🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_دهم
.
اول متعجب به هم چشم دوختند و چند ثانیه بعد سوالهایشان شروع شد..
چرا خودش نمیاد؟
چرا اینقدر یکهویی؟
تو بمون خودش بیاد
تو با این وضعت کجا میخوای بری
مسیر طولانیه سلامتی بچه ات به خطر میفته
و هزار سوال دیگر که نشان میداد همگی از این تصمیم ما ناراحتند و نگران هستند.
وقتی دیدند نمیتوانند مرا منصرف کنند تصمیم گرفتن به حمید زنگ بزنند.
روهام شماره حمید را گرفت ولی تلفنش خاموش بود.
_گوشیش خاموشه!
_خودش گفت چون ماموریته گوشیش خاموشه . ساعت ۱۰ دوستش میاد دنبالم.
بالاخره همه راضی شدند و برایمان آرزوی سلامتی کردند.
از عصر که به نجلا گفتم وسایل را برای سفر آماده کند،دمغ گوشه ای کز کرده است.
آنقدر غمگین شده که حال همه را گرفته است.
روهام بارها با او حرف زد ولی فایده ای نداشت.
وسایلمان را دوباره درون چمدان گذاشتم .
کنار نجلا نشستم
_مامانی چرا این جا نشستی ؟پاشو بریم پایین پیش عمو کمیل
_نمیخوام
_دخترگلم شما مگه دلت واسه باباجون تنگ نشده؟
سرش را روی زانوهایش گذاشت
_تنگ شده ولی دلم بیشتر واسه دایی جون و عمو جون تنگ شده .ما تازه اومدیم .
دستی روی سرش کشیدم
_قربونت بشم قول میدم زود برگردیم باشه؟
_مامانی من بمونم چی میشه مگه؟
_نمیشه که عزیزدلم .من و بابایی دلمون برات تنگ میشه.پاشو دخترم آماده شو بریم زود برمیگردیم
_نمیخوام .من که میدونم بریم من دیگه عموجون و دایی روهام رو نمیبینم.
_دختر قشنگم ما یک ماهه دیگه دوباره میایم اینجا .قول میدم برگشتیم چندماه بمونیم خوبه؟میدونی یک ماه چند روزه؟
_بله سی روزه
_آفرین دختر باهوشم .ما سی روز دیگه اینجاییم قول میدم.
چند ضربه کوتاه به دراتاق خورد
_بله
_سلام میشه با نجلا صحبت کنم؟
با شنیدن صدای کمیل حجابم را درست کردم و به سمت در رفتم.در را باز کردم
_بفرمایید داخل. من که هرچی حرف میزنم فایده نداره ،شاید شما بتونید قانعش کنید.
_چشم .شما بفرمایید شام ،ما هم الان میایم
طولی نکشید که کمیل با نجلا به پذیرایی آمدند.
دخترم غمگین بود و من نمیدانستم چه کنم نه دلم می آمد ناراحتی اش را ببینم و نه دلم می آمد بدون او یک ماه سر کنم.
نگاه نگران را به کمیل دوختم.
لبزد
_نگران نباشید ،راضی شده!
نفس آسوده ای کشیدم و مشغول خوردن شام شدم.
چیزی تا رسیدن دوست حمید نمانده بود.
حاج بابا از اینکه حمید دوستش را فرستاده بود خیلی راضی نبود، میگفت چگونه میتوانم با یک مرد غریبه راهیتان کنم.
کمیل چمدان ها را داخل حیاط برد.
حاج بابا متفکر گوشه ای نشسته بود.
منتظر خانوادهام بودم، قراربود برای خداحافظی بیایند.
_حاج آقا چیه! تو فکرید؟
خاله در حالی که استکان چای را مقابل حاج بابا میگذاشت این سوال را پرسید.
_چیزی نیست .کمیل کجاست حاج خانوم؟
روی مبل روبه روی حاج بابا نشستم
_چمدون های ما رو بردن بیرون. الان صداشون میکنم.
_بشین باباجان لازم نیست .خودش الان میاد.
حاج بابا با مهربانی برایم سیبی پوست کند و مقابلم گذاشت
_بخور باباجان
_دست شما دردنکنه .خودم پوست میگرفتم به زحمت افتادید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_یازدهم
کمیل وارد شد و کنار حاج بابا نشست.
