Life ends when you stop dreaming, love ends when you stop caring, hope ends when you stop believing.
💖💖زندگی زمانی تموم میشه که دیگه آرزو نمیکنی،
عشق زمانی تموم میشه که تو دیگه اهمیت نمیدی،
امید وقتی تموم میشه که دیگه باور نکنی.
❤@romankadeh❤
Live like each day is your last! Love like you have never been hurt before! Sing like no one is listening! Dance like no one is watching!
💖💖جوری زندگی کن که انگار آخرین روز زندگیته، جوری دوست داشته باش که انگار هرگز قبلا ضربه نخوردی، جوری آواز بخون که انگار کسی گوش نمیکنه، جوری برقص که انگار کسی نگاه نمیکنه.
❤@romankadeh❤
رمان کده
#ماهگل🌼🌸 #پارت102 اونا هم چشمشونو به ارسلان میدوزن. صدای خشک و سرد ارسلان که به گوشم میرسه مو به
#ماهگل🌼🌸
#پارت103
بابا موهاش سفید شده و از این فاصله هم حتی می تونم چین های گوشه چشم مامان و ببینم.
دستمو بیشتر روی دهنم فشار میدم و ناخون هام تنه درخت و خراش میده.
حضور ارسلان رو کنارم حس می کنم، ولی چشم از اون دو نفری که تمام دنیامن برنمی دارم.
دلم میخواد جلو برم و وقتی که منو می بینن بابا بهم لبخند بزنه و مامان در آغوشم بگیره، ولی نمیشه.... نمیتونم برم جلو!
از لبخند و آغوش گرم خبری نیست، الان فقط نفرته و نفرت!
چرا اینطوری شد؟
من که آذارم حتی به یه مورچه هم نمیرسید!
مامان و بابام که به جز خوبی با دیگران کار دیگه ای انجام ندادن!
این طوفان یهویی از کجا سر و کلش پیدا شد؟
با کشیده شدن دستم، از فکر بیرون میام و می بینم که مامان داره به این سمت میاد و سرش هم پایینه.
میل دویدن به سمتش و سرکوب می کنم و با ارسلان، سریع به سمت اسب میریم.
از کمرم میگیره و با یه حرکت منو روی اسب مینشونه، خودش هم سوار میشه و بی سر و صدا از اونجا دور میشیم.
پلک هامو محکم روی هم فشار میدم و نفس عمیقی میکشم. صدای حرصی ارسلان به گوشم میرسه:
–معلوم هست چت شده بود؟ اگر دود دقیقه دیر تر از اونجا می رفتیم، میدیدمون و مثل اون روز زیر مشت و لگداشون قرار میگرفتی.
دماغمو بالا میکشم و با اخم های درهم بهش نگاه میکنم.
–حق دارن. ندارن؟ با آبروشون بازی شده بود. میخواستی اون موقع بخندن و ماچم کنن؟
اخمهاشو بیشتر توی هم میکشه و چیزی نمیگه.
منم با یه چشم غره نگاه ازش می گیرم و به جنگل رو به روم خیره میشم.
بعد از حدود 10دقیقه از جنگل خارج میشیم و ارسلان با زیاد کردن سرعت حرکت اسب، به طرف خونه دکتر میره.
اسب رو به درخت توی حیاط میبنده و من هم به سمت خونه میرم.
تا چند دقیقه دیگه از اینجا میریم و من بدجور دلم گرفته.
حالم خوب نیست و نفسم به سختی بالا میاد.
ساک لباسهایی که گلنار برام آورده رو به دست ارسلان میدم و بعد از این که مطمئن میشم چیزی رو فراموش نکردیم، در خونه رو قفل میکنم و کلید رو زیر گلدونی کنار پنجره میذارم.
