eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: هر کس هر روز از روی شوق و محبت به من سه مرتبه صلوات بفرستد،بر خدا لازم می شود که گناهان او را بیامرزد،در همان روز یا همان شب. 📖بحارالانوار،ج۹۴،ص۶۹ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت79🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 با هر ترفندی بود علی رو راضی کردم که برم آم
💔 🍃 نویسنده: 📚 همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن.. میگفتن قرار صاحب خونه ی اصلی بیاد و بشینه.. مامان میگفت صاحب خونه رو میشناسه... اهل همینجا بودن.. اما چون چندسال بعد از ازدواجشون بچه دار نمیشدن، کوچ میکنن میرن شهر پی دوا درمون.. از اون ب بعد دیگه نیومدن و انگاری به لطف و خدا بچه دار هم شدن، امام مامان نمیدونست چندتا بچه و.... شونه ای بالا انداختم و در رو باز کردم.. از همونجا صدا زدم... -ماماااان ماماااان کجایی گل دختر اومد نه انگار قرار نبودکسی بیاد استقبالم.. در هال رو باز کردم.. کسی نبود.. -مامان؟؟؟؟ علیییی؟؟؟ باباااا؟؟؟؟ چرا کسی نبود.. این ساعت معمولا همه خونه بودن.. ناهار رفتم تو آشپزخونه... -ای جااان مامانیم ناهار درست کرده.. بح بح قورمه... بعد از ناخونک زدن بهش گوشیمو در آووردم و زنگ زدم علی.. بار اول جواب نداد و دفعه بعد هم رد داد... زنگ زدم پروانه حداقل از همدیگه خبر دارن... زنگ زدم خیلی زود رد داد و پیام داد "بعدا زنگ میزنم" نگران شدم.. -الو؟!جانم سها +سبحان خداروشکر تو جواب دادی... چیشده هیچکی نی خونمون زنگ میزنم جواب نمیدن.. انگار دور و برش شلوغ بود... -نمیخواد نگران شی همه اینجان... تعجب کردم.. -چیییی بابام اونجااااان... -اره عزیزم نترس چیزی نیست که... +خب منم میام... دستپاچه شد... -نححح کجا بیای.. نمیخواد بمون خونه دارن میان دیگه.. +سبحان چیزی شده؟! نه فقط مطلقا اینجا نیا ، باشه؟! فدااااوت ستاره بچینی خداععععفز... خندم گرفته بود از خل بازیش ولی یه چیزی ته دلمو آشوب میکرد.. احساس میکردم خبرایی در راهه.. سعی کردم آروم باشم تا بیان و بدونم چخبره.. اما اومدنشون هم نتونست کمکی به سوالای توی ذهنم بکنه... هر کدوم از اونیکی پکر تر و بی حوصله تر... جواب هیچکدوم از سوالامو ندادن و مامان هم ازم خواست چیزی نپرسم... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت80🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن.. میگ
🍃 نویسنده: 📚 باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم.. معطل نکردم و براش زنگ زدم.. قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت.. -سهامن نمیتونم چیزی بگم تا بقیه نگفتن... +چرا همه باید خبر داشته باشن فقط من نه؟! -نیمیدونم.. داشت مسخره بازی در میاوورد... زهری ماری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم.. تمام اون روز رو کسی حرفی نزد.. حتی پروانه ای که میدونستم علی سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفته هم حرفی نزد.. به امید اینکه حسام از علی خبری داشته باشه و بتونه حرفی بزنه، صبح زودتر بیدار شدم و رفتم آموزشگاه... هر بار خواستم حرفی بزنم بچها صدا میزدن و نمیشد، صبر کردم تا موقع تعطیلی... اونم خورد به تایم نماز،و قطعا حسام میرفت مسجد.. دقت کرده بودم از،صبح مثل هرروز نبود... گاهی نگاهمم نمیکرد.. هربار خواستم حرفی بزنم هم یا بر حسب اتفاق و یا عمدی خودش رو سرگرم حرف زدن با بچها میکرد.. وضو گرفته بود و از دستشویی کوچیک آموزشگاه داشت میومد بیرون.. مسح سر رو کشید و خم برای مسح پا... -آقا حسام.. تعجب کرد... انتظار نداشت من هنوز مونده باشم... شروع کرد آستیناشو بکشه پایین بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد... +چرا شما نرفتین؟! دلم گرفت.. -بیرونم میکنید؟! فورا جواب داد.. +بیجا بکنم...فقط،هرروز میرفتین امروز موندین برای همین میگم.. بلند شدم و رفتم نزدیکش... +آقا حسام شما از ماجرایی که علی ازم پنهون میکنه و حدس میزنم شما هم خبر دارین ، رو برام بگین؟؟! دستپاچه شدنش وضوح آشکار بود.. -چرا فکر میکنید من باید از همه چیه علی خبر داشته باشم؟! +ندارین؟؟! اشاره ای به بیرون کردو گفت.. -نماز رد شدا..نمیرسم به جماعت... با لجبازی اعتراض کردم... +باید بهم بگین.. کلافه شد.. -چیو آخه؟؟؟ دیگه داشت اشکم در میومد... چرا اخه به من نمیگفتن... الان دیگه داشتم مطمین میشدم که به من هم مربوط میشه... با دلخوری بلند شدم و همونطور که کوله م رو روی شونه م تنظیم کردم و با صدای گرفته ای گفتم.. -ممنون ببخشید اصرار کردم..تا فردا... بدون معطلی رفتم سمت در.. بغض داشتم... پامو گذاشتم بیرون اشکام سرازیر شد.. از دیشب قلبم اذیت میکرد.. وقتایی که ناراحتی میکردم طبیعی بود.. از خم کوچه رد نشده بودم که صدای حسام رو شنیدم... -مربوط به همون همسایه ی جدیدتون میشه و احتمالا دردسرای جدید من.. تا من بتونم تحلیل کنم حرفاشو رفت مسجد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#پارت81🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم.. معطل نکردم و براش
💔 🍃 نویسنده: 📚 یعنی چی؟! مگه همسایه جدیدمون کی بود.. مامان که میگفت غریبه بودن و خیلی هم نمیشناختشون.. حالا چطور شده مشکل خانواده و قرار بود دردسر حسام باشن.. دست راستم رو گذاشتم روی قلبم... آروم آروم راه میرفتم برسم خونه... -سها خوبی؟! علی رو خدا از آسمون رسوند برام.. به نفس هایی که کم جون شده بود جوابشو دادم.. -نه.. فورا دستمو گرفت و با دست دیگه ش دست انداخت دور کمرم ... +ناراحتی کردی نه؟! حسام گفت چیشده نماز عصرم رو نخوندم اومدم بیرون.. -چرا بهم نمیگین چیشده خب... +میگیم هر وقت صلاح باشه.. -همسایه جدیدمون کیه‌؟؟ یکم مکث کرد.. یکمش طولانی شد و رسیدیم و خونه... در روبه روی خونمون که انگار تمام ماجرا متعلق به اونجا بود، باز بود و همزمان مامان و عمه اومدن بیرون... یعنی اون کیه که عمه هم رفته بود تا خونشونو آماده کنه برای اومدنشون.. مامان همینکه نگاهش افتاد بهم با نگرانی اومد سمتم. . +خوبی مامان جان؟؟؟ -خوبم عزیزم. سلام عمه!! +سلام عمه جون. خسته نباشی. لبخند زدم به محبتهای کمیاب و نایاب و یهویی های تکدونه عمه ی مهربون و نامهربونم. . . که از مهربونیش مهمون خونمون بود امروز و از نامهربونیش اجازه نداده بود بابام بیاد خونه. بابای خوبم عاشق خواهرشه و چشم گفته به دستور عزیز بزرگتر از خودش. مامان و عمه رفتن تو خونه و وسط حیاط نرسیده علی صدام زد. -آجی؟! +جان. -حسام خیلی بچه خوبیه!! سرمو انداختم پایین. چه میدونست داداشیم که خودمم به این نتیجه رسیدم. ولی چی داشت موقعیت "حسامِ بچه ی خوبیه" رو تهدید میکنه.. -علی؟! +تا بابا نگه من نمیگم.. ولی خب عمه جونم که طاقت قلب مریض منو نداشت... -سها جان ناراحتی نداره عزیزم.. همسایه جدیدتون عموته.. عمو مرتضی تِ.. مگه عموت ترس داره... ذهنم فورا پر کشید سمت پسر عمویی که تو بچگی هی موهامو کشید و هی کشید و آخر هم پرتم کرد تو حوض بزرگ حیاط مامان بزرگ و رفت... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💚🍃 🍃 #مجردانه تو خاستگارے قبل از پاسخ دادن بہ سوالات بقیہ یڪم سڪوت ڪن تا جواب بهترے پیداڪنے،سڪوتت تو ذهن هيچكس نمیمونہ اما جوابت تو خاطرشون سپرده میشہ #ڪمےسڪوت_تمرین_ڪن_فرزندم😁 پ.ن: آن‌چہ‌آمدبرزبان‌باآن‌ڪہ‌حرفےبودوبس معنےیڪ‌دفترومضمون‌صدطوماربود [جناب ڪاشانے]✍ @romankademazkabi ❤️
#چفیه 🌷| آنان #چفیه مےبستند تا بسیجے وار بجنگند . 😇| من #چادر مےپوشم تا زهرایے زندگے کنم ... 🌷| آنان #چفیه را خیس مےکردند تا نفس هایشان آلوده‌ے شیمیایے نشود . 😇| من #چادر مےپوشم تا از نفس‌هاے آلوده دور بمانم ... 🌷| آنان موقع نماز شب با #چفیه صورت خود را مےپوشاندند تا شناسایے نشوند . 😇| من #چادر مےپوشم تا از نگاه هاے حرام پوشیده باشم ... #حسنا‌سادات✍ #شهدا #حجاب @romankademazhabi ❤️
بچه مذهبے کہ باشے😇 💠واسہ انتخابــ همسفرتــ فقط ملاکتـ ایمانشہ وبعداخلاق نہ چیزه دیگہ😍 💠بچہ مذهبے کہ باشے😇 همیشہ آرزوتــ اینہ کہ مکان هاے مذهبے مراسم عقدتون برگزار بشه😍 💠بچہ مذهبے کہ باشے😇 همیشه قرارت با همسفرت پابرجاست روزهاے جمعه مزارشهدایے😍 💠بچہ مذهبے کہ باشے😇 واسہ رفتن بہ ماه عسل تنها جاهایے کہ به ذهنت مے رسہ وهمیشہ آرزوشو داشتے با همسفرت برے مشهـد و ڪربلاست😍 💠بچہ مذهبے کہ باشے😇 دستات همیشہ تودستاشہ اما کارے،نمیکنے تا اونے کہ بہ هردلیلے نمیتونہ ازدواج کنہ احساس ناامیدے کنہ😍 💠بچہ مذهبے کہ باشے😇 هروقت ازیـاروهمسفرت بہ هردلیلے دورے و دلتنگش میشے با یاد خــداآروم میشے وتوکلت به خداست😍 💠بچہ مذهبے کہ باشے😇 اسم بچہ هاتوازاسامے اهل بیت ع ومعصومین انتخاب مے کنے وامام زمانے تربیتش مےکنے، بامدد آقامون صاحب الزمان عج ان شاالله😍 💠بچہ مذهبے کہ باشے😇 همیشہ روے ناموست غیــرت دارے غیرت نداشته باشے یعنے اصلادوسش ندارے من غیرتت را عاشـــــــــقم😍 💠بچہ مذهبے کہ باشے😇 عشقتون مستدامہ تاابـــــــد، چون هم خـدارودارے هم خرمارو واسہ همینہ میگن : " مذهبـــــے ها عاشقـــــترند "❣😍😍😍 💟 @romankademazhabi ❤️
😜•| |•😜 به به ببنید از عمو ترامپ چے براتون آودرم😂😂😂👇👇 فقط بخونید و بخندید😅😅😇 ترامپ جون فرمودند به عموحسن ڪه⬇️ هرگز😡 آمریڪا را تهدید نڪن🙊 متن پیامه توئیترے📱 عمو ترامپ به عمو حسن🔎 ❎ دیگر هرگز ایالات متحده😌 را تهدید نڪن😡 شما تاوان😒 آن را خواهید داد بطوریڪه در طول تاریخ افراد ڪمے چنین تاوانے داده اند.😇 ما دیگر ڪشوری نخواهیم بود😎 ڪه ڪلمات جنون آمیزتان درباره خشونت و مرگ را تحمل ڪنیم 😉 مراقب باش.😐 ❎ شوما خواهشن به فڪره خودت باش آخه زیادے عصبے و دیوونه میزنے😏😏 •|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||• این ترامپ صبح ها ☀️ ڪه بیدار میشه چے میزنه😏 پیشنهاد میڪنم سردار سلامے🇮🇷 فیلم ڪامل دستیگرے🔐 و خیس ڪردن🙈 نیروهاے آمریڪایے رو منتشر ڪنه 🎞 عموجون☹️ شما بهتره صبحها ڪه از خواب بیدار میشے😴 اول یه گل گاو زبون بخورے بعد برو توے ڪاخ سفید دنباله 🏃🏃 دیوارڪشے و دیدار با پنبه جون(پمپئو) یه سرے بزنے به نوه هات خانمت👬 ڪارهایے از این دست😐 توے ڪاراے بزرگترا دخالت نڪن ڪه بد میبینے عموجون☹️ هیچ وقت یه ایرانیو تهدید نڪن ڪوچولو😒😒 یڪم روحمون شاد بشه با دیدن این فیلم👇👇👇👇 ڪلیڪ نڪنے تهدید میشے💣👇 •|😜•| http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #نویــسنده_رز_ســرڂ #قسمت_هشتاد_ششم . . . < علی >‌ _مادرمن بخ
. . . شب زودتراز همیشه رفتم خونه علی_سلام بر همگی مااومدیم😉 مامان_سلام پسرم خسته نباشی زینب_سلام چهه عجبب یه بار زوداومدی شما😁 علی_علیک سلام ابجی خانوم بیاشما برو به شوهرخودت گیر بده😂 مظلوم گیر اوردی مامان_بیا بشین برات یه شربت بیارم مادر علی_چشم بابا نیومده هنوز؟ زینب_چرااومد رفت بیرون یکم خرید کنه برای شما😁 علی_برای من😳😳😐 مامان سینی به دست اومد پاشدم سینی رو ازش بگیرم _اره مادر گفتم بره برات یکم خشک بار بخره داری میری مسافرت ببری همراهت علی_قربونت برم من اخه تو که میدونی من نمیخورم این چیزارو باز فرستادی بابارو بره خرید مامان_یعنی چی نمیتونی هر دفعه میری مأموریت چند کیلو لاغر میشی بر میگردی تاتو بری و برگردی دل من هزار راه میره گفتم بابات همرو مغزشده بگیره بریزی تو جیبت بخوری علی_😂چشم چشم امر امرشماست تو فقط ناراحت نباش زینب_منننن حسوووودیم شد خبببب انگار نه انگار منم اینجام😭😭😂😂مامان خیلی لوسش کردیآ علی_اخییی توام اینجا بودی خواهری😂 زینب_بلهههه😒 علی_از وقتی شوهر کردی خانوم شدی دیگه سرو صدا نمیکنی یادمون میره خب 😝😂 زینب_عههه اینجوریاست حالا شمام برو زن بگیر آقابشو پس😁😁 مامان_پسرمن همینجوریشم اقاست😍 زینب_عهه مامان 😂الان منم بچه شماماا ☹️ مامان_عزیزدلم من هردوتاتونو یه اندازه دوست دارم زینب راست میگه دیگه وقتشه توام سرو سامون بگیری صدای زنگ در اومد علی_من میرم باز میکنم بعدشم با اجازتون برم تو اتاقم یکم کار دارم زینب_داداشم راه فرار نداری😂الکی نپیچون مارو بالبخند جواب زینب روددادم و با بابا سلام احوال پرسی کردم رفتم سمت اتاقم . . . مشغول جمع کردن وسیله هام بودم دراتاقم زده شد علی_جانم زینب_بیام تو علی_بیاخواهری زینب_یاالله😁😁 علی_ازاینورا چیزی شده😅 زینب_اوهوم میخوام حرف بزنیم باهم 😊 علی_خیره ان شاالله زینب_مامان بهم گفت باهات صحبت کرده ولی نظرتو نگفتی بهش😑 علی_درباره چی زینب_حلما😬 حسین_😐الان اومدی درباره حلما خانوم صحبت کنی زینب_اوهوم امروز خونشون بودم علی_خب😐 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️