📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد بابا تنهام نذار.باباااااا ماماااان من
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هشتاد_یک
وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم .
کمی گیج بودم ,به اطرافم نگاه کردم.
رامین مثل سابق روی مبل بخواب رفته بود.
کم کم همه حرفهای رامین را به یاد آوردم
اشکهایم راه خود را بازکرده بودن و روی گونه ام میغلتیدن و فرو می ریختند..
میخواستم من هم انها را تا دیار باقی همراهی کنم .
از تخت پایین آمدم .سوزشی تمام وجودم را فرا گرفت .
نگاهی به دستم کردم تازه متوجه سِرم دستم شدم که حال کنده شده بود و خون همانند رودی از دستم جاری بود .
رامین از صدای تخت بیدار شد و به سمتم آمد و گفت:
_ثمین جان چرا پاشدی؟بیا روی تختت دراز بکش ببین با دستت چیکار کردی؟
_رامین منو ببر پیش خانواده ام .من باید برم پیششون.
-عزیزمن کجا ببرمت .هواپیما سقوط کرده .چرا متوجه نیستی؟
در حالی که فریاد میزدم گفتم:
_اره من نمیفهمم.من خانوادمو میخوام .منو ببر پیششون.
_باشه عزیزم .آروم باش ,بزار بگم پرستار بیاد دستتو پانسمان کنه.سرمت که تموم شد میریم خونه
_نه همین الان منو ببر
-باشه بزار حداقل من خون دستتو پاک کنم ,باشه میریم
رامین بعد از تمیز کردن دستم ,مرا به خانه برد .
صدای گریه از گوشه به گوشه خانه به گوش میرسید.
وقتی وارد خانه شدم خاله در حالی که گریه میکرد به سمتم امد و بغلم کرد و گفت:
_ثمین ببین چطور بی خواهر شدم ,بی پناه شدم .خواهردست گلم سوخت.این روزگار نامروت نذاشت حتی برای بار آخر ببینمش .خواهرم آرزوش بود تو رو با لباس عروس ببینه ولی آرزو به دل مرد.
از آغوش خاله جداشدم و به سمت اتاقم رفتم.
غم تمام وجودم را گرفته بود .حتی گریه هم آرامم نمیکرد حتی نمیتوانستم نبودشان را تصور کنم.
هرچیزی که دم دستم بود را شکستم.همه چیز را به دیوارمیکوبیدم ولی این غم نشسته به دلم کم نمیشد.
باصدای شکستن آینه اتاقم همه فامیل به اتاقم آمدن
رامین در حالی که دستانم را گرفته بود مرا در آغوش کشید تا به خودم صدمه نزنم.انقدر جیغ زدم و به سر و سینه رامین مشت زدم که دیگر توانی برایم نماند.
درآغوش رامین بی حال شدم ,با کمک رامین روی تخت دراز کشیدم و کم کم بخواب رفتم.
دوباره خواب بابا را دیدم که دست مامان و سهیل را گرفته و با خود میبرد.
هرچه او را صدا میکردم انگار صدایم را نمیشنید ولی من بلند تر فریاد میزدم:بابا بابا منو تنها نذار ,تو رو جون مامان منو تنها نذار.
با صدای قربان صدقه رفتن خاله با وحشت از خواب بیدارشدم. خاله مرا در آغوش کشید و گفت:
_الهی خاله قربونت بره .اینقدر بی تابی نکن عزیزدلم .نترس من پیشتم.
_خاله دیدین بدبخت شدم .دیدین منو تنها گذاشتن و رفتن .خاله یتیم شدم .خاله چطور دلشون اومد بدون من برن.این انصاف نیست که من نتونم حتی برای بار آخر ببینمشون .دلم برای مامان سلاله ام ,برای شوخیای باباتنگ شده .خاله دلم پرپر میزنه واسه بلبل زبونیای داداش کوچولوم,برای دستای کوچولوش.خاله نبودی ببینی روزی که میخواستم بیام چقدر التماسم کرد تنهاش نذارم.کاش قلم پام میشکست و تنهاش نمیگذاشتم.حالا بدون اونا چطوری زنده بمونم و زندگی کنم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️