eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_صد_سوم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چند دقیقه ای که گذشت حاج بابا نزدیک ماشین شد و چند ضربه کوچک به پنجره زد. خجالتزده اشکهایم را پاک کردم و از ماشین پیاده شدم __جانم حاج بابا؟ _روژان جان یه امشب رو بدبگذرون بیا بریم خونه ما. ما که غریبه نیستیم که میخوای بری خونه پدرت.روی من پیرمرد رو زمین ننداز باباجان! _این چه حرفیه حاج بابا.من غلط بکنم بخوام روی شما رو زمین بندازم . چشم .من اینجا می‌مونم. _خیر ببینی باباجان.من برم به حاج خانوم بگم که از وقتی فهمیده میخوایدبرید، ناراحته! تا شب همه به آنجا آمدند حتی عمه فروغ و دخترها و دامادهایش! هرچند دل خوشی از من نداشت و بعد این همه سال هنوز از من کینه به دل داشت. بخاطر دیدن برادرش آمده بود و زمانی که متوجه شد حمید نیامده، حالش گرفته شد . از متلک های خودش و دخترانش اگر بگذرم شب خوبی را درکنار آنها گذراندم. شب که از نیمه گذشت و خانه درسکوت فرو رفت . آهسته و پاورچین پاورچین از خانه خارج شدم. نمیخواستم بقیه را هم بی خواب کنم. دست خودم نبود که قلبم مرا به سمت خانه ته باغ می‌کشاند. بی سر و صدا وارد خانه شدم . خانه هنوز هم به همان شکل بود با همان چیدمان. عکس های کیان در گوشه گوشه خانه خودنمایی میکرد. به یاد نداشتم که من چنین عکسهایی را قاب گرفته باشم. به سمت اتاقم قدم برداشتم که متوجه زمزمه هایی شدم . اول کمی ترسیدم بعد که خوب گوش دادم صدای خاله ثریا را تشخیص دادم. به سمت اتاق رفتم حالا صدا برایم واضح تر شده بود. _کیانم نمیدونی روژان چقدر زیبا شده! میدونی اون داره مادر میشه، یکی دوماه دیگه پسر کاکل زریش به دنیا میاد.یه روزی قراربود مادر بچه توباشه عزیزدلم صدای مملو از گریه اش مراهم به گریه انداخت. با دوست جلوی دهانم را گرفتم تا صدای گریه ام را نشنود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _کیانم اگه تو زنده بودی الان من میتونستم بچه ات رو بغل کنم .نمیدونی از وقتی با شکم برآمده دیدمش چقدر دلم هوای تو رو کرده. فکر نکنی من بدجنسم و چشم دیدن روژان و پسرش رو ندارما، نه!روژان الان دخترمه ،پسرش نرسیده جاش رو سرمه . مگه میشه بد دخترمو بخوام . من فقط بیشتر از قبل دلتنگتم مادر. کی قراره منو به خودت پرسونی عزیزدل مادر! صدای زجه های مادرانه خاله که بلند شد، دلم طاقت نیاورد و بدون معطلی وارد اتاق شدم نگاه بارانی اش دلم را بیشتر زیر و رو کرد. _خاله _جان خاله آغوش که برایم گشود به سمتش پرواز کردم. صدای گریه هردویمان بلند شد. پسرکم غمگین شده بود که گوشه ای کز کرد . _خیلی دلتنگشم روژان.کاش کیانم بود کاش الن تو این خونه صدای خنده های هردوتون بلند بود. دستش را گرفتم و اشک هایش را پاک کردم _خاله اون جاش خوبه ،چرا خودتون رو اذیت میکنید .کیان به آرزوش رسید .چی بهتر از این هوم؟ _خوبه که تو هستی ، تو یادگار کیانی واسم. عاشقت بود ، جونش به جونت بند شده بود. تو رو که میبینم انگار کیان رو میبینم .