📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_صد_و_بیست_یک - بـاورت نمـی شـه سـهیلا اگـه بگـم این پسـر تـو عمـر سـی و دو
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_دوم
بـیش از آنچـه فکـر مـی کـردم ناراحـت شـده بودنـد دیگـر تحمـل آنجـا را نداشـتم بـه بهانـه شسـتن ظرفهـا راهــی آشـپزخانه شــدم. هنـوز زمـان زیــادي نگذشــته بــود کـه متوجــه ورود علیرضــا بــه آنجـا شدم. از اینکه با من خلوت کـرده بـود متعجـب شـدم، هـیچ گـاه بـدون حضـور پـدر یـا مـادرش تنهـا بـا من در یک اتاق نمانده بود! حضورش فضاي آشپزخانه را برایم سنگین کرده بود.
- می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
با سردي گفتم:
- بفرمایین
- اگه لطف کنین و شستن ظرفها رو بذارین براي بعد بهتره.
با حرصی که تلاش در مخفی کردنش داشتم گفتم:
- من این طوري راحت ترم!
- از ســر خــاك تــا حــالا منتظــر یــه فرصــتم ازتــون معــذرت خــواهی کــنم امــا شــما همچــین بــا مــن برخورد می کنین که...
سکوت کرد و نفسش را محکم بیرون داد و ادامه:
- بهتون حـق مـی دم، متأسـفانه مـن میزبـان خـوبی نبـودم، الانـم اگـه بـه خـاطر مـن نمـی خـواین اینجـا بمـونین مـن از اینجـا مـی رم، یکـی از دوسـتانم خیلـی وقتـه بهـم پیشـنهاد داده تـا پایـان درسـمون هـم خونـه اش بشـم، از تنهـایی خسـته شـده، مـن مـی رم اون جـا، شـما هـم دیگـه لازم نیسـت خونـه اجـاره
کنین، بمون همین جا مامان و باباي منم تنها نمی شن!
شــیر آب را بســتم و بــه طــرفش برگشــتم بلافاصــله چشــمهایش را بــه کــف ســرامیکهاي ســفیدآشپزخانه دوخت. دلم مـی خواسـت فریـاد بـزنم و بگـم : «آره فقـط بـه خـاطر حضـور توئـه کـه دوسـت
نــدارم حتــی یــک لحظــه هــم اینجــا بمــونم.» امــا از آنجــا کــه آدم بــی ادبــی نبــودم و جــز در مــوارد معـدودي حاضــر جــوابی نکــرده بـودم و معمــولاً تمــام نــاراحتیم را بــا اخـم و تخـم و قیافـه نشــان مــیدادم گفتم:
- فقط دلم می خواد مستقل بشم همین! دلیل دیگه اي نداره.
- شما اینجـا هـم مسـتقلین! کسـی بـه شـما کـار ي نـداره، در ثـانی یـه خـانم بـه سـن شـما اصـلاً درسـت نیست تنها زندگی کنه!
بـا ایـن حـرفش یـاد آن روز افتـادم کـه در حمـام حرفهـاي او و مـادرش را اسـتراق سـمع کـرده بـودم و او گفته بود: «سهیلا در ماشـین دائـم هرهـر و کرکـر مـی کنـه .» اگـر اسـم ا یـن دخالـت نبـود پـس چـه
بود؟! تمام قدرتم را جمع کردم و جوابش را دادم.
- نه مستقل نیستم، دلم نمی خواد بابت هر کاري سین جیم بشم!
متوجه شد طرف صحبتم خود اوست!
- مطمئن باشین من دیگه به کاراي شما دخالت نمی کنم.
- شـما بــازم داریــن تــوي کارهــاي مـن دخالـت مــی کنــین، نمونــه اش همـین حرفــی کــه چنــد لحظــه پیش گفتین: «درست نیست تنها زندگی کنی!»
دستپاچه شد و با لکنت گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_سوم
- خب... چون...
حرفش را ناتمام گذاشت نوعی تردید در گفتن یا نگفتن ادامه حرفش داشت.
- شـاید چــون بـراي مـن مهـم هســتین، دارم ناخودگـاه تــو کارهـاتون دخالــت مـی کـنم بـدون اینکــه متوجه باشم.
نمـی تـوانم بگـویم چـه احساسـی داشـتم، وجـودم را گـر گرفـت و داغ شـدم . آب در دهـانم خشـکید.
بــه خــوبی متوجــه منظــورش شــده بــودم ! انتظــار ایــن حــرف آن هــم بعــد از مــرگ بهــزاد و آن همــه مــاجرا بســیار بــرایم غیرمنتظــره بــود!! دلشــوره و اضــطراب بــه وجــودم چنــگ زده بــود و داشــت از پـا ي درم مـی آورد علیرضـا بـه نـوعی بـه مـن ابـراز علاقـه کـرده بـود . لابـد انتظـار داشـت بعـد از ابـراز علاقــه اش مــن هــم بــه او چــراغ ســبز نشــان دهــم! امــا نمــی توانســتم علاقــه مــرد ي کــه در دادگــاه خــودش مــرا محاکمــه کــرده و حکــم بــه گنا هکــاریم داده و اجــازه دفــاع را از مــن گرفتــه بــود قبــول کنم.
سکوت بینمان برقرار شـد سـعی داشـتم صـدایم نلـرزد امـا بـی فایـده بـود بـا لـرزش محسوسـی کـه در صدایم موج می زد گفتم:
- ولی شما اصلاً براي من مهم نیستین!
جـا خـورد و ابروهـا یش درهـم شـد. دسـتکش هـا را رو ي سـینک گذاشـتم و از جلـوي او کـه داشـت بـا حالت عصبی بـا نـوك پـا یش بـه سـرام یکها ضـربه مـی زد رد شـدم کـه یـک دفعـه بـا حـرفش غـافلگیر
شدم.
- منظـورم ایـن بـود کـه مثـل یـه خـواهر کوچیـک بـرام مهـم هسـتی، نمـی دونـم شـما چـه برداشـتیکردین؟!
تمسخر کلامش عصبانی ام کرد با حرص گفتم:
- زحمـت نکشـین مـن خـودم داداش دارم . شـما رو نـه بـه عنـوان داداش نـه پسـردا یی و نـه هـیچ کـس دیگه قبول نـدارم . لطـف کنـین ایـن مـدتی کـه مهمـون شـما شـدم کـار ي بـه کـار مـن نداشـته باشـین و
اجازه بـدین بعـد از ا یـن همـه بـدبختی کـه سـرم اومـد یـه چنـد مـاه آب خـوش از گلـوم پـا یین بـره، بـا اجازه!
- معــذرت مــی خــوام امــا نمــی تــونم ســیب زمینــی بــی رگ باشــم! شــما هــم بهتــره خودتــون رو بــا شرایط این خونه وفق بدیم!
پوزخندي زدم و با تمسخر گفتم:
- همین الان گفتین دیگه به کاراي من کاري ندارین! چه زود یادتون رفت؟
متوجــه شــد ریشــخندش کــردم، ســرخ شــد و لحظــه ا ي ســکوت کــرد ســپس بــا رنجشــی کــه در صدایش شکل گرفته بود، گفت:
- شــما داریــن دق و دلــی اون روز رو ســرم درمیــارین، اگــه دوســت داریــن بــا بهــم ریخــتن اعصــاب مـن سـبک بشـین عیبـی نـداره، شـما کـه مـی دونـین مـن بـه مسـایل دینـی حساسـم، تـوي ایـن خونـه
رعایت کنین هر جـا ي بـه غیر از اینجـا هـر طـور دلتـون خواسـت رفتـار کنـین، هـر چنـد مطمئـنم شـما همه جا همین طوري هستین! اما نمی دونم چه اصراري دارین خلاف این رو به من ثابت کنین!
هاج و واج ماندم. کم کم رگه هایی از خشم در چشمانم پدید آمد و آن را سرخ کرد. گفتم:
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_چهارم
مــن اصــرار دارم یــا شــما؟! مگــه مــرض دارم خــودم رو یــه آدم بــی دیــن و بــی قیــد و بنــد نشــون بـدم؟! مـن یـه شـبِ مسـلمون نشـدم کـه یـه شـبِ هـم بـذارمش کنـار! ذره ذره جلـوي چشـمات جلـو رفتم، کتاب خوندم تحقیق کردم تا شدم این!
با دست به مانتو و مقنعه روي سرم اشاره کردم و ادامه دادم:
- فکر کردي من بـا حرفهـا ي تـو بـا حجـاب شـدم و بـا حرفهـا ي بهـزاد بـی حجـاب؟ ! هـیچ وقـت بـاورم نکــردي، همیشــه ازم انتقــاد کــردي، بهــم تهمــت زدي، بــه خــاطر تمــام اون توهینهــا و افتراهــایی کــه بارم کردي پیش خدا و پیغمبرش ازت شکایت کردم!
اشــکهاي گــرمم از پهنــاي صــورت داغــم ســر مــی خــورد و روي لــب لــرزانم مــی ریخــت. صــداي
لرزانش بلند شد:
- (والْکَـاظمینَ الْغَـیظَ والْعافینَ عنِ النَّـاسِ واللّـه یحب الْمحسنینَ )(و خشـم خـود را فـرو مـى برنـد و از مــردم در مــى گذرنــد و خداونــد نیکوکــاران را دوســت دارد). صــدها بــار ا یــن آیــه رو خونــدم امــا
هیهـات، زمـانی کـه بایـد ازش اسـتفاده مـی کـردم نکـردم و متأسـفانه اون برخوردهـاي زشـت و شـرم آور پـیش اومـد و متعــاقبش اون حرفهــا کــه تمامــاً از رو ي عصــبانیت زیــاد و البتـه تــا حــدي حســادت نشــأت گرفتــه بــود ! امــا نمــی دونــم چــرا از اون روز آروم و قــرار نداشــتم . مــن تــو رو مقصــر مــیدونسـتم فکـر مــی کـردم بــه خـاطر چنــد مـاه زنــدگی در کنـار مــا جـو گیــر شـدي و راه زنــدگیت رو عـوض کـرد ي امـا بـا د یـدن دوبـاره بهـزاد خـدابیامرز، بـه خـاطر عشـق بـه اون، پشـت پـا زدي بـه همـه عقایـدت و اون طـوري کـه اون مـی خواسـت شـدي! خـب لجـم گرفـت، آخـه آدم بـه خـاطر یـه عشـقِ زمینی که به احکام خدا بـی حرمتـی نمـی کنـه ! خواسـتم خـودم رو خـالی کـنم احسـاس مـی کـردم شـما مـن رو مسـخره کـردین و فقـط قصـد تفـریح داشـتین بـه همـین خـاطر از کـوره درفـتم و هـر چـی بـه ذهنم اومد بهتون گفتم ولی از اون روز هر شب خواباي بدي می دیدم تا اینکه بالاخره...
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_پنجم
علیرضا بغضش ترکید و با گریه ادامه داد:
- خــواب پیــامبر (ص) رو دیــدم. روش رو از مــن برگردونــدن. التماســش کــردم، گفــت: «مــن از کسی که دل یکی از مؤمنینِ امت من رو بشکنه بیزارم!»
گریه هایش شدت گرفت بطوري که شانه هایش تکان می خورد.
- حلالم کن!
اون رفت و مرا مات و مبهوت از آنچه شنیده بودم تنها گذاشت.
فــرداي آن روز، علیرضــا بــه مــدت دو هفتــه بــه اردوي جهــادي در یکــی از منــاطق محــروم کرمانشــاه رفت. تـرجیح دادم تـا لحظـه رفتـنش جلـو یش آفتـابی نشـوم ا یـن طـوري بـرا ي هـر دو یمـان بهتـر بـود، ظــاهراً او هــم اصــراري بــراي خــداحافظی حضــوري بــا مــن نداشــت و زن دا یــی را مــأمور خــداحافظی
کـرده بـود. بخشــیدن علیرضـا کـار سـاده اي بــود. او را همـان لحظـه کــه شـانه هــا یش لرزیـد و قلـب مرا نیز لرزانـد بخشـیدم. در مقابـل بلاهـایی کـه بهـزاد و رهـام و نـادر بـه سـرم آورده بودنـد کـار او بـه حسـاب نمـی آمـد! تصـمیم گرفتـه بـودم عمیـق تـر بـه دیـن نگـاه کـنم. بعـد از حـرف هـاي علیرضـا و خوابش، کشش عجیبـی بـه شخصـیت پیـامبر پیـدا کـرده بـودم و شـروع کـرده بـودم بـه مطالعـه کتـاب دربـاره شخصـیت بزرگـوارش و همـین طـور ابعـاد مختلـف زنـدگیش! هـر چـه بیشـتر مـی شـناختمش بیشـتر شـیفته اش مـی شـدم. بـراي خـودم متأسـف بـودم از کسـی کـه در خـواب علیرضـا، او را تـوبیخ کـرده و از مــن دلجــویی کـرده بــود، تــا چنــد وقـت پــیش فقــط اســمش را مـی دانســتم و یــک ســري اطلاعات سطحی و جزئی از او داشتم.
سـه روز بعـد از رفـتن پسـردا یی، پیـامکی از طـرف پسـردایی ام آمـد کـه بسـیار متعجـبم کـرد . در ایـن مـدتی کــه او را مـی شــناختم مطمــئن بـودم او اهــل پیامـک بــازي نیســت و ایـن اولــین بـاري بــود کــه بـراي مـن پیـام فرسـتاده بـود. اگـر کـاري هـم داشـت زنـگ مـی زد و مختصـر و مفیـد حـرفش را مـیزد. از سر کنجکاوي شدید بی معطلی بازش کردم.
«سلام. دیشب خواب خوبی دیدم و این براي من یک نشانه بود. ممنون دخترعمه خانم!»
بـاز هـم کوتـاه و گویـا!! جالـب بـود پیام بخشـش مـن، از طر یـق خـوابش بـه او القـاء شـده بـود ! از واژه رســمی «دختــر عمــه خــانم !» خنــده ام گرفــت، چهــره اش بــا تمــام زوایــا در ذهــنم شــکل گرفــت . از
چشم هاي محجوبش کـه دائـم بـه در و د یـوار و قـالی دوختـه شـده بـود تـا تُـن گـرم صـدایش کـه تنهـا برتـري ظـاهري علیرضـا نسـبت بـه بهـزاد بـه حسـاب مـی آمـد. وسوسـه شـدم کمـی سـر بـه سـرش
بگـذارم بـرا ي همـین بـا شـیطنت شـماره اش را گـرفتم . زمـانی کـه تمـاس برقـرار نشـده بـود خونسـرد بـودم امــا بـا صــدا ي اولـین بــوق دسـتگاه تلفــنش دچـار اســترس شـدم و در حــالی کـه پشــیمان شــده بودم خواستم قطع کنم اما دیگر دیر شده بود. صداي آرامش در گوشی پیچید.
- سلام سهیلا خانم.
قلبم تند تند می زد. با صدایی که از خجالت می لرزید گفتم:
- سلام.
چقــدر خــودم را فحــش دادم و بــد و بیــراه نثــار خــودم کــردم ! آخــه تــو کــه عرضــه ي ایــن غلطــا رو نداري، بی خود می کنی زنگ می زنی!!
- خوبین؟
- خیلی ممنون.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_ششم
مدتی سکوت وحشتناکی برقرار شد. علیرضا با تردید پرسید:
- کاري داشتین؟
دستپاچه شدم و پراندم:
- کی میاین؟
- خدا بخواد هفته دیگه براي چی؟
نمی دانستم مکالمه را چگونه پیش ببرم در حالی که هیچ حرفی براي ادامه اش نداشتم.
- زن دایی...
مضطرب و نگران شده بود و از خونسردي لحظات پیش در صدایش خبري نبود.
- مامانم چیزیش شده؟
- نه نه فقط...
- فقط چی؟ تو رو خدا اگه چیزي شده بیام؟!
- هیچــی بــه خــدا، فقــط گفـت : «یــه بسـته از اون شــیرینی کــاك هــاي معــروف کرمانشــاه بــرام حتمــاً بیاره!»
علیرضا مشکوك پرسید:
- زنگ زدین همین رو بگین؟ اصلاً چرا به خودم چیزي نگفت!
فکـري مثـل جرقـه در مغـزم زده شـد. تلفـن منـزل دایـی اسـد بـه خـاطر یـک سـري حفـاري در محلـه شان، قطع شده بود.
- خب تلفنا قطع شده براي همین به من گفت به شما بگم سوغاتیش یادش نره!
اما علیرضا با صدایی که معلوم بود خنده بر لب دارد گفت:
- چشم به حاج خانم بگید سوغاتی هر کسی رو فراموش کنم محالِ مالِ اون یادم بره!
با دستپاچگی گفتم:
- خب دیگه خداحافظ.
دیگـر اجـازه صـحبت بـه او را نـدادم و بـدون آنکـه منتظـر جـوابش شـوم گوشـی را قطـع کـردم و روي تخـت ولـو شـدم. دائمـاً آخـرین حـرف هـایش کـه بـا خنـده همـراه بـود تـو ي ذهـنم رژه مـی رفــت.
حـرف هـایش طـور خاصـی ادا شـد و کنایـه بـه خـوبی در آن احسـاس مـی شـد. لحـن صـحبت هـای شبه گونه اي بود که مطمئنم کرد متوجه بهانه بودن شیرینی کاك و سوغاتی شده است.
رو بــه روي آیینــه ایســتادم و بــه روي گونــه هــا ي ســرخ و تــب دارم دســت کشــیدم. آب دهــانم را قــورت دادم و لبخنــد زدم . احســاس عجیبــی قلقلکــم مــی داد. از اینکــه مهمــان جدیــدي ذره ذره بــه
قلـبم وارد شـده و مـرا بـه نـوعی درگیـر خـودش کـرده بـود شـوقی وصـف ناشـدنی تمـام پیکـره ام را در برگرفـت. امـا خوشـحالیم بـا بـرقِ حلقـه ي سـاده ي روي انگشـتم چنـدان دوام نیـاورد. بـا دیـدنش
دلـم ریخــت و یــاد نــامزد ســفر کـرده ام افتــادم مــردي کـه بــیش از پنجـاه روز بــراي ابــد مــرا تـرك کـرده بـود. لحظـه اي دچـار عـذاب وجـدان شـدم امـا. مـن دیگـر بـه او تعهـد نداشـتم، پـس چـرا بایـد خــودم را زنجیــر مــردي مــی کــردم کــه د یگــر نبــود! حلقــه را درآورم و تصــمیم گــرفتم در اولــین فرصت آن را براي خانواده ي افروز بفرستم.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🏴 محرم رسید يادمان باشد:
اول نماز حسين، بعد عزای حسين.
اول شعور حسينی، بعد شور حسينی.
محرم و صفر زمان باليدن است نه فقط ناليدن،
بساطش آموزه است نه موزه.
تمرين خوب نگريستن است نه فقط خوب گريستن...!!!
بیایید امسال آیین محرم را درست برگزار کنیم، آنگونه که شایسته صاحب این ماه حسین بن علی (ع) است.
▪️لبیک یا حسین▪️
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI 🖤
قرار_عاشقی_برایت_من_خدا_را_آرزو.mp3
12.65M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI 🖤
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
هدایت شده از کانال دانشجو 🎓
4_5857269449580611026.mp3
8.83M
🏴 فرا رسیدم ایام حزن و اندوه اهل بیت علیهم السلام را محضر امام زمان (عج) و همراهان گرامی کانال تسلیت عرض میکنیم 🏴
▪️ تو حسین بچّگیمی
#حمید_علیمی التماس دعا
#من_حسینی_ام 🏴
🆔 @Official_Daneshjou
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺یکشنبه تون پراز آرامش
🌼سلام
🌺اولین روزمحرم ازراه رسید
🌼ان شاءلله ماه محرم🏴
🌺پرازخیروبرکت باشه
🌼دلتون نورانی
🌺کسب و کارتون عالی
🌼عاقبتتون بخیرو
🌺عزاداری ایام
🌼مورد قبول
🌺سیدشهدا قراربگیره🏴
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI