eitaa logo
رمان کده
2.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
406 ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Adminchanels تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita 🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان کده
#پارت۳۳۲ از لحن تحقیر آمیز کلامش بر آشفت و نسنجیده گفت : -وقتی بعد از جدائی از تو، با کسی که از
-تو می دونی که من یه مردم وبه این حرفها تعصب دارم نباید حرفی می زدی که به غیرتم بر بخوره فریاد کشید: -تو به همه چیز تعصب داری ، در واقع به هوای اطرافه منم تعصب داری ، اما من دیگه خسته شدم ،دیگه بریدم !،........دیگه نمی تونم بیشتر ازاین تحقیر ها و تهدیداتت و تحمل کنم گریه اش شدت گرفت ،مسیح ناراحت کنارش نشست و مهربان گفت : -متاسفم ،نباید اینطوری میشد برای لحظه ای کنترلم و از دست دادم . اشکهایش را پاك کرد و گفت : -نه اصلا متاسف نباش ،چون من دیگه تصمصم خودمو گرفتم وهمین فردا برمی گردم خونمون ،تو هم می تونی یه نفس راحت بکشی وبری با هرکی دوست داری زندگی کنی . مسیح عصبی از جا برخاست وبه تندی گفت : -چرند نگو .......... -چرند نیست !.....ما فقط داریم همدیگه رو عذاب میدیم لحنش را ملایم کرد وآهسته گفت : -تو فکر پدرت نیستی حالا که اون از زندگی ما راضی و خشنوده می خوای همه دنیاشو خراب کنی . -پدرم آدم منطقی و فهمیده ایه بهش میگم که از روز اول بخاطر اون مجبور شدیم این بازی احمقانه رو راه بندازیم ،حتما ما رو درك میکنه باحرص پیشانیش را فشرد و با کلافگی گفت : -بسیار خوب هر طور که تو بخوای قلبش فرو ریخت ،چرا لحظه ای فکر کرده بود مسیح برای ماندنش اصرار خواهد کرد مسیح دوباره کنارش نشست و آرام گفت : -می دونم زندگی کردن با کسی که دوستش نداری خیلی سخته دلش می خواست فریاد بزند و بگوید من تو رو دوست دارم توهمه دنیای منی، اگر تا به امروزهمه توهینها وتحقیرهایت را تحمل کرده ام فقط بخاطر عشقم به تو بوده
مسیح نفس عمیقی کشید و ادامه داد -بیا و بخاطر خانواده هامون هم که شده این زندگی کوفتی وتا زمان قرارمون تحمل کنیم به شدت منقلب شد پس او به خاطر خانواده اش مجبور بود در کنار کسی که دوست ندارد زندگی کند ،چقدر احمق و زودباور بود، که لحظه ای اندیشید مسیح برای ماندنش به او خواهش می کند با دلخوری و خشم داد زد -از اتاقم برو بیرون مسیح که احساس می کرد افرا را برای ماندن قانع کرده بی هیچ حرفی اتاقش را ترك کرد . ********************** نگاهی به لباسهای پشت ویترین انداخت و گفت: -این یکی چطوره؟. نازنین که از مدل لباس خوشش نمی آمد با اعتراض گفت: -حالا وقتشه که سلیقه ات و یه خونه تکونی اساسی بدی قبل از نازنین وارد بوتیک لباس فروشی شد و گفت: -چرا مگه سلیقه ام چشه؟ نازنین هم به دنبالش وارد شد و گفت -مگه نمیگی مسیح بهت گفته مثل امل ها لباس میپوشی باید بهش نشون بدی چه سلیقه و قیافه خوشگلی داری بی تفاوت چند قدم از نازنین فاصله گرفت و گفت : -اصلا ً به اون چه ، مگه اونم میاد نامزدی؟ -چرا که نه ؟ خیر سرمون مثل اینکه رئیس آقامونه ها با ترشرویی گفت : -اگه اونم میخواد بیاد من یکی که نیستم -چرا مگه دوباره به پروپای هم پیچیدید؟
۳۳۵ -فعلا ً که دلم نمیخواد ریختشو ببینم .خدارو شکر خودشم حالیشه زود میره ودیر برمیگرده -تو ،تو گوشی خوردی ،اون قهره؟ -قهر نیست ،فقط نمیخواد با هم برخوردی داشته باشیم -پس برا خرید امروز ازش اجازه نگرفتی؟ کنار یک مانکن ایستاد ودر حالی که لباس تن مانکن را لمس میکرد گفت : -چرا یه اس دادم که همراه نازنین میرم خرید ،اونم جواب داد برو ولی قبل از تاریکی خونه باش -چه جالب ، پس حساب کار دستش اومده و فهمیده نباید زیاد سربسرت بزاره از این لباس گذشت وآهسته به طرف بعدی رفت وگفت : -امیدورام ،همین جوری باشه که تو میگی نازنین هم قدم به قدم به دنبالش به راه افتاده بود .کنارش ایستاد و آهسته پرسید -حالا اونهمه غذا روچیکار کردی؟ -یه یادداشت به در یخچال چسبونده بود میبره برا نگهبان شرکتشون،زیرشم اضافه کرده بود ، امیدوارم دستپختت طرف و راهی بیمارستان نکنه . -جدی هم یه سراغی میگرفتی طرف مسموم نشده باشه -اهه نداشتیما ،یعنی آشپزی من اینقد افتضاحه -اگه مثل اونموقع هاست که باید بگم فاجعه است نگاهش را به اطرافش چرخاند ،بین لباس ها چشمش به یک لباس نقره ای مدل گردنی کوتاه تا روی زانو افتاد و با ذوق گفت: -همینه ،دقیقا همونه که میخواستم نگاهی به مانکن مورد نظر نازنین انداخت و با نارضایتی و اکراه گفت : -نازنین من اینو بپوشم ؟! -خره! با یه چکمه ساق بلند محشر میشی به طرفش برگشت وبا اعتراض گفت :
-من اگه نخوام محشر بشم باید کیو ببینم؟ قاطع و محکم گفت: -منو ! -نازنین من نمیتونم لباسی بپوشم که نیمی از بدنم و نمایش بده نازنین با بیتفاوتی از فروشنده خواست لباس را جهت پرو به آنها بدهد سپس رو به افرا گفت : -همین کارا رو میکنی که بهت میگه املی دیگه ، ناسلامتی طرف چند سال خارجه بوده و همه جور زنایی رو دیده حالا تو میگی ..... -مشکل من که مسیح نیست ، من باید این لباس و جلوی همه مهمونای توبپوشم ؟ نازنین لباس را بدستش داد ودر حالیکه اورا بطرف اتاقک پرومی کشید گفت : -نگران مهمونای من نباش خانواده سروش تعصبی هستن و زنها و مردها از هم جدان ناگزیر لباس را از دست نازنین گرفت و وارد اتاقک پرو شد .لباس اندازه و برازنده قیافه اش بود خودش هم باورش نمیشد که قیافه ای به این جذابی و موزونی داشته باشد .اما بالا تنه عریانش باعث میشد که نتواند خودش را راضی به انتخاب این لباس کند ،نازنین کلافه با تلنگری به در گفت: -مردی اون تو ؟ -نه پوشیدمش اندازه امه -خوب درو باز کن منم ببینم -نازنین یکم ناجوره نازنین با حرص گفت : -درو باز میکنی یا خوردش کنم ،بی فرهنگ اینجا که همه خانمن در را باز کرد و روبرو نازنین ایستاد و گفت : -تو دوباره وحشی شدی امروز نازنین به طرفش برگشت و با چشمانی گرد شده و بهت و حیرت خیره اش شد و گفت : -واقعا این تویی ،افرا -نه !بی بی مه از خاك زده بیرون
۳۳۷ -افرا باور کن از سیندرلا هم خوشگلتری دوباره وارد اتاقک پرو شد و در را بست و گفت: -خاك تو اون مخ تعطیلت کنن که منو با یه شخصیت فانتزی مقایسه میکنی در حالیکه لباس را از تنش بیرون می آورد صدای نازنین راشنید که میگفت: -تو لیاقتشو نداری خسته مقابل برج از تاکسی پیاده شد و با بسته های سنگین وارد لابی برج شد ساعتها پیاده روی و از این مغازه به اون مغازه به همراه نازنین واقعا خسته و کلافه اش کرده بود . تنها فکرش این بود که وقتی رسید پایش را از درون این چکمه های پاشنه دار بیرون بیاورد و ساعتی درون آب ولرم بگذارد . با سلام کوتاهی از کنار نگهبان و مردی که کنارش ایستاده بود گذشت و به طرف اتاقک آسانسور رفت و دکمه احضار را فشرد.بسته های خرید را در دستش جا به جا کرد وبه صفحه نمایش زل زد آسانسور قصد پایینْ آمدن نداشت و مدام بین طبقات ، بالا ،بالا و پایین میرفت . ناخوداگاه توجهش به صحبتهای نگهبان با آقای مرتبی که پسر بچه سه چهار ساله ای در آغوشش بود جلب شد. مرد از نگهبان خواهش میکرد که تنها یک شب از فرزندش مراقبت کند چرا که همسرش در بیمارستان بستری است و او در این شهر هیچ کسی را ندارد که از فرزندش مراقبت کند .اما نگهبان این کار را خارج از وظایف شغلیش میدانست .افرا نگاهی به چهره معصوم و پاك پسر بچه انداخت چشمهای قرمز و پف الودش حکایت از درد درونش داشت بی اختیار به طرف آندو کشیده شد و گفت: -معذرت میخوام ،میتونم کمکتون کنم ؟ قبل از اینکه مرد چیزی بگوید نگهبان رو به او گفت: --ببخشید ،خانم دکتر ، من یک ساعته که دارم بهشون میگم که این کار خلاف قانون برجه ولی ایشون نمی خوان اینو قبول کنن مرد با نگاهی پر از عجز و التماس به افرا نگریست و گفت : -ببخشید خانم ،من آدم بی منطقی نیستم اما در شرایط بدی قرار گرفتم افرا نگاهی به مرد انداخت و گفت: -مشکل شما چیه ،من میتونم کمکتون کنم ؟ مرد نگاه نگران و درمانده اش را به او دوخت و گفت :
-من تنها چند روزه که ساکن این برج شدم و هیچ کدوم از ساکنین اینجا رو هم نمیشناسم ،همسرم به خاطر یه عمل جراحی امشب میره اتاق عمل ، طبیعیه که من باید اونجا باشم،عمل همسرم قراربود هفته بعد انجام بشه ولی بدلیل وخامت حالش دکترش مجبور شد امشب اورژانسی اونو ببره اتاق عمل ،اینه که من موندم و این طفل معصوم که نمیدونم چیکارش کنم دوباره نگهبان میان حرفش پرید و گفت: -مگه تو کس وکاری نداری که این بچه رو بسپری بهش؟ -خانواده هر دوی ما ساکن یه شهر دیگه هستن نگاه افرا روی صورت سفید و جذاب پسرك افتاد نگاه معصومش بی اختیاراو را به طرف خود جذب میکرد دستی روی موهای نرمش کشید و مهربانانه گفت: -اسمت چیه عزیزم ؟ پسرك شیرین گفت: -آرشام با همان لحن کودکانه به آرشام گفت : -وای چه اسم خوشگلی تو داری؛ آرشام دوست داری امشب پیش خاله بمونی ؟ آرشام با اضطراب به پدرش خیره شد و افرا دوباره گفت : -بابایی باید بره پیش مامانت تا که تنها نباشه ،عزیزم تو هم باید بهش کمک کنی تا اون بتونه از مامانی مراقبت کنه آرشام با بغض گفت : -من میخوام پیش بابام بمونم -ولی من و تو میتونیم با هم بازی کنیم وکارتن ببینیم، همینطور یه عالمه خوراکی بخوریم آرشام دوباره به پدرش نگاه کرد و پدرش گفت: -فقط همین امشب ، قول میدم فردا تو رو ببرم پیش مامانت سپس با نگاهی شرمگین رو به افرا گفت : -نمی دونم چه جوری این خوبیتون و جبران کنم
افرا لبخندی زد وگفت: -من ساکن طبقه هفت واحد دویست وچهل هستم ، فکر کنم من و پسرتون میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم -میتونم شماره تلفنتون رو داشته باشم ؟ لحظه ای جا خورد او از اخلاق مسیح باخبر بود و نمی خواست بیخود دوباره گزك به دستش بدهد پس با استرس گفت: -شرمنده ........ولی اگه شما لطف کنید و شمارتونو بدید به من حتما تماس میگیرم -ولی................ نگاه مضطربش را به نگهبان دوخت .نگهبان با لبخندی گفت : -ایشون همسر دکتر محتشم  هستند یکی از بهترین ساکنین برج افرا در نگاه مرد ترس و ناامنی را حس می کرد ،البته به او حق میداد که نگران پسرش باشد به همین دلیل ناگزیر کارت مسیح را از کیفش بیرون آورد و گفت: -این کارت همسرمه ،بیشتر اوقات ده به بعد خونه است ،میتونید تو این ساعت تماس بگیرید و از حال آرشام باخبر بشید مرد با خوشحالی در حالی که کارت را از دست افرا میگرفت متقابلا ً کارت ویزیتش را بدستش داد و گفت : -بفرمایید ،اینم کارت ویزیت من ، برای جبران محبت شما در هر شرایطی در خدمتتون هستم .خواهش میکنم اگر آرشام اذیت کرد یا بهونه گیری کرد هر ساعتی هم که باشه به من اطلاع بدید افرا کارت را از او گرفت وگفت : -چشم حتماً سپس دستهایش را برای به آغوش کشیدن آرشام باز کرد .پدر آرشام در حالی که اورا روی زمین می گذاشت ساکش را به دست افرا داد و گفت : -آرشام دیگه بزرگ شده ومیتونه خودش راه بره افرا  دست آرشام را در دست گرفت و گفت: -نمی خوای از بابا خداحافظی کنی ؟
۳۴۰ آرشام با دست کوچکش از پدرش خداحافظی کرد وهمراه افرا وارد اتاقک آسانسور شد وجود آرشام در کنارش همه خستگی را از تنش زدوده بود . با شور و شوق با آرشام بازی میکرد وخوراکی میخورد .بچه ای شده بود به سن آرشام که کارتن میدید و قایم باشک بازی میکرد . آرشام مثل لحظه های اول ورودش غریبگی نمیکرد وبا او راحت شده بود .افرا نمیدانست برای شام، چه چیزی دوست دارد به همین دلیل گفت : -آرشام برا شام چی دوست داری خاله درست کنه ؟ آرشام با لحن کودکانه اش گفت: -پیتزا ،من فقط پیتزا دوست دارم و اوشابه -وای چه بد ،آرشام هنوز نمیدونه که اوشابه خیلی بده وباعث میشه کوچولو بمونه؟! -پس چی منو بزرگ قد یه اسمون میکنه؟ -شیر با آبمیوه ... -خوب پس من پیتزا میخوام با ابمیوه با محبت اورا بغل گرفت وگفت : -چشم عزیزم ،منم سفارش دو تا پیتزای خوشمزه رومیدم آرشام خودش را از او جدا کرد و با حالتی متعجب پرسید - چرا دوتا؟ -پس چند تا ؟ما که فقط دونفریم -مگه شما بابایی ندالین افرا از این لحن شیرینش ذوق زده به رویش خم شد ودرحالیکه شکمش را قلقک میداد وصورتش را می بوسید گفت : -الهی خاله قربونت بره با این حرفای خوشگلت ارشام با خنده های شیرین وریزش فضای بی روح همیشگی خانه را عوض کرده بود ،واو از اینهمه شادی با هیجان آرشام را در آغوش گرمش میفشرد و به همراهش میخندید
هدایت شده از کانال مداحی
🔥بگذارید دیگران به زنانگی شما حسادت کنند 😌اگر میخواهید در زندگی پخته تر و با سیاست تر رفتار کنید با ما همراه باشید 🌸اگر میخواهی خانم خونه ات باشی اینجا کلیک کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/2525299044C199190fb9d . ❤️بانوی باکلاس بانوی جذاب ❤️
🍃❤️ محبـــوبم... با یادِ شما زندگی به هر گونہ‌اے که باشد باشکوه است...😍🙃 https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ ‏دِل‌آراما ؛ نگارا ؛ چون تو هستی همه چیزی که باید، هَست ما را...🙃❤️ سنایی غزنوی ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh
🍃❤️ چشم اَز پنجره بردار، مُنجی در آینه است؛ باوَر کن...🍃🌸🙃 ‌‌ https://eitaa.com/romankadeh