📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙#رمان_روزگار_من💞 📑🖌به قلم: #انارگل🌸 🌱#قس
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙#رمان_روزگار_من💞
📑🖌به قلم: #انارگل🌸
🌱#قسمت_هفتم
تو مدرسه یه همکلاسی داشتیم به اسم زینب.
دختر محجبه 🧕و از خانواده مذهبی بود.
اما سحر ازش خوشش نمی یومد و همش بهش تیکه مینداخت و مسخرش میکرد .
بهش میگفت تو خفه نمیشی با چادر خودتو میپوشونی 😏😏
یا مقنعتو شل کن یکم بابا قلبم گرفت و خیلی چیزای دیگه...
اما در مقابل زینب همیشه با لبخندو صبری که داشت به حرفاش بی اعتنایی میکرد
☺️☺️☺️☺️
بارهاااا سحر تو گوشم یه چیزایی میخوند و باعث میشد که من کم کم هم رنگ خودش بشم 😰😰
من در حد معمولی بودم اما موهامو بیرون نمیذاشتم .
یه روز سحر از کنار مقنعه من یه دسته از موهامو بیرون کشید
واز کیفش یه رژ صورتی💄💄
برداشت
و به لبام زد و گفت :
واااای فرزااانه چقدر خوشگل شدی 😈😈
حیف تو نیست حیف این موها و چشمای رنگیت نیست که
نمیذاری قشنگیش مشخص بشه 😒😒
بیا، بیا این آینه رو بگیر یه نگاه به خودت بنداز
تا به حرف من برسی 😈😈
وقتی تو آینه نگاه کردم یه غرور خاصی وجودمو گرفت.
از اونجا بود که عوض شدم .👩🎤
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_هفتم
روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند . همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه ها و من که به همه شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم ، آقای صدر نامه ای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید . با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه . آنجا گفتند دکتر نیست ، نمی دانند کجاست . خیلی گشتیم و دکتر را در "الخرایب" پیدا کردیم . تعجب کرد ، انتظار دیدن مرا نداشت . بچه ها در سختی بودند ، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود .
مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر . گفتم: نمیروم ، اینجا می مانم و به بیروت بر نمی گردم.
مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید
هر چه زودتر برگردی بیروت.
اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد ، گفت: برو توی ماشین ! اینجا جنگ است ، باکسی هم شوخی ندارند ! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم . خوب نبود ، نه این که خوب نباشد ، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر !
وقتی من خواستم برگردم ، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می رسانم . من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می کردم . به مصطفی گفتم: فکر می کردم شما خیلی با لطافتید ، تصورش را نمی کردم اینطور با من برخورد کنید . او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان ، جایی که من باید منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست ، مثل همان مصطفی که می شناختم گفت: من قصدی نداشتم ، ولی نمیخواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با انهاباشی..
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی ♦️ #قسمت_ششم ♦️معامله خیلی تعجب کر
🌹🍃
🍃
❣هوالمحبوب
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی
♦️ #قسمت_هفتم
♦️زندگی مشترک
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی
دوست صمیمیم بود.
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم؛ جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم!
ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر....
اومد خونه مندلی دنبالم رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد
بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم
تا نزدیک غروب کارها طول کشید
اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود...
با محبت بهم نگاه می کرد، اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود سعی می کرد من رو بخندونه!
اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن
از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه، نفرت از چشم هام می بارید...
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ،با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم
خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی!
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی
چند قدم ازم دور شد
دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی
و رفت...
🔺ادامه دارد...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_ششم با دیدن
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفتم
با صدای سوگل دست از کاویدن خانه بر میدارم .
_موافقی بریم طبقه بالا تو اتاق من بشینیم حرف بزنیم ؟
ابرو بالا می اندازم و با تعجب میگویم
+بعید میدونم بقیه اجازه بدن . مخصوصا مامانم . میگه اول تو جمع بشینید بعد برید بالا زشته اول کاری پاشید برید .
سری به نشانه تایید تکان میدهد
_میدونم . هروقت عمو محسن هم اومد میایم پایین . فعلا تا اونا بیان ما بریم تو اتاق . تو قبول کن من یقیه رو راضی میکنم .
شانه بالا می اندازم
+اگه بقیه قبول بکنن من مشکلی ندارم .
لبخند پهنی میزند
_پس تو برو بالا تا منم بیام
سری به نشانه تایید تکان میدهم .
به سمت پله ها میروم و به آرامی انها را یکی پس از دیگری طی میکنم . نگاهی به دور و اطراف می اندازم . راهروی بزرگی با پارکت های قهوه ای و دیوار های سفید روبرویم قرار دارد . در هر طرف ۳ در کرم رنگ چوبی قرار گرفته . کمی فکر میکنم ، قبلا اتاق سوگل اتاق دوم از سمت راست بود اما ممکن است حالا تغییر کرده باشد . تصمیمم میگیرم شانسم را امتحان کنم . به سمت در دوم میروم و دستگیره را میفشارم . با باز شدن در بوی عطر شیرینی به مشامم میرسد . با دیدن دکور یاسی رنگ مطمئن میشوم که درست آمده ام . وارد اتاق میشوم و چرخی در آن میزنم . لبخند کوچکی گوشه لبم جا خوش میکند . هنوز هم عاشق رنگ یاسی است . دیوار های اتاق را رنگ یاسی پوشانده و روبه روی در پنجره بزرگی با نور گیری عالی قرار دارد . سمت چپ تخت و کنار تخت میز آرایش قرار گرفته است . سمت راست هم کمو و کتاخانه دیده میشود . تمام سرویس چوب و پرده های اتاق به رنگ یاسی اند . با صدای در بر میگردم . سوگل میوه بدست وارد میشود و میگوید
_دیدی گفتم راضیشون میکنم
لبخندی از روی رضایت میزنم
+هنوزم عاشق رنگ یاسی هستی ؟
با حالت با مزه ای میگوید
_اصلا رنگ یاسی بخشی از وجود منه مگه میتونم عاشقش نباشم .
خنده ریزی میکنم
+دیوونه
سوگل زیر لب غر میزند
_بجای اینکه بیاد اینارو از دست من بگیره داره بد و بیراه نثارم میکنه
ظرف میوه را از دستش میگیرم
+شنیدم چی گفتی
باخنده میگوید
_گفتم که بشنوی
روی تخت مینشیند و به کنارش اشاره میکند
_بیا بشین
🌿🌸🌿
《مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست》
فاضل نظری
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_ششم خیلی عوض شده بودم. آن تابست
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_هفتم
ماه اول سال را،
بدون امام جماعت نماز میخواندیم.
اواسط آبان بود،
از پله ها پایین رفتم ڪه نماز بخوانم. به نماز نرسیده بودم. بچهها داشتند از نمازخانه بیرون میامدند.
با بی حوصلگی و ذهنی پر از سوال وارد نمازخانه شدم و در ڪمال ناباوری دیدم بچه ها دور یڪ طلبه را گرفتهاند و از او سوال میڪنند.
فهمیدم امام جماعت جدید است.
با خودم گفتم
سوالی از او بپرسم ببینم چطور جواب میدهد.
جلو رفتم و درحالیڪه سرم را پایین انداخته بودم،
سلام دست و پا شڪسته ای کردم و سوالم را پرسیدم.
اما او برعکس؛
به گرمی سلام کرد و جوابم را داد. برخلاف بقیه طلبه هایی که دیده بودم، سرش را خیلی خم نمیکرد اما نگاه هم نکرد.
برخورد گرمی داشت.
عمامه مشڪی اش نشان میداد سید است.خیلی جوان بود، حدود بیست سال!
بین دو نماز بلند شد،
و درباره عاشورا صحبت ڪرد
و بعد سوالی خارج از صحبت هایش مطرح ڪرد:
دلیل صلح امام حسن(ع). گفت جواب را بنویسیم و تا فردا تحویل بدهیم.
برخورد و حرفهایش مرا به شوق آورد. خوشحال بودم،
از اینکه ڪسی را پیدا ڪرده ام که میتوانم سوالها و دغدغه هایم را با او درمیان بگذارم….
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_ششم🌻 #پارت_دوم☔️ چادر فیروزه اےرنگ را روےروسرے مشکے براق
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_هفتم🌻☔️
چادر بندرےارغوانےام را روے سرم مرتب میکنم، پله هارا آرام طےمیکنم و وسط حال مےایستم همانطور که در حال مرتب کردن شالم بودم باصداےبلند مامان و زنعمو ناهید را صدا میزنم
-مامان، زنعمو من حاضرم...
صداےمصطفےرا از پشت سرم میشنوم، برمیگردم، داخل آشپزخانه به کابینت تکیه داده است و در حال خوردن انگور همانطور با دهان پر میگوید
-رفتن تو حیاط...
سرےتکان میدهم و میگویم
-باشه ممنون.
به سمت در میروم که از آشپزخانه خارج میشود و میگوید
-میرید نخلستون؟
برمیگردم
-آره..
-بیام برسونمتون؟!!
شانه بالا مےاندازم و میگویم
-نه دیگه نخلستون همین بغله ، خودمون میریم..
سری تکان میدهد و میگوید
-باشه پس...
از خانه خارج میشوم بخاطر دمپایےبندرے که به راه رفتن با آنها عادت ندارم آرام آرام پله هارا طے میکنم و به طرف مادر و زنعمو ناهید میروم که داخل آلاچیق نشسته و با یکدیگر صحبت میکنند..
چادرم را روی دستانم جمع میکنم و میگویم
-پس نمیریم؟!!
زنعمو و مامان پایین مےآیند و زنعمو مےگوید:
-حنانه رفیق قدیمےمادرت از زاهدان اومده خونه خواهرش ما میخوایم بریم اونجا تو هم میاے؟
لبانم را جمع میکنم و با اخم میگویم
-نه دیگه منکه نمیشناسمشون برای چےبیام..
مادر و زنعمو میروند و من داخل آلاچیق مینشینم به حیاط سنگ فرش شده نگاه میکنم دیگر از حوض کوچک آبےرنگ خبرے نیست عوضش عموباقر ته حیاط استخرے بزرگ درست کرده است.
خبرےاز انبارےکوچک براےترشےهاےرنگارنگ زنعمو و مرباهاےشیرینش نیست..
بجاےانبارےپارکینگےبزرگ براےماشین هاے رنگارنگ مصطفےدرست کرده اند.
کودکےهایم خلاصه میشد در رمچاه و دویدن و شیطنت بین نخل هاے نخلستان..
چه زیبا بود کودکےهایمان عموباقر خوب بود مصطفےخوب بود اما حالا در این سه روزے که در رمچاه هستم دیگر غذاها و ترشےهاے خوشمزه زنعمو برایم جذاب نیست، هرلحظه فکر قاچاق و پول آن مرا از سفره عموباقر دورتر میکند و من در این چند روز تنها با ولع خرما میخوردم چون میدانم خرما دسترنج عمویم است عمویےکه هرچقدر بد باشد محبت هایش را به یاد دارم.
بلند میشوم و به سمت خانه میروم وارد میشوم و به سمت پله ها میروم که صداے مصطفےتوجهم را جلب میکند، گوشه اے به نرده ها تکیه میدهم و گوش به حرفهایش میسپارم
-هلن پررو نشو چند بار گفتم به تو ربطےنداره.
صداےضعیف دخترے از بلندگوی گوشے پخش میشود
پرحرص میگوید
-حق تو همون دختر امله...
-هلن!!
صدایش پرناز تر میشود
-جانم
مصطفےپر تمسخر میگوید
-یادت نره تو همون ذیورے، من هلنت کردم پس از خودت در نیا..
سکوتےعمیق بین مصطفے و دخترک هلن نام ایجاد میشود کمےبعد دختر با صداے پربغض و حرصدار میگوید
-خیلےبیشعورےکه هےگذشته منو میکوبےتو سرم.
مصطفےمیخندد و میگوید
-ذیورخانم گذشته نیست همین الان اگه من بخوام از دوبے پرت میشے همون خراب شده اے که بودے، خبراهم بهم میرسه!!
دختر که حال گریه میکرد جیغ میزند
-تو آدمے؟ تو یه حیوونے، حیووووون...
صداےبوق ممتد داخل آشپزخانه پخش میشود، تند پله هارا طےمیکنم و خود را به اتاق میرسانم.
❄️❄️❄️
پس از پنج روز به اصرار من از رمچاه برگشتیم چادر عبایےام را روےسرم مرتب میکنم و نفس راحتےمیکشم، ریه هایم جان میگیرد انگار رمچاه هواےکافےبراے ریه هایم نداشت....
کیفم را روےشانه ام مرتب میکنم و از اتاق خارج میشوم و بلند مادر را مخاطب قرار میدهم:
-مامان من میرم دانشگاه خداحافظ..
صداےمادر از اتاق خواب شنیده میشود:
-برو به سلامت.
سویچ را از روےمیز برمیدارم و پله هارا یکے دو تا طےمیکنم.
.
نگاهم را دور حیاط دانشکده میچرخانم الناز را پیدا نمیکنم پس موبایلم را از داخل کوله ام بیرون میکشم و با او تماس میگیرم
-الو، سلام الناز کجایے؟!
-سلام من داخل کلاسم..
باشه اےمیگویم و تماس را قطع میکنم و به سمت کلاس راه مےافتم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هفتم🌻☔️ چادر بندرےارغوانےام را روے سرم مرتب میکنم، پله
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
#قلب_ناآرام_من
#قسمت_هفتم
#پارت_دوم
داخل میشوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش میروم مرا که میبیند برمیخیزد و در آغوشم میکشد
-واےکجایےتو دختر دلم برات تنگ شده بود..
لبخندےمیزنم و گونه اش را میبوسم
-من بیشتر مادمازل..
کنارش جاےمیگیرم چشمکے میزند و میگوید
-چخبر؟!!باپسرعموجان چه کردے؟
چشم غره اےمیروم و میگویم
-هیچےقرار شد ماه دیگه که اولین عید محسن میگذره بیان بله برون.
ابروان الناز بالا میپرد
-یعنے تو هیچ مخالفتےنکردے؟!
لبانم را جمع میکنم و به گوشه کلاس خیره میشوم
-نمیدونم به این زبونم انگار قفل زده بودن، هیچےنگفتم فقط آرزو میکنم همه چےخوب بشه.
لبانش را روے هم میفشارد و سر تکان میدهد
-ان شاالله همه چے درست میشه.
استاد نصر وارد کلاس میشود همه به احترامش برمیخیزیم پس از سلامےکوتاه حضور غیاب میکند وقتے به نام من میرسد سر بلند میکند و رو به بچه ها میگوید
-خانم سنایےهم نیومدن نه؟!!
پس از شهادت محسن بخاطر وضع روحےبدم دوماهے از دانشگاه مرخصےگرفته بودم، برمیخیزم و میگویم
-سلام استاد.
عینکش را با انگشت اشاره اش عقب میدهد و مشتاقانه میگوید
-سلام خانم سنایے خوش اومدین مشتاق دیدار..
سر پایین مےاندازم و میگویم
-ممنون
مکثےمیکند و میگوید
-اوم بابت شهادت برادرتون هم تسلیت عرض میکنم.
لبخند تلخےمیزنم و آرام میگویم
-خیلےممنون.
-بفرمایین.
مینشینم و تا آخر کلاس خاطراتم را مرور میکنم دلم کمےخالےکردن بغض میخواهد..
کلاس تمام میشود دو کلاس دیگر داشتم کلاس بعدی با شریفے و کلاس آخر با شمس..
ساعت مچےام را نگاه میکنم نیم ساعت تا کلاس بعدےمانده و تا کلاس شمس سه ساعت مانده است رو به الناز میکنم
-الناز من میرم گلزار شهدا تا کلاس شمس خودمو میرسونم..
نگاه نگرانش را به چشمانم میدوزد و آرام میگوید
-زیاد خودتو اذیت نکن مراقب خودت باش.
سرےتکان میدهم و بلند میشوم.
❄️❄️❄️
نگاهم را به سنگ قبر سفید رنگ میدوزم، نمیدانم چرا قلبم فشرده میشود..
آخر هنوز باور نکرده ام که محسن مهمان این خانه ابدےشده کنار سنگ قبر زانو میزنم دستےروےعکس محسن میکشم و با بغض میگویم
-سلام داداش..
جوابےنمیشنوم، به غرورم برمیخورد
-جواب نمیدے؟
میخندم و میگویم
-نه دیگه من عادت کردم...
مکثےمیکنم و میگویم
-آره الان حدود دو ماه و پونزده روزه که عادت کردم.
اشکهایم جارےمیشود
-عادت کردم بیام سلام کنم جواب ندے، دست روےاین سنگ بکشم دستمو نگیرے ،برات گل بخرم تشکر نکنے، گریه کنم کسے نباشه اشکامو پاک کنه....
دماغم را بالا میکشم و لبخند مظلومانه اے میزنم، نرگس هایےکه خریده بودم را روےسنگ قبر میگذارم
-برات نرگس خریدم....
اشکهایم میچکد
-اوندفعه هم برات نرگس خریده بودم، اما اومدم دیدم رفتے...
دستےروےگونه ام میکشم
-ولکن دیگه کار از گله گذشته دلم داره میترکه.
نفس عمیقےمیکشم و میگویم
-محسن میدونم که منو میبینے میدونم که از اون باغ خوشگل دارےنگام میکني و میدونے تو رمچاه چے گذشت، میشه خودت کمکم کنے؟!!کمکم کن...
با گلاب سنگ سفید رنگ را میشویم و نرگس هارا میچینم قرآن آبی رنگم را از کوله ام بیرون مےآورم و عروس قرآن را تلاوت میکنم.
پس از خداحافظے با محسن به سمت دانشکده راه مےافتم.شمس وارد میشود و بلند میشویم با اخم به سمت میزش میرود و مینشیند تند تند حضور غیاب میکند اسم مرا نمیخواند و رد میشود پس از اتمام حضور غیاب برمیخیزم و صدایم را صاف میکنم.
-ببخشید استاد اسم منو نخوندین.
شمس که سرش در برگه هایش بود ناخودآگاه بلند میشود و ابروانش بالا میپرد و با تعجب میگوید
-سلام خانم سنایی حالتون خوبه؟ نمیدونستم تشریف آووردین.
تعجب میکنم از اینهمه احترام شمس بداخلاق اما تعجبم را پنهان میکنم و به یک ممنون بسنده میکنم مینشینم حواسم در کلاس نیست اما چشمانم را به شمس دوخته ام و هرچه میگوید سرتکان میدهم تا فکر کند متوجه میشوم.شمس نگاهےبه ساعت مارکدارش میکند و میگوید
-تایم کلاس به پایان رسید، میتونین تشریف ببرین.
خودش بلند میشود و مشغول پاک کردن تخته میشود، وسایلم را درون کوله ام میچپانم وهمراه الناز به سمت در راه مےافتم، شمس تخته را پاک میکند و برمیگردد.
-خانم سنایے!!
مےایستم
-بله استاد.
آستین هایش را پایین مےاندازد و میگوید
-یه چند دقیقه میتونم وقتتونو بگیرم؟!
مکثےمیکند و میگوید
-اومم درمورد درسه که عقب نمونید.
سرےتکان میدهم و میگویم
-عاهان بله بفرمایین.
الناز رو به من میکند و میگوید
-پس من دیگه میرم خدافظ.
سرےتکان میدهم و میگویم
-خدانگهدار.
رو به استاد میکند و میگوید
-استاد خداحافظ
شمس سرےتکان میدهد، بعداز خروج الناز دیگر کسےداخل کلاس نبود بجز من و شمس.
-خانم سنایےصحبتم یکم طول میکشه اینجا هم یه ربع دیگه کلاس هست حیاط هم نمیشه این نزدیکےها یه کافےشاپ هست اگه موافق باشین بریم اونجا.
سرےتکان میدهم و میگویم
-مشکلی نداره.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_ششم هودیم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتم
تو آینه خودمو نگاه کردم...
این دخمل خوشمله کیه؟
-مروا جیگره
یه تیپی زده بودم که امشب دهن همه از شگفتی باز بمونه...
با موهای مشکیم فرق باز کردم و طره ای از موهام رو دادم بیرون... و همینطور از پشت هم تکه ای از موهایی که حالت دادم بیرون اومد .
کفش نقره ای کف صافی رو به پا کردم و شلوار لی لوله تفنگی رو از کمد بیرون کشیدم ...
لباس مجلسی آستین بلدم رو تنم کردم ...
بادیدن تیپم سوتی زدم و یه بوس تو آینه واسه خودم فرستادم ...
کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ...
★★★★★
به خونه خاله زهره که رسیدم دم در خیلی شلوغ بود...
بعد از رفتن کامران رفت و آمد من هم به این خونه خیلی کم شده بود به طوری که شاید سالی یکبار اون هم برای سال نو می اومدیم اما مثل همیشه ظاهرش خیلی شیک بود ...
محله خاله زهره اینا فرمانیه بود عاشق محلشون بودم منطقه یک تهران و جزو بهترین محله های تهران به شمار می اومد.
ماشین رو پارک کردم و دست از برانداز کردن خونه برداشتم.
وارد خونه که شدم یکی از خدمتکارا به سمتم اومد و پالتو و وسایلمو ازم گرفت در همین حین خاله زهره رو دیدم که مثل همیشه خیلی شیک و مرتب بود و البته کمی پیر شده بود اما با وجود اون همه آرایش چروک های صورتش آنچنان خود نمایی نمیکرد.
یک شومیز و دامن خیلی شیک به تن کرده بود ، شومیزش پر از گل های سرمه ای ،قرمز و خاکستری بود و دامن سیاهی به پا کرده بود.
همینطور که در حال رصدش بودم متوجه شدم داره به سمتم میاد...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_ششم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هفتم
چشم که باز کردم در اتاقی سفید و آبی رنگ بودم.هنوز همه چیز برایم گنگ بود سرم را که چرخاندن متوجه شدم که دربیمارستان هستم .
چندلحظه گذشت تا اینکه سرو کله زهرا پیداشد.چشمان بازم را که دید سریع به سمتم آمد و دستم را گرفت
_توکه ما رو کشتی دختر دیوونه.
_من چرا اینجام؟
_صبح نجلاء اومده بود بیدارت کنه که دیده بود افتادی رو تخت و تکون نمیخوری .نمیدونی بچه چقدر ترسیده بود و جیغ میزد مامانم مرده.اول از همه عمو میاد داخل وقتی تو رو با این حال میبینه با کمک مامان و بابا میان بیمارستان.
سرم تیر کشید چشمانم را بستم و با دستم سرم را کمی فشاردادم تا دردش آرام شود
_دکتر میگفت بخاطر شک عصبی چنین بلایی سرت اومده .نمیدونی مامان از وقتی فهمیده چقدر خودش رو سرزنش کرد.
آهسته لب زدم
_تقصیر خاله نیست زهرا
با صدای آهسته تری درحالی که اشک میریختم، گفتم
_تقصیر داداش بی معرفتته
زهرا با تعجب نگاهم کرد
_کمیل
_دیشب خواب کیان رو دیدم ،از دستم ناراحت بود .گفت ..
_چی گفت
خجالت میکشیدم اسمی از حمیدآقا بیاورم.
_گفت باید با کسی که میگه ازدواج کنم وگرنه دیگه به خوابم نمیاد گفت تا ازدواج نکنم عذاب میکشه
صدای گریه ام بلندشد
زهرا هم اشک میریخت .
سرم را به آغوش کشید
_گریه نکن فدات شم،بگو ببینم گفت با کی باید ازدواج کنی
گریه ام بیشتر اوج گرفت و اصلا حواسم نبود که کسی دیگه هم وارد اتاق شده ،با گریه لب زدم
_حمیدآقا
زهرا با لبخند مرا از خود جدا کرد
_ای جانم داداشم چقدر هوای عموش رو داره
با حرص گفتم
_زهرا من دارم دق میکنم تو میخندی
با صدای سرفه یک مرد سریع سرم را از بغل زهرا بیرون آوردم و با دیدن حمیدآقا با خجالت لب گزیدم.
زهرا که متوجه شد من نگرانم که حرفامون رو شنیده باشه، رو به حمیدآقا کرد
_عمو کی اومدی؟
همه حواسم به جواب حمیدآقا بود.
کمی این پا و اون پا کرد
_الان.
قدمی نزدیکتر امد
_روژان خانم شما حالتون خوبه؟
_ممنونم خداروشکر ،نجلاء کجاست
_بچه ترسیده بود کمیل با خودش برد یکم تو شهر بگردونه اش تا حالش خوب بشه ،چنددقیقه قبل زنگ زد،گفت رفتن پارک و حال نجلاء خوبه.
خانم دکترداخل آمد
_به هوش اومدی خانوم خانوما .صبح کم مونده بود آقاتون از ترس دوراز جونشون سکته کنند بیشتر مواظب خودت باش .خداروشکر حالت خوبه مرخصی.
روبه حمیدآقا کرد
_این هم خانمتون سرو مرو گنده .میتونید تشریف ببرید
تا حمیدآقا خواست بگوید که دکتر اشتباه متوجه شده .دکتر رفت.
حمیدآقا هم که از حرفهای دکتر خجالت کشیده بود با عجله دنبال راه فرار بود
_من...من میرم کارهای ترخیص رو انجام بدم.تو ماشین منتظرتونم
با عجله از اتاق خارج شد .
من هم دست کمی از او نداشتم ولی زهرا با رفتن حمیدآقا زد زیر خنده
_آخییییی طفلک عموم چقدر هول شد و خجالت کشید
دوباره زد زیر خنده
با حرص اسمش رو صدا زدم
-زهر.......ا
زهرا به زور جلوی خنده اش را گرفت
_داداش بی معرفتم کجاست ،عشق عمه رو کجا گذاشتی
_داداش با معرفتتون که بیرون شهر هستند رفتند سر پروژه ،گوشیشون هم خونه جا گذاشته بود،نشد بهش خبر بدم .عشق عمه پیش مامانی جونشه.
منم به مامان و بابا چیزی نگفتم ،میدونی که از بعد شهادت کیان چقدر نگران حالتن.پاشو بریم عزیزم
با کمک زهرا از روی تخت برخواستم و باهم از بیمارستان خارج شدیم .
حمیدآقا به ماشینش تکیه زده بود و منتطر ما بود .
هرسه سوار ماشین شدیم و به سمت خانه رفتیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_ششم میگم خانم رسولی، آ
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_هفتم
(سه ماه بعد امام زاده صالح)
-خبرها حاکی از اینه که شما یه بستنی از من طلب داری
+با یه بستنی سر و ته همه چی رو هم نیار لطفا! باید سور درست وحسابی بدی
-سمعا و طاعتا بانو، گوسفند جلو پات قربونی کنم خوبه؟
+همون گوسفندی که شب عروسی جلو پام قربونی کردی بسه
-چقدر خندیدیم اون شب بندِ گوسفنده باز شد پرید تو بغل تو...
یه جیغی زدی که کل محل ریختن جلو در خونه...
+هه هه، خندیدیم یا فقط تو خندیدی؟
من هنوزم فکر میکنم خودت از قصد گوسفنده رو هل دادی طرفم، جلو همه آروم و دسته گلی می مونی شیطونیاتو گذاشتی واسه من...
-دهه باز همه کاسه کوزه ها تو سر کچل من شکست که! همه دیدن دایی سپهر...
+باشه کچل تقصیر تو نیست...چی شد؟
-ها؟
+تو فکر باباتی؟
-آره...موندم چی بگم بهش
+میگم بابا چون خودش تو سپاهه اصرار داشت...
-نه اصلا! من خودم گفته بودم میخوام پاسدار باشم اما وقتی این ور با درخواستم موافقت شد...
+پس دلیل مخالفتش چیه؟
-آخه....
+چیز دیگه ای هست که....
-ولش کن بریم بستنی؟
+ پس بستنیم ولش تو این سرما
- کدوم سرما تازه اول زمستونه، سوارشو بریم
+حالا کالسکه سیندرلارو کجا پارک کردی؟
-تشریف داشته باشین بیارم خدمت تون، در ضمن سیندرلا قدِ ناخن کوچیکه عروس خانمِ منکه نمیرسه
+اونکه صد البته ولی تا پای موتور باهات میام هوا خوبه دوست دارم قدم بزنیم
-آره هوا عجیب سه نفره ست بیچاره دونفره ها
+چیه؟ از حالا ادعای بچه نکن برا من! بهت گفته باشم....اون ...موتورت نیست؟
-ای بابا ....صبرکن سرکار....
محمد دقایقی بعد با لبخندی بر لب نزدیک حلما آمد. حلما با عجله پرسید: چی شد؟
یه چیزی گفتی که نبردن موتورو؟
محمد خنده ی مردانه ای کرد و گفت:
-آره گفتم تازه دامادم لطف کنید رحم کنید موتورمو نبرید پارکینیگ اونم یه شوکولات ازم گرفت و گفت مبارکه فردا بیا پارکینیگ جریمه اتم قبلش پرداخت کرده باشی!
+موتورتو بردن شوکولات منو چرا دادی رفت!؟
-خدا از بس دوستت داره تا گفتی قدم بزنیم یه چی شد که تا خونه قدم بزنیم
+اِ...اگه میدونستم دعاهام اینقدر زود اجابت میشه از خدا میخواستم شوهرم آدم بشه
-اگه شوهرت آدم بود که تو رو انتخاب نمیکرد که....یعنی از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، ملائک با ملائک کنند پرواز
+امشب اینقدر بامزه بازی درنیار یه بستنی خواستی بدیا
-کیم بستنی از سوپری سر راهمون قبوله؟
+یعنی تو استاد به دست آوردن چیزای خوب با کمترین هزینه ممکنی...گوشیت از جیبت داره زنگ میخوره
محمد همانطور که خیره ی حلما بود تلفنش را از جیب شلوارش بیرون آورد و جواب داد:
+الو بابا سلام
-گیرم علیک سلام
+قهری مثلا؟
-این چه کاریه کردی؟ مگه همون هفته پیش که مطرح کردی بهت نگفتم مخالف رفتنت...
+آره بابا هفته پیش گفتی اما یه عمره داری بهم میگی هرجا که باشی لباس خدمت فرق نمیکنه ...
-برای همین میگم همون تدریس دانشگاهو ادامه بده تو انگار اصلا وضعو نمی بینی؟
+چه وضعی بابا؟
-برو خونه بزن شبکه خبر تا بفهمی
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱#قسمت_ششم مادرم چقدر
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_هفتم
اصلا از حرفاش هیچی نفهمیدم ،تا شب بابا بیاد خونه مادر جون اصلا حرفی نزدم،بابا هم که اومد زود شام خوردیم وبرگشتیم خونه ،منم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ،تا صبح به خاطر حرفای مادر جون حرص خوردم و نخوابیدم دم
دمای صبح خوابم برد(
صبح که از خواب بیدار شدم نزدیکای ظهر بود ،بلند شدم که برم یه چیزی درست کنم بخورم که رو اینه اتاقم یه کاغذ
چسبیده بود
دست خط بابا بود :
سارای عزیزم میدونستم حال خراب دیشبت بابت چیه ،میخواستم بهت بگم من تا تو رو دارم به هیچ چیز و هیچ کس فکرنمیکنم ،پس به خاطر حرفای مادر جونت ناراحت نباش ،صبحانه اتو اماده کردم حتمن بخور ،البته اینم میدونم چون
دیشب تا صبح بیدار بودی تا لنگ ظهر خوابی
دوستت دارم سارای بابا
-واییی من عاشقتم بابایی
با خوشحالی رفتم دست و صورتمو شستم ورفتم تو آشپز خونه مشغول خوردن شدم
صدای زنگ ایفون اومد رفتم نگاه کردم دیدم عاطفه اس داره گریه میکنه
قفل درو زدم در باز شد دیدم یه چمدون دستشه هی گریه میکنه
رفتم دم در
- چی شده؟
عاطفه)همونجور که گریه میکرد( : اگر بار گران بودیم و رفتیم ،اگر نامهربان بودیم و رفتیم
- خندم گرفت : خل شدی به سلامتی یا عاشق شدی؟
عاطفه اومد جلو و بغلم کرد: واییی سارا من دارم میرم خابگاه چه جوری دوریتو تحمل کنم
- ولم کن دارم خفه میشم ،نمیری که بمیری که ،همین بغل گوشمی یه سوت بزنم رسیدی
عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟
- هیچی یه بسته تخمه سیاه میخرم میخورم کیفشو میبرم
زد به بازوم : خیلی دیونه ای
- حالا با کی میخوای بری ؟
عاطی: با شاهزاده رویاهام
- کشتی منو با این شاهزاده یه دفعه تو رویاهات بچه دار نشی یه وقت
دوباره اومد بغلم کرد: واااییی دلم واسه خل بازی هات تنگ میشه1 5
- خل تویی که تو رویا زندگی میکنی ،،پاشو برو دیر میشه شاهزاده نگران میشه
عاطی: سارا زنگ بزنی براماااا ،من اخر هفته ها میام ،حتمن میام پیشت
- باشه وقت داشتم حتمن واست زنگ میزنم
عاطی: خیلی لوسی، تو نرفتی ثبت نام؟
- نه ،فردا میرم
عاطی: باشه ،خیلی دوستت دارم مواظب خودت باش
- الهیی قربونت برم من ،توهم مواظب خودت باش
عاطفه که رفت ،فهمیدم که چقدر تنهام ،راست میگفت چه طور بدون عاطی زندگی کنم
فردا صبح زود بیدار شدم ،خیلی سخت بود که چشمامو باز کنم ولی به خاطر ثبت نام دانشگاه راه دیگه ای نداشتم
مانتوی سرمه ای که بابا خریده بود و پوشیدم با یه مقنعه سرمه ای یه کم آرایش کردم و یه کم از موهای خرماییمو ریختم بیرون
) به چه جیگری شدم من ،پیش به سوی دانشگاه(
رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم دیدم یه عالم دخترو پسر بیرون وایستادن ،چقدرم با هم صمیمی بودن ) از بچگی
رابطه خوبی با پسرا نداشتم نمیدونم چرا همیشه با دیدن پسرا تپش قلب میگرفتم،با اینکه همیشه خونه خاله زهرامیرفتیم و دوتا پسر خاله هم داشتم ،همیشه ازشون فراری بودم ،،خدا به خیر کنه اینجا رو (
ثبت ناممو زود انجام دادم ،انتخاب واحدامو هم کردم ،،سعی کردم بیشتر درسامو ساعت ده به بعد بگیرم که واسه
خوابیدن اذیت نشم چه مخی ام من
فقط یه کلاس و مجبور شدم ساعت ۸بردارم ،،روزای کلاسمو هم از شنبه تا چهارشنبه گرفتم که خونه نباشم حوصلم سر
بره ،
کارامو که انجام دادم رفتم خونه
لباسامو عوض کردم رفتم سر وقت غذا ،بابا ناهار خونه نمیاومد واسه همین یه چیز ساده واسه خودم درست کردم که
واسه شام غذای خوب درست کنم
ساعت ۹شب گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ،تو دلم گفتم حتما میخواد بگه دیر میاد من شاممو بخورم
- جانم بابا
بابا رضا: سارا بابا بیا دم در
- کلید ندارین مگه؟
بابا رضا: دارم بیا کارت دارم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتم
اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!!
ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم.
- دیگه چه خبر؟
- هیچی ؛ کلاس ، سعید ، سعید ، کلاس 😊
- میگم تو خسته نشدی از این سعید؟ 😒
باورکن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم!
دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم.
- من ... نمیدونم ... من میترسم از زندگی بدون سعید.
من جز اون کسیو ندارم 😢
اصلا هیچکس نمیتونه مثل سعید باشه.
- فکر میکنی ...
اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی.
بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟
اصلاً از کجا میدونی چندنفر دیگه نداره؟ 😏
- سعید و خیانت؟! 😳
عمراً ...
سعید عاشق منه ...
- هه 😏 تو این پسرا رو نمیشناسی ...
یه مارمولکی هستن که دومی نداره ... 😒
- اه ... ول کن مرجان ؛ سعید فقط با منه ...
- ولی اون موقع که من با سپهر بودم ، یه حرفایی از سعید میزد .....
- چه حرفایی؟؟
- راجع به اخلاقای خاص سعید و تنوع طلبیش و رفیقای آبجیش و ....
- حرف بیخود نزن مرجان.
من دیگه میرم
میترسم دیرم شه
خداحافظ ...
بلند شدم و اومدم بیرون.
تمام طول راهو به حرفای مرجان و بعضی کارای مشکوک سعید فکر میکردم ... 😥
خیلی حالم خراب شده بود
چنددقیقه بود رسیده بودم جلوی باشگاه.
اما احساس میکردم پاهام حس نداره از ماشین پیاده شم...
حوصله هیچ کاریو نداشتم.
دور زدم و راه افتادم سمت بام تهران ...
جایی که بارها با سعید رفته بودم ... 👫
حس میکردم روزای خوبی جلو روم نیست ، باید یه چیزایی رو میفهمیدم ...
شماره های مشکوک توی گوشی سعید
گالری گوشیش که قفل بود
آنلاین بودنش تا نصف شب ، درحالیکه چندساعت قبلش به من شب بخیر گفته بود ....
داشتم دیوونه میشدم 😔
من بیشتر از دو سال بود که با سعید بودم!
من دیوونه سعید بودم ...
اینقدر دوستش داشتم که هربار حس میکردم داره یه شیطنت هایی میکنه هم خودمو میزدم به اون راه که مبادا باعث جداییمون شه ...
گوشیمو از کیفم درآوردم بهش زنگ زدم.
- الو سعید ...
- سلام خانومم ... سلام عشقم ... خوبی؟
- سلام نفسم. تو خوبی؟
- ممنون. تو خوب باشی منم خوبم ...
بعد از اینکه حرفامون تموم شد و قطع کردم ، به خودم بابت تمام شک هام فحش دادم و تو دلم از سعید عذرخواهی کردم ...
امکان نداشت سعید کسی جز منو دوست داشته باشه ... 💕
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay