eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
- تسلیم ،فعلا هنوز جوونم و به این چشمها نیاز دارم تو هم اینقدر بخواب تا بشی مثل اصحاب کهف می خواست وارد اتاقش شود که مسیح دوباره گفت : -راستی !اگه خوابت نبرد از یک تا ملیارد بشمار برا ریاضیاتت خوبه و با خنده وارد اتاقش شد ***************** وارد کلاس شد همه بچه ها با وسواس خاصی سرگرم حل و محابسه همورك بودند در حالیکه نگاهش روی بچه ها می چرخید آرام از کنارشان گذشت وسرجای همیشگیش نشست از حرکات بچه ها خنده اش گرفته بود همه دستپاچه وهیجان زده بودند از اقتدار و سرسختی مسیح بی اختیار پر ازغرور شد از اینکه مردی با شخصیت مسیح که برای همه قابل احترام وستایش بود همسر او بود .به خود می بالید اما ناخودآگاه از این فکر نسنجیده کوهی از غم بردلش آوارشد مسیح متعلق به او نبود واو نمی توانست به عنوان همسرش به خود افتخار کند آهی کشید وغمگین سرش را بر روی جزوهایش انداخت در همین لحظه امید مرادی یکی از بچه هایی که از سال اول با هم بودند وتقریبا تمام واحدها را باهم پاس کرده بودند کنارش ایستاد و در حالیکه دفترش را روی جزوه اش قرار می داد با رویی گشاده گفت : -شرمند خانم ستوده ممکنه راه حل همورك رو به منم بگید لبخندی زد و گفت : -ولی شما که همیشه مشکلات بچه ها رو رفع می کنید باخنده گفت : -ولی امروز تو همورك گیر کردم ونمی تونم به جواب نهایی برسم افرا دفترش را برداشت و شروع به محاسبه کرد در نیمه های راه نگاهی به امید که بالای سرش ایستاده بود انداخت و گفت : -خواهش می کنم راحت باشید ،اینجوری من معذبم -نه من همین جوری راحترم مساله را تمام کرد و درحالیکه دفتر مرادی را به طرفش می گرفت گفت : -ببخشید اگه بیانم خوب نبود
۳۱۹ لبخندی زد وگفت : -اتفاقا برعکس بیان شما خیلی عالیه ،من همیشه از نحوه تدریس شما لذت می برم ،مطمئنم اگه یه روزی استاد شدید همه دانشجوهاتون عاشق تدریستون می شن خنده ای کرد وگفت : -جدی ،شما خیلی به من انرژی مثبت می دید در همین لحظه مسیح وارد کلاس شد ودر برخورد اول نگاهش بر روی امید که به فاصله کمی کنار افرا ایستاده بود افتاد در حالی که نگاهش روی آندو بود وسایلش را روی تریبون گذاشت و با لحنی محکم امید را برای محاسبه فرا خواند امید با آرامش به افرا نگاهی انداخت و با لبخند گفت : -خدا به دادم رسید والا بیچاره بودم با گامهایی پر از اعتماد به نفس از پله ها بالا رفت ومقابل کلاس ایستاد و ساده وروان در میان بهت وحیرت افرا همورك را با روشی بغیر از روش افرا محاسبه کرد . پس از حل مسائله مسیح با گفتن بفرمایید او را دعوت به نشستن کرد وسریع شروع به تدریس درس جدید کرد ،اما افرا در تمام طول کلاس در حالیکه سنگینی نگاه پر از خشم مسیح را برروی خودش حس می کرد ذهنش مشغول رفتار امید مرادی بود ونمی توانست دلیل قانع کننده ای برای دروغش پیدا کند با پایان وقت کلاس منتظر ماند مسیح از کلاس خارج شود وسپس با عجله وسایلش را برداشت وخارج شد و به طرف کلاس زبان رفت اما در آستانه درب کلاس بود که دوباره امید مقابلش ظاهر شد خودش را کنار کشید تا او اول وارد شود ولی امید با دست به او اجازه ورود داد وبا لبخند گفت : -اصولا خانما مقدم ترند از او تشکر کرد و از کنارش گذشت که امید گفت : -شرمنده خانم ستوده....... به طرفش برگشت وبا احترام گفت : -خواهش می کنم بفرمایید!! -از استاد شریفی شنیدم موضوع تحقیق هر دومون یکیه متعجب یک تای ابرویش را بالا داد و گفت : -جدی ! نمی دونستم ............
-می خواستم اگه ایرادی نداره با هم رو این موضوع کار کنیم ،البته بیشتر پیشنهاد خوداستاد بود کتابهایش را در دستش جابجا کرد وگفت : -باعث افتخار منه که با شما تو یه تیم کار کنم ،ولی راستش منو ایزدی با هم این موضوع رو ارائه دادیم پس باید نظر اونم بدونم -خواهش می کنم در صورت موافقت خانم ایزدی منو خبر کنید خوشحال میشم با شما تو یه تیم باشم نگاهش ناراحت و کلافه بود افرا متعجب نگاهش کرد و دوستانه پرسید : -آقای مرادی اتفاقی افتاده ؟شما خیلی مضطرب به نظر می رسین ! با لبخند تلخی گفت : -از بچه ها چیزایی شنیدم که باورشون یکم برام سخته ،سر فرصت خدمتتون عرض می کنم ،ببخشید !...فعلا با اجازه از کنارش رد شد و روی اولین صندلی نشست افرا با حیرت از رفتارش به رفتنش خیره شده بود که نازنین پشت سرش گفت : -چیزی شده ؟ به خودش آمد و سرش را به طرف نازنین برگرداند وبا حالتی گیج وسردرگم پرسید : -چیییییییییییی ؟ -چی شده چرا مثل صاعقه زده ها شدی ؟ -هان........ نه نه چیزی نیست ! دوشادوش هم وارد کلاس شدند و روی صندلی در کنار هم نشستند افرا آرام در گوشش گفت : -چند لحظه پیش امید مرادی پیشم بود در حالی که کتابش را ورق می زد با بی تفاوتی گفت : -خوب که چی ؟؟ -می گفت استاد شریفی گفته چون تحقیقتون یکیه پس با هم روش کار کنید -تو چی گفتی ؟؟
۳۲۱ -گفتم باید نظر تو رو بپرسم -از نظر من که عالیه، فراموش کردی اون مغز متفکر دانشگاست -از نظر منم عالیه ولی یکم نگرانم -چرا ؟ -نمی دونم چراموقع حرف زدن یکم معذب بود ،نگاش خیلی نگران وناراحته -خودش چیزی نگفت ؟ -نه ! فقط گفت بعدا می گم وسریع از کنارم دور شد نازنین متفکر و متعجب گفت : -یعنی چی شده ؟! -نمی دونم ، خیلی مشکوك می زد ،سر کلاس سازه هم از من خواست براش همورك و حل کنم نازنین با چشمانی گرد شده متحیر پرسید : -کی ؟ مرادی از توخواست ! -منم ،داشتم شاخ در می اوردم با لودگی گفت : -کو ؟.....کجاست !....... نمی بینمش ؟ -چی کجاست ؟ -اون شاخ خوشگل نازنازی و می گم -بی مزه ! و سریع برای جمع کردن موضوع پرسید : -سروش هم امروز میاد خرید ؟ -اگه شوهر جان تو بهش مرخصی بده چرا که نیاد -نازی داره کم کم بهت حسودیم میشه -اینکه شوهر من حقوق بگیر شوهرتوهه کجاش خوبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان کده
#پارت۳۲۱ -گفتم باید نظر تو رو بپرسم -از نظر من که عالیه، فراموش کردی اون مغز متفکر دانشگاست -
با لحن گرفته ای گفت : -منظورم این نبود به خوبی منظورش را گرفته بود و وضعیتش را درك میکرد او میفهمید این روزها افرا واقعا سردرگم وعصبیست . برای اینکه کمی از ناراحتیش کم کند با بیخیالی تصنعی گفت : -پس چی ،تو از خیلی جهات از من خوشبخت تری ،شوهری داری که عین دسته گل می مونه وخیلی از بچه ها آرزوشو دارن ،فکرشو بکن بچه ها بفهمند تو زن دکتر محتشمی باور کن تکه تکه ات می کنن بی حوصله گفت : -بچه ها نمی دونن اون چه اخلاق گندی داره نازنین نگاهی به چهره غم گرفته اش انداخت وپرسید -جدیدا دوباره به تیپ هم زدین ؟ -نه فقط هنوز جرات نکردم بهش بگم می خوام همراه تو بیام خرید نامزدی -تو که می دونی چقد به رفت وآمدت حساسه ،خوب بهش می گفتی تا حالا نخوای قمبرك بگیری -آخه از گیرهای بی خودش خسته شدم ،می ترسم بهونه بیاره واجازه نده -می خوای بدون اجازه اش بیای ؟ - نه شر به پا می کنه ! کمی خودش را لوس کرد وگفت : -نازی الهی قربونت برم می شه تو بهش بگی ،اون با تو رودرباسی داره وممکنه چیزی نگه نازنین نیشخندی زد و گفت : -چی می گی اونو رودربایستی،اون حتی با خدا هم رودربایستی نداره -پس منم نمیام -چی چی رو نمیام -اگه می خوای همرات بیام باید خودت اجازه م واز مسیح بگیری -وای خدا! می بینی مارو ،این همه سال عمر کردیم اجازه از هیچ کس نگرفتم حالا برا یه خرید دو ساعته باید مقابل این اقا کرنش کنیم
۳۲۳ -حالا به جای اینهمه جلز و ولز کردن بگو زنگ می زنی یا نه - الهی من قربون اون قد بالات بشم ، حالا که اون سر کلاس بذار بعد از کلاس شاید فرجی شد -آره شاید!... ،مثلا شاید خودش زنگ زد وگفت :عزیز دلم اگه دوست داشتی ومیلت کشید همراه نازنین برو خرید نازنین با سرخوشی پقی زد زیر خنده وگفت : -این که شد معجزه ،فکرشو بکن دکتر محتشم  سرد ویخ زده با اون قیافه عصا قورت داده بگه ،عزیز دلم ،.....وای که اون لحظه سقف رو سرمون خراب میشه ،....تو هم عجب رومانتیک و خیالپرداز تشریف داریها بی حوصله گفت : -حالا زنگ می زنی یا نه - فدای اون چشم و ابروی خوشگلت بشم من ،حالا که استاد اومد بذار بعد از کلاس یه خاکی تو سر کچلم میریزم دیگه ،خیر سرم می خوام برم خرید نامزدی دندم نرم چشمم کور،یه جور جورتو می کشم با ورود استاد هر دوساکت شدند و به احترامش از جا برخاستند بعد از کلاس افرا گوشیش را به طرف نازنین گرفت وگفت : -هنوز که رو حرفتی ! -امان از دست تو ،بیچاره مسیح چه جوری با اینهمه لجبازی تو کنار میاد شماره مسیح را گرفت وگوشی را به دست نازنین داد وگفت : -سعی کن جلوش اصلا کم نیاری نازنین با حالتی پراز استرس گوشی را از دستش گرفت و منتظر وصل تماس شد بعد از چند بوق صدای محکم و گیرای مسیح در گوشی پیچید -بله......چیزی شده ؟ نازنین هیجان زده و دستپاچه مقطع وبریده بریده گفت : -س.....سال..م ......دك.....دکتر ......منم.....ایز..ایزدی از ترس وهیجان درونش صدایش بی اختیار می لرزید که این باعث نگرانی مسیح شد ومضطرب گفت : -بله خانم ایزدی !....اتفاقی افتاده ؟افرا حالش خوبه ؟
نگرانی در لحن کلامش موج می زد،نازنین که سعی می کرد بر خودش مسلط باشد دوباره لرزان گفت: -اون......اون ........آره اون خوبه.........فقط ...فقط من و افرا  می خوایم ........می خوایم بریم خرید .....اون یکم دیر میاد خونه دوباره لحن سخنش سرد و جدی شد و گفت : -برا زبون خودش مشکلی پیش اومده که زبون شما رو قرض گرفته ؟ مستاصل گفت : -خودش.....خودش رفت دستشویی ...........از من ....از من خواست که باهاتون تماس بگیرم و اطلاع بدم -پس وقتی برگشت لطف کن وبهش بگو با من تماس بگیره -چشم ،استاد سریع گوشی را قطع کرد ونفسی عمیق کشید .افرا که از دستپاچگی و لکنت زبانش خنده اش گرفته بود گفت : -حالا چرا اینهمه ترسیدی ،نکنه فک کردی با خون آشام طرفی گوشی را مقابلش گرفت وگفت : -بیا بگیر ،اینم شوهره که تو داری از اژدها ده سرم وحشتناکتره باخنده گفت : -چی شد !اون که عین دسته گل می موند ،حالا یه دفعه شد اژدها -تو هم دلت خوشه ها ،موندم چطور با این آدم یخی زیر یه سقف زندگی میکنی ،حالا یه زنگ بهش بزن فک نکنه من چیزی بهت نگفتم تلافیش رو سر سروش بیچاره در بیاره -خوشم میاد عینهو پرچم می مونی یه لحظه این وری یه لحظه اون ور -آخه وقتی می بینم پرابهت و با جذبه از کنارم رد میشه،از اینکه این آدم خوشتیپ وبا صلابت شوهر دوستمه پر از غرور می شم و دلم می خواد اینو فریاد بزنم تا همه بدونن اما وقتی رفتار سرد و نچسبشو میبینم دلم به حالت می سوزه افرا درحالی که شماره مسیح را می گرفت نگران گفت : -حالا خدا کنه اخلاقش تنظیم باشه نازنین مایوس گفت
۳۲۵ -خیلی دلتو خوش نکن چون یه آمپر چسبونده در حد ترکوندن سرسیلندر درجا گوشی را قطع کرد وگفت : -اگه اینجوره که می گم نازنین اصلا چیزی بهم نگفته - خواهشا برا من شر درست نکن ،خدایی من بیشتر از تو ازش می ترسم با خنده گفت : -مگه آدم خوره ! -از اونم بدتره تو این دودقیقه که باهاش حرف میزدم ده سال از عمرم کم شد درهمین لحظه گوشی اش زنگ خورد.نگاهی به صفحه مانیتوش انداخت وبا ترس گفت: -مسیح ،حالا چکارش کنم نازی -خوب جوابشو بده تا بیشتر قاط نزده تماس را وصل کرد و با هیجان گفت : -بله.......... مسیح با لحن خشن وتندی گفت : -کجایی ،مگه نگفتم تماس بگیر -داشتم شماره ات و می گرفتم که اومدی روی خط با لحنی که نشان می داد حرف افرا را باور ندارد گفت : -آره تو درست می گی! ،حالا این دوستت چی میگه قضیه خرید چیه با تشویش آب دهانش را قورت داد وگفت : -نازنین می خواد بره خرید نامزدی ازمنم خواسته همراش برم -همراه نازنین باید نامزد و کس وکارش برن نه تو -خوب منم دوستشم -خوبه خودتم می دونی دوستشی نه چیز دیگه ،هیچ دوستی هم همراه دوستش نمی ره خرید نامزدی -ولی اون از خواهر برام نزدیکتره
-این لوس بازیها روبذار کنار و زودتر برو خونه ،امشب مهمون داریم -مهمون!.....کیا هستن ؟ -بابا ومامانم ،مگه نه همیشه گیر می دی که چرا نمیان خونمون -حالا چرا امشب ؟ - جدیدا رسم شده از مهمون بپرسن چرا می خوای بیای خونمون ؟! -خوب می تونیم از بیرون غذا بگیریم ،منم تا قبل از رسیدن اونها خودمو می رسونم -اگه قراره از بیرون غذا بگیرم که همون بیرون هم بهشون میدم اتفاقا خیلی هم با کلاس تره -سعی می کنم خیلی زود برگردم وهمه چیزو ردیف کنم -.دیگه داری حوصلمو سر میبری تو برا هر چیزی یه را ه حلی داری ؟،....... ،به جای اینهمه بحث زودتر برو خونه و بدون اینکه منتظر پاسخ افرا بماند گوشی را قطع کرد .با چهره ای گرفته ودرهم به نازنین نگاهی انداخت و با غصه گفت : - متاسفم نازی ،من نمی تونم همرات بیام نازنین با بهت خیره اش شد وگفت : -رفتارت برام خیلی عجیبه افرا ،.......تو واقعا همون افرا سرکش چند ماه پیشی ،همون افرا ای که اصلا حاضر نبود زیر حرف زور بره واقعا برام سواله که اون چطور تونسته تو رو اینقدر مطیع و رام خودش کنه -چه کار کنم نازی ،وقتی میگه اگه بخوای رو حرف من حرف بزنی باید برگردی خونه بابات ،باید چکار کنم عصبانی گفت : -خوب برگرد ،بهتر از این زندگی کوفتی نیست که هی خفت می خوری -نازنین مجبورم ،باید همه چیزو تحمل کنم با حرص نالید : -بچه پرو! خیلی هم دلش بخواد تو زنش باشی ،همین حالا هم که اسم اون روته صد تا خواستگار بهتر از اون داری -مساله این نیست نازی ،من نمی خوام باعث ناراحتی پدرم بشم ،اون در مورد من احساس راحتی و آرامش داره و من نمی خوام این همه خوشی رو ازش بگیرم - افرا تو داری خودتو نابود می کنی
دعوای هیچ عاشقی را جدی نگیر آدم‌ها هیچ‌وقت با کسی که دوستش دارند دلِ دعوا ندارند فقط گاهی صدایشان بلند می‌شود تا بلندتر از قبل بگویند : تو برایم مهم هستی، می‌فهمی...؟ . 🍃🍃🍃