خدا حفظت کنه واسمون. بوسه ای روی سرم کاشت و بلند شد _من دیگه برم بخوابم. خاله که رفت برخواستم و چرخی درون اتاق زدم. انگار میان خاطراتم گم شده بودم _روژان کم آتیش بسوزون دختر صدای خنده هایم به گوشم میرسید و صدای پر التماس کیان! _روژان بخدا بلایی سرت بیاد خودم گوشت رو میپیچونم _نترس عشقم بادمجون بم آفت نداره خودم را میدیم که روی چهارپایه ایستاده بودم و میخواستم پرده اتاق را باز کنم و کیانی که با حرص نگاهم میکرد و من روی چهارپایه برای میرقصیدم و بیشتر حرصش میدادم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 هوای اتاق هرلحظه برایم کمتر میشد و حس خفقان به جانم افتاده بود. از اتاق خارج شدم و وهرد حال شدم. هرگوشه را که نگاه میکردم کیان را می‌دیدم . انقدر واقعی بود که وجودش را درون خانه حس میکردم. _خیلی وقته از حمید خبر ندارم صدا از پشت سرم بود به سمت صدا برگشتم، کیان پشت کانتر ایستاده بود و به لیوانی که در دست داشت نگاه می‌کرد. نگاهش را بالا آورد و به من زل زد _بهش بگو الکی دلش رو خوش نکنه ،من منتظرش نیستم .فقط سلاممو بهش برسون . به اندازه پلک زدنی از مقابل دیدگانم محو شد . با چشم دنبالش گشتم ولی اثری از او نبود. اگر بیشتر درون خانه می‌ماندم بی‌شک دیوانه میشدم. برای بار آخر به تصاویرش نگاه کردم و با چشمانی اشک بار از خانه خارج شدم. نگاهم را به سقف آسمان دوختم _حتما داری به دیوونگیم میخندی، مگه نه؟ کیان کی قراره منم ببری ، کی؟ ذهنم خسته بود و جانم بی رمق! دل از ته باغ و خانه آرزوهایم کندم و به سمت خانه خاله قدم برداشتم شاید خواب میتوانست درمانی بر درددلتنگیم باشد &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با صدای پیامک گوشی از خواب بیدار شدم. صدای اذان از مناره های مسجد محل به گوش میرسید. گوشی را برداشتم پیامک از حمید بود (سلام عزیزم .من یک ماهی باید زاهدان بمونم. اگه دوست داری میتونی با نجلا بیای اینجا.منتظر خبرتم) سردرگم به گوشی زل زدم. زاهدان؟مگر حمید ایران بود که حرف از زاهدان میزد؟ سریع تایپ کردم (سلام عزیزم ،خوبی؟کی اومدی ایران؟نمیشه بیای باهم بریم ؟من چطوری با نجلاء بیام اخه) چندثانیه بعد صدای زنگ پیامک به گوش رسید.با شتاب پیامک را باز کردم (تازه رسیدم .عزیزم ماموریتم خودم نمیتونم بیام .الان هم باید گوشی رو خاموش کنم .یکی از بچه ها رو میفرستم دنبالتون ،نگران نباش خانومم ) بدون فکر تایپ کردم (باشه عزیزم کی میاد دنبالمون؟) چند دقیقع ای گذشت و پیامکی به دستم نرسید. تا برخواستم از اتاق خارج شوم صدای پیامک آمد ‌ چنگی به گوشی زدم پیامک را باز کردم (شب ساعت ۱۰ میان دنبالت عزیزم. بی صبرانه منتظرتم). گوشی را روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم . باید هرچه زودتر خانواده ها را درجریان بگذارم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صدای خنده های نجلا و فریادهای از سر ذوقش ، خوابم را پراند. نگاهی به ساعت روی میز انداختم، ساعت ۸ صبح بود. دستی به سر و رویم کشیدم و از اتاق خارج شدم . صدای فریادهای نجلاء نگاهم را به سمتش کشاند. کمیل مشغول غلغلک دادنش بود _دیگه نمیگم دیگه نمیگم ، قول میدم _دیگه فایده نداره باید مجازاتت کنم. _ن.........