📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
نیمهیپنهانعشق💔 #پارت72🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 #حسام قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه سه
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت73🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حال بدی داشتن میرفتن سمت ورودی ولی جونی نداشتم که بتونم برم سلام کنم و دلداری بدم حال خودم خیلی بدتر بود..
رفتم بین درختای تو حیاط بیمارستان نشستم و سرمو تکیه دارم به تنه ی یکی از درختا..
دقیقا هفت سال پیش بود..
وقتی دخترای دبیرستانی از جلوی محل کارم رد میشدن و طبق معمول همیشه نگاهی مینداختن منو پیدا کنن و ریز،بخندن..
همیشه اینجوری بود..
دبیرستانی بودن و عقلشون کامل نشده بود..
منم اهل توجه کردن نبودم..
همیشه اینجوری بودم..
از رابطه و ایما و اشاره های خارج از چارچوب بدم میومد...
روحمو آزار میداد بخوام فکر و ذهن و احساس بکر یه دختر رو اذیت کنم..
هرچند این اذیت شدنا دو سویه بود و خودم هم در برابر اذیت میشدم...
بقول بچها فانتزی فکر میکردم..
دوست داشتم اولین نفر ذهنم ، آخرین نفر قلبم باشه...
خندیدم..
خلاصه بین اون دخترا یه دختر سر به زیر هم بود که انگاری تو این عالم نبود..
همیشه تو دنیای خودش بود..
همیشه فکر میکردم جهان دیگه ای پرواز میکنه😂
سخت نبود فهمیدن اینکه اون دختر "آبجی علی رفیقم" بود..
با همون مانتوی سورمه ای و سر آستینای قرمز شد اولین نفر ذهنم..
نگه داشتم این راز مگو رو تا اون دختر کنکوری شد و اولین بار مستقیم رفتم سراغ داداشش و همون لحظه جواب منفی شنیدم..
آدم عقب کشیدن نبودم..
دوباره گفتم..
نشد..
دوباره..
نشد..
سه بار گفتم..
نشد..
ترجیح دادم دانشگاهش تموم بشه و برگرده..
هرچند سخت بود شبایی که یه لحظه ذهنم میرفت سمت اینکه نکنه یه جایی برای یکی دلش بلرزه و من بمونم کلاه تنهاییم...
اینطور نشد..
سها برگشتـ..
خوش اقبال بودم که علاقه نشون داد به همکاری باهام تو اموزشگاه...
امیدوار شدم..
روزای خوبی بود..
روزای خوبیه..
کاش،سها پاشه..
ترسناکه اینکه دکتر میگه سه تا مسکن قوی بدون صبحانه شده دشمن جونش و سکته زده...
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت73🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حا
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت75🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
سها به هوش اومده بود..
اما اونقدری ضعیف شده بود که باهیچکسی نمیتونست حرف بزنه..
اینو علی میگفت..
پررویی بود اگه میگفتم دوست دارم ببینمش..
اون شبی که فرداش عمل داشت رو تا صبح با سجاده ی باز نشستم قران خوندم..
نماز..
صلوات..
استغاثه به حضرت زهرا و هرچی که دلم رو آروم میکرد..
صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان..
وقتی رسیدیم ، علی و پدرش تو حیاط بیمارستان بودن..
-سلام حاج آقا، دخترم چطوره؟!
+سلام چرا زحمت کشیدین؟! تازه بردنش اتاق عمل..
-توکل برخدا غم به دلتون راه ندین از دیشب ختم قرآن رو شروع کردم...حضرت زهرا س نگهدارش باشه..
+ممنونم لطف کردین شما...مادر سها بالا تنهاست، پروانه هم رفته اتاق عمل....
مامان نذاشت حرف آقا محسن تموم شه..
-میرم پیششون..
مامان رفت و منم نشستم کنار علی که دراز کشیده بود روی چمنا و دستش زیر سرش بود و خیره به آسمون...
آقا محسن بلند شد رفت سمت روشویی بیماستان...
-حاج آقا باهاتون بیام؟!
+نه حسام میرم...
حالش خوب نبود...
از وقتی اومده بودم علی چیزی نمیگفت..
پلک نمیزد چرا...
+علی؟!
انگاری یهو اومد اینجا و تو این عالم که چند بار پلک زد پشت سرهم...
ولی بازهم چیزی نگفت..
+علی میخوای حرف بزنی؟!
با صدای گرفته و خش داری گفت..
-خوبم حسام..
ترجیح دادم سکوت کنم..
گوشیمو از جیبم در آووردم، به رسم اونموقعهای هیئت زیرصدا دعای توسل رو تلاوت کردن..
بقیه میگفتن صدام خوبه...
مامان میگفت زیر صدام به بابا بزرگم رفته که از مداحای بزرگ هییتای محله بوده...
یه چشمم به علی بود و اشکی که از کناره های چشمش سرازیر شد و مقصدش شد موهای شقیقه اش..
چشمام میسوخت...
صدای قدمهای آقا محسنو شنیدم..
ادامه دادم؛
"یا وجیه عندالله اشفی لنا عنده الله ..."
صدای تکرار آقا محسن به گوشم میومد...
حالا دیگه با هر بند از دعا التماس صدام بیشتر میشد..
توسل کردم به امام حسن کریم اهل بیت بود و حال بد خریدار...
اشکای علی بیشتر میشد و صدای آقا محسن بلند تر...
آخر دعا با نام امام مهدی عج بلند شدم و قیام کردم...
علی بلند شد و قامت بست..
آقا محسن قیامش رو وصل کرد به دو رکعت نماز مستحبی برای تنها دخترش..
علی رفت سمت ورودی بیماستان ...
انگاری دلش نڋاشت بمونه..
شاید دلش خواهرشو میخواست...
من موندم پیش آقا محسن..
دلم نمیومد با اینهمه غم تنهاش بذارم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت75🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 سها به هوش اومده بود.. اما اونقدری ضعیف شد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت76🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
پنج ساعتی که دکتر گفته بود، عمل قلب سها طول کشید..
دقیقا حوالی اذان ظهر..
علی زنگ زد و با صدای خسته ای گفت..
-خداروشکر..
همین یه کلمه انداره ی صد سال شاد کرد چهره ی آقا محسن رو..
با خنده همدیگه رو بغل کردیم و اون رفت که بره پیش دخترش و من هم همونجا با مهر کوچیک و جیبیه اقا محسن ، اول نماز شکر خوندم و بعد هم نماز ظهر و عصر...
اونقدری الحمدلله های بعد از نماز به دلم چسبید که دوست داشتم بارها تکرارش کنم..
بلند شدم..
دوست داشتم تو شادی علی شریک باشم..
بماند که به اولین لحطه ای که سها چشماش رو باز میکنه هم فکر میکردم...
دوست نداشتم من رو نبینه..
بلند شدم و رفتم..
راهنماییم کردن سمت اتاقی که تازه سها رو برده بودن اونجا..
مامان دست مادر سها رو گرفته بود و کنار هم نشسته بودن..
علی و پروانه ای که هنوز لباس سبز اتاق عمل تنش بود مشغول خوشحالی بودن..
-سلام حاج خانوم... تبریک میگم خداروشکر دوباره دلتون شاد شد..
خندید...
چقدر این چند روز خنده با لبای افراد این خانواده غریبه شده بود..
علی رو بغل کردم..
آروم زیر گوشم گفت
"حسام خسته م"
خیلی دلم سوخت..
اونقدی که از برادر برام نزدیکتر باشه..
لبخند زدم..
-سها خانوم رو دیدین؟!
پروانه زودتر جواب داد..
+اره ولی هنوز به هوش نیومده..
-خب میگم حاج خانوم ، آقا محسن چند روزه اینجایین میخواین برید شما یه لباسی عوض کنید برگردید...
قبل از اینکه مادر سها مخالفت کنه ادامه دادم..
-نگید نه تورو خدا دوست ندارید که سها خانوم چشماشو باز کرد شما رو انقدر خسته ببینه که...
بد میگم پروانه خانوم ببین علی شده عین جن...
خداروشکر که دوباره چند ثانیه ای لبخند اومد روی لباشون...
و تایید پروانه خانوم و اصرار مامان باعث شد قانع بشن که برن خونه..
-دستت درد نکنه حسام چقدر خسته بودن..
+حق داشتن مامان کم دردی نبوده..
-بله خب خودتم از بیخوابی دادی میمیری😂
+مامااان داشتیم؟!
دستی کشید روی موهای شونه نشدم و گفت..
-دورت بگرده مامان، خودتم که شدی مث جن..
شیطنت قاطی نگام کردم و گفتم..
-پسندیده میشم یا چی؟!
بجون خریدم اون "بیحیا" ی شیرین مامانم رو..
شلوغیِ وحشتناکی یهو سرازیر شد سمت راهرویی که ما بودیم.
و خب تشخیص اینکه عمه ای نگران حال برادر زاده شده بوده و سفرش رو لغو کرده بین راه برگشته که خودش رو بهش برسونه ، اصلا سخت نبود..
-حساااااممممم چیشدهههه جیگر گوشه ممم...
مشت مادرش رو به جون خرید این سبحان بیمزه اما از رو نرفت..
رفت سمت در اتاق سها و بپر بپر عجیبی داشت برای دیدنش از تو شیشه ی بالای در...
دستشو انداخت دور گردنم و با حالت زاری گفت..
-چیشده دخترم اخخههه همشو از چشم تو میبینم مواظبش نبودی..
+نکبت..
پرستار اومد و خداروشکر اجازه نداد این قناری بیشتر صحبت کنه و ازمون حواست بریم پیش سها که تازه چشماش رو باز کرده بود..
سبحان اولین نفر پرید تو اتاق...
پرستار جوونی که هنوز نرفته بود برگشت سمتش و با عصبانیت گفت..
+چخبرتههههه آقاااا مریض قلبی دارینا نه زن زائوو انقد خوشالی..
-فدای شما خانوم دکتر چش ببخشید..
جوری گفت خانوم دکتر که پرستار هم.....
لبخندی زد و رفت..
دستی زد رو شونمو گفت..
+حال کردی؟؟؟
-مونگول..
+مخلصیم..
تا ما کل کل کنیم مامانا رفته بود داخل و تا ما برسیم سهای بی جون داشت بهشون لبخند میزد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد . . . . همونجوری داشتم کانالامو چک میکردم یه پیام اومد برا
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_یکم
.
.
.
واییی
سری اومدم تو اتاقم که بیشتر از این کش پیدا نکنه این موضوع
نمیتونم یهو به مامان بگم من از علی خوشم اومده
هنوز خودمم مطمعن نیستم
تازه میترسم این حس یه طرفه باشه و غرورم بشکنه😢
هی خدا این چه حسیه اخهه یهو از کجا پیداش شد
من که اصلا ازش خوشم نمیومد
😭😭
رفتم وضو گرفتم سجادمو پهن کردم
نمازمو خوندم
سرنماز از خدا خواستم
هر چی به صلاحمه پیش بیاره
من راضی به رضای خدام
بعد نماز یه زیارت عاشورا خوندم
کلی آرامش میده بهم
از وقتی که اومدم هر شب میخونم
یه وقتایی میشه تو یه روز دو بارم بخونم☺️😍
.
.
.
از روزه گلزار با زینب حرف نزدم
اونم ازش خبری نشد
بچم داره خجالت میکشه حتما😂😂
امشب قراره بریم خواستگاری
کلی ذوق دارم قراره زینب عروسمون بشه😍😍
دارم لباس انتخاب میکنم
خندم میگیره
یاده اون وقتایی میوفتم که ازش بدم میومد
اصلا جایی که بود من نمیرفتم 😂😂
یهو انقدر باهم صمیمی شدیم
شخصیتشو که شناختم عاشقش شدم
همینجوری که داشتم فکر میکردم آماده. شدم تقریباً 😬😬☺️☺️
مامان_حلماااا آماده شدییی دیره ها
حلما_ارررره مامان پنج دقیقه دیگه میام
مانتو کتیه آبیی کاربنیمو تنم کردم
روسری ستشم لبنانی سر کردم
به صورتم یه کوچولو کرم زده بودم با یه رژ خیلی یواش😂
بیش از این جایز نیست دیگه
چادر عربی خوشگلمم سرکردم
دیگه آماده آمادم
همین جور که داشتم میرفتم پایین زیر لب باخودم حرف میزدم
هی هول نشو
عادی باش
خودتو لو نده
اگه قسمت باشه همه چی درست میشه
اگه نه نباید خودتو ببازی
یهو خوردم به یه چیز سفت
_آیییی دماغم😢
یکم اومدم عقب دیدم حسین به یه لبخند وایساده جلوم
کت شلوار مشکی با یه پیرهن سفید تنشه
موهای مشکیشم به یه طرف شونه کرده
خیلی خوش حالت شده😍😍
حسین_چیه خواهری ضربه انقد شدید بود اینجوری هنگ کردی😂
حلما_هاان نه داشتم نگاهت میکردم
چه خوب شدی 😍😍
حسین_قربون شما. حالا چی میگفتی باخودت که من به این گندگی رو ندیدی😂😂بر من داریم میریم خواستگاریا تو چرا هول شدی
حلما_اییییش حواسم یه جا دیگه بود ندیدمت خب 😂کیی من هول بشم
سخت در اشتباهیی برادر
بابا_نمیخواین راه بیوفتین دیر شداااا
بعدام وقت هست شما دوتا باهم بحث کنید😂
مامان_اره بریم دیگه سر راه باید گلی روکه سفارش دادیم هم بگیریما
_بریم بریم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_یکم . . . واییی سری اومدم تو اتاقم که بیشتر از این کش پیدا
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_دوم
.
.
.
.
گل رو از گل فروشی گرفتیم
یه سبد رز سررررخ😍😍
خیلی خوشگه
رسیدیم خونه زینب اینا
وویی من استرسم از حسین بیشتره انگار😂
حسین خیلی ریلکس سبد گل گرفته دستش اخر از همه ایستاده
با خانوم و آقای موسوی سلام احوال پرسی کردیم
بعد
علی با مامان و بابا سلام احوال پرسی کرد رو به
علی_ سلام خوش اومدین حلما خانوم
حلما_سلام ممنون 😅
نشستیم تو پذیرایی
زینب نبود
اره دیگه خواستگاریشه باید چای بیاره😂😁😍
بزرگترا مشغول صحبت بودن
حسین و علی هم ساکت نشسته بودن
نمیدونم چرا حس میکنم علی گرفتست
یعنی ناراحته از این که حسین میخواد دومادشون بشه
فکر نکنم اینا که همو خیلی قبول دارن☹️☹️☹️
خانوم موسوی_حلما جون یچیزی بخور
حلما_چشم😄
آقای موسوی_خانوم زینب جان رو صدا کن
بعد از چند دقیقه زینب با یه سینی چای وارد شد
ای جوونم
قشنگ معلومه داره خجالت میکشه
گونه هاش سرخ شده
یه روسری حریر شیری رنگ سر کرده
با یه کت نباتی
یه چادر خوشگلم سرشه
زیر لب سلام ارومی کرد
چای رو اول برد سمت پدر جان بنده
بابام که قشنگ معلومه کلی زینب و دوست داره یه خنده از اون دلبریاش کرد
چای برداشت
گفت_این چایی خوردن داره از دست عروس گلم😍
رسید به حسین
زینب_بفرمایید
حسینم یه لحظه یرشو بلند کرد یه نگاه ریز به زینب کردو چایو برداشت
دوباره سرشو انداخت پایین😂
اخی عروس دوماد خجالتی
بعد اومد نشست کنار من
.
.
اروم دم گوشش گفتم
_خوبی عروس خانومم سر سنگین شدی😁😍
زینب_عههه بیشتر از این خجالتم نده خوو
حلما_خواهر شوهر شدم برچی پس😂
عروس حواستو جمع کن میخوام دونه دونه گیساتو بکنم😂😂
زینب_خدانکشتت دختر منم یه روز دونه دونه گیساتو میکنم😅😊☺️
صحبتای اصلی شروع شد ما دیگه پچ پچامونو قط کردیم
من رفتم تو فکر حرف زینب
قند تو دلم آب شد
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_هشتاد_دوم . . . . گل رو از گل فروشی گرفتیم یه سبد رز سررررخ😍😍
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_سوم
.
.
.
بعد حرف بزرگترآ
زینب و حسین رفتن باهم حرفاشون رو بزنن
همه چی خیلی سری پیش میره
انگار از قبل همه حرفا زده شده باشه
مامان و خانوم موسوی هی قربون صدقه هم میرفتن
بابا و آقای موسوی هم مشغول شوخی و خنده بودن
علی تهه سالن روی مبل تکی نشسته همش داره با دستاش بازی میکنه
فقط چند بار نگاهامون بهم خورد سری روشو برگردوند
خیلی عجیبه ندیده بودمش اینجوری
باخودم میگم شاید از من خوشش نمیاد
یا شاید از این وصلت ناراحته
اخه مگه میشه حسین رو همه جوره قبول داره
سعی میکنم فکرمو ازش دور کنم
نمیدونم فکر کردن به کسی که دلت براش لرزیده گناهه یانه
به هر حال زیادی که بهش نگاه میکنم یا فکر میکنم عذاب وجدان میگیرم
.
.
.
عروس و دومادمون حرفاشون تموم شد با لبخند اومدن سمت ما
.
.
مامان انگشتری که از قبل خریده بود رو رفت دست زینب کرد😳😳
چه سری اینا کی رفتن انگشتر خریدن 😐
مامان_ان شاالله خوشبخت بشین دخترم
این نشون رو به سلیقه خودم گرفتم امیدوارم خوشت بیاد
زینب_ممنون خاله جون بله خیلی خوشگله☺️☺️
قرار عقد رو برای هفته دیگه گذاشتن
قرار شد تو این یه هفته هم خریداشون رو بکنن
خیلی خوش حالم برای داداشم و دوستم
😍😍😍
بیشتر خوش حالیم برای اینه که دلشون باهم بود
عشق رو میشه حس کرد از نگاهشون
همه چی انقدر سری پیش رفت که باورم نمیشه
همیشه فکر میکردم باید چندین بار بریم و بیایم و چند ماه طول بکشه😐😐
حالا سر یه جلسه همه چیز جور شد
و قرار عقد هم گذاشته شد
سرمهریه هم بابا نظرش بود به تعداد سال تولد زینب باشه
اقای موسوی گفت ما قبول نمیکنیم😐
خیلی زیاده
کلا تو مجلس ما همه چی برعکسه😂😂
بعد خانوم موسوی گفت 128
پرسیدم چرااحالا این عدد
گفتن حروف ابجد اسم امام حسینه
اسمه اقا دامادم که هست☺️
و اینگونه شد که تصویب شد
جالب بود خیلی 😅😅
...
موقه رفتن سعی کردم اصلا علی رو نگاه نکنم
زینب رو کلی بغل کردم بعد کلی پچ پچای درگوشی از هم جدا شدیم
خانوم موسوی هم خیلی خاص بغلم کرد اروم گفت ایشالا روزی برای تو بیایم خواستگاری
از خجالت سرخ شدم
به یه لبخند اکتفا کردم
.
.
.
توراهه برگشت تو ماشین همه مشغول صحبت بودن
من سرمو تکیه داده بودم به شیشه آروم فقط شنونده بودم
حرف زینب و مامانش یکم خوش حالم میکرد
اما نمیدونم این وسط یه چیزی جور نیست
که دلمو خیلی میلرزونه...
ازاین به بعد خیلی بیشتر از قبل میبینیم همو نباید اینجوری باشم
نباید تمام فکرم متمرکز باشه بهش
من اگه دلم براش لرزیده
بخاطره خدایی بودنشه
بخاطر پاک بودنشه
باخودم میگم حتما یه حکمتی بوده که یهو باید مهرش بیوفته به دل من
خواست خدا اینطور بوده
وگرنه من که اصلا بهش فکر نمیکردم...
یاد این جمله آرامش بخش میوفتم
خداوندا مـــرا آن ده ڪه آن بــــہ
دلم قرص تر از قبل میشه
و سعی میکنم به خودم بیام
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
خدای مهربان!
در این صبــــح 🍂
با طراوت پاییزی شنبہ
تو را به مهــربانیت قسم
آرامش، شادی،
برکت و رحمتت را،
همچون برگهای پاییزی
آرام و بیصدا …
به سرزمین قلب همه کسانی
که برایم عزیزند و همه
انسانهای این کره خاکی بباران
سلام صبح یکشنبہ تون ☕️
با نشاط🎈🍂
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت76🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 پنج ساعتی که دکتر گفته بود، عمل قلب سها طو
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت77🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود..
داشت سرم رو چک میکرد..
نگاهش که افتاد به چشمای بازم، با خوشرویی "سلام گلمی" گفت و رفت سمت در..
صدای کل کلشو با یکی شنیدم..
چشم دوختم به در که مامان و بابا بیان داخل..
وقتی اولین عمه اومد، چند ثانیه ذهنم قفل کرد..
اون اینجا چیکار میکرد..
اومد نزدیک و دست گذاشت روی پیشونیم..
چشماش پر از اشک بود..
-فداتشم عمه..
خوبی عزیزم؟!
انگاری مریض شدن من واسطه ی خیر شده بود..
لبخند زدم به چشمای یشمی رنگ نازش که به مامان بزرگ رفته بود..
-دورت بگردم اخه چیشدی تو...
نمیتونستم جواب بدم..
اصلا حال نداشتم..
صدای سبحان ، نگاهمو به سمتش کشوند...
اما قبل از اون حسام و مادرش رو دیدم..
آخرین لحطه یادمه آموزشگاه حسام بودم که اینجوری شدم..
با لبخند نگاهم میکرد..
مادرش با مهربونی اومد سمتم و پیشونیمو بوسید..
-خوبی دخترم؟!
چشمامو چند ثانیه روی هم فشار دادم..
الحمدلله خیلی قشنگی از ته دل گفت و دستم رو گرفت توی دستاش و نشست کنارم..
+سها چیشدی تو..
لباشو تصنعی آویزون کرد..
نگرانم بود ولی میدونستم قرار بعدش تیکه بشنوم..
لبخند زدم..
+من نگرانم داییمم..
-چرا سبحان مگه داییت چیشده خدامرگم بده چیزی،شده بمن نگفتین ها حسام؟!
عمه ی نگران و دل نازکم..
+قبل از این اتفاق کسی نمیگرفت اینو الان که افلیج و علیل هم شدهههههه
و صدای عرررر مانند و رها شدنش تو بغل حسام و بلافاصله پرت شدنش رو به بیرون و "خدانکنه" حسام..
نمیدونم عمه چطور اینو تحمل میکرد...
ولی همچین بدم نمیگفتا..
چیا که نصیبم نشده بود نو این چند سال..
لرزش دستام..
میگرن و سر دردای بد..
عمل قلبی و سکته ای که تو ۲۴ سالگی شده بود برچسب اسمم..
جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم..
نگاهمو آووردم بالا قطره های درشت اشکم چکید کنار صورتم..
فورا پاکش کردم اما از نگاه حسام دور نموند...
محزون نگاهم کرد..
خیلی ازش بعید بود اما کف دست راستشو گڋاشت روی قلبش و لب زد
"نـَمـُردم ڪه"
یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد..
دقیقا مثل چند روز پیش که اسمش رو گڋاشتن سکته..
حرکت فوق العاده عاشقشانه و البته مصلحتی تو اون زمان، نفسمو قفل کرد..
هرچند میدونستم حسام اونقد پایبند و مقید هست که این بار اول و اخرش بوده...
ولی همون بار اول و آخر حس خوب رو به رگهای قلب تزریق کرد و جون دوباره ای گرفت..
هرچند،
من سهایی نبودم که به این سادگی دل ببازم وقتی از اولین تجربه ی بد احساسیم اونم با یه لبخند ، چند وقتی بیشتر نمیگذره..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت77🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود..
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت78🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
روزے که قرار بود برگردم خونه اونقدر خوشحال و خسته از بیمارستان بودمکه آروم قرار نداشتم..
با کمک پروانه تند تند لباسامو پوشیدم و سوار ماشین علی شدیم..
جون نداشتم تکون بخورم و جای بخیه ای که خورده بود قفسه ی سینم هم بشدت درد داشت..
اما همینکه از بیمارستان خلاص میشدم انگاری دنیارو میدادن بهم..
از،قربونیو بابا و اسپند دود کردن عمه که بگذریم، از کیک قلبی شکل و دختر موفرفری که عکسش چاپ شده بود روی کیکِ سبحان نمیشد گذشت...
که خنده رو به لبای همه مهمون کرد..
مثل چند روز قبل حسام و مادرش تنهامون نذاشتن...
و چقدر مهربون بودن همسایه هایی که مدام میومدن و سراغ حالم رو میگرفتن..
سه ماه طول کشید تا بتونم از تخت جداشم و دردام کمتر شه..
سه ماه گذشت تا عادت کنم شب و نصف قرصهای رنگی رنگی خوردن و سر ساعت بیدار شم و بخورم..
دیگه باید عادت میکردم به خوردن بعضی غذا و نخوردن بعضی های دیگه..
نباید ناراحتی میکردم و نباید های زیاد دیگه ای..
-علی بذار من برم آموزشگاه دیگه بخدا حالم خوبه..
همونطور که سرش تو دفتر دستکش بود بدون توجه بهم گفت...
-نووووچ..
باحرص پامو کوبیدم زمین..
+علی!!!! بابا مشکلی نداره تو چته..
سرشو بلند کرد و عینک مطالعه ش روی از چشماش برداشت...
همچنان که به مبل تکیه میزد با ارامش وحشتناکی گفت..
-بابا که از دل تو و حسام خبر نداره...
و چشمکی که حواله ی لپای گل انداخته م کرد...
-چه قرمزم میشه!!!
+نعخیرشم اصلنم اینطور نیست..
به خنده های بلندش توجهی نکردم و رفتم توی اتاقم..
خداروشکر که مامان بابا خونه نبودن و گرن این بیحیا جلوی اونا هم این حرفا رو میزد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1