eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 (تبسم) ♥️ یک ساعت به آمدن رامین مانده بود . بخاطر اینکه با او روبه رو نشوم زودتر نهارم را خوردم و به اتاقم پناه بردم. روی تخت درازکشیدم و کم کم چشمانم گرم خواب شد. باصدای برخورد در اتاق با دیوار ,وحشت زده از خواب بیدارشدم. رامین در حالی که کمربندی در دست داشت در چارچوب در ایستاده بود. از عصبانیت رگ های پیشانیش بیرون زده بود . به سمتم هجوم آورد ,از ترس به تاج تخت تکیه دادم و در با چشمانی وحشت زده در خودم مچاله شدم. در حالی که بلند میخندید گفت: _آخی,جوجوروببین.عزیزم ترسیدی؟دیشب که شجاع شده بودی .جلو همه مهمونها خوابوندی تو گوشم.حالا چی شده داری میلرزی؟هان؟ دستش را بالا برد و اولین ضربه را با نامردی به پهلویم زد .از درد تو خودم جمع شده بودم.اشک میریختم و لبم را به دندان میگرفتم تا صدای دادم بلند نشود. رامین که سعیم برای بلند نشدن صدایم را دید .,دوباره دستش را بالا برد و با کمبربند محکم به بدنم ضربه میزد با فریاد میپرسید که چرا حرف نمیزنم و به پایش نمی افتم تا التماسش کنم که دلش بسوزد و به من رحم کند. ولی من بی صدا اشک میریختم و در دل از خدا میخواستم تا کمکم کند. بارها کمربندش با تمام قدرت بر بدنم فرود آمد و من فقط در دلم خدا را صدا میزدم ,خدایی که باورداشتم هرلحظه کنارم است. هرباررامین عصبانی تر از قبل و با قدرت بیشتری ضربانش را بر بدنم وارد میکرد. رامین که دیگر از کتک زدن من خسته شده بود ,کمبربندش را به گوشه ای پرتاب کرد و شروع کرد به فحاشی کردن . قبل از خارج شدن از اتاق گفت: _کجاست اون پدر قرن هجریت که بیاد نجاتت بده؟تو فقط یک دختر یتیمی که هیچ کس نیست تا به دادت برسه حتی اگه تو رو بکشم هم کسی نمیفهمه.بارآخرت باشه جلو من زبون درازی میکنی ,فهمیدی؟دفعه بعد رحمی درکارنیست انقدر میزنمت که بمیری. نکنه واقعا فکرکردی عاشق چشم و ابروتم ؟نه جانم,تو فقط وسیله رسیدن من به ثروت اون خان بابای خرفتیکه مجبورم کرد با توئه امل ازدواج کنم و گرنه من کجا و توئه احمق کجا؟تا وقتی خان بابا ثروتشو به نامم کنه خفه خون میگیری و مثل یک خدمتکار در خدمتمی فهمیدی؟اگه اون خدایی که میپرستی خیلی دوست داشته باشه وکیل خان بابا زودترمراحلش رو انجام میده و تو زودتر از دستم نجات پیدامیکنی. درحالی که اشکام با سرعت بیشتری فرو میریخت فقط سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ رامین از اتاق خارج شد . باشنیدن صدای در خانه متوجه خروجش از خانه شدم. به سختی با کمک دیوار بلند شدم و جلوی آینه ایستادم . یک لحظه از دیدن خودم وحشت کردم,همه بدنم کبود شده بود . یک جای سالم تو بدنم نبود ,لبم پاره شده بود و خون می آمد. در حالی که گریه میکردم به سختی به سمت سرویس بهداشتی رفتم و صورتم را شستم. به پذیرایی برگشتم و روی مبل دراز کشیدم بی هیچ حسی,مثل یک مرده متحرک شده بودم. حرفهای رامین در گوشم پیج میخورد و مثل یک سیلی میخواباند به گوش احساسات نو پایم و هربار باعث میشد قلبم بیشتر ترک بردارد از این نامردی که در حقش شده بود. در امانم را بریده بود به آشپزخانه رفتم و از قفسه داروها قرص مسکنی برداشتم وخوردم. دوباره روی مبل دراز کشیدم.کم کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم. صبح در حالی که بدنم درد میکرد از خواب بیدارشدم. به سختی به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم . به آشپزخانه رفتم و زیر کتری را روشن کردم .میلی به خوردن صبحانه نداشتم روی صندلی نشستم تا آب کتری به جوش بیاید. سرم به شدت دردمیکرد ,روی میز گذاشتم تا کمی آرام شود.ناگهان به یاد آوردم که از دیشب و صبح نمازم قصا شده.با ناراحتی از خدا خواستم مرا بخاطر کوتاهی که عمدی نبوده ببخشد. در حال درگیری با وجدانم بود که تلفن خانه به صدا درآمد ,توجهی نکردم. تلفن روی پیعامگیر رفت.صدای خاله سکوت خانه را شکست. _ثمین جان خونه ای عزیزم؟چرا هیچ کدومتون گوشیاتون رو جواب نمیدید ؟نگرانتونم.هرموقع پیغاممو شنیدید حتما بهم زنگ بزنید. در حالی که سرم روی میز بود باخودم گفتم: _چه عجب بعد یک روز که بیخبر از خونه اشون اومدم یادشون اومدخواهرزاده ای هم داره!کجاست ببینه گل پسرش چه به روزم آورده.خداااااا منو میبینی؟منم ثمین ,بنده ات,کسی که فقط جرمش گناه نکردن بود.کسی که نخواست جلو نامحرم به اسم روشنفکری طنازی کنه.ببین خداجون,جزام شده این,یه بدن کبود,خدایا من دیگه نمیکشم .میخوام برم پیش خانواده ام.بدون اونا خیلی بی کسم.مامان کجایی ببینی خواهرزاده ات چه بلایی به سرم آورده.خدایا انقدر دوست دارم که دلم راضی نمیشه خودکشی کنم و مورد غضبت قراربگیرم خودت جونمو بگیر خدااااا. گریه ام شدت گرفته بود.غم نبود خانواده ام داغ دلم را تازه کرده بود.نداشتن پشت و پناه باعث شده فرو بریزم. سخت شده تحمل زندگی وقتی محرمترین فرد زندگیت,بشه نامحرم و نامردترین مرد روزهای بی کسی آآدم چقدر ساده لوحانه باورکردم که محبت هایش به من مادرمرده از روی عشق است و نه چیز دیگر .حال که فکرمیکنم میبینم او همیشه مشکوک بوده ولی من توجه نکرده ام.روزهایی که زیرگوشم میخواند تا به وکالتنامه بدهم تا ارثیه ام را در ایران بفروشد و اینجا سرمایه گذاری کندو من باورمیکردم که او چون عاشق است دوست ندارد من به ایران برگردم و تنهایش بگذارم.شاید دلیل این اعتمادهای بی جایم این بود که دوست داشتم بعد از بی کسی ام ,کسی راداشته باشم که عاشقانه دوستم داشته باشد.حال که خوب فکرمیکنم میبینم به عنوان یک دختر مذهبی زیادی احساساتی برای زندگی هم تصمیم گیری کرده ام. دیگر حوصله خوردن چایی را هم نداشتم .زیر گتری را خاموش کردم و دوباره به اتاقم پناه بردم. روی تخت دراز کشیدم درحالی که اشک میریختم به خواب رفتم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_ششم می دانستیم آرشام همین قدر دیوانه است. جواد آمد با کلید ماشین پدرش. سوار شدی
دلم می خواست حرف بزنم. علیرضا هم دلش می خواست کمی داد بزند، سر کسی داد بزند! جواد می خواست یک نفر باشد که برایش صحبت کند و آرشام هم. من، پدر و مادرم بودند اما اینقدر دسته گل به آب داده بودم که رویم نمی شد در چشمانشان نگاه کنم و بگویم. بدتر اینکه پشیمان هم نبودم که دلشان خوش بشود. راستش را بخواهید از عکس العملشان هم می ترسیدم. مهدوی بود اما؛ خط و مشی فکری اش با گروه سه تا 180 درجه فرق داشت. برای من اُف نداشت که بروم با او حرف بزنم. هرچند که خودم را از این وادی کشیده بودم بیرون! همراه یک گروه متفاوت قدم می زدم، دیگر نمی شد با سبک دیگری همراه شد یا نباید همراه می شد یا... نمی خواستم، نمی خواستم مسخره بشوم یا اینکه... برای علیرضا هم خوب بود اما اُف داشت با یکی مثل مهدوی هم کلام شود. جواد که گوشت تلخ شده بود هم مهدوی نیاز بود اما باز هم... آرشی هم همینطور. مهدوی بود، ما پایه نبودیم. گفتم که سه تا 180 درجه زاویه داشتیم. من حال خانه رفتن داشتم. اما علیرضا، نه حال خوبی داشت و نه خانواده بافهمی! زنگ زد و با اصرار می روم خانه شان! نیمه شب بیدار شدم از دل درد. اول کمی غلت زدم. فایده نداشت. بعد پاهایم را جمع کردم و... فایده نداشت. می خواستم بلند شوم که صدای گفتگوی آهسته ای را شنیدم. نگاه گرداندم در اتاق، علیرضا روی تختش نبود. صفحۀ موبایلم را روشن کردم؛ ساعت سه و نیم شب بود. یعنی دو ساعت بود که خوابیده بودیم. گوش تیز کردم تا حرف ها را بشنوم. دل درد توانایی شنوایی ام را هم پایین آورده بود. بلند شدم. نور لپتاب فضای بیرون را روشن کرده بود. علیرضا پشت به من نشسته بود و آرامتر از حد معمول حرف می زد. بدون اینکه بخواهم نگاهم به صفحه افتاد. نتوانستم چشم از صفحه بردارم. فیلم زیاد دیده بودم. یکی از تفریحاتمان فیلم های ترسناک بود مخصوصاً چراغ ها هم خاموش باشد و حس ترس تمام سلولهایت را به بازی بگیرد؛ اما این فیلم نبود واقعیت بود. شکنجه و بازی کردن با جسمی که داری چاقو کشش میکنی؛ فیلم نبود. تصاویر مقابل چشمانم می رفت و... بعضی ها را چشم می بستم تا نبینم. حالا که به آن شب فکر می کنم تپش قلب می گیرم. من آدم علیه السلامی نیستم. خودم هم می دانم که مسیر پرچاله و چوله و پر از رکود را انتخاب کرده ام اما... اما انسان که هستم... شاید ده بار مقابل خواهش های مادرم سر اینکه حواسم به کارهایی که دارم می کنم باشد، ایستاده بودم اما کلا خودم را تعطیل نکرده بودم. خیلی غلطا می کنم اما شرفم را بی خیال نشدم. پاهایم سست شد. تکیه به دیوار دادم و چشم بستم. وقتی باز کردم که صدای دست علیرضا روی صفحۀ کیبورد بلند شد... داشت چت می کرد و با همراهش صحبت. آهسته و آرام کمی خودم را جلو کشیدم تا نوشته ها را بهتر ببینم. یخ کردم از مطالب. تمام حرفهای آرشام در ذهنم اکو وار تکرار شد! شبکۀ فرید! چند روز بعد از این که فرید با جواد دعوایش شد پیام داد و منت جواد را کشید: - حیف که میخوامت. حیف که تو کَفِتم. حیف که نمیشه ازت گذشت. باش. هرطوری که عشقت میکشه. فقط دور و بر کفترایی که مَن جَلدشون میکنم نباش. این خوبه. باشه. حواسم هست که دخترای کثافت رو بار بزنم. حالا بخند و شب هم پاشو بیا پاتوق. بی تو خفم. جواد موبایلش را نداد بخوانم. وقتی می خواند من از بالای سرش دیدم. فرید توی جواد یک جنمی دیده بود که نمی خواست از دستش بدهد. کاریزمای جمعمان بود. اگر از او می کند، همه کنده می شدیم. فرید خیلی حرفه ای عمل می کرد. نیازش به جواد شاید پولی و حضوری بود، اما اصلش این نبود. من حس می کردم که فرید برای همۀ آدم های دورش برنامه دارد. انگار یکی، یک فرمول دو صفحه ای تحویلش داده بود که دو تا قطار آدم بار بزند و ببرد وسط هِرَم. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پیام که آمد، جواد محل نداد. شب دور هم توی کافۀ سیروس بودیم که فرید آمد، چه تیپی هم زده بود. انگار که آمده بود خواستگاری شاهزاده. موهای خامه ایش با ژل برق می زد. ته ریشش را زده بود و حسابی برق انداخته بود. دکمۀ اول و دوم پیراهن سیاهش باز بود و زنجیر طلای صلیبش توی چشم می نشست. دستش را کنار کت مشکی اش گرفته بود و زیر نور لامپای کافه، انگشترش برق می زد. اول کمی نگاه کرد و بعد کم کم جلو آمد. صندلی کنار جواد خالی بود. کشید عقب و نشست. کج نشست و دستش را گذاشت پشت صندلی جواد: - میدونی که بی تو نمیگذره!!! جواد دست به سینه تکیه داده بود به صندلی و فکش محکم شده بود. - حالا هم پاشو بریم. میرم میزو حساب کنم. بلند که شد ، جواد گفت: - امشب دیگه نه! میخوام برم خونه! فرید چند ثانیه روی صورت جواد قفل کرد و بعد رفت. جواد حتی سرش را هم بلند نکرد تا رفتنش را ببیند. اما رفت که رفت. همه فرید را از دست دادند. همان شب، هم کشیده بود، هم خورده بود. سکتۀ قلبی کرد. چشمانش تا ته باز بود. صورتش کبود شده بود. زبانش بین دندان هایش له شده بود. از دهانش کف سفید بیرون زده بود. سوراخای دماغش. انگار یک وحشتی کرده بود، یک ترس بزرگ. کنار در افتاده بود. پاهایش بیرون بود، بقیه اش توی دستشویی. دختری که شب خانه اش بود، دیده بودش. بدبخت روانی شده بود تا چند وقت! خبر را آرشام برد برای جواد. آرشام کلا نسبت به دنیا دو حالت بیشتر ندارد، یا بی خیال است یا بی خیالتر. هرچند این حال ظاهریش است، اما چنان احمقانه خبر را به جواد داد که جواد پکید. بعد هم ناپدید شد. صبح آرشام آمد دنبال من، اول رفتیم کافۀ سیروس. بعد رفتیم خانه. بعد... من لال و مات بودم. آرشام سعی می کرد خودش را بیخیال نشان دهد. جواد از دسترس خارج شده بود. تا فردا که تشییع بود و آرشام پیدایش کرد. بازوی جواد را گرفت و سرش داد زد. جواد برگشت و چنان محکم کوبید توی گوش آرشام که صدایش در گوش منی که با فاصله ایستاده بودم پیچید. بعد همدیگر را بغل کردند. فرید نه برادر بود، نه پدر، نه هم سن. یک دوستی بود که سیگار و مواد را تعارفمان کرد. کار دستمان داد. پارتی های مختلط راهمان داد. فیلم ها را نشانمان داد. فرید لذت زندگیمان بود که حالا جواد و آرشام و همه برایش گریه میکردیم. استامینوفن، بروفن، ایبوپروفن... مهدوی اینها نبود. چون جواد رفت پیشش و آرام شد موقتا نشد... یعنی مهدوی هم مسکّن بود هم آتش... منتهی دو سه کاره بود... جواد بعد از یک شبی که غیب شد، جور دیگر پیدا شد. آرام شد و مثل اسفند روی آتش هم شد. نمی دانستیم مهدوی را فحش بدهیم یا دعایش کنیم. خراب آبادی شده بود جواد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بعد از همۀ این جریان ها، خانه نشین می شوم. هوای خانه تنها هوای پاکی است که حالم را خوب می کند. خانۀ ما همیشه آرام است. زندگی معمولی داریم. مادر و پدرم تفاهمشان مدل خاص خودشان است. و تز بزرگشان در آزادی دادن است؛ آنقدری که بمیری. البته بفهمی و بمیری. من حوصله فهم ندارم. الآن آزادی طلب هستم. ملیحه سر به سرم می گذارد که آزادی را باید به کسی بدهند که عقل دارد. برایش اخم می کنم، کوچکتر از من است و بزرگتر از دهانش حرف می زد. مادر طرف هیچ کدام را نمی گیرد. چون مادر نیست؛ رفیق است. یک جوری پایه است! سه تا سه روز که خطا کنم فقط قربان صدقه می رود که حالت خوب باشد و درست را بخوانی و بفهمی که داری چه کار میکنی. چه خوبش، چه بدش. بفهمی کجای عالمی، کفایت می کند. حتی با ملیحه هم همین است. خودم می دانم که از این آزادی به چه نفعی دارم استفاده می کنم، استفاده که نه، افتضاحه میکنم. اتفاقات این روزها هم چنان حالم را گرفته است که فقط دلم می خواهد، آزادانه تنها باشم. مادرم تمام این روزها هست و تنهایی هایم را تحویل می گیرد. برایم آبمیوه می گیرد و در اتاق را می زند. بلند میگویم: - خوابم خواب. - فدات بشم. برات آب پرتقال گرفتم. فدایی نمی خواهم. یکی می خواهم که فهم کند تمام چیزهایی که دارد در سر من دور میزند. بعد از آن شب روی علیرضا زوم کرده بودم و یکی دوبار هم از غفلتش استفاده کردم و موبایلش را زیر و رو کردم. پاک می کرد. پیام های تلگرامش را باقی نمی گذاشت. اینستایش هم قفل داشت و هیچ... مادر آهسته در میزند و من بلند نمی شوم. سکوتم همیشه یعنی که می تواند بیاید در خلوت های زهر شده ام. تختم تکان می خورد و دستی دستم را می گیرد اما چشمم را باز هم، باز نمی کنم. می گویم: - بی خیال مامان! - بچه تو کی یاد می گیری با مامانت مثل دوستات حرف نزنی! - بدبختی اینه که فعلا شما دوست تری. می خندد. پوف کلافه ای می کشم. - خوبی وحید، الان میخوای حرف بزنیم. لیوان آب میوه را سر می کشم. مزه همیشگی را برایم ندارد. اما انگار از همان دهان هم که سر می کشم خشکی ترک ترک را می گیرد و تا ته معده و روده ام را خنک می کند. دوباره دراز می کشم و قبل از هر حرفی می گویم: - دستت طلا، یادت باشه که یادم بندازی آدم شدم ببوسمش از سر انگشت پات تا سر انگشت دستات. لای چشمم را باز می کنم و لبخندش را که می بینم مطمئن می شوم که در تلاش است حالم را درک کند. تنهایم می گذارد در این حال مزخرف. بعد از فرید نه به جواد می توانم پناه ببرم، نه به آرشام حرفی بزنم. خودم راه می افتم توی تمام کانال ها و پیج ها. چرخ می زنم و راحت پیدایشان می کنم. کلیپ های پر حرفشان را می بینم، آهنگها و مدل هایشان را... چقدر هم پر از سر و صدا هستند ... هنگ می کنم و پر از تردید می شوم. فیلم ها خرابم می کند و نوشته ها دفنم. درِ لپتاب را چنان به هم می کوبم که... کمی، فقط کمی از ذهنم باقی مانده است و بقیه اش پر از خوانده ها و شنیده هاست. کامپیوتر را که خاموش می کنم، تمام فضای اتاق تاریک می شود، هوای اتاق دم کرده یا من نفسم بالا نمی آید؟ چشم می بندم و همه جا تاریکتر می شود. می ترسم؛ از همۀ آنچه که دیده ام و خوانده ام می ترسم و دست هایم را بالا می آورم و روی صورتم می گذارم. دلم می خواهد... نه دلم هیچ نمی خواهد؛ دارم خفه می شوم. فرار می کنم از اتاقم، چراغ ها همۀ خانه را روشن کرده اند. من این روشنایی را می خواستم. و کمی آرامش. دنبال مادرم می گردم. پیدایش می کنم توی اتاق مقابل آینه، ملیحه نشسته و مادر دارد موهایش را می بافد. مرا که می بیند تمام صورتش لبخند می شود، صورتم را که می بیند لبخندش جمع می شود. خودم را جمع و جور می کنم و برای فرار از سؤال های احتمالی مادر، فضا را دست می گیرم و می گویم: - کچلش کن مامان! که بفهمه دیگه برای زندگی بهونه نداره... می خندد و مادر میگوید: - خوبی وحید؟ سر تکان میدهم و لب جمع می کنم: - اوهوم. - احوال برادر اخمو. - بله دیگه. از هفت دولت آزادی که همیشه شاد میزنی! - شما خودت دلت خواسته هفت دولت داشته باشی که حالا این طور پکیدی! کمتر بخواه بیشتر بخند! خیز برمی دارم سمتش و جاخالی می دهد، مادر دستم را می کشد و می گوید: - وحیدجان! مرد باش برو سه تا چایی بریز. میوه بزار، دل دو تا خانم رو به دست بیار!!! چایی می ریزم، میوه هم می گذارم. اما دنیایم را جمع می کنم و از خانه می زنم بیرون. زیر نگاه تیز و دقیق مادر بیرون می زنم. آرشام را می خواهم و سیگارهایش را. جواد را می خواهم و... شاید هم مهدوی و... . . . 💌 💌 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانو...🌺 ✅ تنت را از نامحـ👱‍♂️ــرمان حفظ ڪن؛ تا در آخرت با حضرت فاطمـ💚ـه(س) محشور شوے✨ ✅ چشـ👀ـمت را از نامحـ👱‍♂️ــرمان برگیر؛ تا نگاه_خــدا نصیبت شود، نه نگاه هوس آلـ😈ـود مردان خیابان گرد🚫 ✅ گـ👂ـوشَت را بر بیهوده‌هاے ناحقــ❌ ببند؛ تا نداے_حق را بشنوے...🌷 ✅ با زبـ👅ـانت براے نامحـ👱‍♂️ـرمان عشـ💃ـوه‌گرے نڪن؛ تا خــداوند ڪامت را شیـ🍬ـرین ڪند... ✅ دستـ✋ـانت را به دست هر ڪسی نسپار؛ تا خــداوند دستـ🙌ـانت را بگیرد براے هدایت❗️ نه اینڪه دیگران ببرندت براے هــلاڪت…⚡️ ✅ با پاهایت به هرجایی قـ🚶‍♂️♀ـدم نگــذار؛ تا خداوند تو را به خانه‌اشــ دعـوت ڪند، نه اینڪه عاقبت خود را در خانه‌ے شیطانـ👹 بیابی💥 ✅ قلـ💟ـبت را جایگــاه ڪسانی نڪن ڪه لیاقت تو را ندارند☝️ با قلبت به خــدا عشـ❤️ـق بورز؛ تا عشق_الهی را بچشـ😍ـی نه هوس عشق نماے زمیـ🌍ـنی را… ✅ به نفست شهوت و هوســ👻 راه نده و آن را در راه خدا قربـ🔪ـانی ڪن تا به معبــودتـ🌹 برسی…✨ و یار و یاور باشی @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_نود_دوم رامین از اتاق خارج شد . باشنیدن صدای
📚 📝 (تبسم) ♥️ سه چهار روز به همین منوال گذشت. کارم شده بود خوابیدن و گریه کردن . کبودی های بدنم کم رنگ شده بود ولی هنوز درد میکرد. خاله هم هرروز زنگ میزد و میگفت باهاش تماس بگیریم ولی من حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم. ترجیح میدادم تلفن را برندارم تا پیغامش را بگذارد و قطع کند. در این چند روز خبری از رامین نبود , همین هم باعث دلگرمی بود چون نمیتوانستم حضورش را در خانه و نزدیک به خودم تحمل کنم. از صبح که از خواب بیدارشدم نگرانی لحظه ای رهایم نمیکرد. ساعت یازده بود و من مشعول نگاه کردن برنامه آشپزی بودم که تلفن خانه به صدا در آمد. فکرکردم حتما طبق معمول این چندروزه خاله است که تماس گرفته . بدون توجه به تلفن مشغول دیدن ادامه برنامه شدم که تلفن روی پیغامگیر رفت ولی برخلاف همیشه ,اینبار صدای یک دخترجوان بود که پیچید تو خانه. دخترک با صدایی که به نظرم آشنا بود,گفت: _ثمین میدونم خونه ای و جواب نمیدی. مهمم نیست واسم. فقط زنگ زدم بگم رامین از اول مال من بود و واسه تو لقمه بزرگتر از دهنت بود. اخه توی دهاتی کجا و رامین کجا. رامین این شبایی که تو ,تنها سپری کردی رو تو خونه من و بامن گذرونده حتی یادش از تو هم نیومده. نمیدونم رامین بهت گفته یانه ولی رامین از اول هم بخاطر ثروت خان بابات باهات ازدواج کرد. رامین عاشق منه. بهم قول داد بعد گرفتن ارثش طلاقت بده و ماباهم ازدواج کنیم. امروز بخاطر بچمون بهت زنگ زدم تا زودتر گورتو گم کنی و برگردی کشور خودت. نمیخوام بچم مثل تو یه بچه بی پدر باشه فهمیدی؟ بهتره همین فردا گورتو گم کنی . من یه چیزی رو نمیفهمم ,تو که انقدر به قول خودتون ایرانی ها معتقدی چطوری میتونی با پول کثیف زندگی کنی؟ به قول خودتون پول حروم؟؟ نکنه واقعا فکرکردی رامین یه شغل خوب داره؟ نه عزیزمن ,رامین یه کلوپ شبانه داره که هرشب وقتشو اونجا میگذرونه و تا خرخره خودشو با مشروب خفه میکنه. بعدشم گیج و منگ میاد خونه من. ببین عزیزم رامین به درد تو نمیخوره . بهتره هرچه زودتر از زندگی عشق من محو بشی. فهمیدی .بای . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی صدای بوق ممتد در خانه پیچید,تازه فهمیدم چه بلایی به سرم آمده ,در همه این مدت در لجن زار زندگی میکردم و خبر نداشتم . نمازم را در خانه ای میخواندم که همه وسایلش با پول حرام خریده شده بود. دنیا روی سرم آوار شد,دیگر نمیتوانستم در این خانه بمانم. به سمت اتاقم رفتم ,لباسهایم را پوشیدم و به خانه خاله رفتم ,از عصبانیت در حال انفجار بودم. روبه روی خانه خاله ایستادم ,نفس عمیقی کشیدم تا اشکم نریزد . زنگ را زدم ,نگهبان درحیاط را بازکرد بدون توجه به او با عصبانیت به داخل ساختمان رفتم ,خاله و عزیزجون مشغول تماشای تلویزیون بودن . خاله با دیدنم به سمتم آمد و گفت: _سلام ثمین جان ,خوبی خاله.چه عجب اومدی اینجا _سلام خاله به سمت عزیزجون رفتم و گونه اش را بوسیدم و گفتم: _سلام عزیزجونم خوبی فدات شم .خان بابا کجاست؟ خاله به سمتم آمد و گفت:خان بابا تو اتاقشه.,معلوم هست این چندروز چیکار میکردید که جواب تماسامو نمیدادید _با همه احترامی که واستون قائلم ولی شک دارم واقعا نگرانم شده باشید .شاید نگران پسرتون شده باشید ولی یادتون از ثمین بدبخت نیومد -چرا اینطور فکر میکنی عزیزم. _من عزیزشما نیستم,بهتره بگم عزیزهیچ کس نیستم.هیچکس -چرا انقدر تلخ شدی خاله؟رامین کاری کرده؟ _آره تلخ شدم ,میگید نگرانم بودید ولی یک بار محض رضای خدابه خودتون زحمت ندادید تا بیاید و ببینید چرا جواب نمیدم.بیاید ببینید این ثمین بدبخت مرده یا زنده است؟ بغضم شکست و دو زانو روی زمین افتادم .با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و صدا زدن خدا. از صدای گریه های من خان بابا از اتاقش بیرون آمد .به سمتش رفتم و گفتم: _سلام خان بابا .الان که میبینید من انقدر خوشبختم چه حسی دارید؟هااان؟ -چی شده ؟این سر و صدا واسه چیه؟خونه رو گذاشتی رو سرت؟ _میخوایید بدونید چی شده؟پس بهتره با چشمای خودتون ببینید. آستین های لباسم و چادرم را دادم بالا,دستانم که هنوز کبودیش معلوم بود را جلو صورت خان بابا گرفتم و گفتم: _ببین خان بابا.این وضع دستامه .میبینید گل پسرتون چه بلایی به سرم آورده,جای سالم تو کل بدنم نگذاشته .روز بعد تولدش با کمربند افتاد به جونم و تا تونست منو زد.شما اون لحظه که مثل یک حیوون افتاده بود به جونم کجا بودید. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ به سمت خاله رفتم و گفتم: _یک هفته تو خونه افتاده بودم ,شما که ادعا میکنید نگرانم بودید کجابودید؟اومدید ببینید ثمین مرده یانه؟هان؟یک هفته زجر کشیدم ولی هیچ کدومتون به دادم نرسیدید خاله در حالی که اشک میریخت گفت: _وقتی جوابمو ندادی به رامین زنگ زدم ,گفت رفتید مسافرت,گفت حالتون خوبه. مثل دیوانه ها به دورخودم میچرخیدم و میگفتم: _اره راست گفته من تموم هفته رو با قرص مسکن تو خواب و بیداری بودم و بهم کلی خوش گذشت. به سمت خان بابا رفتم و اطرافش چرخیدم و گفتم: _میبینی خان بابا با لقمه ای که تو واسم گرفتی و به اجبار به خوردم دادی چقدر خوشبختم,همسرم تموم این هفته رو با یک زن دیگه گذرونده و خوش بوده حتی اونم یک لحظه نیومد ببینه آدمی رو که در حد مرگ زده ,زنده است یا مرده و بوی تعفنش همه جا رو برداشته.البته گله ای ندارم چون خودش گفت اگه منو بکشه هم کسی نمیفهمه چون نه پدر دارم و نه مادر,حق با رامینه من فقط یک بچه یتیمم که هربلایی سرم بیاره هم کسی ککش نمیگزه. به سمت خاله رفتم و گفتم: _خاله فقط بگو چرا منو بدبخت کردید؟غریبه که نبودم ,خواهرزاده ات بودم چرا بدبختم کردید؟خاله شما که میدونستی من چادریم,معتقدم,نمازمیخونم ایمانم برام همیشه تو اولویته ,چرا منو واسه پسرت که شبانه روز خودشو با مشروب خفه میکنه و هزارجور رابطه کثیف داره ,لقمه گرفتید,چرا بدبختم کردید.چطوری روتون میشد به چشمای خواهرتون نگاه کنید وقتی زندگی دخترش رو فدای پسر خودتون کردید؟چرا جوابمو نمیدید؟شما که هدفتون این بود که پسرتون رو سربه راه کنید میرفتید از غریبه واسش زن میگرفتی چرا خواهرزاده اتون رو فدا کردید. _شرمندتم خاله ,رامین تهدیدمون کرد که اگه تو رو واسش خواستگاری نکنیم ,خودشو میکشه.قسم خورد کارای بدشو بزاره کنار .گفت تو زندگیش فقط تو رو کم داره .خان بابا شاهده که رامین فقط تو رو میخواست .عاشقت بود ثمین در حالی که اشک میریختم به سمت خان بابا رفتم و گفتم: _خان بابا رامین راست گفته .منو تو زندگیش کم داشته البته نه!منو نه!اون ثروت لعنتی که شما میخواستید به من بدید رو کم داشت .میفهمید شما منو بدبخت کردید .باعث شدید خانوادمو ازدست بدم.من قبل اومدن رامین یه دختر خوشبخت بودم چون نامزدی داشتم که مثل اب زلال و پاک بود.کسی که بیش از تصور شما منو دوست داشت کسی که دیوانه واردوستش داشتم.وقتی دید بهش میگم راه نجات خانواده ام ازدواج من با پسرخالمه.دلش شکست ولی گفت خوشبخت بشم .شما باعث شدید مردی رو که عاشقش بودم ازدست بدم .اگه میذاشتید منم مثل مادرم خودم انتخاب کنم الان خوشبختترین زن دنیا بودم. شما با خودخواهیاتون قاتل مادرم هستید.رامین بخاطر ارث و میراث شما با من ازدواج کرد .وقتی شب تولدش فهمید ارثش رو دارید بهش میدید و قراره ارث منو هم بدید ازاین رو به اون رو شد ذات واقعی خودشو همون شب نشون داد.ولی شما ندیدید .یکبار نرفتید بهش بگید پسرم چرا هربار بایک دختر میرقصی. نمیبخشمتون خان بابا ,شما باعث بدبختی من شدید.رامین راضی کنید طلاقم بده ,التماستون میکنم . شما رو به روح مامانم قسم میدم ارثیه منو بدید به رامین و فقط بخوایید که طلاقم بده. خاله به سمتم امد و گفت: _معلوم هست چی میگی؟رامین عاشقته,الان عصبانی بوده یک غلطی کرده چند روزی که بگذره پشیمون میشه و به غلط کردن میفته اون بدون تو میمیره. -بسه خاله .هنوز هم بفکر پسرتی.رامین پسر تو ,تو چشمای خودم زل زد و گفت من یه دختر دهاتیم که فقط بخاطر ارثی که خان بابا قراربوده به نامم کنه باهام ازدواج کرده.امروز یکی زنگ زده به خونه من و میگه گورمو گم کنم از زندگی اون و رامین و بچه اشون.میفهمی خاله بچه اشون.بعد شما میگی عاشقمه!!!منو نخندون خاله,پسرت منو تا حد مرگ زده بعد شباش رو پیش یک دختر دیگه گذرونده اون وقت شمامیگید عاشقمه.اون زن ,نوه شما رو تو خودش پرورش میده بعد میگید رامین دوسم داره.از کی تا حالا این کارا نشونه عشقه.ببین خاله درسته بی کس و کارم ولی نمیزارم بیشتر از این زجرم بدید .شده ناپدید بشم خودمو گم و گور میکنم ولی دیگه با رامین زندگی نمیکنم. کیفمو از روی زمین برداشتم .چادرم را روی سرم مرتب کردم ,به سمت خان بابا رفتم و زل زدم تو صورتش و گفتم: _خان بابا چرا نگام نمیکنی؟سرتو با افتخار بگیر بالا چون تونستی انتقام بابام رو از من بگیری.حالا میتونی خوش حال باشی.خان بابا تو چشمام نگاه کن ,دیگه هیچ حسی بهت ندارم جز تنفر .متنفرم ازتون.حلالتون نمیکنم اگه رامین تا اخرهفته منو بدون دعوا و کتک کاری طلاق نده. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️