–چیزی جا نذاشتی؟
رمان کده
#پارت۶۰ - ببین ! هیج وقت پدرم رو اینهمه شاد وسرحال ندیده بودم . طی این دو سالی که گرفتار این بیما
#پارت۶۱
میدونی افرا !بار اولی که تودانشگاه دیدمت و درموردت تحقیق کردم فهمیدم دختر جسور وبی باکی و تنها با
این دلخوشی که مقابل خانواده ات می ایستی سکوت کردم حتی شب خواستگاری هم وقتی قاطع ومحکم گفتی با
این ازدواج مخالفی به خودم گفتم مهدی دیگه همه چیز حله ، و افرا تحت هیچ شرایطی زیر جبر خانواده اش نمی
ره اما وقتی تو و مسیح مصلحتی با هم کنار اومدید تازه متوجه اشتباهم شدم که دیگه خیلی دیر شده بود. افرا!
من برای برهم زدن این ازدواج لعنتی خیلی با خانواده ام درگیر شدم ولی نتونستم هیچ کاری کنم ؛ شاید مقصر
واقعی من باشم که با اون همه شوق و اشتیاق درمورد تو برای پدر ومادرم تعریف وتمجید کرده بودم اونها منو
مامور کرده بودن در مورد تو تحقیق کنم ومن غافل از این بودم که تو رو کاندیدای ازدواج برای مسیح میدونن
افرا تا حدودی منظور مهدی را میفهمید ولی دلیل ناراحتی او را اصلا درك نمی کرد به همین دلیل با حیرت
پرسید :
- مهدی !تو خودتو مقصر این ازدواج میدونی ؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- مقصر این ازدواج وهمه بدبختی های تو!
وغمگین ادامه داد :
#پارت۶۳
مسیح با غضب نگاهی به چهره غم گرفته اش انداخت و گفت :
- نمی تونستی لباسی از این بهتر انتخاب کنی ؟
با حرص جواب داد :
- لباس این عروسی هم مثل دامادش به اجبار تنم شده
- خوب میتونستی انتخاب نکنی ،عقل که داشتی !
خیره به او نگریست وبا چشمانی تنگ شده گفت :
- چیو ؟ تو رو یا لباس و ؟
نفس عمیقی کشید وکنارش نشست وآرام زمزمه کرد :
- بهتره شنلت یه لحظه از شونت پایین تر نره والا بد می بینی
از این لحنش برآشفت وخشمگین گفت :
- چرا؟! ..... مگه تو چکاره منی که باید گوش به حرفت بدم ؟! ... هان؟! ...... فراموش کردی که تو هم برا من یکی
هستی مثل همه مردهایی که اینجا حضور دارن !.....یه غریبه ! فقط همین !..........پس بی خود حرص نزن و الکی
خون خودت وکثیف نکن ،چون برا من اصلا ارزش نداره
مسیح نگاهش را به روی مهمانان چرخاند ودر حالی که سعی می کرد لبخندی نمایشی بزند با آرامش گفت :
- هیچ می دونی من چقدر از زنهای سبکسر وجلف متنفرم ؟! پس کاری نکن وقتی هنوز جوهر عقد نامه مون
خشک نشده مجبور بشم برگه طلاق و تو دستت بزارم
و بی انکه منتظر جوابش بماند از جا برخاست و او را تنها گذاشت.
آخر شب موقع خداحافظی از خانواده اش تازه متوجه درد درونش شد مقابل ویلچر پدرش زانو زد و با شدت
گریست .حاج علی در حالی که موهای نرم دخترش را نوازش میکرد با غصه گفت:
- امیدوارم خوشبخت بشی دخترم ، تا که من هیچوقت احساس شرمندگی نکنم .
ناهید خم شد و افرا را در آغوش کشید و گفت:
- عزیزم ! منو ببخش ، من به غیر از خوشبختی تو چیز دیگه ای نخواستم ونمی خوام.
افرا با گریه به ساغر نگاه کرد و خود را در آغوشش انداخت وبه سختی گریست.
ساغر با گریه گفت :
- افرا ! بدون تو خونه دیگه هیچ روحی نداره
دلش میخواست بگوید :
) زیاد نگران نباش چون منم به زودی برمیگردم(
اما در حالی که میان گریه لبخند میزد گفت:
- به اتاق من دست نمیزنی من حتما هر چند وقت یه بار اونجا میمونم
حاج علی دست افرا را در دست مسیح گذاشت و گفت :
- پسرم مراقبش باش ،افرا همه زندگی منه قول بده خوشبختش میکنی
#پارت۶۲
-اما دیگه همه چیز تموم شده و راه برگشتی نیست
نگاه افرا در جمع به مسیح افتاد ، مسیح در حالی که در حال گفتگو با دو مرد شیک پوش بود اما همه حواسش
روی او و مهدی بود
مهدی دوباره گفت:
- ایکاش به نصیحت من گوش می کردی و خودتو درگیر زندگی مسیح نمی کردی ،یکروز می فهمی که اشتباه
بزرگی کردی ، اما اون روز دیگه خیلی دیره
همه وجود افرا لرزید مهدی از چه چیز حرف می زد که او نمی دانست چرا مهدی باید اینهمه نگران او و آینده اش
باشد .نمیتوانست ناراحتی و نگرانی مهدی را در مورد زندگی خودش درك کند به همین دلیل گیج وسردرگم گفت
:
- من نمی فهمم تو از چی حرف میزنی وچرا باید انتخاب مسیح بزرگترین اشتباه من باشه ؟!
مسیح از سکوی جایگاه مخصوص عروس و داماد بالا آمد و رو به مهدی گفت :
- مهدی لطف کن به بچه های شرکت تندیس برس و نذار بهشون بد بگذره
مهدی درحالی که برمی خاست با کنایه گفت:
- تو هم نذار افرا اینجا احساس تنهایی کنه
وسپس رو به افرا گفت:
- امشب باید شب خاطره انگیزی برات باشه پس سعی کن ازش لذت ببری
و از آنها جدا شد .
#پارت۶۴
مسیح لبخندی زد و گفت :
- نگران نباشید آقای ستوده از چشمامم بیشتر مراقبشم
در میان غم پدر و مادرش و ساغر ، بطرف ماشین عروس رفت . وقتی میخواست سوار اتومبیل شود مهدی کنارش
بود و آرام زمزمه کرد
- مطمئن باش مسیح به توهیچ صدمه ای نمی رسونه پس راحت و آسوده در کنارش زندگی کن و نگران هیچی هم
نباش . اگر احیانا قصد آزارتو داشت فقط کافیه به من بگی ، قسم میخورم که هیچ وقت بهش اجازه نمی دم تو رو
اذیت کنه
لبخندی زد و گفت :
- نگران من نباش من مواظب خودم هستم
قبل از اینکه فیلمبردار دستوری صادر کند سریع سوار شد و پس از چند لحظه مسیح هم پشت فرمان قرار گرفت
ودر سکوت مشغول رانندگی شد
احساسهای گوناگونی به وجودش چنگ می زد ،هم دلشوره و استرس داشت و هم ترس و نگرانی ، نمی دانست این
چندماه را در چه شرایطی طی خواهد کرد
نگاهش در آینه به خودرو فیلمبردار افتاد و با ناراحتی رو به مسیح گفت:
- بهتر نیست فیلمبردار ومرخص کنی بره ؟!
مسیح بی حوصله نگاهش کرد و او ادامه داد :
- این عروسی مسخره چه چیزیش شبیه بقیه
عروسی هاست که نیاز به فیلمبرداری وثبت خاطره داشته باشه نه
من رغبتی برا دیدن این فیلم کوفتی دارم و نه مطمئنا شما ، پس بگو بیشتر از این خودشو اذیت نکنه
مسیح در آینه مقابلش نگاهی به خودرو فیلمبردار انداخت وبه سردی گفت :
- اگه دست من بود که حتی همین عروسی روهم نمی گرفتم
- بله می دونم!
با اینکه دلش نمی خواست طبق نظر افرا کاری انجام دهد، اما وقتی دید درست می گوید با زدن راهنما خودرو را
کنار جدول نگه داشت و با اشاره دست از فیلمبردار خواست نگه دارد وقتی خودرو فیلمبردار کنارش ایستاد گفت:
- دلم نمی خواد از لحظه های خصوصی زندگیم فیلمبرداری بشه بهتره همینجا فیلمتون و تموم کنید
افرا همراه با پوزخندی با تمسخر تکرارکرد :
#پارت۶۵
- لحظه های خصوصی !!!
فیلمبردار از خداخواسته گفت:
- چشم هر طور میل شماست آقا !
واز آنها جدا شد .
مسیح در حالی که دوباره به راه می افتاد با پوزخند گفت :
- بیچاره چه زجری کشید امشب از دست لجبازیها و سرخودیهای تو! حسابی کفریش کرده بودی
برآشفت وگفت :
- از دست من یا شما؟ فراموش کردی وقتی پیشنهاد داد با هم بریم برقصیم چه دادی سرش زدی ،
که : ) از این لوس بازیها اصلا خوشم نمیاد(بیچاره از ترس قالب تهی کرد !
به طرفش برگشت وبا تبسم زیبایی گفت :
- نکنه دوست داشتی اجازه بدم میون اون همه مرد با این لباس لختی برقصی ؟!
با نیشخندی گفت :
- نه !..تو که مرد آرزوهای من نیستی که آرزو داشته باشم در کنارت برقصم،در ضمن لباسمم انتخاب مادرتونه ،
بهتره هر اعتراضی داری به خودش بگی !
سپس نگاه بی تفاوتش را به خیابان دوخت وسکوت کرد
مسیح مقابل برج بلند ونوسازی توقف کرد و با ریموت درب بزرگی را گشود وسپس از سراشیبی وارد محوطه
پارکینگ شد ودر جایی مخصوص پارك کرد و از خودرو پیاده شد وبدون آنکه منتظر افرا بماند به طرف آسانسور
رفت
پیاده شدن با آن لباس سنگین برایش مشکل بود اما غرورش اجازه نمی داد که از مسیح درخواست کمک کند
دفعه قبل هم فیلبردار مسیح را مجبور کرده بود کمکش کند اما اینبار بی تفاوتی مسیح او را به مرز جنون رسانده
بود و او از دستش دلخور و عصبی بود . با تلاشی بسیار وبدون کمک مسیح سعی کرد پیاده شود که صدای مسیح
او را از تلاش باز داشت
-می خوای تا صبح تو ماشین بمونی!
وبدون اینکه منتظر جوابش بماند بازویش را گرفت و بدون هیچ ملایمتی او را پایین کشید
#پارت۶۶
هر دو در کنار هم وارد اتاقک آسانسور شدند مسیح دکمه طبقه هفت را فشرد از مهری شنیده بود که واحد
مسیح در طبقه هفتم یکی از برجهائیست که پروژه خودش بوده .
به طبقه هفت که رسیدند مسیح قبل از او خارج شد ومقابل یکی از شش واحد ایستاد و در را باز کرد و خود را
کنار کشید تا او اول وارد شود
مقابلش سالنی بزرگ با کف پوش قهوه ای تیره ودیوارهای کرم روشن دید لوسترهای زیبا محوطه سالن را روشن
کرده بودند با کنجکاوی به اطرافش نگاه می کرد .یک ست مبل راحتی چرم کرم قهوه ای روبروی آشپزخانه اپن
قرار داشت و سپس سالن پذیرایی که با دو پله از سالن جدا شده بود ویک ست سلطنتی کرم قهوه ای هم در
سالن پذیرایی خودنمایی میکرد غذاخوری سلطنتی هم به رنگ کرم قهوه ای و تلوزیون بزرگ ال ای دی
،دکوراسیون خانه شیک و جذاب بود .
افرا از رنگ و مدل پرده های بلند که از زیر ستون سقف تا کف سالن می رسیدند خیلی خوشش آمد .همه چیز
در نوع خودش بهترین بود نگاهش روی آشپزخانه کرم قهوه ای و سپس به راه پله ای با پنج پله که به سه اتاق
خواب ختم میشد افتاد و در حالی که از پله ها بالا می رفت خسته گفت:
- اتاق من کدومه ؟
مسیح کفشهایش را از پا بیرون آورد ودرحالی که روفرشی اش را میپوشید با چهره ای عبوس و درهم گفت:
- بمون، باهات حرف دارم
لحن تند و محکم کلامش دل افرا را آزرد
دسته کلیدش را روی میز پرت کرد وروی اولین مبل راحتی نشست وبی حوصله به مبل روبرویش اشاره کرد
وآمرانه گفت :
- بشین باید باهم حرف بزنیم
روی نزدیک ترین مبل نشست و سرش را به نشانه گوش دادن بالا گرفت
پس از لحظه ای سکوت مسیح گفت:
- تو حرفها و شرط هات و گفتی و منم موافقت کردم حالا نوبت توهه که به حرفهای من گوش بدی
کلافه گفت:
- فراموش کردی این زندگی با این شرایط خواسته شما بوده، نه من!
با نفس عمیقی به مبل تکیه داد و قاطع گفت:
#پارت۶۷
- آره خواسته من بوده والبته تو هم قبول کردی و قول دادی منوهیچ وقت تو این مورد مقصر ندونی
افرا بحث با این مرد را بی فایده میدید پس با اکراه گفت:
- ادامه بدید ،گوش می کنم!
در عمق چشمان خوش رنگش خیره شد وبا لحنی جدی گفت:
- من از تکرار مکررات متنفرم پس حرفم و فقط یکبار میگم ،توخودت این زندگی و با این شرایط انتخاب کردی
پس حق سرکوفت زدن و سرزنش منو هرگز نداری
از تک روی هایش برآشفت وعصبی گفت :
- من مجبور بودم شما هم اینو می دونین
- آره می فهمم ودلم نمی خواد این اجبار باعث بشه که من آرامشم و توی این خونه از دست بدم .
چشمانش را ریز کرد وگفت :
-منظورت چیه ،من با آرامش شما چکار دارم
- تو اینجا ،تو این خونه همسر من نیستی ، فقط یه مهمونی!..یه مهمون که هرگز نباید در زندگی میزبانش سرك
بکشه و در مسائل خصوصی اون دخالت کنه ، اینکه چه وقت میرم و چه وقت می یام هیچوقت به تو مربوط نمی
شه.........
اگراجازه میداد میخواست تا فردا تحقیرش کند پس با بی حوصلگی گفت:
- و بعد.......... ؟!
- از مهدی شنیدم عمران میخونی و دانشجوی همون دانشگاهی که من تدریس میکنم پس نمیخوام تحت هیچ
شرایطی )لحظه ای مکث کرد واین به دلیل تا کیدش بود (هیچ شرایطی کسی از رابطه ما با هم خبردار بشه ،چون
از اینکه سوژه دانشگاه بشم اصلا خوشم نمیاد
افرا با پوزخندی گفت :
- متوجه ام ،پس نهایت سعیمو میکنم . اما در رابطه با موضوع اول من تا اونجا که دو خانواده متوجه نشن کاری به
شما و زندگی خصوصیتون ندارم پس میتونین مثل قبل با آرامش به زندگیتون ادامه بدید
و اصلا هم فکر نکنین که
این ازدواج اجباری برنامه های از پیش تعیین شدتون و برهم زده برنامه های از پیش تعیین شده را با تمسخر ادا
کرد