ه ، کم.........ک! به سمتشان قدم برداشتم .اول از همه کمیل متوجهم شد. صاف ایستاد و نجلاء را رها کرد _سلام صبح بخیر _سلام . صبح شما هم بخیر نجلا که نجات پیدا کرده بود سریع به سمتم دوید و پشت سرم پنهان شد.گاهی سرک میکشید و برای کمیل ادا در می‌آورد _ببین پدرسوخته چه شجاع شده!نجلا خانوم من و شما باز همو میبینیم! نجلا قیافه مظلومی به خود گرفت که صدای خنده من و کمیل را بلند کرد. _مادر جان بیدار شدی؟بیا صبحونه بخور . _چشم الان میام . خاله نگاهش را به کمیل داد _مادرجان برو واسم دیگ ها رو از انباری دربیار دیگه،دیرشد! _چشم حاج خانوم الساعه! کمیل از خانه خارج شد _خاله جون خیر باشه دیگ میخواین چیکار؟ دست پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت آشپزخانه هدایت کرد. _مادرجان تو بار شیشه داری نباید این همه سرپا بمونی .بریم صبحونه ات رو بخور، میگم بهت قضیه چیه. پشت میز نشستم و خاله برایم یک استکان چای خوش رنگ گذاشت. _بخور مادرجان روبه رویم پشت میز نشست با دستش روی میز خط های فرضی میکشید و نگاهش به آنها بود _دیشب خواب کیانم رو دیدم. با شنیدن نام کیان دلم زیر و رو شد _بهم گفت مامان خیلی هوس آش رشته کردم.واسم آش رشته بپز. چشمان بارانی اش را به من دوخت _تو خواب مشغول ریختن آش تو کاسه بودم. نجلا و کیان تو حیاط مشغول آب بازی بودن.کیان دست نجلا رو گرفت گفت بیا باهم بریم آش ها رو پخش کنیم یکی از دوستام خیلی دوست داره تو رو ببینه بریم بهش آش بدیم.یه سینی آش بهش دادم اوناهم رفتن. اشکهایش را پاک کرد _حاجی رو فرستادم بره وسایل بخره آش بپزم . چاییت سرد شد بزار عوضش کنم. _سرد نشده خاله جون، خوبه ممنون _بخور نوش جان ،من برم ببینم کمیل چیکار کرد. خاله از آشپزخانه خارج شد. با اولین قطره چای بغضی که بیخ گلویم چنبره زده بود را پایین فرستادم . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 طولی نکشید که رفت و آمد به عمارت زیاد شد اول از همه زهرا و محمدکیان رسیدند و بعد عمه ها رسیدند البته به جز عمه فروغ، که چشم دیدن مرا نداشت. هرکسی گوشه ای از کار را گرفته بود و مشغول بود. به دستور خاله من نشسته میتوانستم نظاره گر باشم. وقت هم زدن آش نذری که شد ب خواستم و به سنت دخترها رفتم . هرکسی یکبار آش را هم میزد و دعایی میکرد. _اجازه هست منم دعا کنم؟ زهرا ملاقه را به دستم گرفت _بفرما خواهرشوهر جان شما امر کن! با لبخند ملاقه را گرفتم _ممنونم زنداداش جونم در دل برای سلامتی عزیزانم مخصوصا حمید و به سلامت به دنیا آمدن پسرم دعا کردم. زیر لب صلوات میفرستادم و دیگ را هم میزدم. زهرا باخنده گفت _حاج خانوم واسه ما هم دعا کن _خدایا داداشم رو برای این خانوم حفظ کن .خدایا یه هشت قلوهم نصیبش کن . همه زدند زیر خنده. زهرا با عجله مقاله را از دستم گرفت _خدایا دومی رو الان کنسل کن ممنونم. نگاه طلبکارش را به من داد _واقعا که راست میگم خواهرشوهر فامیل نمیشه! صدای افتراض عمه مهدخت بلند شد _منم خواهرشوهر مامانتما زهرا نمایشی به گونه اش زد _وای خاک بر سرم ،نه بابا شما که تاج سری . دوباره صدای خنده به هوا رفت. با خنده به سمت نیمکت رفتم و نشستم. آش با ذکر و صلوات درون ظرف ها ریخته شد و با کمک کمیل و نجلا بین همسایه ها پخش شد. به درخواست خاله پدرو مادرم برای نهار به عمارت آمدند. فرصت خوبی بود تا قضیه سفرم را بگویم. بعد از صرف نهار مهمان ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. فقط خانواده من باقی مانده بودند. پدر مشغول حرف زدن با حاج بابا بود، روهام و کمیل ، کنار هم نشسته بودند. خاله ثریا و مامان هم آهسته پچ پچ میکردند و میخندیدند. با سرفه صدایم را صاف کردم و روبه جمع گفتم _ببخشید میخواستم یه حرفی بزنم بهتون. همه نگاهشان را به من دادند .حاج بابا با لبخند جوابم را داد _جانم باباجان؟ _جونتون سلامت. راستش حمیدجان صبح پیام داد که اومده ایران همه خوش حال شدند و لبخند برلب داشتند _ولی فعلا باید یکی دوماه زاهدان بمونه.گفت من و نجلا بریم پیشش. شب قراره یکی از همکارانش بیاد دنبالمون &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 . اول متعجب به هم چشم دوختند و چند ثانیه بعد سوالهایشان شروع شد.. چرا خودش نمیاد؟ چرا اینقدر یکهویی؟ تو بمون خودش بیاد تو با این وضعت کجا میخوای بری مسیر طولانیه سلامتی بچه ات به خطر میفته و هزار سوال دیگر که نشان میداد همگی از این تصمیم ما ناراحتند و نگران هستند. وقتی دیدند نمیتوانند مرا منصرف کنند تصمیم گرفتن به حمید زنگ بزنند. روهام شماره حمید را گرفت ولی تلفنش خاموش بود. _گوشیش خاموشه! _خودش گفت چون ماموریته گوشیش خاموشه . ساعت ۱۰ دوستش میاد دنبالم. بالاخره همه راضی شدند و برایمان آرزوی سلامتی کردند. از عصر که به نجلا گفتم وسایل را برای سفر آماده کند،دمغ گوشه ای کز کرده است. آنقدر غمگین شده که حال همه را گرفته است. روهام بارها با او حرف زد ولی فایده ای نداشت. وسایلمان را دوباره درون چمدان گذاشتم . کنار نجلا نشستم _مامانی چرا این جا نشستی ؟پاشو بریم پایین پیش عمو کمیل _نمیخوام _دخترگلم شما مگه دلت واسه باباجون تنگ نشده؟ سرش را روی زانوهایش گذاشت _تنگ شده ولی دلم بیشتر واسه دایی جون و عمو جون تنگ شده .ما تازه اومدیم . دستی روی سرش کشیدم _قربونت بشم قول میدم زود برگردیم باشه؟ _مامانی من بمونم چی میشه مگه؟ _نمیشه که عزیزدلم .من و بابایی دلمون برات تنگ میشه.پاشو دخترم آماده شو بریم زود برمیگردیم _نمیخوام .من که میدونم بریم من دیگه عموجون و دایی روهام رو نمیبینم. _دختر قشنگم ما یک ماهه دیگه دوباره میایم اینجا .قول میدم برگشتیم چندماه بمونیم خوبه؟میدونی یک ماه چند روزه؟ _بله سی روزه _آفرین دختر باهوشم .ما سی روز دیگه اینجاییم قول میدم. چند ضربه کوتاه به دراتاق خورد _بله _سلام میشه با نجلا صحبت کنم؟ با شنیدن صدای کمیل حجابم را درست کردم و به سمت در رفتم.در را باز کردم _بفرمایید داخل. من که هرچی حرف میزنم فایده نداره ،شاید شما بتونید قانعش کنید. _چشم .شما بفرمایید شام ،ما هم الان میایم طولی نکشید که کمیل با نجلا به پذیرایی آمدند. دخترم غمگین بود و من نمیدانستم چه کنم نه دلم می آمد ناراحتی اش را ببینم و نه دلم می آمد بدون او یک ماه سر کنم. نگاه نگران را به کمیل دوختم. لبزد _نگران نباشید ،راضی شده! نفس آسوده ای کشیدم و مشغول خوردن شام شدم. چیزی تا رسیدن دوست حمید نمانده بود. حاج بابا از اینکه حمید دوستش را فرستاده بود خیلی راضی نبود، میگفت چگونه میتوانم با یک مرد غریبه راهیتان کنم. کمیل چمدان ها را داخل حیاط برد. حاج بابا متفکر گوشه ای نشسته بود. منتظر خانواده‌ام بودم، قراربود برای خداحافظی بیایند. _حاج آقا چیه! تو فکرید؟ خاله در حالی که استکان چای را مقابل حاج بابا میگذاشت این سوال را پرسید. _چیزی نیست .کمیل کجاست حاج خانوم؟ روی مبل روبه روی حاج بابا نشستم _چمدون های ما رو بردن بیرون. الان صداشون میکنم. _بشین باباجان لازم نیست ‌.خودش الان میاد. حاج بابا با مهربانی برایم سیبی پوست کند و مقابلم گذاشت _بخور باباجان _دست شما دردنکنه .خودم پوست میگرفتم به زحمت افتادید &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کمیل وارد شد و کنار حاج بابا نشست. _باباجان شما هم آماده شو همراه دخترم برو .خوبیت نداره با یک مرد غریبه راهیش کنیم. _چشم حاج بابا .با اجازه پس من برم آماده بشم. کمیل که بلند شد سریع گفتم _ راضی به زحمت شما نیستم داداش کمیل _چه زحمتی حق با حاج باباست .با اجازه! همه چیز به سرعت گذشت خانواده من از راه رسیدند . کمیل آماده شده بود و نجلا از آمدن کمیل بسیار خوشحال بود. دوست حمید از راه رسید . یک مرد حدودا چهل ساله با هیکلی درشت که ابروهای درهمش بسیار در چشم بود. وقتی متوجه شد کمیل هم قراراست با ما بیاید اعتراض کرد .او میگفت فقط قرار بوده من و نجلا را ببرد .ستاد اجازه بردن کسی را نمیدهد. وقتی اصرار کمیل را دید به ناچار با کسی تماس گرفت و در آخر اجازه صادر کرد. با همه خدا حافظی کردیم و راهی سفر شدیم. سفری که تا آخر عمر خاطراتش در ذهنمان هک شد یک ساعتی بود که در راه بودیم . دوست حمید بسیار ساکت بود و فقط به جاده چشم دوخته بود. چندباری کمیل میخواست سرحرف را باز کند ولی او آنقدر کوتاه و مختصر جواب داده بود که کمیل بی خیال حرف زدن شد و خودش را با گوشی اش مشغول کرد. نجلاء کنارم به خواب رفت . چشم دوختم به مسیری که در تاریکی شب پیچ و خمش گم شده بود. دلم برای حمید تنگ شده بود .شوق دیدارش در دلم ولوله به پا کرده بود. _مامانی _جانم عزیزم؟بیدار شدی خوشگلم _مامانی من آب میخوام درمانده به کمیل نگاه کردم. _تو صندوق یه بطری آب هست الان میارم واستون. _ممنون راننده ماشین را کناری کشید و پیاده شد _این چرا اینجوریه؟ متعجب به کمیل چشم دوختم _راننده؟چطوریه بنده خدا نگاهش را به شیشه عقب دوخت _عجیب ساکت و آرومه .انگار به اجبار اومده دنبال ما. یه جورایی انگار طلب داره _یه خورده جدیِ بنده خدا . زیاد توج.... با آمدن راننده سکوت کردم. بطری آب را به همراه لیوان به دست کمیل داد و مشغول رانندگی شد. کمیل یک لیوان آب به نجلا داد و یک لیوان آب هم به من ! از او تشکر کردم و آب را سر کشیدم . احساس کردم آب طعم خاصی میدهد ولی توجهی نکردم. کمیل یک لیوان برای راننده ریخت و سمتش گرفت _بفرمایید _نوش جان ،من تشنه نیستم. کمیل لیوان را یک نفس سر کشید و بطری را به من داد _دستتون باشه شاید نجلاء دوباره آب بخواد. بطری را گرفتم و داخل جیب پشت صندلی راننده قرار دادم. چیزی نگذشت که احساس کردم عجیب خوابم گرفته . هرچه برای نخوابیدن تلاش میکردم سودی نداشت . کم کم چشمانم گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم . تاریکی فضا ترس به جانم انداخت. درد بدی در مچ دست هایم پیچیده بود . هرچه تلاش کردم دستانم را از هم فاصله بدهم فایده ای نداشت. _نجلاء داداش کمیل وحشت زده بارها و بارها نجلاء و کمیل را صدا زدم ولی صدایی نیامد. اشکهایم جاری شد .هرچه بیشتر سعی می‌کردم ، کمتر به نتیجه میرسیدم. _کسی اینجا نیست؟خد......ا با تکان های جنینم ، دستهای بسته شده ام را روی شکمم قراردادم _نترس مامانی.خدا پیشمونه، نگران نباش من حواسم بهت هست..نمیزارم آسیب ببینی. آروم باش عزیزم با هزار سختی بلند شدم . تاریکی اجازه نمیداد جایی را ببینم کورمال کورمال کم جابه جا شدم . دستم که به دیوار رسید . دست از دیوار گرفتم و جلو رفتم بالاخره به در رسیدم. پیاپی بر در فلزی با دست های بسته شده مشت میزدم. _در رو باز کنید. تو رو خدا در رو باز کنید. کسی اینجا هست؟؟؟؟ انقدر داد و فریاد کردم که گلویم به سوزش افتاد. بی حس و بی رمق کنار دیوار سر خوردم و زیر گریه زدم. نگران نجلا و کمیل بودم. این بی خبری بیشتر آزارم میداد. درآن لحظات پروحشت فقط یاد خدا آرامم میکرر. نمیدانستم چه زمانیست. تیمم کردم وهمانجا دو رکعت نماز خواندم التماس خدا را کردم که یک خبر از آنها برسد تا فقط کمی آرام شوم. با شنیدن صدای پا سر از سجده برداشتم. بارقه ی امید بر دلم نشست. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_صد_یا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نور به اتاق تابید. یک اتاق سه درسه خالی که هیچ پنجره ای نداشت. مرد در چهارچوب در ایستاد. هیکل غولپیکرش رعشه به جانم انداخت . خودم را عقب کشیدم و با بیشترین فاصله از او ایستادم. من من کنان و باترس، سربه زیر گفتم _دخترم کجاست؟شما کی هستید؟ وقتی صدایی از او نیامد سرم را بالاآوردم .نگاهش روی شکم برآمده ام بود. از خجالت و عصبانیت گونه هایم سرخ شد و عرق شرم بر تیره کمرم نشست . سریع چادر را روی شکم قراردادم. نگاه ترسناکش را بالا آورد. لبخند شیطانی بر لب داشت . در دل خدا را صدا میکردم. او جلو می آمد و من عقب تر میرفتم. احساس میکردم در برهوت با یک گرگ تنها مانده ام ،به همان اندازه مو به تنم سیخ شده بود و ترس به جانم رخنه کرده بود. در یک قدمی ام ایستاد . دستش را دراز کرد تا صورتم را لمس کند . کم مانده بود از ترس قالب تهی کنم. با بلند شدن صدای گوشی اش، دستش متوقف شد. او دستش را عقب کشید و من از ته دل خدا را صدا کردم.. _سلام _نزدیک مرز هستیم .منتظر رسیدن کانتینر هستیم.هرسه خوبن .به زودی میارم. نگران نباش. _چشم حواسم هست. فهمیدم! با امید به اینکه منظور او از هرسه خوبن ،من و کمیل و نجلا باشیم، نفس آسوده ای کشیدم. نگاهش به من افتاد . گوشی را درون جیبش قرارداد و عقب گرد کرد تا از اتاق خارج شود. _حیف دستور رسید سالم تحویلتون بدم.حیف! تمام شجاعتم را خرج کردم _توروخدا بزار دخترمو ببینم. توجهی نکرد و از اتاق خارج شد. میخواست در را ببندد که با گریه گفتم _تو رو جان مادرت، بزار دخترمو ببینم .خواهش میکنم . کمی مکث کرد و در را بست . نامید روی زمین نشستم و زار زدم . چند دقیقه بعد در دوباره با صدای قیژی باز شد و صدای گریه نجلا تمام اتاق را پر کرد _جانم عزیزدلم صدای گریه اش بلندتر شد _مامانی _جان دلم میخواستم بغلش کنم ولی دستان بسته شده ام اجازه نداد. _میشه دستم رو باز کنید التماس صدایم انگار کمی رویش تاثیر گذاشت که بدون حرفی طناب دور دستم را باز کرد. برای نجلاء آغوش باز کردم .به سمتم دوید . در آغوش گرفتمش و آرامش به جانم نشست. مرد بی سر و صدا از اتاق خارج شد و در را بست . دوباره اتاق در تاریکی فرورفت. با دستهایم صورتش را گرفتم و بوسه بارانش کردم. دلتنگش بودم و هرچه بیشتر میبوسیدم و می بوییدمش بیشتر دلتنگ میشدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _گریه نکن فدات بشم. گریه نکن خوشگلم _من خیلی ترسیدم. مامانی عمو کمیل کجاست _نترس خوشگلم من پیشتم .عمو کمیل هم حالش خوبه .نگران نباش بابایی میاد دنبالمون. _من خوابم میاد. _بخواب قربونت بشم .سرت رو بزار روی پای من. سرش را روی پایم گذاشتم و با دستم موهایش را نوازش کردم _مامانی تنهام نزاری ،من میترسم. اشک هایم جاری شد _نترس قربونت بشه مامان .خوشگل من!عمو کمیل هست، باباحمید هست ، من هستم .ترس نداره، ما مواظبتیم و نمیزاریم کسی دخترمو اذیت کنه. _قول میدی مامانی _بله قول میدم.قول قول !!بخواب خوشگلم. کاش واقعا میتوانستم خوش قول بمانم و پای قولی که به دخترکم داده بودم بمانم. زندگی بازی های عجیبی دهرد. گاهی آنقدر بالا و پایین میشود که نمیدانی کجای زندگی ایستاده ای . بالای زندگی هستی یا پایین!! انگار ثانیه ها کش آمده بودند. چیزی از زمان نمی‌فهمیدم. فقط احساس میکردم درون قبری قرارگرفته ام. گاهی به زنده بودنم شک میکردم. صدای نفس های نجلاء و حرکت دورانی کودک عجولم گاهی یادآوری میکرد که من زنده ام. باید برای نجات دونورچشمم بجنگم. ولی با کی ؟نمیدانستم! برای چه؟نمیدانستم! نمیدانم چند ساعت گذشت . شب بود یا روز ! در اتاقت با صدای وحشتناکی بازشد. نور به درون اتاق تابید . دو مرد جلو در ایستاده بودند. ترسیده بودم ولی سعی میکردم مقاوم باشم تا دخترکم بیشتر نترسد. با ترس نگاهش بین من و آن دو مرد میچرخید _نترس عزیزم مرد جلوتر امد _راه بیفت. به سختی ایستادم و دخترکم را پشت سرم پناه دهدم .تن کوچکش به لرزه افتاده بود. _کجا؟شما کی هستید؟از جون ما چی میخواین. _حرف نزن راه بیفت خودت میفهمی. وقتی دید از دستورش امتناع میکنم، دستش را به سمتم دراز کرد تا بازویم را بگیرد و مرا به زور برد. خودم را عقب کشیدم _دست کثیفت رو به من ... دست بالا رفت و با شتاب بر صورتم نشست. سرم به دیوارکوبیده شد. خون از دهان و دماغم جاری شد. دخترکم ترسیده بود و جیغ میزد و مرا صدا میکرد. از شدت ضربه گیج شده بودم . گریه ها و نگاه ترسیده نجلا مرا برد به کوچه هایی که کودکی بی پناه عصای مادرش شده بود. چقدر این لحظه زندگی‌ام شبیه مادرم شده بود. یاد مادرم زهرا اشکهایم را جاری کرد. درد خودم را فراموش کردم. در دل میگفتم ضربه سیلی او به مادرم هم ، همین اندازه دردناک بود. نگاه ترسیده حسن هم همینقدر سوزناک بود؟ _راه بیفت. دست دخترکم را گرفتم و با همان صورت خونی و دلی پر خون به راه افتادم. چشمانمان را بستند و سوار ون کردند . صدای ناله می آمد، گوش هایم را تیز کردم شبیه صدای کمیل بود. بی حواس گفتم _داداش کمیل! باهاش چیکار کردید وحشی ها ؟داداش؟ _بهتره صدات رو ببری، بی هوشه، صدات رو نمیشنوه.تا بلایی سر خودت و دخترت نیاوردم بهتره خفه شی. نجلاء را بیشتر به خودم چسباندم. زیر گوشش داستان میگفتم تا کمتر هراس به جانش بیفتند. سکوت کردم و به آینده فکر کردم .به روزهایی که منتطرمان بود. اینک مسافر مسیری شده بودیم که نه میدانستم کجاست و نه میدانستم کی میرسیم. همه مان را به خدا سپرده بودم . فقط او می توانست نجاتم دهد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💥مژده مژده💥برای رمان خوانها😍 نسخه پی دی اف رمان به قلم خانم اماده شد قیمت فایل ٤٠هزارت ❌👌فایلها فقط جهت مطالعه شخصی خریدار هست اگر فردی بعد ازخرید قصد انتشار در کانال و مجازی داشتند درجریان باشید نویسنده از انتشار رمان در مجازی به هیچ‌وجه راضی نیستن هرنوع استفاده از محتوای این رمان جهت انتشار دردیگر کانالها ویافروش بدون اطلاع نویسنده ممنوع است و پیگیرد دارد❌ ادمین خرید👇 @ad_noor1 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💥مژده مژده💥برای رمان خوانها😍 نسخه پی دی اف رمان به قلم خانم اماده شد قیمت فایل ٤٠هزارت ❌👌فایلها فقط جهت مطالعه شخصی خریدار هست اگر فردی بعد ازخرید قصد انتشار در کانال و مجازی داشتند درجریان باشید نویسنده از انتشار رمان در مجازی به هیچ‌وجه راضی نیستن هرنوع استفاده از محتوای این رمان جهت انتشار دردیگر کانالها ویافروش بدون اطلاع نویسنده ممنوع است و پیگیرد دارد❌ ادمین خرید👇 @ad_noor1 🅾پارتها به زودی ازکانال پاک میشه🅾 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay