eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ به خاطر همين وقتايي که محمد خونه بود پياز رنده يا خورد نميکردم . الانم محمد نبود و ميخواستم سريع اينکارو تموم کنم تا اثراتش بره . هنوز نصف نشده بود که مامان محمد اومد تو آشپزخونه . طفلي قيافمو که ديد ترسيد . راستش انقدر چشمام ميسوخت که واقعا گريه ام هم ميگرفت ...مامان-: وا نگاش کن چه اشکي ميريزه -: هيچي نيس مامان جان ... يه خورده بيش از حد لوسم ... خنديد . مامان -: بده من بيا برو اونور محمد مياد هممونو از وسط نصف ميکنه-: مامان جان اولين بارم که نيس هميشه اينکارو ميکنم خب ...مامان -: فعلا که من اينجام بيا برو يه قطره اي چيزي بريز تو چشمت يکم بذارشون رو هم قرمزيش بره ... بدو ... وسيله ها رو از دستم درآورد و خودش انجام داد . رفتم تو اتاق و نشستم لبه تخت . چشمام باز نميشد به خودم خنديدم .دراز کشيدم رو تخت . اوا قطره نياوردم . اومدم بلند شم برم قطره بيارم که در اتاق وا شد . محمد اومد تو . چشمش که بهم افتاد خشکش زد . حالا منم چشام وا نميشه درست ببينمش . درو ول کرد. در بسته شد.دستپاچه اومد جلو محمد-: گريه کردي؟؟چي شده؟؟؟ خنديدم و چشمامو رو هم فشار دادم تا سوزش يکم بره.اشکم ريخت . محمد-: مگ چي شده؟ ها؟؟؟ -: هيچي بابا...محمد -: بهت ميگم چي شده؟ جواب منو بده ميگم ...ديدم واويلا محمد قاطي کرده . خواستم اذیتش کنم...دستمو گذاشتم روي صورتم و زدم زير گريه الکي .. وسطاش ميخنديدم و شونه هام تکون مي خورد . محمد-: عزيزم .. چي شده ... چي شده فدات شم؟؟ خانومم چي شده اخه؟؟ هي اصرارم ميکرد و منو ميکشيد تو بغلش . طفلک ديگه داشت پس مي افتاد که رضايت دادم و تموم کردم . دستامو از رو صورتم برداشتم و خنديدم ... داد زدم ...-: پياز خورد کردمممممم ...نگام کرد. زدم زير خنده . حقم بود که الان خفم کنه . انتظار داشتم بلند شه دنبالم بذاره ولي فقط خيره نگام کرد -: محمد ؟ اخماش رفت تو هم . محمد-: واقعا که بچه اي ...جا خوردم . لحنش برام خيلي سنگين و غيرقابل باور بود -: ميخواستم ... محمد-: هيس ... ديگه با من حرف نميزنيااااا ...لال شده بودم . شکه شدم اصلا ... محمد-: يه نقطه ضعف از من اومده دستت هي اذيت ميکني و لذت ميبري از سکته دادنم ... هي اذيت کن ... تا توان داري اذيت کن ... متاسفم ...پا شد رفت بيرون اتاق . هاج و واج مونده بودم و بغض کردم . تا حالا باهام اينطور حرف نزده بود. اصلا تحمل چنين لحني رو ازش نداشتم. خاک تو سرت ... وقعا بچه اي ... مرض داري ديگه ...مونده بودم نميدونستم چيکار کنم ؟ پا شدم يه آب به صورتم زدمودستي به سر و صورتم کشيدم و رفتم بيرون. محمد روي مبل نشسته بود و تلوزيون تماشا ميکرد. ايستادم جلوش و با لب و لوچه اويزون نگاهش کردم . يه نگاه بهم انداخت . اخماشو کشيد تو هم و بلند شد و رفت تو اتاق . واقعا هنگ کرده بودم . اي خودم کردم که لعنت بر خودم باد ... از اتاق اومد بيرون و با حوله اش رفت تو حموم . حالا خوبه کسي تو هال نبود رفتارش رو ببينه . خيلي ناراحت شدم . رفتم تو آشپزخونه کمک مامان و خودمو ديگه حبس کردم اونجا و بيرون نيومدم . بعد اينکه غذا کاملا حاضر شد زيرشو کم کردم و با چاي و زولبيا و ميوه رفتم بيرون . همه هم وسيله هاشون رو جمع کرده بودن و آماده گذاشته بودن که فردا صبح زود حرکت کنن . بعد اينکه چاي و ميوه ام رو خوردم و جمع کردم و آب کشيدم رفتم تو اتاق . همه هم رفته بودن بخوابن . چراغا رو خاموش کردم و با لبخند نشستم رو تخت کنار محمد . چشماشو بسته بود و دستشو گذاشته بود رو پيشونيش . ميدونستم هنوز قهره.