📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_دوم آدم هـا هیـچ مشـکلی بـا خدا ندارند. مشکل شـان با خودشـان اسـت. بفهمنـد
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_سوم
و مهدی که آخر هفته گفت:
- اول لـذت رو تعریـف کنیـد تـا بعـد سـر اینکـه جلـوی لذت مـا گرفته شده یا نه بحث کنیم.
- لذته دیگه. حال میده.
چشمان آرشام برق می زند تا حرفی بزند که وحید می پرد وسط:
- یه جور کیف و سرخوشی و از این حرفا!
جمع میترکد از خنده و مهدی هم همراهی می کند:
- نه اینا که تعریف لذت نیست، اینا حس خودتونه. فکر می کنید که خوشتون اومده، پس لذیذه.
- اووم چقدر هم لذیذه.
پسرخاله شده ایم و مهدوی هم راه می آید و می خندد.
- فقـط کاش تمـوم نمی شـد. آق معلـم، شـما کـه با خدا خوبـی، یه راه حـل نـداری کـه ایـن لذت هـا دایمی باشـه و ما عشـق و حالمـون تموم نشه؟
- بعدش هم حالمون تو قوطی نره!
خجالت می کشـم از رک گویی بچه ها. از پسر خالگی رد کرده اند، اما او تازه انرژی گرفته است.
- اینکه خیلی خوبه دنبال لذت دایمی و بی ضرر و عمیق و اصیل باشید. من دیگه حرفی ندارم. خودتون ببینید لذت هایی که می گید اینطوری هست یا نه؟
از اینکـه مـا را کیش و مـات کـرده، خوشحـال نیسـت؛ امـا بـا خوشحالـی تکیـه می دهـد بـه درخـت پشـت سـرش و نگاهـش را می دوزد به انگشترش و با نوک انگشت، نگین آن را لمس می کند. آرشام چشمانش را تنگ می کند و با عصبانیت می پرسد:
- شما اصلا لذت رو قبول داری که براش ویژگی تعریف می کنی؟ خلاصه ی تمام حرف های شـما تو رسـاله هاتون اینه که هر چی لذت داره حرامه!
دوسه نفر می خندند و من خجالت می کشم. مهدوی خودش هم می خندد و می گوید:
- آره این جوکه رو شنیدم. منم قبولش دارم.
حالا این ابروی همه ی ماست که بالا رفته است. می گویم:
- قبول داری؟
- آره دیگه، فقط یه کلمه بهش اضافه کنید که هر چی لذتش کم باشه حرامه. عقلتون هم همین رو می خواد دیگه: لذت بیشتر.
آرشـام دارد می ترکد از عصبانیت و انگار که بهترین جمله را شـنیده تا کار را تمام کند. رو می کند به من و می گوید:
- بیا! خدا پر.
- خره عقل رو هم خدا آفریده. یعنی انقدر عقلت نمی رسه؟
گفت: بایـد از زندگی تـون کیفـور بشید، اما این لذت های شما که به روح و روان و جسمتون آسیب می زنه که لذت نیست. یه خوشـی کوتاه مدته که اگه بی حساب و کتاب باشه، خرابی هم به بار می آره.
نگاه او به همه چیز خیلی عجیب بود. پیـاده برمی گردیـم و حـرف خیلی داریم که سرش بحث کنیم و دعوا کنیم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_سوم و مهدی که آخر هفته گفت: - اول لـذت رو تعریـف کنیـد تـا بعـد سـر اینکـه ج
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_چهارم
- خوبه که این قدر ایده آل گرا هستند. حالا به نتیجه هم رسیدید؟
پرتقال را از دستش می گیرم و می گذارم دهان خودش. سرش را عقب می کشد:
- ا مهدی برای تو پوست کندم.
- بدون تو مزه نمی ده خانمم. میدونی که...
- بحث لذت، اثر گذاشته ها!
خنده ام می گیرد و متأسف می شوم. حرف بچه ها و خواسته شان درست است، اما از این حرف درست، سوء استفاده کرده اند و چنان کارهای انحرافی تعریف کرده اند که همه ی عالم را به فساد کشیده اند.
- نه خیر پیش ما هم که هستی حواست پیش بچه هاته.
دست می کنم و موهایش را به هم می ریزم. دستم را می گیرد و موهایش را صاف می کند.
- لذت رو تعریف نکردی ها.
- تعریف نداره که. مگه بوی عطر رو میشه تعریف کرد؟ ولی برای من لذت، یعنی محبت و آرامش تو. دستپخت های خوشمزه ی تو.
سرش را می اندازد پایین و با لبخند می گوید:
- یعنی فسنجون درست کردن من، یعنی شیره مالیدن سر من برای رفتن کوه با بچه هات...
می خندم...
- من اهل شیره مالیدنم؟
- نه، شما تولیدی شیره داری. با این زبون بازی هات.
یک تکه سیب می گذارم دهانش و تا بخواهد قورت بدهد، فرصت می کنم صورت اخمو و چشم غره هایش را ببینم.
- بچه ها بیایید مامان براتون میوه پوست کنده!
زود قورت می دهد و می گوید:
- وای... بدویید بخورید که بابا قول داده بریم خونه ی مادر جون!
تا بخواهم اعتراضی کنم و نظری بدهم، می رود که زنگ بزند. این هم خوب است. لذتیست دیگر...
***
وقتی که می نشینم پشت میز و این کتاب و دفتر لعنتی را باز می کنم، حواسم هزار جا که نباید می رود. کتاب شیمی را پرت می کنم و بلند می شوم. این هفته هم نمی روم که راستا بشود یک ماه. کاش اخراجم کنند؛ هر چند که با بودن مهدوی، محال است. چند روز است هر روز تماس می گیرد که شروع کنم. شروع چی؟ درس که معلوم نیست نهایتش چه می شود. مادر هم کلید کرده برای نرفتن ها و نخوردن ها و نخوابیدن هایم. وقتی می خوابم همه اش خواب می بینم که دست و پایم را بسته اند و دارند درون قبر می گذارندم. جایی که نمی خواهمش. مرطوبی خاک، بدنم را به لرز می آورد. خاک باران خورده ای که بوی عجیبی دارد و مرا در خودش محو می کند. دنبـال جوراب هایم می گردم تا بپوشم. اتاقم بی صاحب شده از به هم ریختگی. لباس هایم را می پوشم و مقابل آینه می ایستم. شانه را که بالا می آورم تازه خودم را می بینم، از روح هم وحشتناک تر شده ام. شانه را می کوبم به آینه و فرار می کنم. پا که از خانه بیرون می گذارم، روبه رو می شوم با مهدوی.
- ا، سلام کجا ان شاءالله؟
- سر قبر فرید!
- الآن؟
- مشکلی هست؟
- نه، خب پس بیا سوار شو با هم بریم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_چهارم - خوبه که این قدر ایده آل گرا هستند. حالا به نتیجه هم رسیدید؟ پرتقال
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_پنجم
همراهم می آید تا کنار قبر فرید. می نشینم و می نشیند. بـا انگشـترش چنـد ضربـه روی سـنگ قبـر می زند و بعد انگشتانش را می گذارد و زمزمه می کند. با گل های پرپر روی قبر، خودم را مشغول می کنم. کاش میشد فرید چند ساعتی برمی گشت و کمی از فضا و حالات آن جا برایم حرف می زد. اصلا مجهول بودن، خودش ترس و دلهره می آورد. سـرم را بالا می آورم. سرش پایین است. می گویم:
- یه چیزی می خوام بگم که گفتنش خیلی سخته! ولی خب...
