📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_نهم بعد از همۀ این جریان ها، خانه نشین می شوم. هوای خانه تنها هوای پاکی است که حال
#سو_من_سه
#قسمت_دهم
فکر نمی کردم جواد با رفتن فرید اینطور لت و پار بشود. همه حالشان خوب شده بود و فقط همان یکی دو روز اول خراب بودند، اما جواد رفته بود توی خودش. موقع تشییع بهت زده فقط تابوت را نگاه کرد. نماز هم که خواستند به جنازه بخوانند، پوزخند زنان عقب ایستاد و نخواند.
هرچه هم لا اله الا الله گفتند، جواد هیچ نگفت. قبل از ماشین نعشکش هم خودش را رساند بالای قبر و چند دقیقه ای مات قبر و چالی اش بود.
همۀ ماها بَد ترسیده بودیم. راستش فرید خیلی فول تیپ بود. فول خوراک، فول هیکل. دلبری اش از نر و ماده، مخصوص خودش بود.
حال شکالت پیچ، کرده بودند توی یک پارچۀ ارزان قیمت سفید و چپاندند توی یک چاله.
من که اول و آخر دنیا برایم صفر شد. از وقتی که دیدم روی دهان و توی دماغش پنبه گذاشته اند، تمام معده ام به هم ریخت و خورده نخورده نهار ظهر را پشت درختچه ای بالا آوردم.
علیرضا گفت:
- با یک اعتقاد زندگی کرد، با یک اعتقاد دیگه دفنش کردن. چند چنده دنیا؟ دست کیه؟ چه خبره؟
جواد وقتی سنگ های سنگین را گذاشتند و خاک ریختند دیگر نماند. رفت.نبود. تا چند روز هیچ جا نبود. اینستا هم آن نمی شد و پیام ها تیک نمی خورد. مادرش شاکی بود، مدرسه نمی رفت...
قرار گذاشتیم جواد را از این حال دربیاوریم. یک هماهنگی کردیم و در خانۀ خالی سرش خراب شدیم. تعجب نکرد، اما تحویلمان هم نگرفت.
آرشام تیز شده بود روی حس های جواد. صدای موسیقی را که بلند کرد با اشاره اش جواد را هم کشیدیم وسط.
همیشه خوب می رقصید، اما این بار آرشام عروسک گردانی می کرد انگار.
بالا پایین چپ راست.
مثل سنگ سخت شده بود و هیچ نشان نمی داد، رنگش هم سفید شده بود و چشمانش سرخ که یکهو فرو ریخت. اگر آرشام زیر بغلش را نگرفته بود، سرش به کنار میز می خورد.
توی بیمارستان موبایل جواد دست من بود که زنگ خورد. به جای اسم و فامیل، کلمۀ "هست" افتاد.
فکر کردم شاید اسم هستی را مخفف نوشته. جواب که دادم صدای مردانه ای سلام کرد و سراغ جواد را گرفت. "مهدوی" بود. گفتم بیمارستانیم. باور نمی کردم بیاید. به ساعتی نکشیده آمد و اول باهمه مان دست داد و بعد رفت کنار جواد که بیهوش بود.
انگشتانش موهای جواد را خیلی نرم نوازش کرد. از ما نپرسید چی شد؟
چرا شد؟ فقط دست از سر موها و صورت و دستان جواد برنمی داشت.
حضورش مثل یک نسیم بود که به تن عرق کرده بوزد! نمی دانستیم چه بگوییم. دلم یک آرامشی گرفت، فقط همه اش میترسیدم که...
آرشام گفت:
- چیزی نخورده خیالتون راحت!
لب گزیدم از این چِرت آرشام. اما مهدوی حتی سرش را هم بالا نیاورد.
به کار خودش مشغول بود. آرشام دوباره با طعنه گفت:
- خونشون بوده، جایی خلاف نکرده!
باز هم مهدوی عکس العملش به ما نبود. سرش را خم کرد کنار گوش جواد و نشنیدم چه گفت. انقدر ماند تا مادر جواد آمد. هراسان بود و شالش افتاده بود و آرایشش هم پخش از گریه.
عقب کشید مهدوی و حرفی نزد. چند لحظه بعد جواد چشم باز کرد.
مهدوی پیشانی جواد را بوسید و میان سر و صدای مادر و پدر و خواهر جواد ترجیح داد برود.
بعد از این اتفاق، جواد هر روز یک حرفی داشت از مهدوی بزند... بچه ها نسبت به وجود و کارهایش آلرژی گرفته بودند.
اما نمی شد بگذرند از سؤالشان که " از برگزیدۀ قوم " چه خبر؟
بعد بچه ها سناریومی نوشتند؛
- "مهدوی هم چون موسای کلیم است که در میان قومش متحیر مانده است. حال که از آسمان بر آنان مائده ای چون غذای بهشتی فرود می آید غُر می زنند که ما را مائده ای زمینی ده!
بعد هم بچه ها هرچه دستشان بود را بالا میگرفتند که "از اینا از اینا" ، ومی خوردند.
- "عیسی از قومش پرسید اگر من برای شمایان معجزۀ الهی بیاورم شما آدم می شوید؟ همگان تایید کردند و تصدیق. چون غذا از آسمان فرود آمد. هیچی دیگه نشد که پا حرفشون بایستند."
جواد تا قبل از این اتفاق ها، همیشه با این مدل سناریوهای مسخره بچه ها همراهی می کرد. یکبار حتی گفت:
- خدائیش این همه کله گنده، این همه معجزه دیدند، بازم حرف خدا رو گوش نمیدن، اون وقت به مای جوون میگن: خفه شو !
گوش کن!
یکبار همین را به مهدوی گفته بود. مهدوی خندیده بود و سر به تایید تکان داده بود. جواد که اصرار کرده بود، مهدوی جواب داد:
- کی میگه اونا گنده بودن؟ مگه گنده بودن به مدرکه. اونی حالیشه و باشعوره که ضعف و تنهایی و نیاز خودش رو و قدرت و حضور و محبت خالق رو می بینه! اونا باد کردۀ آمپولی ان!!!
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_یازدهم
حالا من در اوج این بدبختی هایی که یکباره به گروه خورده بود، با کارهای علیرضا درگیر شده بودم. پناهگاهم شده بود خانه و گوشۀ دنج اتاقم. خوبیش این بود که اهالی سرزنشم نمی کردند و پدر این روزهای خرابی حالِ من بیشتر خانه می آمد. گاهی هم شبها صدایم می زد که برویم قدم بزنیم. حرف برای گفتن زیاد داشتم اما ... بعدها خیلی به خودم فحش دادم که چرا نگفتم و گذاشتم برای بعد از صحنۀ جنایت.
تازه آن وقت بود که پدر برای یک هفته حاضر نشد حتی جواب سلامم را بدهد...
ایستادم کنار دیوار. گوشه ای که دیده نشوم. من ببینم و آنها نبینند.
علیرضا و سه تا از دوستانش هستند. هم محله ای هستند. توی جوب همین محله به دنیا آمده اند، توی جوب همین محله بازی کردند، توی جوب همین محله درس خواندند و حالا هر چهارتایشان کنار جوب نشسته اند و دارند حرف مفت می زنند. صدایشان را نمی شنوم.
کم کم، اول صدای دوستان علیرضا بلند می شود و بعد هم خود علیرضا. به ضرب از جا در می رود و دو تا لگد حوالۀ یکی شان می کند و پا می کشد سمت خانه شان.
نمی روم و می مانم. هر سه فحش های شدید ناجالبی حوالۀ علیرضا می کنند و او هم یکی دو تا را جواب می دهد و...
صدای تهدیدشان که بلند می شود علیرضا دیگر برنمی گردد.
اکیپ اینها مثل اکیپ ما نبود. علیرضا در هر دو اکیپ است.اکیپ ما زیادی شاد می زد. ما خودمان برای خودمان برنامه می ریختیم. کسی نباید ما را مدیریت می کرد.
فرید همیشه می گفت خدا هم نمی تواند دستکاری کند روند ما را و بقیه با تکان دادن سر حرفش را تایید می کردند.
فرید خودش حس خدایی داشت. هوس می کرد بخرد، بخورد، بخوابد، بخندد، بشورد و آویزان کند، بمالد همۀ دنیا را به هم. انجام می داد دیگر. مثال چه کسی می خواست جلوی همه را بگیرد؟ قد و هیکل و زیبایی جواد، با همۀ چیزهای منحصر به فردش برای ما بتش کرده بود. پول و پلۀ زیاد، آزادی خداگونه و کار و... این حس را بیشتر کرده بود.
دلش می خواست، انجام می داد. تا... فرید مُرد. انگار یک خدا مرده بود. این، جواد را به هم ریخت. شایداگر فرید سرطان گرفته بود و کم کم جان می کند، اینطور به هم نمی ریخت جواد. خب خداها هم باید بمیرند دیگر. هضم می شد به مرور. اما یکهو، دسته جمعی، بالای قبر فرید... تصویر وحشتناکی بود.
جواد خدایی اش به هم خورد. البته رفت پیش مهدوی و نمی دانم چه گفت و چه شنید که بعدها مهدوی برایش شد مثلِ خدا. شبیه خدا.
منتهی این خدا با آن خدا فرق اساسی داشت. جمع ما دیگر نمی توانست برایش جوک بگوید. البته یک دو سه، چند باری هم رفتیم سراغ مهدوی. همه یک حالی بودیم مخصوصا آرشام که بعد از این رفت و آمدهای با مهدوی و بعد از دو دره کردن میترا بد و بدتر قاطی کرد. آرشام در حال وهوای خودش بود. خوشتیپ اکیپمان بود. هر وعده بیرون آمدنش مساوی می شد با دو ساعت مقابل آیینه ایستادن. اتوی مو بود که می سوخت. شرکت های خارجی اختصاصی با تحویل درب منزل انواع و اقسام وسایل آرایشی، بهداشتی، توالتی در خدمت خانوادۀ آرشام بودند...
مادر آرشام هم مثل مادر جواد دوتا لب داشت، یک کیلو مو، دو سه تا جعبه لوازم آرایش.
البته بچه ها بیشتر می گفتند:
- شش تا کفش، دو تا بوت، بیست تا ساپورت، سیصد و اندی شال، چهارصد
رنگ لاک، گوشی یکی، جلدش سه گونی... و یک گروه صد نفرۀ دوستان مدرسه و کودکی و خردسالی و رحِم مادر که تازه بعد از چند سال همدیگر را در مجازی پیدا کرده بودند و عکس آش و ماست تزیین شده و گل و زردک و تنبرک را می فرستادند و هزار قربان صدقه پشتش و قرارهای پارک و خرید که دوتا هم وسطش موسسۀ خیریه بروند که حس مفید بودن و تعریف از فداکاری کردنشان زنده بماند.
دیگر وقتی نمی ماند برای بچه هایشان مادری کنند. یا اصلا بچه دار شوند که حس مادریشان بگیرند. مادر پدرهای امروز بچه را یک هلو تصور می کنند که لپ قرمزش قابلیت بوس کششی دارد و کلی لباس و عروسک و...
اما هیچ چیز محبت و توجه مادر نمی شود که آرشام داشت؛ منتهی از نوع جسمی اش را.
دیگر خودش هم می دانست از خانه که بیرون می آید باید رد رژ لب مادر و خواهرش را از صورتش پاک کند. جای بوسه بود، جای فهم نیاز فکری و روحی آرشام نبود. دارم خزعبلات می نویسم؛ خودم هم می دانم. حال خرابی دارم من. این شب ها همه اش در صفحات و
فضاهایی هستم که هیچ وقت فکر نمی کردم باشد. یک دنیای دیگر از بشر و مدل زندگی اش. کاش ندیده بودم. سرم شده است پر از سؤال و شبهه و تردید و ترس. می خواستم بفهمم علیرضا عضو کدام گروه زیرزمینی شده است که خودم هم...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_دوازدهم
باید غیر از خودم، عقل کس دیگری را هم به میان گود می کشیدم.
همیشه فکر می کردم که عقل کل هستم و همۀ اطرافیان باید یک دور بیایند برایشان کلاس بگذارم. هنوز هم همین حس را دوست دارم داشته باشم، اما نمی شود. به خدا که دیگر نمی کشم. قاطی کرده ام در حد لالیگا. پدر هست اما بروم چه بگویم؟ به مادر هم که نمی توانم بگویم.
همیشه مقابلشان خودم را کاردان نشان داده ام و نگذاشته ام دخالت کنند حالا بروم بگویم یک چاه پیدا شده وسط زندگیم که بویش دارد خفه ام می کند. نه، غرورم همۀ دارایی ام است باید هم حفظ شود.
بین همه فقط یکی هست که قطعا مهدوی است. تنها کسی که من با خیال خودم دلم نخواسته که ببینمش. بدی ندیدم اما پیش خودم بده اش کرده ام. می روم کنار دفتر و نگاهش می کنم. دور میزش دوسه تا از بچه ها هوارند. همیشه همین است، دورش شلوغ است. همه تیپ با همه فکر و اندیشه ای کنارش راحتند. چون خودش راحت زندگی می کند. به همه هم راحت می گیرد. غالبا معلم ها می خواهند بچه ها را شبیه خودشان بار بیاورند. انگار که ما شخصیت و استعداد و توانمندی خاص خودمان را نداریم، تمام تلاششان را می کنند که خاک ما را در قالبی که خودشان درست کرده اند بریزند و مجسمۀ ما را تراشیده شده مقابلشان بگذارند و هر بار که نگاهش می کنند بادی به غبغب بیندازند. این کار بزرگترهای ما جوان هاست. بشویم مقلد بی فکر. همین هم هست که ما را سر لج می اندازد. نمیخواهم نه شبیه پدرم بشوم نه شبیه آن که مادرم می خواهد.
مهدوی اما ما را شبیه خودمان می پذیرفت و شخصیت ما زیر پایش نبود که هیچ؛ با همین شخصیت ما روبرو می شد و تحویل می گرفت. من عاشق همینش بودم؛ هیچ نداشت درظاهر، اما توانسته بود جواد را بعد از نابود شدن فرید، روی پا بلند کند.
هیچ چیز نداشت اما آرشامِ اخلاق مرغی را آرام کرده بود.
حال خراب من را چه؟ دردسر بزرگ علیرضا را چه؟
عکس ها را دارم نگاه میکنم. پسری که سه جای گوشش را سوراخ کرده و حلقه های درشتی آویز کرده است. دختری که تمام دستش را تیغ انداخته و اسم های بیخاصیت را حک کرده است.
صحنه ای که دارند یک دختر باکره را سالخی می کنند.
صحنه ای که دارند خون او را می خورند.صحنه ای که...
کنسرتی که تند و حجیم بود و وحشیانه. آن چوبدار مقابل موسیقی زن های سیاه پوش، شور می گیرد، حرکاتش تند می شود، انقدر که از خود بیخود می شود. مست شده انگار. جمعیت، حرکات و جیغ و فریادشان در اختیار خودشان نیست. تصاویر تند و درهم شده است. حال هیچ کس سر جایش نیست و وحشی شده اند. چوبدار دیوانه و یکهو سر گربه ای را می کند و گردنش را به دهان می گیرد و خون گربه را مک می زند.
تمام دل و روده ام در هم می پیچد، عق می زنم و سر خم می کنم رویدسطل زبالۀ کنار میزم. دوباره که سر بالا می آورم دارد مدفوع گربه را می خورد. در لبتاب را محکم می بندم و تف می کنم. سرما در تمام وجودم می پیچد. از صندلی پایین می کشم و روی سطل زباله، دوباره عق می زنم. سر به دیوار می گذارم و چشم می بندم تا فکر کنم که هیچ چیز نبوده و نیست، اما تازه تمام تصاویر زنده می شوند و راه می گیرند
رژه وار در اتاق به دور زدن. چشم باز می کنم تا فریاد نزنم و همه جا را به هم نریزم، اما نمی شود. تصاویر با هم می شوند ابتدا و انتهای داستان بلندی که می دانم توهم ذهن است و سوهان این روزها. و کاش تمام شود. کاش ندیده بودم. حالم خراب تر از آن است که بشود تعریفش کرد. از ظهر تا الان که دوازده شب است کز کرده ام این گوشۀ اتاق و...
پسرها اگر غلط اضافه می کنند، چون کنار بی عقلیشان یک کمی نترسی هست. اما دخترها که اینطوری بی رحمانه تن و بدن ظریفشان را خط و خش می اندازند چی؟ ادای ما را درمی آوردند که چه بشود؟ مثلا ما پسرها چه چیزی بیشتر داریم؟ بشوند مثل ما که چه غلطی بکنند؟ اگر روزی ملیحه، وای ملیحه. خودم ملیحه را می کشم اگر بخواهد چنین غلط هایی بکند. چه خوب است که هنوز بزرگ نشده. بهتر که همین سیزده ساله بماند. جامعه برایش هیچ حرفی ندارد. نکند دوستانش، نه از من عاقل تر است. من سراغ خیلی از کارها رفته ام که چشم های مادر را نگران کرده و ابروی پدر را در هم. اما...
بارها و بارها صحنه ها را می بینم و نوشته هایشان را می خوانم. متن کنسرت ها و موسیقی ها همه اش از سیاهی و تاریکی و خودکشی می
گوید. همه اش از له کردن و تجاوز به زنها، از خشونت.
حالم خوب نیست. موبایل را برمی دارم تا برای جوادی، آرشامی... کاش
مهدوی... مادرم هست. از اتاقم بیرون می زنم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💓🍃
🍃
#همسرانه
[👌]زندگے مشترڪ یڪ مهارت است و مانند هر مهارت دیگرے نیازمند یادگیرے است.
[]در این باره باید خیلے دقت ڪرد به هر ڪتاب، سایت نمیشود اعتماد ڪرد.
[🎮]در هر مرحله و در هر مشڪلے به یاد داشته باشید زندگے مشترڪ، بازے نیست ڪه یڪ برنده و یڪ بازنده داشته باشد...
[☺️]در زندگے مشترڪ یا هر دو نفر مےبرند یا هر دو نفر مےبازند...
مهارت زندگے داریم؟🙊
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#سیاست_همسرداری
#همسرانه
#بشارت برای زوج های تکلیف مدار
🍃 منتظر تغییر کامل همسرتان نباشید؛ ازدواج به خودی خود افراد را تغییر نمیدهد!
👈 زندگی زناشویی، مکانی نیست که بتوانید در آن دیگری را تغییر دهید و او را در قالب آنچه که میخواهید، درآورید.
👈 قانون ۷۰_۳۰ میگوید؛ معمولا ۷۰ درصد از خصوصیات همسرتان خوب است و حدود ۳۰ درصد هم چندان خوب نیست.
❎ اگر بر روی آن ۳۰ درصد تمرکز کنید؛ مشکلات شروع خواهند شد.
✅ اما اگر روی آن ۷۰ درصد متمرکز شوید؛ رابطهی شما هر روز بهتر و بهتر خواهد شد.
سخن بزرگان
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
💎پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله:
هر کس هر روز از روی شوق و محبت به من سه مرتبه صلوات بفرستد،بر خدا لازم می شود که گناهان او را بیامرزد،در همان روز یا همان شب.
📖بحارالانوار،ج۹۴،ص۶۹
و به نیت سلامتی و در تعجیل در ظهور #امام_زمان (عج) در این ظهر #جمعه اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 『💛Tᗴ𖤁᙭T ᵇ𖣏ˣ💋』
سلام به همه ی اعضای گل ایتا🌹
دعوتتون میکنیم که طبق سلیقه خودتون به یکی از مجموعه کانال های مخاطب محور زیر بپیوندید و مارو به حضورتون مفتخر کنید و در راستای پیشرفت و تعالیمون تعامل داشته باشیم
1️⃣ کانال رسمی شهید حمید سیاهکالی مرادی 🇮🇷
🇮🇷 eitaa.com/joinchat/3646357523Cf86a296659
2️⃣ کانال📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
3️⃣ #بصیرت عمار (ایتا) 🔍🔭
🔭🔍 eitaa.com/joinchat/812056594Cc2eb666b29
4️⃣ داستان📖 حکایت📜 پند 🔑 (عطــرِدِل نِشینِ عِشق)
❤️ eitaa.com/joinchat/1179779095C8d702d26af
5️⃣ کانال دانشجو 🎓
🎓 eitaa.com/joinchat/1849098260C9d04faf359
6️⃣ کانال تبادلکده ها (با عضویت،بنر #کانال_اخلاقی رایگان میذاریم) 🤝
🤝 eitaa.com/joinchat/1848573972Cdcbd993ea5
7️⃣ 🎀نسًِیًِمًِ بًّهًِشًِتًِ🎀
🌸 eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
8️⃣ گروه #فرم_گیری تبادل لیستی تبادلکده ها 🤝
🤝 eitaa.com/joinchat/455278615Cb6890d5949
9️⃣ کانال طب سنتی اسلامی ایرانی🥣 🍵
🥣 🍵 eitaa.com/joinchat/3999727646Cbd02612729
0️⃣1️⃣ حیات وحش و طبیعت 🦍🦋
🦋🦍 eitaa.com/joinchat/2987393056Cac9f263151
1️⃣1️⃣ سرگرمی بازار ایتا 😃
😃 eitaa.com/joinchat/124256276C45e35f9d56
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_نود_پنجم به سمت خاله رفتم و گفتم: _یک هفته ت
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_نود_ششم
به سمت عزیزجون رفتم ,گونه اشو بوسیدم و گفتم:
_منو ببخش عزیز,دیگه نمیام دیدنتونولی بدونید خیلی دوستون دارم.
اون مردی که عاشقشیدبا خودخواهیاش منو بدبخت کرد,دخترتو به کشتن داد و باد خاکسترش با خودش برد همین مرد که عاشقشی باعث شد سهیل من بسوزه و جسدی ازش باقی نمونه.عزیزشما بهش بگو یبار,فقط یبار محض رضای خدا به فکرمن باشه و نجاتم بده .دوستتون دارم .خداحافظ
میخواستم از خانه خارج شوم که خان بابا دستم را گرفت ,به سمتش برگشتم .
یک دستش را روی قلبش گذاشته بود صورتش کبود شده بود دورغ چرا هنوزهم دوستش داشتم اشکی از چشمم چکید .خیلی بی حال گفت:
_من نمیخواستم اینجوری بشه منو ببخش .ازمن متنفرنباش
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_همون خدایی که میپرستم به من یادداده که احترام بزرگترم رو نگه دارم .خان بابا با همه ظلمی که درحقم کردید راضی به عذاب کشیدنتون نیستم ولی حلالتون نمیکنم اگه رامین طلاقم نده.رامین شده حیوان درنده ای که قلاده اش رو فقط شما میتونید نگه دارید پس.پس اونو ازمن و زندگی من دور کنید.
خاله به سمت خان بابا دوید .یک لیوان اب به همراه قرص قلب خان بابا را به خوردش داد و من بی توجه به اوضاع پیش آمده از خانه خارج شدم.
چادرم را از سرم برداشتم و روی مبل انداختم .فکرم به شدت مشعول پیدا کردن راه فراربود. به این فکرمیکردم که تو این کشور غریبه از کی میتوانم کمک بگیرم بدون اینکه فامیل بویی از زندگی نکبت بار من ببرند .
ناگهان به یاد آوردم که پدرم همان اوایل نامزدی من و رامین ,آدرس منزل دوست دوران جوانی اش را داد و از ما خواست تا برای جشن ازدواج به ان منطقه برویم و اگر انها هنوز انجا سکونت داشتند دعوتشان کنیم.پدرم میگفت در دوران نوجوانی ام بارها به خانه انها رفته ایم و من دوستش را عمو ناصر صدامیزده ام.شاید این عموناصر فراموش شده که پدر این همه از او و خاطراتش برایم گفته بتواند مرا کمک کند .دربین کتابهایم به دنبال ادرس بودم.بالاخره بعد از یک ساعت گشتن ادرس را درمیان کتاب حافظم پیداکرده.خوشحال از پیداکردن آدرس,چادرم را به سرکردم و به راه افتادم..
امیدواربودم بتوانم انها را پیداکنم.بعد از پرس و جو و گذشتن از چند خیابان ,به منطقه مورد نظر رسیدم ,پلاک ها با شماره پلاکی که من داشتم هم خوانی نداشت این جور که پیدا بود پلاک ها تغییر کرده بود.هرچه فکرکردم چیزی به یادنیاوردم .چندبار خانه ها را با دقت نگاه کردم ولی در خاطرات من تصویر چنین خانه هایی نبود.
تصمیم گرفتم در چند خانه را بزنم و پرس و جو کنم.
زنگ اولین خانه را زدم .پیرزنی خوش چهره در را به رویم بازکردبه ایتالیایی گفتم:
_منزل دکترآریایی اینجاست؟
_نه دخترجوان اشتباه آمدی.
-ببخشید خانم شما چنین کسی رو تو این خیابون میشناسید؟
_نه نمیشناسم.
بعد تمام شدن حرفش به داخل رفت و در را بست.
به چند خانه دیگر هم سر زدم ولی کسی نمیشناخت.
دیگر ناامید شده بودم .تصمیم گرفتم یک بار دیگر هم شانسم را امتحان کنم و اگر پیدایشان نکردم به خانه برگردم.ِ
زنگ خانه را زدم .مردجوانی در را باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_با کی کاردارید؟
_ببخشید اقا با دکتر آریایی کار داشتم
دست و پا شکسته با لهجه ایرانی گفت :
_شما ایرانی هستید؟
_بله .شما دکتر آریایی رو میشناسید؟
_بله.صاحب قبلی اینجا بودن.یک سالی هست که از این خانه رفته اند .
با ناراحتی و ناامیدی گفتم:
_شما نمیدونید کجا رفتن؟
_دکتر قبل رفتنشون آدرس جدیدشان را دادند تا نامه هایی که براشون میاد رو به اونجا پست کنیم.صرکنید آدرس را بیارم.
_خیلی ممنونم .لطف میکنید
-خوش حال میشم به یک هموطن کمک کنم. الان برمیگردم
از اینکه موفق شدم پیدایشان کنم بسیار شادمان بودم.
مدتی نگذشت که مرد جوان که حال میدانستم یک ایرانیست ,آدرس را برایم آورد .
کاغذی که آدرس را روی آن نوشته بود را گرفتم و بعد از تشکر و خداحافظی از او تاکسی گرفتم و به ان ادرس رفتم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_نود_هفتم
بعد از نیم ساعت گشتن بالاخره منزل عمو را پیدا کردم.
زنگشان را زدم .کمی منتظر شدم تا اینکه خانم جوانی در را باز کرد
با لبخند به ایتالیایی گفتم:
_سلام .منزل دکتر آریایی؟
_بله درسته. باچه کسی کاردارید؟
_با اقای دکتر و یا همسرشون
-بفرمایید داخل الان صداشون میکنم
_ممنونم خانم
وارد خانه مجلل عمو شدم .جلو درب ورودی منتظر ایستادم کمی نگذشته بود که یه خانم خوش چهره از پله ها پایین امد .به سمتم آمد و نگاهی به من و چادرم کرد و گفت:
_شما ایرانی هستید درسته؟با من کاری داشتید؟
_سلام شما باید نسرین خانم باشید همسر آقای دکتر ,درسته؟
_بله خودمم.دخترجون چقدر قیافه ات واسه من آشناست.من تا حالا تو رو جایی دیدم؟
_من ثمینم ایذادمنش هستم .بچه که بودم چندباریهمراه خانواده به دیدنتون اومدم
خاله مرا به آغوش کشید و گفت:
_ثمین دختر آقا عماد و سلاله دویت عزیزمن.
خاله مرا از خودش جداکرد و در حالی که اشک تو چشمان زیبایش جمع شده بود گفت:
_خدای من ,ثمین کوچولو خودمون ؟همونی که همش مانی رو میزد و بعد میگفت خاله خیلی بد تربیتش کردید.
با لبخند نگاهش کردم .تازه به یاد آوردم پسربچه ای که در کودکی بهترین دوست و همبازیم بود.
خاله مرا دوباره بغل کرد و گفت:
_هنوز هم باورم نمیشه تو اینجا روبه روم ایستادی.
درحالی که دستم را میگرفت مرا به سمت مبل های راحتی برد و کنار خودش نشاند.
رو کرد به خدمتکارشون و گفت :برو به ا آقا زنگ بزن بگو الان بیاد خونه مهمون عزیزی داریم.
سپس به من گفت :
_چه خبرا؟تو اینجاد,تو ایتالیا چیکارمیکنی؟مامان و بابا خوبن؟
با اومدن اسم خانواده ام دوباره اشکام جاری شد .خودم را به آغوش خاله انداختم و گفتم:
_خاله دیگه خانواده ای ندارم.یتیم شدم خاله ,اونا منو تنها گذاشتن
خاله که بعد شنیدن حرفهایم گریه میکرد مرا محکم در آغوشش گرفت و گفت:
_پس چرا به ما خبر ندادیدبیایم ایران ؟بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟
در حالی که گریه ام گرفته بود ,گفتم:
_یک سال پیش وقتی میخواستن واسه مراسم ازدواج من با پسرخاله ام بیان ایتالیا هواپیماشون دچار نقض فنی شد و هواپیما آتیش گرفت و تو دریا سقوط کرد.هیچ اثری ازشون نموند خاله هیچی.فقط یک مراسم کوچیک اینجا تو خونه خاله گرفتیم.
_آروم باش عزیزم خدا بیامرزدشون.ان شاءالله غم آخرت باشه عزیزم.
خاله از خدمتکار خواست تا برای من یک لیوان اب بیاورد .
خاله رو کرد به من و گفت:
_حالا چیکارمیکنی؟ازدواج کردی؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
_بله چندماهی میشه
_پس چرا این داماد خوشبخت باهات نیست,چرا تنهایی؟زود باش زنگ بزن شام بیاد اینجا
_راستش خاله....خاله من میخوام ازش جدابشم جز شما کسی رو نداشتم که ازشون کمک بخوام.واسه همین مزاحمتون شدم.پدرم آدرس شما رو داده بود تا واستون کارت دعوت بیارم و عروسی دعوتتون کنم.منم امروز رفتم خونه قبلیتون.صاحبخونه جدید آدرس اینجا رو دادند.اینه که من مزاحم شما شدم.
_این چه حرفیه دخت خوب.منم جای مامانت.به جون مانی که تو با مانی واسم فرق نداری .هرکمکی ازدستم بربیاد واست انجام میدم.فقط بگو چرا میخوای ازش جدا بشی.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️