eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
یادمان باشد با آمدن زمستان ، اجاق خاطره ها را روشن بگذاریم تا دچار سردی فاصله ها نشویم . . . #شب‌یلدا مبارک❤️ 🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_هفتم نگاه می کنم در عمق چشمان محبوبه که همه ی حرف ها را ساده یک جا گفت. دخترهای
سرم را گرم درس کرده ام، تا سر میترا را جدا نکنم. بی خیال که نشده ام، اما ساعاتی که کتابخانه نیستم با اکیپ سارا و دوستانش می چرخم. دوباره با سارا هستم، نه برای اینکه بخواهمش، برای اینکه این حال مزخرفم کمی بهتر شود. جواد شب و روز کنارم اطراق کرده تا جلوی خریتم را بگیرد. فقط وقتی با اکیپ هستم نمی آید. با اینکه نگین در جمع مان نیست باز هم نمی آید! - جواد! نگین رو هنوز می بینی؟ - نمرده که نبینمش! - منظورم اینه که میاد طرفت؟ تلخ نگاهم می کند و رو برمی گرداند. - من آدم دست دوم بردار نیستم. - تولیدی دست دوم که داری؟! رویش را با شدتی به سمتم بر می گرداند که هنگ می کنم: - هوی... وحشی! - خفه شـو آرشـام، مـن اینقـدر بی غیـرت نیسـتم کـه ایـنکار رو بکنـم، تـا حـالا هـم اگـه بـا ایـن هرزه هـا بـودم الآن دیگـه نیسـتم. اون موقـع هـم پسـتی و رذلـی نکـردم و بـا فریـد هـم موافـق نبـودم. می فهمی نفهم؟ از چشمانش سرخی و حرارت بیرون می زند. سکوت می کنم و هر دو رو برمی گردانیم. دستی به صورتش می کشد می گوید: - سیگار داری؟ فندکم را زیر سیگارم می گیرم و تعارفش می کنم. نگاه به سیگار می کند و پس می زند، دیوانه شده است. می گوید می خواهم و بعد هم پس می زند. دخترها خودشان ول و آواره هستند که ما هم اینطوری به آه و ناله افتاده ایم، سخت است از بغل یکی که دارد با آن صورت آرایش کرده ی لامصب و آن اندام بی پدرش دلبری می کند چشم ببندی و رد شوی! - ایـن مهـدوی یـه حرفـی بـرای خـودش می زنـه. آدم باشـی... نمی شـه کـور باشـی کـه، د خـب ننـه باباهاشـون ایـن زر زروهـا رو جمعشـون کننـد تـا مـام مثـل آدم باهاشـون برخـورد کنیـم نـه مثل یه... - دیگه خفه نشی خودم خفه ت می کنم آرشام! دستم را می کوبم توی دهنم: - تو از مهدوی دیکتاتورتری جواد، حرف حق که می زنم حداقل فحش نمی خورم، تو فقط می خوای همه رو خفه کنی! - اونا ارزون کردن من و تو چرا باید بخریم. - هه نکنه می خوای مثل مهدوی به خودت فشار بیاری! نفس عمیق می کشد، چندبار پشت سرش را می کوبد به دیوار و می گوید: - َاون خیلـی مـرده، جوون مـرد رو بلـد نبـودم تعریفشـو، اصـلا نمی فهمیدم یعنی چی... - اینـو خـوب اومدی، کلا فکرش درسـته. هر کی ام کنارش ریپ می زنه، این مهدوی سوءاستفاده نمی کنه! - مثـل مـن و تـو هـم فکـر نمی کنـه کـه بگه خودشـون خرابنـد به ما چه؟ . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_هشتم سرم را گرم درس کرده ام، تا سر میترا را جدا نکنم. بی خیال که نشده ام، اما س
