eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
-این لوس بازیها روبذار کنار و زودتر برو خونه ،امشب مهمون داریم -مهمون!.....کیا هستن ؟ -بابا ومامانم ،مگه نه همیشه گیر می دی که چرا نمیان خونمون -حالا چرا امشب ؟ - جدیدا رسم شده از مهمون بپرسن چرا می خوای بیای خونمون ؟! -خوب می تونیم از بیرون غذا بگیریم ،منم تا قبل از رسیدن اونها خودمو می رسونم -اگه قراره از بیرون غذا بگیرم که همون بیرون هم بهشون میدم اتفاقا خیلی هم با کلاس تره -سعی می کنم خیلی زود برگردم وهمه چیزو ردیف کنم -.دیگه داری حوصلمو سر میبری تو برا هر چیزی یه را ه حلی داری ؟،....... ،به جای اینهمه بحث زودتر برو خونه و بدون اینکه منتظر پاسخ افرا بماند گوشی را قطع کرد .با چهره ای گرفته ودرهم به نازنین نگاهی انداخت و با غصه گفت : - متاسفم نازی ،من نمی تونم همرات بیام نازنین با بهت خیره اش شد وگفت : -رفتارت برام خیلی عجیبه افرا ،.......تو واقعا همون افرا سرکش چند ماه پیشی ،همون افرا ای که اصلا حاضر نبود زیر حرف زور بره واقعا برام سواله که اون چطور تونسته تو رو اینقدر مطیع و رام خودش کنه -چه کار کنم نازی ،وقتی میگه اگه بخوای رو حرف من حرف بزنی باید برگردی خونه بابات ،باید چکار کنم عصبانی گفت : -خوب برگرد ،بهتر از این زندگی کوفتی نیست که هی خفت می خوری -نازنین مجبورم ،باید همه چیزو تحمل کنم با حرص نالید : -بچه پرو! خیلی هم دلش بخواد تو زنش باشی ،همین حالا هم که اسم اون روته صد تا خواستگار بهتر از اون داری -مساله این نیست نازی ،من نمی خوام باعث ناراحتی پدرم بشم ،اون در مورد من احساس راحتی و آرامش داره و من نمی خوام این همه خوشی رو ازش بگیرم - افرا تو داری خودتو نابود می کنی
دعوای هیچ عاشقی را جدی نگیر آدم‌ها هیچ‌وقت با کسی که دوستش دارند دلِ دعوا ندارند فقط گاهی صدایشان بلند می‌شود تا بلندتر از قبل بگویند : تو برایم مهم هستی، می‌فهمی...؟ . 🍃🍃🍃
در ازای هرکسی که فکر میکنه تو خیلی ساکتی، یک نفر هست که فکر میکنه تو شنونده خوبی هستی. به ازای هرکسی که فکر میکنه تو وابسته‌ای، یک نفر هست که فکر میکنه چقدر خوبه که تو اینقدر به دیگران اهمیت میدی. به ازای هرکسی که فکر میکنه تو چقدر عجیبی، یه نفر هست که فکر میکنه تو چقدر شجاعی که خودت هستی به ازای هرکسی که فکر میکنه تو خیلی حساسی، یه نفر هست که بهت احترام میزاره که برای احساساتت ارزش قائلی. چیزی که ممکنه از نظر یک نفر ویژگی منفی به حساب بیاد، از نظر فرد دیگه‌ای یه توانایی خارق‌العاده‌‌ هست. اجازه نده نظرات منفی دیگران، تو رو تبدیل به چیزی کنن که نیستی. تو همینجوری که هستی با ارزشی♥️
رمان کده
#پارت۳۲۶ -این لوس بازیها روبذار کنار و زودتر برو خونه ،امشب مهمون داریم -مهمون!.....کیا هستن ؟
-من مجبورم نازنین ، مجبور -افرا ! عزیز دلم ! من نمی خوام توی زندگی خصوصیت دخالت کنم چون خودت خوب می فهمی که از اولم با این ازدواج لعنتی مخالف بودم ولی اگه این اقا بخواد بیشتر از این آزارت بده وهمین جور سوهان روحت بشه بخدا قسم خودم میرم پیش حاج علی وهمه چیزو بهش می گم -نه نازی! خواهش می کنم بابا هرگز نباید بفهمه من تو چه جهنمی گیر کردم نازنین خشمش را با نفس عمیقی بیرون داد وگفت : – باشه حالا برو تا ازت نخواسته دوستیتو با منم بهم بزنی ،تو که مثل موم تو دستشی ناراحت وغصه دار بوسه ای روی گونه اش زد و با خداحافظی از او جدا شد نگاهی به ساعتش انداخت ساعت از ده گذشته بود اما هنوز از مسیح وخانواده اش خبری نبود ، برای صدمین بار شماره مسیح را گرفت هنوز روی پیغام گیر بود با خشم گوشی را روی مبل پرت کرد وعصبی طول وعرض خانه را پیمود، پشت پنجره ایستاد ونگاهی به بیرون انداخت این کارهای تکراری را از سر شب تا به حال هزار بار انجام داده بود دوباره به طرف گوشی رفت و شماره منزل محتشم را گرفت ولی هیچ کس جواب نمی داد مضطرب ونگران بود .شماره همراه خانم واقای محتشم را نداشت و مهدی هم اصفهان بود ونمیخواست بی خود نگرانش کند .کلافه وعصبی دوباره طول سالن را پیمود از صدای برخورد صندلهای راحتیش بر کف پوش گرانیتی اعصابش تحریک می شد .از این فکر که حتما اتفاقی برای مسیح و یا خانواده اش افتاده ؛داشت خون خونش را می خورد . دوباره گوشی را برداشت وشماره مسیح را گرفت صدای مردی که از او می خواست پیغام بگذارد روانیش می کرد .دلش می خواست هرچه از دهانش بیرون میریزد به جای پیغام حواله مسیح کند بیقرار شماره دفترکارش را گرفت انجا هم کسی جواب نمی داد . همه غذاهایش سرد شده و از دهان افتاده بود.با چه شور وشوقی همه را آماده کرده بود حس وحال زن خانه داری را داشت که قرار بود برای اولین بار خانواده همسرش به دیدنش بیایند ولی حالا که مسیح به این راحتی بازیش داده بود دلش می خواست همه غذاها را درون آشغالی بریزد در همین لحظه صدای زنگ تلفن همراهش از اتاقش برخاست . پله ها را یکی دو تا پیمود وهیجان زده گوشی را برداشت. نازنین بود -بله نازی -خوبی! چیکار می کردی ؟مهمونات رفتن یا هنوز هستن ؟ -اصلا مهمونی در کار نبوده که رفته باشن یا نه
-منظورت چیه -همش سرکاری بود ، حالا موندم بااین همه غذا چکار کنم نازنین ناباورانه گفت : -راس میگی افرا !به خدا اگه سروش با من همچین کاری کنه پوست کله اش و می کنم -تو میگی سروش ... نه این خود شیفته از خدا بی خبر ، مگه دستم بهش نرسه می دونم چیکارش کنم نازنین با خونسردی پرسید : -می خوای چیکارش کنی ؟ حرصی گفت : -مثل یک کاغذ مچاله اش می کنم و می ندازمش آشغالی نازنین خندید وبا لودگی گفت : -وای که چقدر دلم می خواد این لحظه تاریخی اونجا باشم با صدای باز و بسته شدن در گفت : -لعنتی حلال زاده هم هست -مگه حالا اومده ؟ -آره ،صدای قدمهای پر از نخوتش از روی پله ها میاد،.....نازی من برم تا نخوابیده حقشو کف دستش بذارم بعدا" باهات تماس می گیرم نازنین با شیطنت گفت : -بابا نری یه جایشو بشکونی باعث آبرو ریزی بشی با حرص نفسش را بیرون داد وگفت : -نه خیالت راحت باشه ،فقط می کشمش نازنین با خنده گفت : -باشه برو منم فردا با آبمیوه میام زندان ملاقات
۳۲۹ گوشی را با خشم روی تخت پرت کرد و سراسیمه از اتاق خارج شد با اینکه نازنین با لودگیهایش سعی کرده بود کمی از خشمش بکاهد اما هنوز عصبانی بود . بدون اینکه در بزند با حالتی عصبی در اتاق مسیح را گشود و وارد شد .دهان باز کرد ه بود چیزی بگوید که با دیدن بالا تنه ی لخت مسیح لحظه ای مبهوت ماند و کلام در دهانش ماسید .مسیح در حالیکه تی شرتش را از روی تخت برمیداشت با آرامش گفت : –چند بار بگم بدون اجازه وارد اتاقم نشو ، اینو کسی بهت یاد نداده هیکل ورزیده و موزون مسیح قلبش را با ریتمی تند به تپش انداخته بود .اما نیشخند تمسخر آمیز مسیح اورا به خود آورد و سریع خودش را جمع وجور کرد وگفت : -به تو هم یاد ندادن به دیگرون احترام بذاری و اونا رو سر کار نذاری در حالیکه تی شرتش را میپوشید با خونسردی گفت : -مثل اینکه فراموش کردی سرکار گذاشتن دیگرون جزءوظایف شغلی منه از آرامش و خونسردیش به حالت انفجار رسید با عصبانیت به طرفش رفت و گفت : -تو با خودت فکر کردی کی هستی! چطور به خودت اجازه می دی اینهمه منو آزار بدی صندلی مطالعه اش را بیرون کشید و روی آن نشست وبا بی خیالی گفت : -درست حرف بزن ببینم چی شده کلافه و پرازخشم گفت : -چی شده !!.........،یعنی واقعا، نمی دونی چی شده از میان طرحهای روی میزش یکی را برداشت ودر حالیکه باز می کرد گفت : -از کجا باید بدونم ؟ از خونسردی مسیح به حد جنون رسیده بود طرح را از میان دستش بیرون کشید و روی تخت پرت کرد و با خشم گفت : -من از ساعت شش منتظر خانواده ات بودم ،حالا اومدی و راحت میگی چی شده ؟ به صندلی چرخدارش تکیه زد و با آرامش گفت : -به خاطر این داری مثل آتشفشان فوران می کنی ،اونا براشون یه کاری پیش اومد نتونستن بیان اینجا
خشمگین دسته صندلی اش را گرفت و او را به طرف خودش چرخاند و گفت : -نتونستن بیان !........فقط همین !........تو نمی دونی من چقدر برا امشب زحمت کشیدم معترضانه به تندی گفت : -یه شام درست کردن اینهمه جرو بحث داره لحظه ای چشمهایش را بر هم فشرد وبرای مهار خشمش نفسش را با صدا بیرون داد و آرام زمزمه کرد -فقط بهم بگو چرا نتونستن بیان؟ -برا خاله ام مشکلی پیش اومده که مجبور شدن برن خونشون -اینو من نباید می دونستم ؟ بی خیال گفت : -مگه حالا چی شده ؟ دوباره خشمگین شد و فریاد کشید : -چی شده؟! ...........من داشتم از استرس و نگرانی می مردم ! نباید بهم تلفن می زدی و می گفتی -گوشیمو توی دفتر کارم جا گذاشتم به همین خاطر نتونستم تماس بگیرم -یعنی تو اون خراب شده ای که بودی ،یه گوشی پیدا نمی شد؟ -دلیلی نداره با گوشی یکی دیگه به تو زنگ بزنم با حرص گفت : -یعنی تا این حد تعصبی هستی ؟ -من کاری روکه لازم نیست و انجام نمی دم - با لحن خسته ای نالید : -خیلی بی ملاحظه ای مسیح........ خیلی !.... -چرا ؟ پراز خشم و حالتی متعجب تکرار کرد -چر!........
۳۳۱ برای سرکوب خشم درونش آهی کشید وادامه داد -حالا من با اینهمه غذا باید چکار کنم ؟ مسیح پوزخندی زد و گفت: -مشکلت اینه ،خوب خودم به مدت یه هفته همه رو می خورم بغض کرده گفت : -منو از خرید نامزدی دوستم منع کردی ،حالا خونسرد میگی اتفاقی نیفتاده با آرامش گفت : -در هر صورت ، من بهت اجازه رفتن نمی دادم داد زد : -بخاطر چی ؟ -قبلا" هم بهت گفتم ،دلیلی نداره هرجا این دختره رفت تو هم سریش بشی دنبالش با حرص غرید : - دیگه با نازنین چه مشکلی دای ؟ -من با اون هیچ مشکلی ندارم می تونی باهاش هرجا دوست داشته باشی بری البته فقط وقتی تنهاست، دوست ندارم وقتی همراه داداش و نامزدش هست با اون جائی بری حتی خونه پدرت تو واقعا" مریضی مسیح، .....یه آدم روانی! -از اول نباید با این آدم روانی ازدواج میکردی -مجبور بودم خودتم خوب می دونی -حالا هم مجبوری مطابق میل این آدم روانی رفتار کنی قدمی به عقب برداشت وگفت : -قسم می خورم یه روز جواب همه این رفتار توهین آمیزت و میدم با پوزخندی تحقیر آمیز گفت : -چه جوری میخوای اینکارو کنی؟
از لحن تحقیر آمیز کلامش بر آشفت و نسنجیده گفت : -وقتی بعد از جدائی از تو، با کسی که از همه لحاظ ازت سرتر باشه ازدواج کردم تازه میفهمی که هیچی نیستی !منتظر کارت دعوتم باش مثل فنراز جا جهید و با خشم رودررویش ایستاد ،در یک لحظه سیلی محکمی بود که در گوشش نواخته شد،نتوانست خودش را کنترل کند و بی اختیاربه روی زمین پرت شد نیمی از صورتش گر گرفت و میسوخت، در حالیکه سعی می کرد مانع سرازیرشدن اشکهایش شود با دست قسمت گر گرفته صورتش را پوشاند وبه سختی از جا برخاست در نگاه بغض آلودش هزاران حرف نگفته پنهان بود اما گریه مجالش نداد و بی هیچ حرفی سریع اتاق را ترك کرد . مسیح پشیمان از کارش ،خودش را روی تخت انداخت نمی دانست چرا در یک لحظه اینهمه عصبانی شده است . بین دو احساس گرفتار و در گیر بود نمی خواست افرا را مال خود کند و نمی توانست او را با دیگری ببیند .کف دستش قرمز شده بود ومی سوخت اما سوزش آن بیشتر از سوزش درد دلش نبود،دلش برای این دختر بی گناه که در دستان او اسیر شده بود می سوخت . کمی که آرام شد از جا برخاست و از اتاق خارج شد ،پشت در اتاق افرا تقه ای به در زد ولی افرا جوابش را نداد دوباره هم ضربه ای نواخت و همزمان افرا را صدا زد اما باز هم افرا جوابش را نداد در این مدت به خوبی به اخلاق افرا واقف بود و میدانست که در این لحظه سکوت را بر هر چیزی ترجیح می دهد به همین دلیل بدون اجازه در را باز کرد وارد اتاقش شد .افرا روی لبه تخت نشسته بود و آرام اشک می ریخت در حالی که سرش پایین بود با دستمال در دستش اشکهای روی گونه اش را پاك کرد و گفت : -کی بهت اجازه داد بیای اتاق من ؟ زمزمه کرد -من نیازی به اجازه ندارم !.اینجا اتاق منم هست در دایره المعارف ذهنش به دنبال واژه ای به غیر از عذر خواهی می گشت اما هیچ نمی یافت ،به همین دلیل آرام ادامه داد -تو باید یاد بگیری چطور بامن حرف بزنی با خشم سرش را بلند کرد وهمراه با پوزخند غلیظی گفت : -بله درسته ،اصلا یادم رفته بود که باید رفت و آمدم ، غذا خوردنم ،لباس پوشیدنم ،حتی حرف زدنم و نفس کشیدنم به اراده تو باشه ، چرا ؟!......چون مجبورم !...... می بینی چقد بدبختم !من حتی اختیار زندگی خودمم ندارم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
رمان کده
ماهگل🌸🌼 #پارت134 نفس عمیقی میکشم و بعد از تشکر کردن از اون شخص میخوام پیاده بشم که با حرفی که میزنه
🌸🌼 در حالی که نفس هام تند شده و قلبم داره از جاش درمیاد، وارد طبقه دوم میشم و با احتیاط و از لای در نیمه باز به داخل اتاق نگاه میکنم. با دیدن وضعیت اتاق و لباسهایی که پخش و پلاست، دوست دارم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دو نفر داخل اتاقن و دارن همه زندگیمو زیر و رو میکنن. تیشرت های مشکی رنگی که به تن عضله ای و بزرگشون نشسته منو میترسونه. با شنیدن صدای یکی از اون دو نفر، انگار روح از تنم میره. –ولی زنش عجب هلوییه...... ارسلان عوضی..... میدونه چجوری اون خوباشو تور کنه. چه این دختره چه پریسا! پریسا!؟...... پس، پس اسمش پریساست! نفس عمیقی میکشم و میخوام از اون اتاق لعنتی فاصله بگیرم ولی با برخوردم به گلدون کنار در و شکستنش، لعنتی به این شانس گهم میفرستم و با دو به طرف پله ها میرم. –صدای چی بود؟ نکنه.... بدو اسی... بدو... صدای باز شدن در و بعد از اون صدای پاهایی که به سمتم میدوید باعث صد تا من به حالت دو از پله ها پایین برم. –وایسا ..... وایســـــــا..... توجهی به حرف مزخرفش نمیکنم و با سرعت بیشتری پله ها رو پایین میرم. که همون موقع از شانس بدم، پام پیچ میخوره و از بیست پله به پایین سقوط میکنم. –بگیرش اسی..... بدو..... ناله ای میکنم و به سختی بدن دردناکمو از روی زمین بلند میکنم و بدون توجه به درد پاهام قبل از این که اون عوضیا دستشون بهم برسه خودمو از خونه به بیرون میندازم و به طرف در میدوم. شال روی سرم به عقب کشیده میشه و من بدون هیچ پوششی که روی موهام باشه درو باز میکنم و خودمو توی کوچه میندازم و شروع میکنم به داد و فریاد کردن. توجه چند عابری که اونجاست به سمتم جلب میشه و اون دو نفر هم سریع از خونه خارج میشن و میخوان فرار کنن ولی چند نفری که اونجان اونهارو میگیرن و از فرارشون جلوگیری میکنن. توی کوچه همهمه میشه و چند نفر گوشی به دست دارن به پلیس زنگ میزنن. اما من بدون توجه به نگاهای سنگین دیگران، روی جدول میشینم و با صدای بلند میزنم زیر گریه. هنوز از استرس و وحشت تن و بدنم میلرزه و نفسم به سختی بالا میاد. چندتا زن دورم جمع شده بودن و سعی داشتن منو آروم کنن. اما انقدر حالم بده که با هیچ چیزی آروم نمیشم. اگر دیر میجنبیدم....اگر..... حالا.... حالا معلوم نبود چه بلایی به سرم میومد. لیوان آب قندی که جلوی صورتمه با زور اون زنها به سختی چند قلوپ می خورم و دستمو روی گلوم میذارم، بعد از چند دقیقه ماشین پلیس میاد و اون دو نفرو میبرن. بعد از خوردن اون آب قند احساس میکنم حالم بهتره، میتونم نفس بکشم.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