دستو گرفتم. هيچ عکس العملي نشوني نداد . دراز کشيدم کنارش و دستمو گذاشتم روي سينه اش -: محمد ببخشيد ... پشتش رو بهم کرد و هيچي نگفت . بغض داشت خفه ام مي کرد . اصلا دلم نميخواست اينطوري باهام رفتار کنه . از بس که لوسم کرده بود شايد.ولي خيلي زود تغيير رفتار داد ...اونشب به سختي خوابم برد . برا سحري هم شيدا رو فرستاد که بيدارم کنه .سر سفره همش با غذام بازي ميکردم. ميدونستم رفتارم بچگونه بود ولي محمد هم مجازات سختي رو انتخاب کرده بود . عوضش محمد با اشتهاي خيلي زيادي و با بي توجهي کامل غذاشو خورد . هه ... چقد زود ... چقد زود براش عادي شدم ... هنوز حتي عروسي هم نگرفتيم . هيچ بعيد نيست عروسي رو هم کنسل کنه . با اين اخلاقش... مامان -: عاطفه بخور ديگه ؟ فردا نميتوني روزه بگيريا ...-: چشم ميخورم ... مادرم -:همش که داري با غذات بازي ميکني ؟-: اشتها ندارم ...به محمد نگاه کردم . با بيخيالي مشغول خوردن غذاش بود . خيلي سنگدلي...واي خدا از غرور داره خفه ميشه ...بعضي وقتا حرصم در مي اومد از اين غرورش.هيچ کاري هم نميتونستم بکنم. مامان ها مشغول صحبت درباره برنامه های روز عروسی بودن. :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI
یادت باشد در هر شرایطی که باشی، مردم برای تو حرف در میاورند. ➕اگر قرار باشد حرف مردم روی تو تاثیر بگذارد، شک‌ نکن که نمیتوانی زندگی کنی؛ چرا فکر میکنی باید همه را راضی نگه داری⁉️ ➖تو‌ خودت باش❗️ ➖هر کس خوشش نیامد که نیامد، ➖اصلا مهم نیست" اگر خودت را بازیچه دست حرف مردم بدهی، این می‌شود نقطه ضعف تو! می‌شود چکشی که با آن به سرت بکوبند و تو را اذیت کنند، چون دیگر نقطه ضعف تو را پیدا کرده‌اند. ❌ آخرش فکر میکنی چی می‌شود❓ یک‌ «من» ناراحت بوجود میاید، که هم خودت و هم خانواده‌ات را نابود میکنی. گاهی باید خودت را به بیخیالی بزنی! همین و بس… 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به🌹پنج شنبه ۱۷مرداد خوش امدید دسته گلی میسازم به نام"سلام که هرگل دعایی وهر برگش سلامی برای سلامتی شما بابوی خوشِ عشق و زندگی 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_دویست_و_یکم_رمان 😍 #برای_من
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ بلند شدم و رفتم تو اتاق و گفتم که نميخورم ميل ندارم خوابم مياد . از تو اتاق صداشونو ميشنيدم. تاکيد ميکردن که حتما بيست و چهارم کارتها پخش بشه . مامان محمد ميگفت که امار کسايي که ميخوان برن آرايشگاه رو بدن بهش تا وقت بگيره ...کلي هم اصرار کرد که مثل بقيه مهمونا نباشن و تاکيد کرد و قول گرفت که عيد فطر حتما اصفهان باشن. محمدم گفت که حتما شيده و شيدا رو بيارن .خودم روکوبيدم رو تختو پتو رو کشيدم رو سرم . اخمام از هم باز نميشد . نميدونم چند دیقه گذشت.يهو پتوم با خشونت از روم کشيده شد . نگاه کردم . محمد بود . پتو رو پرت کرد اونور و بشقاب غذام رو گذاشت رو عسلي کنار تخت . دستم رو محکم کشيد و بلندم کرد . دردم گرفت . بشقاب رو گذاشت جلوم. از دستش حرصي شدم. بشقابو پس زدم طرف خودش. دوباره کشيد جلوم .دوباره پس زدم . باز هم گذاشت جلوم . رومو برگردوندم و دستامو روي سينه ام قفل کردم به هم. محمد-: بخورش... زود ...چقد خشن بود صداش . خيلي بدي محمد . با اخم نگاش کردم-: نميخورم ...رومو دوباره برگردوندم . با دستش چونه ام رو گرفت و محکم چرخوندش طرف خودش . صورتش درست جلو صورتم بود . خشنتر از قبل گفت. محمد-: ميخوريش ...رفت بيرون . از قاب در بدون اينکه نگام کنه گفت محمد -: تا ده دیقه بعد که برميگردم بشقابت خالي باشه ... با بغض غذامو خوردم . قهر کردنمونم عالمي داشتا . مثلا قهريم... همه حواسمون به همه ... و تو دلم فحشش ميدم ولي ميميرم براش . اصلا هم دلم نميخواست بهش حرف بد بزنم و صدامو روش بلند کنم . ميخواستم تا هميشه احترامشو نگه دارم و يه سري حرمت هابرا همیشه بينمون حفظ شه بايد اينکارو ميکردم. درسته عاشق هميم و حرفامون از ته دل نيست ولي هر چي باشه بايد احترام هفت سال بزرگتر بودنش رو نگه دارم ... ده دیقه بعد اومد بشقابمو برداشت و برد . نمازم رو خوندم و پريدم رو تخت . دقيقا لبه تخت خوابيدم و سرم رو هم کشيدم. صبح که پاشدم محمدم بیدار شد از تخت رفت پائين . با لحن سرد و تندي گفت . محمد-: فکر نکن آشتي کردم باهاتا ... خنده ام گرفت. زدم بيرون و دست و صورتم رو شستم. مهمونامونو راه انداختيم و محمد تا ترمينال رسوندشون . امروز هر طور شده بايد باهاش آشتي ميکردم و از دلش در مي آوردم . هنوز فکرمو کامل نکرده بودم که محمد گفت-: تا شب خونه نميام... رفت بيرون و در رو بست . انگار دنيا رو سرم آوار شده باشه . خيلي برام سنگين بود اين رفتاراش. تا شب يکم خودمو با تميز کردن خونه و درست کردن افطار سرگرم کردم . يه سري هم به حاج خانوم زدم چون خيلي وقت بود ازش خبر نداشتم . خونه اش رو يه کم جمع و جور کردم . موقع افطار شد و محمد هنوز نيومده بود .. هوا داشت تاريک ميشد و من نگران بودم که محمد نياد .چادر نمازم رو سر کردم و نشستم پاي سجاده و دعاهامو زير لب خوندم . اذان گفت. نماز مغربم رو خوندم. ميخواستم با محمد دوتايي افطار کنيم . نمازم تموم که شد محمد هم رسيد . درو باز کرد و سرد و خشک سلام داد . محمد-: ببخشيد دير شد ... لبخند زدم -: فدا ی سرت ...چادرم رو باز کردم و رفتم تو آشپزخونه . تا محمد دست و صورتش رو بشوره و لباساشو عوض کنه براش چاي ريختم . اوردم نشست سر سفره و دعاهاشو کرد و مشغول شد . اصلا باهام حرف نميزد .خيلي بي تفاوت بود غذاشو خورد و رفت بيرون نشست جلو تلوزيون . خيلي دلم گرفته بود . ظرفا رو جمع کردم و شستم . پاشد نمازشو خوند و دوباره مشغول تماشاي فيلم شد براش ميوه بردم و نشستم کنارش. توجهي نکرد -: برات چي پوست بگيرم ؟ محمد-: نميخورم ...ديگه بيش از حد داشت زياده روي ميکرد . ديگه نامردي بود .پاشدم برم تو اتاق که وسط راه پشيمون شدم.نميتونستم روزاي ديگه باز تحمل کنم قهرشو. برگشتم . آروم آروم قدم برداشتم سمتش . پشت مبلي که نشسته بود ايستادم و نگاش کردم . خم شدم و دستام رو از پشت مبل دور گردنش حلقه کردم -: محمد قهر نکن ديگه... سرد جوابمو داد . محمد-: نيستم -: من که معذرت خواهي کردم ... بازم ببخشيد ...سردتر و يکم با خشونت جواب داد.محمد-: من ... قهر ... نيستم ...بغضم گرفت . ديگه خيلي بد شده بود -: چقد زود ازم خسته شدي ... هنوزم دير نشده ها ... چهره اشو کشيد تو هم . باز هم سردتر شد ...