در دفتر را می بندم که نگاهم می افتد به مصطفی، یک وری تکیه داده به دیوار و سرش پایین است، در را قفل می کنم و می گویم: - یعنی اگه شما رو تعطیل نکرده بودیم برای کنکور، اینقدر توی مدرسه بودی که الآن هستی؟ می خندد و دست می دهیم. - کارتون دارم! - از ظواهر کاملا پیداست. تا می دون بیا باهام. سوار که می شویم، می چرخد سمت من و می گوید: - یه دخترخاله دارم. - بسم اللهی! فضاسازی ای! اجازه ای! ... - اسمش شیرینه! مصطفای همیشگی نیست. فضایش هم عوض نمی شود، حالیش هم نیست که از صبح تا الآن داشتم با والدین گرامی بچه ها چانه زنی می کردم. - دو سالی از من کوچک تره، دوم دبیرستان می خونه! - امروز رو خدا به خیر کنه، تو سومین نفری هستی که داری برای دخترای فامیل ازم می پرسی! - نه... من برای خودم می پرسم، کاری به دخترا ندارم. صبر می کنم تا ادامه بدهد. - خیلی داره به پر و پام می پیچه! مصطفی هم در کوزه افتاد. - من خیلی محلش نمی ذارم! نه، پس هنوز کوزه گری است که نیفتاده و زنده است. - خیلی باهاش یک فکر نیستم! - یعنی اگه یک فکر بودی، الآن اینجا نبودی؟ سکوت می کند، خیلی طولانی، از میدان هم رد می کنم و می روم سمت خانه مان. دارد از مسیر خانه و کتابخانه دور می شود. - حتی اگه هم فکرم هم بود من نمی خوام ایـن مدل رابطه داشته باشم، دلم می خوادا، خودم نمی خوام... جلوی خنده ام را می گیرم، با این حال مصطفی، بدترین واکنش، خندیدن است. دل، همان خود است. باید می گفت: نفسم می خواهد، هوسم دارد بال بال می زند که برود سراغش، اما دلم راضی نیست. - چرا؟ - چرا نمی خوامش؟ یا چرا رابطه رو برقرار نمی کنم؟ - هر دو تاش! - راستش بابا و مامان من معمولی ازدواج کردند، یعنی خب قدیمیا انگار موفق ترند تو زندگی هاشون، معمولی و طبق یه روال رفتنـد جلـو. الآن بابام برا مامان می میره. مامان هم که نگفتنی! من یـه زن می خوام که اینطوری زندگی کنه. حاضرم ایـن عذابی که الآن دارم می کشم تا سالم بمونم رو، تحمل کنم اما یه عمر مثل مامان و بابام زندگی کنم. - هر دوتاش نمی شه؟ - من تجربه نکردم، امـا الآن بچه های خودمون خیلی لنگ درهـوان، هـر روز بـا یـه اکیـپ دختر مچ میشـند و بـه هـم می زننـد، دختـرا هـم چهارتا یکـی وصلند. من آدم متحجـری نیستم اما دوست دارم طرفم سالم باشه و برای خودم، اشتراکی وحشتناکه! کلمه ی افتضاحی به کار برد مصطفی،«اشترا کی»هم شد کلمه؟ خاک بر سرش با این حرف زدنش. حالم را بد می کند. ماشین را می کشم کنار خیابان و پیاده می شوم آب بخورم، از تصویر وجوه اشتراکی مردان و زنان جامعه ام قلبم به درد می آید، واقعیت کثیفی است. دوباره که سوار می شوم می گوید: - من دلم می خواد حس های طرف مقابلم ناب باشه و تا حالا به کسـی هم نگفته باشـه، خودم هم همینو دوسـت دارم. زندگی شـخصی رو، بـه شـخص تقدیـم کنـم، نـه بـه ده نفـر تعارف کرده باشـم. حتی نگاه محبتی رو هـم می خوام فقط به کسی بندازم که می دونم محبتش رو خرج ده تای دیگه مثل من نکرده. مصطفی با این فکرش، از همین حالا در عذاب است تا ازدواج کند. جنگش شروع شده است، هر روز و هر لحظه؛ ده تا ده تا مدل و قیافه جلویش رژه می روند و مصطفی باید دلش را رصد کند که دنبالشان راه نیفتند، چشمش را بپاید که همراهشان کشیده نشود و فکرش را که دربه در نشود. کارش سخت است، از هر جنگی سخت تر است. دشمن درونت دارد بی وقفه می کوبد و تو باید حواست دائم جمع باشد، همه اش به خودت هشدار بدهی، مخصوصا با این فضای مجازی که تا توی رختخواب همراهت هست و با فیلم و تصویرها یک لحظه همه ی دارایی ات را که به زحمت در جنگ های تن به تن نفس و دل و عقلت، جمع کردی، نگیرد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_نهم در دفتر را می بندم که نگاهم می افتد به مصطفی، یک وری تکیه داده به دیوار و س
- چه کار کنم؟ - با؟ - برای شـیرین نمی تونم کاری کنم، چون اصلا قبول نداره مدل فکـر منـو، آزادی و راحتـی مدلشـه، بـا خـودم چـه کار کنم کـه دارم اذیت میشم. پدرم داره در میاد! - اولشه که مصطفی جان! برمی گردد طرفم و نگاهم می کند. بهترین حسی که الآن دارد این است که دلش می خواهد مرا بزند با این جوابم. اما الآن مصطفی بچه نیست که بخواهم سرش شیره بمالم و بگویم «نازی... عزیزم. غصه نخور.» باید بشناسد دنیا را! آرامش دو دنیا را اگر می خواهد باید تمام حواسش به خودش باشد و نفس خبیثش و الا که بر باد هواست تمام زندگیش. نگاه از خیابان می گیرم و لحظه ای چشم به صورتش می دوزم. مات خیابان است. - توقـع نـداری کـه گولـت بزنـم، بگـم نـه مصطفی جـان! همه چیز زود حل میشه. دو روز دیگه شیرین آدم میشه. تا دو روز دیگه تـو هـم بـرای همیشـه پیـروز میشـی و دو روز بعدتـرش هـم ازدواج می کنی ماه... راهنما می زنم و می پیچم توی کوچه و زیر درخت پارک می کنم. سکوتش یعنی که مستأصل است. تلفنم زنگ می خورد، محبوبه است: - سلام، کجایید؟ - سلام بر اهل خانه، کجاش که دم درم، فقط با تأخیر میام بالا، شما غذا بخورید. - فحـش دادن هـم بلـد نیسـتی! منتظـر می مونـم. اگـه می خـوای مهمونتم بیار بالا. غذا هست. - مدیونی اگه فکر کنی من تو رو نمی پرستم! - دیوونه، تا نیم ساعت دیگه! گوشی را که قطع می کنم، مصطفی تکیه می دهد به در ماشین و می گوید: - ناامید شدم و راستش... می ترسم! تکیه می دهم به در ماشین. - نـه ناامیـد بشـو، نـه بتـرس! میگـن آدم قویـه، شـیطون هـم دسـت و پنجه ش مثل گربه اسـت؛ با فشـاری می شکنه. می مونه هـوای نفسـت کـه داره التمـاس می کنـه شـیرین رو تحویـل بگیـر، زندگیت رو تلخ نکن که اونم نه سر این مسئله، سر هر مسئله ی دیگـه ای کلا کارشـه. بـه یکـی میگـه فحـش بـده، بـه یکـی میگه دروغ بگـو، یکـی رو هـل میده حروم خوری کنه، تکبر یکی رو بالا می کشـد کـه نمـاز نخونـه... اووه... خـودت بشـمار دیگـه، الآن افتـاده بـه جـون جوونـای مـا کـه قیـد خـدا رو بزنند برند سـراغ شـور شهوت و حالشو ببرند. بعله، به راحتی... - اذیـت نکنیـد آقـا، یـه بـار می گیـد سـخته، یـه بـار می گیـد به راحتی؟! - باشـه، دلـت می خـواد فقـط از سـختیش بگـم، از راحتی هـاش نگم، نمی گم، پس تمومه، بریم ناهار! می خواهم در را باز کنم، اما وا کنشی نشان نمی دهد. - دخترخالمـه، دائـم رفت و آمـد داریـم، جلـوی چشـممه بـا همـه بد پوشـیدن ها و ادا و اطواراش. شـماره مو داره، دائم پیام میده، عکـس می فرسـته، شـماره مو عـوض می کنـم دو هفتـه بعـد گیـر مـی آره. گوشـیمو خامـوش می کنـم بـه بهانـه ی شب نشـینی کـه میان پالس میده. از اتاق بیرون نمی آم، میاد توی اتاقم... داره خفه م می کنه. شیرین نه ها... می دونید دیگه. مصطفی دارد می جنگد. این بزرگترین جنگ ماهاست. سخت ترین کار؛ ایستادن مقابل هوای نفس است که مدام می گوید خط قرمز هایی را که خدا معین کرده رد کن. ا گر رد کنی لذتی می بری عجیب! و عجیب این است که این لذت اینقدر کم است که به ساعتی تمام می شود و تازه دوزاری ات می افتد که چه غلطی کردی؟ یا شاید هم کمتر از لحظه، مثل فحش که می دهی. لذتش به ثانیه هم نمی کشد. آرام که نمی شوی هیچ، خوی لگدپرانی حیوانی ات بدتر اوج می گیرد. سکوتم را که می بیند با التماس می گوید: - یـه راه حلـی کـه یه خـورده کمکـم کنـه، یـه در فرجـی بـرام بـاز بشه... اگر صورت معصوم و نگاه معصوم ترش نبود. اگر عزم و اراده اش را قبول نداشتم نمی گفتم. اما گفتم: - مصطفـی چمـران رو می شناسـی؟... عبـاس بابایـی چـی؟... امامـت رو، امـام زمانـت رو چه قـدر می شناسـی؟... نمـاز می خونی؟ زل زل نگاهم می کند . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️🎂❄️ صدای یک پرواز🕊 فرود یک فرشته😇 شروع یک معراج💙 و شروع یک زندگی🥰 سال روز زمینی شدنت مبارک 🎂 دوست دی ماهی من ❄️💙❄️ تولدت مبارک❄️🎂❄️ 🍂|❀  @ROMANKADEMAZHABI 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد بابا تنهام نذار.باباااااا ماماااان من
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم . کمی گیج بودم ,به اطرافم نگاه کردم. رامین مثل سابق روی مبل بخواب رفته بود. کم کم همه حرفهای رامین را به یاد آوردم اشکهایم راه خود را بازکرده بودن و روی گونه ام میغلتیدن و فرو می ریختند.. میخواستم من هم انها را تا دیار باقی همراهی کنم . از تخت پایین آمدم .سوزشی تمام وجودم را فرا گرفت . نگاهی به دستم کردم تازه متوجه سِرم دستم شدم که حال کنده شده بود و خون همانند رودی از دستم جاری بود . رامین از صدای تخت بیدار شد و به سمتم آمد و گفت: _ثمین جان چرا پاشدی؟بیا روی تختت دراز بکش ببین با دستت چیکار کردی؟ _رامین منو ببر پیش خانواده ام .من باید برم پیششون. -عزیزمن کجا ببرمت .هواپیما سقوط کرده .چرا متوجه نیستی؟ در حالی که فریاد میزدم گفتم: _اره من نمیفهمم.من خانوادمو میخوام .منو ببر پیششون. _باشه عزیزم .آروم باش ,بزار بگم پرستار بیاد دستتو پانسمان کنه.سرمت که تموم شد میریم خونه _نه همین الان منو ببر -باشه بزار حداقل من خون دستتو پاک کنم ,باشه میریم رامین بعد از تمیز کردن دستم ,مرا به خانه برد . صدای گریه از گوشه به گوشه خانه به گوش میرسید. وقتی وارد خانه شدم خاله در حالی که گریه میکرد به سمتم امد و بغلم کرد و گفت: _ثمین ببین چطور بی خواهر شدم ,بی پناه شدم .خواهردست گلم سوخت.این روزگار نامروت نذاشت حتی برای بار آخر ببینمش .خواهرم آرزوش بود تو رو با لباس عروس ببینه ولی آرزو به دل مرد. از آغوش خاله جداشدم و به سمت اتاقم رفتم. غم تمام وجودم را گرفته بود .حتی گریه هم آرامم نمیکرد حتی نمیتوانستم نبودشان را تصور کنم. هرچیزی که دم دستم بود را شکستم.همه چیز را به دیوارمیکوبیدم ولی این غم نشسته به دلم کم نمیشد. باصدای شکستن آینه اتاقم همه فامیل به اتاقم آمدن رامین در حالی که دستانم را گرفته بود مرا در آغوش کشید تا به خودم صدمه نزنم.انقدر جیغ زدم و به سر و سینه رامین مشت زدم که دیگر توانی برایم نماند. درآغوش رامین بی حال شدم ,با کمک رامین روی تخت دراز کشیدم و کم کم بخواب رفتم. دوباره خواب بابا را دیدم که دست مامان و سهیل را گرفته و با خود میبرد. هرچه او را صدا میکردم انگار صدایم را نمیشنید ولی من بلند تر فریاد میزدم:بابا بابا منو تنها نذار ,تو رو جون مامان منو تنها نذار. با صدای قربان صدقه رفتن خاله با وحشت از خواب بیدارشدم. خاله مرا در آغوش کشید و گفت: _الهی خاله قربونت بره .اینقدر بی تابی نکن عزیزدلم .نترس من پیشتم. _خاله دیدین بدبخت شدم .دیدین منو تنها گذاشتن و رفتن .خاله یتیم شدم .خاله چطور دلشون اومد بدون من برن.این انصاف نیست که من نتونم حتی برای بار آخر ببینمشون .دلم برای مامان سلاله ام ,برای شوخیای باباتنگ شده .خاله دلم پرپر میزنه واسه بلبل زبونیای داداش کوچولوم,برای دستای کوچولوش.خاله نبودی ببینی روزی که میخواستم بیام چقدر التماسم کرد تنهاش نذارم.کاش قلم پام میشکست و تنهاش نمیگذاشتم.حالا بدون اونا چطوری زنده بمونم و زندگی کنم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_یک وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم
📚 📝 (تبسم) ♥️ در حالی که فریاد میزدم گفتم: _چرا خدا؟چرا؟مگه سهیل من چقدر سن داشت . این انصافه که تو پنج سالگی خاکستربشه. خدااصلا چرامن؟ من که همیشه مطیعت بودم کجا رو اشتباه رفتم که باید حالا اینقدر تنها بشم؟ چرا همه رو باهم ازم گرفتی خداااا؟ رامین که صدای داد و بیداد مرا شنیده بود هراسان وارد اتاق شد و گفت: _ثمین جان آروم باش عزیزم .با بیتابی کردن تو اونا زنده نمیشن.تو اینجوری فقط داری اونا رو آزارمیدی.آروم باش عزیزم. در حالی که اشک میریختم گفتم: _رامین دلم آغوش عزیز رو میخواد .منو بب پیشش .عزیزبوی مامانم رو میده رامین با ناراحتی سرش رو انداخت پایین و گفت: _ثمین......عزیز _چرا حرف نمیزنی عزیزچی؟ _خب, عزیز ,یکم حالش خوب نبود بردنش بیمارستان. _رامین راسنش رو بگو باز چه خاکی به سرم ریخته _ثمین جان عزیز وقتی خبر رو شنید سکته کرد الان هم تو کماست. _ای واااای.خدایا دیگه تحمل یه داغ دیگه رو ندارم .خدایا بی کس ترم نکن.خدایا بهم رحم کن. باگریه گفتم: _خاله ,رامین لطفابرید بیرون میخوام تنها باشم. بعد از این که آنها را از اتاقم بیرون کردم در اتاق رابستم و پشت درنشستم و به حال بی کسی خودم زارزدم ولی از آتش غم وجودم کم نمیشد بلکه بیشتر دز وجودم زبانه میکشیدو مرا می سوزاند. انقدر سرم را به دیوار کوبیدم که خون از گوشه پیشانیم به راه افتادولی انقدر درد قلبم عمیق بود که درد پیشانی شکسته ام در برابرش هیچ بود.بخاطر اینکه خون زیادی از پیشانیم ام جاری بود دچارسرگیجه شدم و دوباره در تاریکی فرو رفتم. وقتی به هوش آمدم روی تخت خواب بودم.سرم درد میکرد .دستم را روی سرم گذاشتم که متوجه پانسمان سرم شدم.از بیرون صدای همهمه می آمد .از پنجره به بیرون نگاه کردم .آدم هایی سیاه پوش در رفت و آمد بودند. صدای گریه خاله حنانه به گوش میرسید. من دوباره چشمه اشکم خشکیده بود,مات و مبهوت بدون توجه به صداهای اطراف به گوشه ای زل زدم . کسی به در اتاقم میزد ولی برایم مهم نبود .وقتی دید جواب نمیدهم وارد شد. رامین درحالی که صدایم میزد کنارم نشست و گفت: _خوبی؟ _(سکوت) _درد نداری؟میخوای واست قرص مسکن بیارم؟ _سکوت _عزیزم یه حرفی بزن .نگرانتم میشه فقط کمی غذا بخوری ؟ _سکوت رامین که از دستم کلافه شده بود پوفی کرد و از اتاق بیرون رفت. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️