تمام گلبرگ هایی را که چیده ام به هم می ریزم. زندگی هم همین است. فضایی که برای من چیده شده بود تا به قول آقا معلم، بیشترین لذت را از آن ببرم، یک چیدمان قشنگ و حساب شده، من با دستانم به هم ریختمش. ساکت مانده است. ادامه می دهم:
- ما حرف هایی رو که می زنی می فهمیم؛ اما تغییر خیلی سخته. مشکل بزرگ همینه که پای کار و انجام که می رسه، کمی سخت می شه. اینو قبول داری که؟
حرف نمی زند. دستش را که روی قبر دارد می نویسد، نگاه می کنم. به سختی می خوانم:
- قبول دارم. سخت است.
راحت می شوم. نمی خواستم بشنوم حرف های شعاری و نصیحتی را. دلم می خواست که حرف بزنم:
- گاهی فکر می کنم که خدا اصلا چرا آفرید که بخواد این طور بد قلقی از مخلوقاتش ببینه. دلم برای خدا می سوزه. به یکی محبت کنی و برگرده دوتا دهن کجی بهت بکنه و بره، ولی تو باز هم ادامه بدی. گاهی هم دلم برای خودم می سوزه. همش درگیری و ناراحتی، باید تحمل کنم. سه روز اگه خوش باشم، روز چهارم، یکی از همونایی که دل خوشیم بوده، حالمو می گیره. یه دور اگه با یکی شراکت کنم، آخرش یه کلاه گشاد رو سرم می بینم که تا چشمام پایین اومده. وقتی یکی رو حال گیری می کنم، بعدش از تو خودم منفجر می شم. دلم برای خودم می سوزه. می فهمی؟
حتما می فهمد که سکوت کرده است. هر چند که مطمئنم چون مثل ما نیست، خیلی هم نمی تواند درست درک کند که چه می گویم. سرم را رو به آسمان بلند می کنم. این جا که ساختمان ها نیستند چه آسمان پهنی دارد.
- اما مامان و بابامو می بینم که چقدر تلاش می کنند تا پول بیشتری جمع کنند و برای زندگی بهتر این پول رو زیادی خرج می کنند. وقتی اسم مرگ می آد، دست و پا می زنند که سالم بمونند، چون از هر چیزی که بوی نیسـتی بده ترس دارند. مهدی من نیومدم که بمیرم. باور می کنی که کنار همه ی چیزهایی که قبول نداریم، وقتی اسم مرگ می آد صدقه می دیم؛ صدقه ای که خدا گفته... من رو می فهمی مهدی؟ من ابدیت رو دوست دارم!
نگاه پر اشکش را بالا می آورد و دستانش را دور پاهایش حلقه می کند و لب می گزد. صورتش در روشنایی روز، مهربانتر است. چرا این قدر آرامش دارد! نگاه که می کند انگار این حالش را ذره ذره تزریق می کند به من.
- قبول داری که نمی تونم از خوشی ها بگذرم. تو خودت اصلا خوشی کردی؟ بالاخره با جمع دوستات یه سری برنامه ها، یه سری کارها...
انگار خجالت می کشم. تعارف چه می کنم؟
- منظورم اینه که حداقل یه تیماری، سیگاری، روابطی، نوشی، نیشی...
لب هایش را از هم باز می کند که حرفی بزند، اما دوباره می بندد. خوب است که می گذارد فقط من حرف بزنم.
- این بیست سی روزه، خیلی فکر کردم. همه ی لحظه هام خالی از خودم بوده. خیلی اذیت شدم. اما به یه چیزی رسیدم؛ اینکه دوست ندارم زندگیم بی لذت باشه، لذتی که بعدش غم و ناراحتی خودم یا طرفم نباشه. خدا رو نمی شناسم، اما نمی خوام نمک به حروم باشم؛ حداقل به خاطر خودم که زندگی بی عقل رو قبول ندارم. می خوام...
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_پنجم همراهم می آید تا کنار قبر فرید. می نشینم و می نشیند. بـا انگشـترش چنـد
#از_کدام_سو
#قسمت_آخر
چه می خواهم؟ مهدی حرفم را فهمید یا نه؟ خواستن یا نخواستن من را می تواند درک کند؟ نگاهش را از صورتم جدا می کند و به بالا می کشد. چشم هایش حرف هایی دارد که به زبان نمی آورد. نگاهش را پایین می آورد و نگاهم را می گیرد. سخت شده ام. دارم فکر می کنم که من هیچ وقت قبول نکرده ام که خالقم مربی ام باشد؛ اما چند سالی زیر نظر مربی خاص بدن سازی کار کرده ام. گفت و شنودش برایم سخت است. من مربی پذیر هستم، اما خالق گریزم. شاید به خاطر آسان گیری خودش است یا ندید گیری هایش. یک بار اگر مثل مربی بدن سازی ام مقابل حرف گوش ندادن، تندی کرده بود، یک بار اگر مثل او، مقابل بی نظمی هایمان تعطیل کرده بـود، یک بار اگر جریمه ی سنگین بریده بود، الآن اینجا نبودم. این تقصیر اوست، یا سر به هوایی من؟ باید همراهی می کردم یا مثل حالا سوء استفاده؟ با گذشته ام چه کنم؟ این را بلند می پرسم:
- با دلبستگی هام چه کنم؟ با همه ی کارهایی که هر وقت خواستم انجامشون دادم؟ یعنی اون وقت ها برای کی کار می کردم؟ حرف کی رو می شنیدم؟ مهدی، من باید یک زندگی رو تصفیه کنم و دوباره شروع کنم، درسته؟
لبش را جمع می کند، نفس عمیقی می کشد. سکوت می کند؛ اما سکوتش مثل سکوت فرید مرگبار نیست.
سوار ماشین هم که می شویم، همین طور آرام می ماند. وقتی ترمز می کند، تازه در خانه مان را می بینم. تا اینجا همه اش مرور می کردم. همه ی کارهایم، حرف هایم، اعتقاداتم را زیر و رو می کردم. دستش را روی فرمان دراز کرده است. مقابلش را نگاه می کند. پیاده می شوم. در را نمی بندم. یک کلام می خواهم تا بفهمم چه کنم. دوباره روی صندلی می نشینم. نگاهم نمی کند.
- دنیایی که من توش زندگی می کنم، تعریف متفاوتی داره. پدر و مادرم، فامیل و دوستام، همه، اصل و فرع رو این طور که دیدی می بینند؛ پول و زیبایی و هر چیز دیگه ای که خودت خوب می دونی. اما دنیایی که خدا ترسیم می کنه، اصلا حال و هوای دیگه ای داره. باید انتخاب کنم. خیلی کمکم کردی. خیلی حرف ها زدی، اما یه چیزی بگم...
نمی گویم. نمی توانم بگویم. خودش لب باز می کند و می گوید:
- جواد جان! من این همه نیامدم و برم که به تو چیزی رو القا کنم. امروز بهتر از هر روزی. این برای من کافیه. ولی هر وقت که خواستی بیا. بالاخره دیدار دو تا دوست، دل چسبه. فقط بدون که خدا خودش گفته: هیچ اجباری تو روش زندگیت نیست. خدا فقط راه و بیراهه رو برات مشخص کرده. خواستی مسیر آسمون رو برو،
نخواستی هم، مسیر سرسره ی دنیا رو برو. فقط بدون که انتخاب با خودت بوده. اختیار داشتی و آزاد هم هستی. اگه همه ی دنیا اشتباه کردند، مجوز برای اشتباه کردن تو نیست. خالقت تو رو فهیم می خواد، نه یک بازیگر پر نقش تقلبی.
دنده می زند. دستش را دراز می کند. آنقدر دست نمی دهم تا نگاهم کند. پیاده می شوم و می رود. کوچه خلوت و ساکت است. باد سردی بین برگ های درخت ها می پیچد. سردم می شود. نگاهم را تا آسمان می کشم، اشعه های خورشید از پشت ابرها راه گرفته اند و گرمای شیرینی را در فضا می ریزند.
راه می افتم مخالف جهت خانه. از کدام سو بروم؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#از_کدام_سو
#پس_نوشت
تموم شدن یه رمان کجا🤔
تموم شدن یه فرصت بزرگ کجا...😰
یه فرصت چند ساله... چندین ساله...
یادمون باشه بالای قسمت آخر عمرمون
نمی نویسن این روز آخره...😥
مثل فرید که...
همیشه خوشگل و باحال زندگی کنیم،😍😊
تا هر لحظه ای هم که تموم شد،
خوشگل تموم شده باشه...🙂
#سوت_پایان_مسابقه
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
☘️مردى مهمانِ مُلّانصرالدّين بود. از مُلّا پرسيد: " شما اولاد داريد؟ "
مُلّانصرالدّين جواب داد: "بله! يك پسر دارم."
مرد گفت: " مِثل جوانهاى اين دور و زمونه دنبال جوانگردى و عمر هٓدٓر دادن كه نيست؟ "
مُلّا گفت: " نه! "
مرد پرسيد: " اهلِ شربِ خمر و دود و دٓم و اين جور چيزهاى زشت كه نيست؟ "
مُلّا جواب داد: " ابٓداً! "
مرد گفت: " قماربازى هم كه نمى كند؟ "
مُلّا گفت: " خير! اصلاً و ابداً! "
مرد گفت: " خدا رو كُرور كُرور شكر! بايد به شما به خاطر چنين فرزند صالحى تبريك و تهنيت گفت: " آقازاده چند ساله است؟ "
مُلّانصرالدّين گفت: " شير مى خورد. همين چند ماه پيش او را خدا داده به ما😂😂
🍁
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_یکم دوسه روز به رفتنمان به مسافرت مانده
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_دوم
صدای آشنایی به گوشم میرسید که مدام مرا صدا میکرد ,چشمانم را باز کردم ,رامین بالای سرم ایستاده بود .سریع پتو را روی سرم کشیدم و گفتم:
- تو اینجا چه اینجا چی میخوای؟؟ مامانم کجاست؟
-صبح بخیر.خاله گفت صدات کنم. خودشون رفتن تو حیاط ,فکرکنم مهمون اومد واستون .حالا چرا زیرپتو مخفی شدی؟ درضمن در اتاقت باز بود منم اومدم داخل .فکرکنم یه ده دیقه ای میشه که صدات میکنم .چقدر خوابت سنگینه؟
-باشه ممنون که بیدارم کردی حالا برو بیرون دفعه بعد هم حتی اگه در باز بود بدون اجازه من داخل تشریف نیار.برو منم الان میام
رامین که از رفتارمن متعجب شده بود با حالت تمسخر گفت:به قول شما ایرونی ها چشم ارباب .امری دیگه؟
و بعد در حالی که زیر لب ایتالیایی بلغور میکرد از اتاق بیرون رفت.
پنجره اتاقم را باز کردم تا کمی هوای تازه استشمام کنم که پویا را در مقابل چشمانم دیدم در حالی که لبخند برلب داشت و به اتاق من چشم دوخته بود .با خوشحالی برایش دست تکان دادم و بعد با عجله لباس مناسب پوشیدم و چادر به سر کردم و به سوی حیاط رفتم.
وقته به طبقه پایین رسیدم ,پویا روی کاناپه نشسته بود .با دیدن من از جایش برخواست .در حالی که هدیه ای در دست داشت روبه من گفت:
-سلام ثمین خانم حالتون چطوره بانو ؟بفرمایید قابل شمارو اصلا نداره؟
-سلام خیلی ممنونم شماخوبید؟چه عجب از این طرفا ,نترسیدید گرگای محل بخورنتون؟
-من که همیشه اینجام و مزاحم خانواده
از طرز صحبت کردن پویا خنده ام گرفته بود هرچه سعی کردم که جلوی خنده ام را بگیرم ,نتوانستم و شروع کردم به بلند خندیدن .پویا که از رفتار من متعجب شده بود نگاهی به من کرد و همراه با من خندید .چنددقیقه بعد مادرم که از رفتار ما دونفر متعجب شده بود گفت:
-ثمین به چی میخندی اول صبحی؟ بجای خندیدن از پویا جان بخاطر هدیه اش تشکزکن ,فکرکنم باز یادت رفت.
-راستش داشتم به حرف زدن پویا میخندیدم ,تا حالا بامن انقدر رسمی حرف نزده بود
به پویا گفتم:
- شرمنده پویا جان یادم رفت بخاطر هدیه ات تشکرکنم .خیلی ممنونم
-قابلتو نداره بانو .راستی نمیخوای این آقای محترم رو معرفی کنی؟
-اوه بله البته.ایشون آقا رامین پسرخاله من هستند که دیروز از ایتالیا اومده .خب دیگه تا شما دونفر آشنا بشید من میرم و برمیگردم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_چهل_دوم صدای آشنایی به گوشم میرسید که مدام م
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهل_سوم
با سینی چای به سمت پویا و رامین رفتم .انها مشغول صحبت کردن بودند .سینی چای را روی میزگذاشتم و روی مبل نشستم.پویا نگاهی به من کرد و گفت:
-ثمین خانم تا حالا نگفته بودی پسرخاله به این خوبی داری؟
-رامین لبخندی زد و گفت :
-به قول عزیز خوبی از خودتونه پویاجان ,این از کم سعادتی من بوده که تا حالا با شما آشنا نشده بودم
-خواهش میکنم.راستش ما دوتا خانواده فردا قراره بریم شمال,خوشحال میشم که اگه شما هم با ما بیاید
-همسفربودن با شما برای من افتخار بزرگیه.چشم حتما میام
-خواهش میکنم منو شرمنده میکنید .خب با اجازه اتون من دیگه میرم.ان شاءالله فردا صبح میبینمتون
پویا رو به من کرد و گفت :ثمین جان قبل اینکه بیام پریا گفت بهت بگم اگه بیکاری بری باهاش خرید
-از طرف من از پریا عذرخواهی کن .امروز کمی بی حوصله ام و کاردارم.
-اتفاقی افتاده .کمکی ازمن برمیاد
-_نه چیزی نیست یکم استراحت کنم خوب میشم
-باشه عزیزم.خب دیگه من میرم.فعلا با اجازه.
-خداحافظ
آن روز با اینکه پویا را دیدم ولی بازهم اصلا حال خوبی نداشتم .دلشوره عجیبی داشتم انگار قراربود اتفاق بدی برایم بیفتد .تمام روز در اتاقم دراز کشیدم .شب به اصرارمادرم برای شام خوردن به پیش انها رفتم.بعد از شام همگی توی حیاظ نشسته بودیم و مادز در آشپزخانه مشغول چایی ریختن بود.من که شدیدا بی حوصله بودم روبه پدرم کردم و گفتم:
-باباجون اگه ایرادی نداره من به اتاقم برگردم باید وسایل فردا رو اماده کنم
-دخترم یه خورده صبر کن رامین جان میخواد حرفی بزنه
-چشم باباجان
مادرم در حالی که سینی چایی در دست داشت به جمع ما اضافه شد .سینی چای را روی میزگذاشت و کنارمن روی نیمکت نشست.
رامین رو به پدرم کرد و گفت:
عموجان حالا که خاله اومده اگه اجازه بدید میخوام چیزی بگم:
-راحت باش پسرم.
-خب عزیزجون حالشون زیاد خوب نیست!ایشون از من خواستند تا به ایران بیام و ثمین رو با خودم به ایتالیا ببرم البته به عنوان همسرم.
میدونم که این حرفم جسارته و کمی شوکه کننده ولی خاله جون شما که خودتون میدونید از همون بچگی قرارازدواچ ما گذاشته شده و همه شما با این ازدواج موافقت کردید.حالا اومدم تا دیرنشده عزیزجون رو به آرزوشون برسونم البته باید بگم آرزوی قلبی خودم همینه.ثمین تو نمیخوای چیزی بگی؟
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️