محمد-: لوس نکن خودتو ...هي بغضمو قورت ميدادم که باز شر نشه گريه ام . محمد-: دستات رو از دور گردنم باز کن ... محکم تر کردم حلقه دستامو. محمد -: گفتم برشون دار ... دارم فيلم ميبينم حواسمو پرت نکن ...ديگه داشتم خفه ميشدم . خيلي داشت زياده روي ميکرد . دلم شکست -: تو هر جور دوست داري رفتار کن ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ من خيلي دوستت دارم ... اصلا... ميميرم برات ...صورت خيس از اشکم رو دید...دستامو باز کردم . راه افتادم سمت اتاق . با تحکم گفت .محمد -: بيا بشين پيشم ...-: بايد برم لباسارو از تو بالکن ... محمد -: گفتم بيا بشين پيشم ... رفتم سمتش . خم شدم بشينم رو مبل که سريع دستم رو کشيد و نشوندم روي مبل سرمو گذاشت روي سينه اش . پيرهنش رو گرفتم تو مشتام و بغضم ترکيد .زدم زير گريه. محکم بغلم کرد . محمد -: الهي من قربونت برم...گريه نکن... عاطفه ...خانومم... هر چي بيشتر با محبت حرف ميزد گريه ام بدتر میشد. فشارم داد به خودش. محمد -: عاطيه من ؟ ببخشيد... ميدونم تخس بازي درآوردم ... ببخشيد ... گريه نکن فدات شم ... جون من گريه نکن ... به زور گريه ام رو خوردم تا بيشتر ناراحتش نکنم . دو طرف صورتم رو گرفت و نگاهم کرد .محمد -: اي جونم ... من بمبرم ...يه مشت آروم کوبيدم رو سينه اش -: محمد ديگه اينطوري باهام قهر نکن ... دلم خيلي میشکنه ... ميدونم ... رفتارم خيلي بد بود... بخشيد ...يه آشتي درست و حسابي کرديم . روي مبل دراز کشيد و سرش رو گذاشت رو پام . براش ميوه پوست کندم و تيکه تيکه ميذاشتم توی دهنش . موهاشم مرتب ميکردم . متوجه شده بودم که از اين کارم خيلي لذت ميبره ...خلاصه روزها به شیرینی عسل همراه دعواهای دوستانه و شوخیهای جدی ميگذشت و همه چي حاضر بود . وسايلاي کهنه رو هم رد کرديم رفت . رمانمم تموم شده بود . علي ازم گرفتشو برد تا بده چند از دوستاش تايپش کنن...ميگفت بقيه کاراشو بسپر به من ... واقعا عاجز مونده بودم که چطور از خدا بابت اين فرشته هايي که دور و برم رو گرفته بودن تشکر کنم... چند روز بعدي تا اخر ماه رمضون رو محمد تو استديوش بود و منو راه نميداد نامرد.کت و شلوارشم رو نکرده بود ...مامان زنگ زد و گفت که ارايشگاه وقت گرفته و سپرد که اومدني يه سري وسيله ها يادتون نره. محمدم که مشکوک ميزد . دوستاش رو هم براي کمک و کار ضبط اومده بودن پيشش . اين چند روز هم به خوبي و خوشي گذشت . من و محمد روز اخر ماه رمضون راه افتاديم سمت اصفهان و اخرين افطار ماه رمضون اين سال رو تو اصفهان بوديم . مامان و بابامم همراه اتنا و شيدا وشيده صبح زود روز عيد فطر راه افتادن و ظهر رسيدن . زنگ در رو که زدن همه اهالي خونه بلند شدن واسه استقبال . رفتيم تو حياط. محمد ليوان دوغ دستش بود. نميتونست ازش دل بکنه انگار ... همه امدن تو و شيدا و شيده هم موندن اخر سر. همه راهنمايي شدن داخل . تو حياط فقط ما چهارتا مونديم . من و محمد و شيدا و شيده . شيده -: اه شيدا ببين چيکار کردي؟ هي پاتو ميزني به شلوارم ...شيده خم شد و شلوارش رو پاک کرد . شيدا يه نگاه ب من انداخت و بعدش ب محمد . يه پشت چشم براي محمد نازک کرد . از حرکتش خنده ام . گرفت محمد-: فکرنکن برخورد اونروزتو يادم رفته ها ...رو به من کرد ... محمد-: نبودي ببيني چه دادي ميزد سرم ... نميذاشت برم دنبال ضعيفه ام ... شيده -:حقتون بود خب ... محمد خيز برداشت سمتش. ميخواست ليوان دوغ رو خالي کنه رو سرش . شيدا از جا پريد و دويد . يه دور حياط رو زد . من و شيده روده برشده بودیم از خنده . شيدا هم ميدويد و جيغ جيغ میکرد شيدا-: غلط کردم ... بابا بيخيال ما شو ... شيدا دويد سمتم و پشتم سنگر گرفت و بعد هم دويد داخل . همه خنديديم و رفتيم تو خونه. اخرشم دوغ رو داد به خورد من . همه نشستيم دور هم و پذيرايي شدن . موقع ناهار شيدا يه سقلمه به پهلوم زد و گفت شيدا -:عاطفه يه وقت خواستي جاري شيم تعارف نکنا ... راستيتش من نه قصد ازدواج دارم نه از اين حامده خوشم مياد... ولي حاضرم به خاطر تو فداکاري کنم ...خنديدم -: شوما حالا درستا بوخون .. اونم درسشا بوخوند ... سربازيشا برد ... در اينده يه فکرايي برادون ميکونم ... خنديد . از اينطرف محمد گفت:محمد-: چي شده؟ قضيه چي چيس؟شيدا خم شد . شيدا-: اقا محمد دختر داييمونو که برداشتي بردي هر چند ماه يه بار بزور ميبينمش ... اونم مايي که هر هفته بايد باهم ميبوديم ... حالا هم که پيشمه دو کلام حرف خصوصي هم نميتونيم باهم بزنيم؟؟؟ محمد نگاهم کرد و شونه بالا انداخت . در حالي که سرش رو تکون ميداد گفت . محمد-: ادام نمه ديسين؟ (ادم چي بگه؟ ) منو شيدازدیم زیر خنده . خيلي باحال ترکي حرف ميزد . معلوم بود اينکاره نيست . اين چند روز حسابي سرمون شلوغ بود ... حسابي ...طفلک خونه محمد اينا شده بود کاروانسرا . اصلا يه وضعي بود. محمد به شيدا دوربينش رو سپرد و کار باهاش رو بهش ياد ياد . شيده هم به عنوان تمرين از همون بدو بدو کردناي ما فيلم ميگرفت. چيزاي خيلي جالبي بود. محمد بهم گفت که يه مبلغي رو به خاطر زحمتي که ميکشه... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای د
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: 😍 ❤️ به عنوان هديه بهش ميده . فاميل هاي ماهم يه شب قبل عروسي اومدن و همه چي ديگه تر و تميز و آماده بود. همش هممون چپ مي رفتيم بابت زحمت دادنمون از مامان و بابا و داداش محمد عذرخواهي ميکرديم ... راست ميرفتيم عذرخواهي ميکرديم ... اونشب از بس کار ريخته بود سرمون همه ساعت سه نصف شب خوابيدن و صبحم همه رفتيم ارايشگاه . من و شيدا و شيده و يکي از خاله هاي محمد باهم رفتيم بقيه جدا.ديگه قصه ما رو همه عالم و ادم ميدونستن ...حالا خالي نبندم کل فاميل ميدونستن ... از اونطرفم اگه کتابم چاپ ميشد ديگه کل ايران ميفهميدن...محمد نشسته بود همه روخونده بود و بعضي جاها رو برام اصلاح کرد در مورد خودش و بعضي احساساتش روبرام توصيف کرد . بعضي جاها رو ويرايش کردم...البته همش از زبون خودم بود...تو فکر اين چيزا بودم که کارم تموم شد. تو آيينه به خودم نگاهي انداختم . خيلي عوض شده بودم . خيلي. شيده همش دوربين به دست دور و برم ميگشت و چرت و پرت ميگفت و ميخندوند تا از اون خنده هام برم . رفتم برا پرو لباس . لباسم واقعا زيبا بود ...خيلي عوض شده بودم . عالي شده بودم . واي چشمام رو نگو.... خودم نميتونستم از خودم چشم بگيرم . شيدا -: چه جيگري شدي...بيا زن خودم شو ... توروخدااااا ...قهقهه زدم . شيده -:با همين خنده هات محمد وبیچاره کردی دیگه .همه خندیدن ومن جلو خاله محمد خجالت کشیدم آه از دست شیده. کاملا اماده بودم و منتظر اومدن محمد . که اومد بالاخره . شيدا از من بيشتر استرس داشت .خودمم خيلي مشتاق ديدن عکس العمل محمد بودم .اومد بالا وارد ارايشگاه شد . ولي سرشو بالا نمي آورد . کت و شلوار کتون قهوه اي سوخته تنش بود . محشر شده بود. چقدر کتون بهش مي اومد نامرد . فوق العاده بود . موهاش هم که ... واي ... وااااي .... داشتم ميمردم انقد که ناز وقشنگ شده بود . اصلا همه چي يادم رفته بود ...شيدا -: بابا اقا محمد واسه تو اينهمه بزک دوزک کرده ها .... يه نگاهش کن لااقل ....نزديکم ايستاده بود . محمد زير لب بسم الله گفت وسرشو گرفت بالا . نفس من قطع شده بود. فقط نگاهم ميکرد و نفس هاي عميق ميکشيدو فقط من ميديدم که تو نگاهش چيه؟ يه نگاه ناب و تازه ... که هيچ وقت نديده بودم .... يه نگاه پر از عشق ...دوباره سرش رو انداخت پايين . سرخ شده بود . لبخند روي لبش بود و همش دستشو به صورتش ميکشيد و سر تکون ميداد . همه داشتن می خندیدن.امشب از اون شبا بودا نمردمو خجالت کشیدن محمدم دیدم دست گلمو داد دستم . سرمو بهش نزديک کردم و اروم بهش گفتم -: يادته من خجالت کشيدني اذيتم ميکردي؟ حالا تو لبو شدي ... ميخواي اذيتت کنم؟ محمد-: عاطفه تو رو جان محمد اينکارو نکنيا ... ولله اصلا حال درستي ندارم الان ...بلند خنديدم . از اون خنده هام . چونه اش انگار چسبيده بود به قفسه سينه اش. زير لب گفت . محمد-: اي جونم ... چته خانم؟؟ خون دويد زير پوستم . بعد اينهمه ابراز علاقه اي که بهم کرده بود بازم گاهي از صراحتش قلبم مي ايستاد. از ارايشگاه رفتيم بيرون . بقيه فيلم برداري رو يه اقا انجام ميداد . ولي باز هم شيدا دوربينشو زمينشو زمين نميذاشت. ميگفت دلم نميخواد اين صحنه ها رو از دست بدم . وارد تالار شديم . تو ورودي اش حجابم رو برداشتم. به مناسبت ورودمون اهنگ مهر علي و زهراي ناصرعبداللهي رو گذاشتن . خيلي دوستش داشتم . اسپند گرفتن جلومون . محمد برداشت و چند بار دور سرم چرخوندو ريخت تو ظرف . محکم دستم رو فشار ميداد تو دستش . منم همينطور .اسپند رو دور سرش چرخوندم و ريختم تو آتيش ...رفتيم داخل . گوشه دامنم رو با يه دستم گرفته بودم و دست چپم تو دست محمد بود. راه ميرفتم و با بقيه سلام و احوالپرسي ميکرديم. چه حالي میداد . انگار رو ابر ها بودم .من ... کنار محمد نصر ... خواننده محبوب ايران ... فقط مال من بود ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🎀 آقایون میدونستید زنانی که در خونه میکنن و داد میزنن کمبود محبت شدید از طرف همسرانشون دارن؟ 🎀 آقایون میدونستید که آرامش را مرد به زن میبخشه و همون آرامش را زن در خانه بین بچه هاش تقسیم میکنه و دوباره به خودتون بر میگردونه...؟ 🎀 آقایون آیا میدونستید صحبت در مورد احساسهای درونی بین باعث ایجاد ثبات و امید در زندگی میشه...؟ 🎀 آقایون میدونستید یکی از نیازهای شنیدن تمجید و تعریف از سوی همسرشونه؟ 🎀 اقایون میدونستید نوازشهای محبت آمیز از مسکن های قوی بهتر عمل میکنه؟؟ پس از خانومتون ،محبت کنید براتون عادی نشه،کارهاش،تمیز بودنش،محبتش و ... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگی سینمانیست تئاتر زنده است! کات نداره، اگه خرابش کردی نباید بقیشو ببازی فقط میتونی بقیشو بهتر بازی کنی #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال