🔺"کنتـرلِ مــداوم همــسر؛ ممـنوع...!"
اگر نامزد و یا همسر خود را مکررا محسوس و نامحسوس کنترل میکنید و ناگزیر از پرسیدن سوالاتی چون:
👈 کجا بودی؟
👈 کجا رفتی؟
👈 کی کارت تمام شد؟
👈 در پرواز کنار که نشستی؟ و.....
توصیه میکنیم دست از این کار بردارید. بدترین چیزی که هر انسانی را فراری میدهد این است که فکر کند کسی آزادیش را محدود میکند و باید بیگناهی خود را در محکمهای مکرر اثبات کند.....!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺧﺪﺍﯾﺎﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺍﺩﯼ تشکر
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔـﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ
ﺩﺍﺩﻩاﺕ ﻧـﻌـﻤـﺖ
ﻧـﺪﺍﺩﻩﺍﺕ ﺣﮑـﻤـﺖ
ﻭ ﮔـﺮﻓﺘـﻪﺍﺕ ﻋﺒـﺮﺕ ﺍﺳﺖ
ﯾـﺎ ﺭﺏ ﺁﻧـﭽـﻪ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﺗــﻘﺪﯾــﺮ ﻣــﺎ قــرار ده
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_نود_هشتم_رمان 😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_نود_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
-:خیلی حرف دارم باهات محمد حرفايي که اگه بيدار بودی نميتونستم بگم .تو بزرگترين آروزي زندگيم بودي ... شاهزاده روياهاي دخترونه ام ... ولي خيلي دور از دسترس... دوستت داشتم ولي به کسي هم مگه ميتونستم بگم؟ ميگفتن دختره هيجده ساله شه مثل بچه هاي ابتدايي عاشق خواننده و فلان و بيسار شده ...ولي خدا ميدونه چقدر علاقه ام بهت عجیب بود...حالا میفهمم معنی این جمله رو: صداي خنده خدا را ميشنوي؟ آرزوهايت را شنيده و به انچه محال ميپنداري ميخندد ...
دستمو کشيدم به صورت محمد . دستم رو گرفت و بوسيد -: محمد تو بيداري؟ بدون اينکه چشماشو باز کنه خنديد. -: خيلي بدي. محمد-: شرمندتم به خاطر نفهميم ... حقم بود که اونهمه زجر بکشم ... تازه ميفهمم چه الماسي دارم -: همچين آروم بودي فک کردم خوابي ... محمد-: من يه مردم ... سرم که رو پاهاي تو باشه و نوازش دستات رو صورتم ... آرامش بايد پيشم لنگ بندازه ...چشماشو باز کرد و لبخندم رو ديد. محمد-: اي جونم ...دوتا دستامم گرفت و بند بند تمام انگشتام رو بوسيد . همش ميخواستم مانع بشم ولي سفت گرفته بود دستامو .بلند شديم رفتيم تو . بين جمعيت نشستيم و بحث شروع شد . قرار شد عروسي رو سه روز بعد عيد فطر بگيريم . کلي تصميمات ديگه هم گرفته شد . مثلا قرار شد وقتي فردا بر ميگرديم تهران مامان من هم باهامون بياد . بعد هم محمد بره دنبال مامانش و اونم بياره تا خريد ها رو با کمکشون انجام بديم . ولي مامان محمد گفت که خودش فردا با اتوبوس مياد . بايد ده روز ميموندن تا هم روزه اشون درست باشه و هم کارها خيلي زياد بود . شيدا و شيده هم قرار شد بيان براي چيدن خونه و کمک و اينا... همه تصميمات گرفته شد . مشغول صحبت بوديم که اتنا اومد و با کوله پشتيش نشست جلو محمد. کوله رو باز کرد و محتوياتش رو ريخت بيرون . کلي برگه و کتاب و دفتر و دفترچه-: اينا چيه اتنا؟ محمد-: فکر کنم من بدونم ...آتنا -: بيا آقا محمد ... همه اينا رو بايد امضا کني واسم والا دوستام کلمو ميکنن-: آتنا چه خبرته ؟ ميدوني چقد طول ميکشه؟آتنا -: خب چيکار کنم ... دوستام که فهميدن آقا محمد شوهرخواهرمه کلي خواهش کردن...اومدم طاقچه بالا بذارم نشد دلم براشون سوخت ...به من نگاه معناداري کرد . فهميدم منظورشو از دل سوختن .-: اتنا محمد الان خسته اس ...محمد-: نه بذار باشه ... کي ميخواي تحويلشون بدي؟ آتنا -: بعد تابستون ديگه ...محمد-: خب الان يه چنتاشو امضا ميکنيم باهم ... برا بقيش هم کوله پشتيت رو با خودت بيار تهران ... هرروز ترتيب يه سري رو ميديم و تمومش ميکنيم ... ها؟ چشماي اتنا برق زد. آتنا -: عاليه ... برگه هاشو جمع کرد .آتنا -: بچه پرروها ازبس دروغ ميگن فک ميکنن همه مثل خودشونن ... باور نميکردن که مجبور شدم ببرم يه عکس از شما نشونشون بدم ...ضايع شدن جيگرم حال اومد ... ها مخصوصا اين دوست بغل دستيم ضايع بشه... آي کيف ميده ...مامان-: عه اتنا...همه زديم زير خنده آتنا -: بعدشم که ريختن رو سرم تو رو خدا بگو بمن يه امضا بدن ...شيدا -: بچه مچه رو ببين تو رو خدا ... ما همسن اينا بوديم جلو پنکه آآآآ ميکرديم کلي سرگرم ميشديم .... چه ميدونستيم امضا چيه ؟-: والا به خدا ...اونشب هم به خوبي و خوشي گذشت و فرداش همگي با هم راه افتاديم برگشتیم تهران . مامان محمد هم شب رسيد . ديگه همه کارها افتاد گردن ماها .باباهامون هم که خونه مونده بودن ...همون شب بعد افطار و چاي و ميوه نشستيم و يه جلسه اساسي واسه برنامه ها تشکيل داديم . روي فرشي که خاطرات اولین مهمونی خونه مونو برام تداعی میکردگرد نشستيم .یادش بخیر اولین بار همون روز موقعی که داشتم زمین میخوردم محمد دستمو گرفت. مامان محمد -: خب اول از همه بايد ترتيب کارت ها رو بديم ...مادرم -: آره ... صبح اول بريم دنبال کاراي اون ...شيدا -: اتفاق من يه چنتا متن قشنگ پيدا کردم آوردم ...رفت گوشيشو اورد و بين متنهاش که انصافا قشنگ بودن منو محمد بهترينش رو انتخاب کرديم .
شيده -: خب اين از اين ...مامان -: بعد شبهاي قدر پخشش ميکونيم... که تا اون موقع اماده بشد و اسما را روش بنويسيم -: اما بايد زودتر برسونيم به دست بابا ها ديگه ... چون اونايي که از تهران وزنجان ميان بتونن برنامه ريزي کنن و عجله اي نشه ...محمد-: نگران اونا نباشين پست ميکنيم فوقش ...فقط اماده بشه ...مامان يه ليست برگه داد دست مادرم و يه برگه خودش برداشت و ليست مهمونا رو نوشتن . اين يکي خيلي طول کشيد و تموم که شد محمد به برگه ها نگاهي انداخت. محمد-: پس مهموناي شما چرا اينقدر کم؟ ليست مارو ببينين؟ خنديدم. مادرم-: اخه ما شهر دوريم همه که نميخوان بيان واسه چي الکي کارت بديم؟ اونايي که حتما ميان رو نوشتيم ...محمد بهم نگاه محبت اميزي انداخت .محمد-: شما چي خانوم ؟ مهمونات چن نفرن ؟ -: پنج
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویستم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
شش نفر نوشتم ... دوتاشون متاهلن ... مطمئنم اين پنج نفر حتما ميان .محمد-: پس اونايي که مجردن روهمراه خانواده بنويس که بيان ...-: چشم .خب اقا ... شما چي؟ خنديد. همه نگاها با لبخند عميقي رو ما دوتا بود که اينقدر با محبت با هم صحبت ميکرديم . با ولوم پائين. نميدونم چرا با هم اهسته حرف ميزديم ...محمد-: منم که اصفهانيا رو نوشتم ... از تهرانم علي و مرتضي و مازيار و شايان... اونايي که متاهلن با خانوماشون بقيه با خانواده ... حالا شايد يکي دوتا همکارهم اضافه کردم ... ساکت شديم .محمد-: فقط يه مساله اي هست که برام خيلي مهمه ....-: چي؟ محمد -: به خاطرموقعیتم نميتونم اجازه بدم فيلم بردار داشته باشيم ... خطرناکه و نميشه اعتماد کرد ...شيدا-: شهرت است ديگر ...خنديديم . محمد-: نميشه ريسک کرد ... ممکنه پخش بشه ملت خانوممو ببينن ...و اخماشو کشيد تو هم -: فيلم بردار مرد مياريم يه دونه که از آقايون فيلم بگيره و از خانومم وقتي که حجاب داره ...بلند شد و از يه دوربيني که داشت رونمايي کرد . نامرد اصلا رو نکرده بود . تستش کرديم . کيفيتش فوق العاده بود . هم عکس و هم فيلم برداري . محمد-: ميتونيم مسئوليت فيلم برداري رو به يکي بسپريم ... اينطوري هم وقتي حجاب نداشتم ميتونستيم فيلم بگيريم هم از جاي امنش خيالمون راحت بود ...شيدا -: آقا من با کمال ميل اين مسئوليت خطير رو به عهده ميگيرم محمد-: پس پاداش اين دلاوري شما نزد ما محفوظ خواهد بود شيدا خانوم .شيدا -: وظیفه مونه .محمد-: اهان ... يه نکته ديگه ...مامان -: بگو پسرم ...محمد-: درمورد خريد وسايل خونه ... خواهش ميکنم که بياین اسراف نکنيم و چيزايي که ضروري نيست رو نخريم ... يه سري وسیله هام واقعا تازه اس و هنوز نياز به تعويض نداره .. تخت و ميز غذاخوري و هودو کابينت و تلوزيونو فرش و خيلي چيزاي ديگه -: اره منم با محمد موافقم ... مامانا هم قبول کردن . به خودمون اومديم ديدم ديگه وقت سحره. سحري رو خوابالو خورديم و رفتيم تا يکم استراحت کنيم . رفتم تو اتاق و پريدم رو تخت . محمد دست به کمر نگام ميکرد و ميخنديد. محمد -: خوش اومدي بانو . براش زبون در اوردم . ازرو تخت پريدم پایین و رفتم تو بالکن . يه بوس براي خدا فرستادم .کلي قربون صدقه اش رفتم و برگشتم تو اتاق . محمد نشسته بود لبه تخت و به دستاش تکيه داده بود.ايستادم جلوي در بالکن و با لبخند نگاه کرديم همديگه رو ،چقد عشق میکردیم برا اینروزامون. از صبح اول صبح کارامون شروع شد . اول رفتيم سراغ کارت و بعد اون خريد . ديگه صبح ها مامانا بیدارمون مي کردن و مي رفتيم خريد جهيزيه . چند دست ظرف و ظروف خريديم . سولاردام و اجاق گاز و يخچال وفرش و... دو دست مبل و پرده و رو تختي ... و باز هم ظرف و ظروف چون محمد زده بود تماما داغون کرده بود ... برامون تا عصرش مياوردن دم در خونه و همه با هم دست در دست بعد تکميل شدن وسايل شروع کرديم به چيدن خونه . خريد جهيزيه که تموم شد ، نوبت خريد براي عروسي رسيد.خيلي روز هاي عالي اي بود . رو ابرا سير ميکرديم هر دومون . هممون ... تو اصفهان هم رزرو تالار و اينا دست پدرشوهرم بود . چون محمد نصر بود همه چي خود به خود درست ميشد قربونش برم ... چند دست لباس و ست آرايش و يه خرده وسيله هاي ديگه خريديم و موند لباس عروس... روزي که براي لباس عروس مي رفتيم محمد رو نبرديم . يه لباس خيلي خوشگل پسنديديم . خيلي عالي . وقرار شد يکم بيش از حد معمول دستمون بمونه چون نميخواستم بخرمش ... بدردم نميخورد جايه ديگه که نميتونستم بپوشم ... رو هوا قبول کردن ... ديگه محمد نصر بود ديگه ... به جز خريد وسايل خونه بقيه خرجها پاي محمد بود ... نميذاشت کسي کمک کنه هزینه همه عروسي پای خود محمد بود ... من خيلي ناراحتي ميکردم ولي وقتي ديدم محمد اينطور ميخواد و اينطور دلش راضي ميشه ديگه حرفي نزدم . تو اين مدت هم کلا با باباها مون در ارتباط بوديم و مشورت ميگرفتيم ... مامانا هم دو روز بيشتر موندن تا کارتها به دستمون برسه و نوشته بشه . قرار نبود عروسيمون مختلط باشه ...به هيچ وجه... محمد با خواننده هاي ديگه خيلي تفاوت داشت ... حتي با دوستاش ... به خاطر همين متفاوت بودنش عاشقش بودم ... با يکي از مداح هاي خوش صدا صحبت کرده بود واسه شب عروسي ..اونم با کمال ميل قبول کرده بود...خيلي عالي شد. کار هاي اينجا تموم شده بود و مهمونامون قرار بود فردا برگردن و به بقيه کارها رسيدگي بشه . داشتم سحري درست ميکردم . چشماي من بيش از حد به آب پياز حساس بودن و به شدت وضعيتشون قرمز ميشد و عکس العمل شديدي نشون ميدادن.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
به خاطر همين وقتايي که محمد خونه بود پياز رنده يا خورد نميکردم . الانم محمد نبود و ميخواستم سريع اينکارو تموم کنم تا اثراتش بره . هنوز نصف نشده بود که مامان محمد اومد تو آشپزخونه . طفلي قيافمو که ديد ترسيد . راستش انقدر چشمام ميسوخت که واقعا گريه ام هم ميگرفت ...مامان-: وا نگاش کن چه اشکي ميريزه -: هيچي نيس مامان جان ... يه خورده بيش از حد لوسم ... خنديد . مامان -: بده من بيا برو اونور محمد مياد هممونو از وسط نصف ميکنه-: مامان جان اولين بارم که نيس هميشه اينکارو ميکنم خب ...مامان -: فعلا که من اينجام بيا برو يه قطره اي چيزي بريز تو چشمت يکم بذارشون رو هم قرمزيش بره ... بدو ... وسيله ها رو از دستم درآورد و خودش انجام داد . رفتم تو اتاق و نشستم لبه تخت . چشمام باز نميشد به خودم خنديدم .دراز کشيدم رو تخت . اوا قطره نياوردم . اومدم بلند شم برم قطره بيارم که در اتاق وا شد . محمد اومد تو . چشمش که بهم افتاد خشکش زد . حالا منم چشام وا نميشه درست ببينمش . درو ول کرد. در بسته شد.دستپاچه اومد جلو محمد-: گريه کردي؟؟چي شده؟؟؟ خنديدم و چشمامو رو هم فشار دادم تا سوزش يکم بره.اشکم ريخت . محمد-: مگ چي شده؟ ها؟؟؟ -: هيچي بابا...محمد -: بهت ميگم چي شده؟ جواب منو بده ميگم ...ديدم واويلا محمد قاطي کرده . خواستم اذیتش کنم...دستمو گذاشتم روي صورتم و زدم زير گريه الکي .. وسطاش ميخنديدم و شونه هام تکون مي خورد . محمد-: عزيزم .. چي شده ... چي شده فدات شم؟؟ خانومم چي شده اخه؟؟ هي اصرارم ميکرد و منو ميکشيد تو بغلش . طفلک ديگه داشت پس مي افتاد که رضايت دادم و تموم کردم . دستامو از رو صورتم برداشتم و خنديدم ... داد زدم ...-: پياز خورد کردمممممم ...نگام کرد. زدم زير خنده . حقم بود که الان خفم کنه . انتظار داشتم بلند شه دنبالم بذاره ولي فقط خيره نگام کرد -: محمد ؟ اخماش رفت تو هم . محمد-: واقعا که بچه اي ...جا خوردم . لحنش برام خيلي سنگين و غيرقابل باور بود -: ميخواستم ... محمد-: هيس ... ديگه با من حرف نميزنيااااا ...لال شده بودم . شکه شدم اصلا ... محمد-: يه نقطه ضعف از من اومده دستت هي اذيت ميکني و لذت ميبري از سکته دادنم ... هي اذيت کن ... تا توان داري اذيت کن ... متاسفم ...پا شد رفت بيرون اتاق . هاج و واج مونده بودم و بغض کردم . تا حالا باهام اينطور حرف نزده بود. اصلا تحمل چنين لحني رو ازش نداشتم. خاک تو سرت ... وقعا بچه اي ... مرض داري ديگه ...مونده بودم نميدونستم چيکار کنم ؟ پا شدم يه آب به صورتم زدمودستي به سر و صورتم کشيدم و رفتم بيرون. محمد روي مبل نشسته بود و تلوزيون تماشا ميکرد. ايستادم جلوش و با لب و لوچه اويزون نگاهش کردم . يه نگاه بهم انداخت . اخماشو کشيد تو هم و بلند شد و رفت تو اتاق . واقعا
هنگ کرده بودم . اي خودم کردم که لعنت بر خودم باد ... از اتاق اومد بيرون و با حوله اش رفت تو حموم . حالا خوبه کسي تو هال نبود رفتارش رو ببينه . خيلي ناراحت شدم . رفتم تو آشپزخونه کمک مامان و خودمو ديگه حبس کردم اونجا و بيرون نيومدم . بعد اينکه غذا کاملا حاضر شد زيرشو کم کردم و با چاي و زولبيا و ميوه رفتم بيرون . همه هم وسيله هاشون رو جمع کرده بودن و آماده گذاشته بودن که فردا صبح زود حرکت کنن . بعد اينکه چاي و ميوه ام رو خوردم و جمع کردم و آب کشيدم رفتم تو اتاق . همه هم رفته بودن بخوابن . چراغا رو خاموش کردم و با لبخند نشستم رو تخت کنار محمد . چشماشو بسته بود و دستشو گذاشته بود رو پيشونيش . ميدونستم هنوز قهره.دستو گرفتم. هيچ عکس العملي نشوني نداد . دراز کشيدم کنارش و دستمو گذاشتم روي سينه اش -: محمد ببخشيد ... پشتش رو بهم کرد و هيچي نگفت . بغض داشت خفه ام مي کرد . اصلا دلم نميخواست اينطوري باهام رفتار کنه . از بس که لوسم کرده بود شايد.ولي خيلي زود تغيير رفتار داد ...اونشب به سختي خوابم برد . برا سحري هم شيدا رو فرستاد که بيدارم کنه .سر سفره همش با غذام بازي ميکردم. ميدونستم رفتارم بچگونه بود ولي محمد هم مجازات سختي رو انتخاب کرده بود . عوضش محمد با اشتهاي خيلي زيادي و با بي توجهي کامل غذاشو خورد . هه ... چقد زود ... چقد زود براش عادي شدم ... هنوز حتي عروسي هم نگرفتيم . هيچ بعيد نيست عروسي رو هم کنسل کنه . با اين اخلاقش... مامان -: عاطفه بخور ديگه ؟ فردا نميتوني روزه بگيريا ...-: چشم ميخورم ... مادرم -:همش که داري با غذات بازي ميکني ؟-: اشتها ندارم ...به محمد نگاه کردم . با بيخيالي مشغول خوردن غذاش بود . خيلي سنگدلي...واي خدا از غرور داره خفه ميشه ...بعضي وقتا حرصم در مي اومد از اين غرورش.هيچ کاري هم نميتونستم بکنم. مامان ها مشغول صحبت درباره برنامه های روز عروسی بودن.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI
یادت باشد در هر شرایطی که باشی، مردم برای تو حرف در میاورند.
➕اگر قرار باشد حرف مردم روی تو تاثیر بگذارد، شک نکن که نمیتوانی زندگی کنی؛
چرا فکر میکنی باید همه را راضی نگه داری⁉️
➖تو خودت باش❗️
➖هر کس خوشش نیامد که نیامد،
➖اصلا مهم نیست"
اگر خودت را بازیچه دست حرف مردم بدهی، این میشود نقطه ضعف تو!
میشود چکشی که با آن به سرت بکوبند و تو را اذیت کنند، چون دیگر نقطه ضعف تو را پیدا کردهاند.
❌ آخرش فکر میکنی چی میشود❓
یک «من» ناراحت بوجود میاید، که هم خودت و هم خانوادهات را نابود میکنی.
گاهی باید خودت را به بیخیالی بزنی!
همین و بس…
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
نقش خیال دوست.mp3
17.49M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به🌹پنج شنبه ۱۷مرداد
خوش امدید
دسته گلی میسازم
به نام"سلام
که هرگل دعایی
وهر برگش
سلامی
برای سلامتی شما
بابوی خوشِ عشق و زندگی
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
تو میتونی ساختن رویاها.mp3
6.72M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع