزنم؛ نمیشود. صدایم در نمیآید.
تکانی میخورم و از جا میپرم.
سرم تیر میکشد. نور چشمانم را میزند و بازشان میکنم. گلویم خشک خشک است و عرق نشسته روی پیشانیام. سرم گیج میرود و گوشهایم سوت میکشند.
هربار پلک میزنم،
تصاویر خوابم میآیند جلوی چشمم. هربار یک جور کابوسش را میبینم.
از خستگی آن پیادهروی طولانی،
هنوز احساس درد و کوفتگی در عضلاتم هست؛ اما بهترم. سر جایم مینشینم و تازه یادم میافتد کجا هستم؛
در بازداشتِ بچههای خودی.
بد هم نیست،
اینجا میتوانم کمی دنیا را از دید متهمهایی که دستگیرشان میکردم نگاه کنم. میتوانم بفهمم آنها چه احساسی دارند؛
هرچند آخرش من نمیتوانم حال آنها را بفهمم؛ چون میدانم بیگناهم و این هم یک سوءتفاهم است که با یک استعلام حل میشود. میدانم قرار نیست کارم به دادگاه و قاضی و این چیزها بکشد...
معلوم نیست آن پاسدار مسئولیتپذیر از من چه گفته است که اینها انقدر حساس شدهاند؛ اما خداخدا میکنم مدارکی که همراهم آوردهام دست نااهل نیفتد. دو سه بار بازجوییام کردند و چون ماجرا محرمانه بود،
نمیتوانستم توضیح بدهم در قلمرو داعش چه کار میکردم. خودم گفتم از تهران استعلام بگیرند تا توجیهشان کنند
و حالا هم بازداشت هستم تا نتیجه استعلامشان بیاید.
-بد هم نشد ها! اگه گیر نمیافتادی ابداً همچین شام و نهاری گیرت نمیاومد، تازه اصلاً نمیرسیدی استراحت کنی.
کمیل است که نشسته در سهکنج اتاق.
میخندم؛ راست میگوید.
من این بچهها را میشناسم؛ با اسیر خوب تا میکنند. غذای خوب، جای خوب...زخم دست و صورتم را هم پانسمان کردند؛ دمشان گرم.
در اتاق باز میشود ،
و همان پاسدار مسئولیتپذیر را میبینم که با چهره گل انداخته و سربهزیر، میآید داخل اتاق. با دیدن حال گرفتهاش مطمئن میشوم نتیجه استعلام آمده و آزاد شدهام.
از جا بلند میشوم، لبخند میزنم و میپرسم:
-چی شد برادر؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج