eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
voice.ogg
722.1K
زندگی با تو بهتره .. https://eitaa.com/romankadeh
رمان کده
#ماهگل🌸🌼 #پارت133 با گیجی یک بار پلک میزنم و با چشمهای ریز شده بهش نگاه میکنم تا ردی از آشنایی توی
ماهگل🌸🌼 نفس عمیقی میکشم و بعد از تشکر کردن از اون شخص میخوام پیاده بشم که با حرفی که میزنه دستم از روی دستگیره عقب کشیده میشه و به طرفش برمیگردم. –خانم؟... این کارت آقاست. به من گفتن که حتما این کارتو بهتون بدم تا خودتون با ایشون هماهنگ کنید. یه نگاه به چشم های راننده و بعد به کارت توی دستش میندازم و در آخر تردید رو کنار میذارم و کارت توی دستش رو میگیرم. از ماشین پیاده میشم و بعد از این که درو باز میکنم و داخل میرم صدای روشن شدن و در آخر دور شدنش رو میشنوم. نفس عمیقی میکشم و بعد از بستن در، برمیگردم و قدم اولو برنداشته بودم که با دیدن در باز خونه، سرجام خشکم میزنه. در خونه برای چی باید باز باشه؟ تا..... تا اونجایی که یادمه من همه درارو قفل کردم و بعد از خونه خارج شدم. در حالی که نفسهام تند شده و از استرس اخمی روی پیشونیم نشسته و دستهام داره میلرزه، چوبی که گوشه حیاطه رو برمیدارم و با قدمهای آروم و با احتیاط به طرف خونه میرم. نمیدونم توهمه یا واقعا سر و صدایی از توی خونه میشنوم. بزاق دهنمو پر سر و صدا قورت میدم و وقتی که به در میرسم، اونو آروم باز میکنم و با کمترین صدای ممکن وارد خونه میشم. با دیدن خونه بهم ریخته نفسم قطع میشه و با شوک و بهت عمیقی به خونه ای که شبیه خونه نیست، نگاه میکنم. صدا همچنان از طبقه بالا به گوش میرسه و من با این بدبختی نمیدونم چیکار کنم و کم مونده تا اشکم دربیاد. در حالی که نفس نفس میزنم، کفشهامو از پام درمیارم و با کمترین سر و صدای ممکن از پله ها بالا میرم. هرچقدر که به طبقه بالا نزدیک میشم، سر و صداها هم بیشتر میشه. نمیدونم باید چه غلطی بکنم. با شنیدن صداهای دو مرد سر جام خشک میشم. –لعنتی..... نیست. ارسلان نامرد! –هــــــوف، مطمئنی آدرسو درست اومدیم اصلا؟ –آره..... آدرس درسته. ولی انگار خودش میدونست چه گندی زده که حالا فرار کرده.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
#پارت۳۱۵ ناهید نگران ودلواپس به دنبالش از سالن خارج شد و روی پله ها دستش را گرفت وبه او کمک کرداز
-نه ............ سریع به عقب برگشت واز فکر خطایی که ناخواسته قصد انجامش را داشته عصبی شد .با دستپاچگی سگک کمربند را در قفل زد و پالتواش رابه رویش انداخت و با روشن کردن وتنظیم همه بخاریها به روی افرا دوباره حرکت کرد در تمام طول راه فکرش مشغول کاری بود که می خواسته انجام دهد ،این دختر با این اخلاق منحصر به فرد چه به روزش آورده بود که همه اعتقادات و باورهایش را درهم خرد ونابود کرده بود . کلافه موههای روی پیشانی اش را عقب زد و آهی از عمق وجود کشید ،باید روی رفتارش بیشتر از اینها دقت می کرد به برج که رسیدند آرام افرا را صدا زد اما او خوشخواب تر از این حرفها بود .دوست داشت با محبت تمام او را به آغوش می کشید وتا اتاقش می برد ولی او حتی از رفتارهای خودش هم می ترسید، نباید تا این حد در مقابل این دختر زیبا کوتاه می آمد ، این وضعیت به نفع هر دویشان نبود به همین دلیل کمی تن صدایش را بالا برد وبه تندی گفت : -نمی خوای بیدار بشی افرا سراسیمه چشمانش را گشود وبا وحشت گفت : -چیزی شده ؟ با لحنی سرد ویخ زده ای گفت : -آره رسیدیم ......اگه دوس داری همین جا توی ماشین بخواب از ماشین پیاده شداما افرا شوك زده هنوز نشسته بود طاقت نیاورد و باتمسخر گفت : -پس چرا پیاده نمی شی ،نمی خوای که تا بالا کولت کنم افرا که از بلندی صدایش خواب از سرش پریده بود در حالی که کمربندش را باز می کرد پالتو و وسایلش را برداشت وپیاده شد وگفت : -مگه خودم پا ندارم که بخوام سوار کول تو بشم -گفتم شاید خودت و به خواب زده باشی که دل من برات بسوزه وکولت کنم جلوتر از او به راه افتاد وگفت : -من حتی به تو اجازه نمی دم جنازه ام و هم کول کنی همیشه از بحث با او لذت می برد به همین دلیل در حالیکه به دنبالش به راه می افتاد با لبخند گفت :
۳۱۷ -باید افتخار کنی کنار اتاقک آسانسور ایستاد وگفت : -تو باید به وجود من در کنار خودت افتخار کنی کنارش ایستاد و دکمه احضار آسانسور را زد و با اشاره به اوگفت : -با این ریخت وقیافه ، مگه چیزی هم برا افتخار داری -تو داری از قیافه من ایراد می گیری ، هرکه منو می بینه فک می کنه یه مدلینگم مسیح لبخند تمسخر آمیزی زد وگفت : -پس خانم مدلینگ لطفا پالتوت و بپوش ،چون با این لباست پاك آبروی منو بردی درب آسانسور باز شد و در کنار هم وارد اتاقک شدند وافرا گفت : -کی می خواد نصف شبی منو ببینه -ممکنه یکی بالا باشه اونوقت تو رو با این ریخت می بینه فک می کنه اینجور لباس پوشیدن مد روزه وفردا همه دخترا با لباس خواب میان خیابون کیف وکتابهایش را به دست مسیح داد و با غرغر کردن پالتواش را پوشید وارد آپارتمان که شدند بعد از روشن کردن همه لوستر ها یک راست به طرف پله ها رفت ودرحالیکه خمیازه ای بلند می کشید از پله ها بالا رفت ،مسیح پشت سرش با تمسخر گفت : -خانم مانکن مواظب باش با این همه خواب چاق نشی از رو فرم بیرون بیای به طرفش چرخی زدو به تندی گفت : -اگه یه بار دیگه منو مسخره کردی هرچه دیدی از چشم خودت دیدی لبخند شیرینی به رویش زد وگفت : -می خوام بدونم چه کار می کنی انگشت اشاره اش را به طرفش نشانه رفت وتهدید آمیز گفت : -همین انگشت رو تو جفت چشمات فرو می کنم با خنده انگشت تهدیدش را پایین آورد و گفت :
- تسلیم ،فعلا هنوز جوونم و به این چشمها نیاز دارم تو هم اینقدر بخواب تا بشی مثل اصحاب کهف می خواست وارد اتاقش شود که مسیح دوباره گفت : -راستی !اگه خوابت نبرد از یک تا ملیارد بشمار برا ریاضیاتت خوبه و با خنده وارد اتاقش شد ***************** وارد کلاس شد همه بچه ها با وسواس خاصی سرگرم حل و محابسه همورك بودند در حالیکه نگاهش روی بچه ها می چرخید آرام از کنارشان گذشت وسرجای همیشگیش نشست از حرکات بچه ها خنده اش گرفته بود همه دستپاچه وهیجان زده بودند از اقتدار و سرسختی مسیح بی اختیار پر ازغرور شد از اینکه مردی با شخصیت مسیح که برای همه قابل احترام وستایش بود همسر او بود .به خود می بالید اما ناخودآگاه از این فکر نسنجیده کوهی از غم بردلش آوارشد مسیح متعلق به او نبود واو نمی توانست به عنوان همسرش به خود افتخار کند آهی کشید وغمگین سرش را بر روی جزوهایش انداخت در همین لحظه امید مرادی یکی از بچه هایی که از سال اول با هم بودند وتقریبا تمام واحدها را باهم پاس کرده بودند کنارش ایستاد و در حالیکه دفترش را روی جزوه اش قرار می داد با رویی گشاده گفت : -شرمند خانم ستوده ممکنه راه حل همورك رو به منم بگید لبخندی زد و گفت : -ولی شما که همیشه مشکلات بچه ها رو رفع می کنید باخنده گفت : -ولی امروز تو همورك گیر کردم ونمی تونم به جواب نهایی برسم افرا دفترش را برداشت و شروع به محاسبه کرد در نیمه های راه نگاهی به امید که بالای سرش ایستاده بود انداخت و گفت : -خواهش می کنم راحت باشید ،اینجوری من معذبم -نه من همین جوری راحترم مساله را تمام کرد و درحالیکه دفتر مرادی را به طرفش می گرفت گفت : -ببخشید اگه بیانم خوب نبود
۳۱۹ لبخندی زد وگفت : -اتفاقا برعکس بیان شما خیلی عالیه ،من همیشه از نحوه تدریس شما لذت می برم ،مطمئنم اگه یه روزی استاد شدید همه دانشجوهاتون عاشق تدریستون می شن خنده ای کرد وگفت : -جدی ،شما خیلی به من انرژی مثبت می دید در همین لحظه مسیح وارد کلاس شد ودر برخورد اول نگاهش بر روی امید که به فاصله کمی کنار افرا ایستاده بود افتاد در حالی که نگاهش روی آندو بود وسایلش را روی تریبون گذاشت و با لحنی محکم امید را برای محاسبه فرا خواند امید با آرامش به افرا نگاهی انداخت و با لبخند گفت : -خدا به دادم رسید والا بیچاره بودم با گامهایی پر از اعتماد به نفس از پله ها بالا رفت ومقابل کلاس ایستاد و ساده وروان در میان بهت وحیرت افرا همورك را با روشی بغیر از روش افرا محاسبه کرد . پس از حل مسائله مسیح با گفتن بفرمایید او را دعوت به نشستن کرد وسریع شروع به تدریس درس جدید کرد ،اما افرا در تمام طول کلاس در حالیکه سنگینی نگاه پر از خشم مسیح را برروی خودش حس می کرد ذهنش مشغول رفتار امید مرادی بود ونمی توانست دلیل قانع کننده ای برای دروغش پیدا کند با پایان وقت کلاس منتظر ماند مسیح از کلاس خارج شود وسپس با عجله وسایلش را برداشت وخارج شد و به طرف کلاس زبان رفت اما در آستانه درب کلاس بود که دوباره امید مقابلش ظاهر شد خودش را کنار کشید تا او اول وارد شود ولی امید با دست به او اجازه ورود داد وبا لبخند گفت : -اصولا خانما مقدم ترند از او تشکر کرد و از کنارش گذشت که امید گفت : -شرمنده خانم ستوده....... به طرفش برگشت وبا احترام گفت : -خواهش می کنم بفرمایید!! -از استاد شریفی شنیدم موضوع تحقیق هر دومون یکیه متعجب یک تای ابرویش را بالا داد و گفت : -جدی ! نمی دونستم ............
-می خواستم اگه ایرادی نداره با هم رو این موضوع کار کنیم ،البته بیشتر پیشنهاد خوداستاد بود کتابهایش را در دستش جابجا کرد وگفت : -باعث افتخار منه که با شما تو یه تیم کار کنم ،ولی راستش منو ایزدی با هم این موضوع رو ارائه دادیم پس باید نظر اونم بدونم -خواهش می کنم در صورت موافقت خانم ایزدی منو خبر کنید خوشحال میشم با شما تو یه تیم باشم نگاهش ناراحت و کلافه بود افرا متعجب نگاهش کرد و دوستانه پرسید : -آقای مرادی اتفاقی افتاده ؟شما خیلی مضطرب به نظر می رسین ! با لبخند تلخی گفت : -از بچه ها چیزایی شنیدم که باورشون یکم برام سخته ،سر فرصت خدمتتون عرض می کنم ،ببخشید !...فعلا با اجازه از کنارش رد شد و روی اولین صندلی نشست افرا با حیرت از رفتارش به رفتنش خیره شده بود که نازنین پشت سرش گفت : -چیزی شده ؟ به خودش آمد و سرش را به طرف نازنین برگرداند وبا حالتی گیج وسردرگم پرسید : -چیییییییییییی ؟ -چی شده چرا مثل صاعقه زده ها شدی ؟ -هان........ نه نه چیزی نیست ! دوشادوش هم وارد کلاس شدند و روی صندلی در کنار هم نشستند افرا آرام در گوشش گفت : -چند لحظه پیش امید مرادی پیشم بود در حالی که کتابش را ورق می زد با بی تفاوتی گفت : -خوب که چی ؟؟ -می گفت استاد شریفی گفته چون تحقیقتون یکیه پس با هم روش کار کنید -تو چی گفتی ؟؟
۳۲۱ -گفتم باید نظر تو رو بپرسم -از نظر من که عالیه، فراموش کردی اون مغز متفکر دانشگاست -از نظر منم عالیه ولی یکم نگرانم -چرا ؟ -نمی دونم چراموقع حرف زدن یکم معذب بود ،نگاش خیلی نگران وناراحته -خودش چیزی نگفت ؟ -نه ! فقط گفت بعدا می گم وسریع از کنارم دور شد نازنین متفکر و متعجب گفت : -یعنی چی شده ؟! -نمی دونم ، خیلی مشکوك می زد ،سر کلاس سازه هم از من خواست براش همورك و حل کنم نازنین با چشمانی گرد شده متحیر پرسید : -کی ؟ مرادی از توخواست ! -منم ،داشتم شاخ در می اوردم با لودگی گفت : -کو ؟.....کجاست !....... نمی بینمش ؟ -چی کجاست ؟ -اون شاخ خوشگل نازنازی و می گم -بی مزه ! و سریع برای جمع کردن موضوع پرسید : -سروش هم امروز میاد خرید ؟ -اگه شوهر جان تو بهش مرخصی بده چرا که نیاد -نازی داره کم کم بهت حسودیم میشه -اینکه شوهر من حقوق بگیر شوهرتوهه کجاش خوبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان کده
#پارت۳۲۱ -گفتم باید نظر تو رو بپرسم -از نظر من که عالیه، فراموش کردی اون مغز متفکر دانشگاست -
با لحن گرفته ای گفت : -منظورم این نبود به خوبی منظورش را گرفته بود و وضعیتش را درك میکرد او میفهمید این روزها افرا واقعا سردرگم وعصبیست . برای اینکه کمی از ناراحتیش کم کند با بیخیالی تصنعی گفت : -پس چی ،تو از خیلی جهات از من خوشبخت تری ،شوهری داری که عین دسته گل می مونه وخیلی از بچه ها آرزوشو دارن ،فکرشو بکن بچه ها بفهمند تو زن دکتر محتشمی باور کن تکه تکه ات می کنن بی حوصله گفت : -بچه ها نمی دونن اون چه اخلاق گندی داره نازنین نگاهی به چهره غم گرفته اش انداخت وپرسید -جدیدا دوباره به تیپ هم زدین ؟ -نه فقط هنوز جرات نکردم بهش بگم می خوام همراه تو بیام خرید نامزدی -تو که می دونی چقد به رفت وآمدت حساسه ،خوب بهش می گفتی تا حالا نخوای قمبرك بگیری -آخه از گیرهای بی خودش خسته شدم ،می ترسم بهونه بیاره واجازه نده -می خوای بدون اجازه اش بیای ؟ - نه شر به پا می کنه ! کمی خودش را لوس کرد وگفت : -نازی الهی قربونت برم می شه تو بهش بگی ،اون با تو رودرباسی داره وممکنه چیزی نگه نازنین نیشخندی زد و گفت : -چی می گی اونو رودربایستی،اون حتی با خدا هم رودربایستی نداره -پس منم نمیام -چی چی رو نمیام -اگه می خوای همرات بیام باید خودت اجازه م واز مسیح بگیری -وای خدا! می بینی مارو ،این همه سال عمر کردیم اجازه از هیچ کس نگرفتم حالا برا یه خرید دو ساعته باید مقابل این اقا کرنش کنیم