_باباجان شما هم آماده شو همراه دخترم برو .خوبیت نداره با یک مرد غریبه راهیش کنیم.
_چشم حاج بابا .با اجازه پس من برم آماده بشم.
کمیل که بلند شد سریع گفتم
_ راضی به زحمت شما نیستم داداش کمیل
_چه زحمتی حق با حاج باباست .با اجازه!
همه چیز به سرعت گذشت خانواده من از راه رسیدند .
کمیل آماده شده بود و نجلا از آمدن کمیل بسیار خوشحال بود.
دوست حمید از راه رسید .
یک مرد حدودا چهل ساله با هیکلی درشت که ابروهای درهمش بسیار در چشم بود.
وقتی متوجه شد کمیل هم قراراست با ما بیاید اعتراض کرد .او میگفت فقط قرار بوده من و نجلا را ببرد .ستاد اجازه بردن کسی را نمیدهد.
وقتی اصرار کمیل را دید به ناچار با کسی تماس گرفت و در آخر اجازه صادر کرد.
با همه خدا حافظی کردیم و راهی سفر شدیم.
سفری که تا آخر عمر خاطراتش در ذهنمان هک شد
یک ساعتی بود که در راه بودیم .
دوست حمید بسیار ساکت بود و فقط به جاده چشم دوخته بود.
چندباری کمیل میخواست سرحرف را باز کند ولی او آنقدر کوتاه و مختصر جواب داده بود که کمیل بی خیال حرف زدن شد و خودش را با گوشی اش مشغول کرد.
نجلاء کنارم به خواب رفت .
چشم دوختم به مسیری که در تاریکی شب پیچ و خمش گم شده بود.
دلم برای حمید تنگ شده بود .شوق دیدارش در دلم ولوله به پا کرده بود.
_مامانی
_جانم عزیزم؟بیدار شدی خوشگلم
_مامانی من آب میخوام
درمانده به کمیل نگاه کردم.
_تو صندوق یه بطری آب هست الان میارم واستون.
_ممنون
راننده ماشین را کناری کشید و پیاده شد
_این چرا اینجوریه؟
متعجب به کمیل چشم دوختم
_راننده؟چطوریه بنده خدا
نگاهش را به شیشه عقب دوخت
_عجیب ساکت و آرومه .انگار به اجبار اومده دنبال ما. یه جورایی انگار طلب داره
_یه خورده جدیِ بنده خدا . زیاد توج....
با آمدن راننده سکوت کردم.
بطری آب را به همراه لیوان به دست کمیل داد و مشغول رانندگی شد.
کمیل یک لیوان آب به نجلا داد و یک لیوان آب هم به من !
از او تشکر کردم و آب را سر کشیدم .
احساس کردم آب طعم خاصی میدهد ولی توجهی نکردم.
کمیل یک لیوان برای راننده ریخت و سمتش گرفت
_بفرمایید
_نوش جان ،من تشنه نیستم.
کمیل لیوان را یک نفس سر کشید و بطری را به من داد
_دستتون باشه شاید نجلاء دوباره آب بخواد.
بطری را گرفتم و داخل جیب پشت صندلی راننده قرار دادم.
چیزی نگذشت که احساس کردم عجیب خوابم گرفته .
هرچه برای نخوابیدن تلاش میکردم سودی نداشت .
کم کم چشمانم گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم
با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم .
تاریکی فضا ترس به جانم انداخت.
درد بدی در مچ دست هایم پیچیده بود .
هرچه تلاش کردم دستانم را از هم فاصله بدهم فایده ای نداشت.
_نجلاء داداش کمیل
وحشت زده بارها و بارها نجلاء و کمیل را صدا زدم ولی صدایی نیامد.
اشکهایم جاری شد .هرچه بیشتر سعی میکردم ، کمتر به نتیجه میرسیدم.
_کسی اینجا نیست؟خد......ا
با تکان های جنینم ، دستهای بسته شده ام را روی شکمم قراردادم
_نترس مامانی.خدا پیشمونه، نگران نباش من حواسم بهت هست..نمیزارم آسیب ببینی. آروم باش عزیزم
با هزار سختی بلند شدم .
تاریکی اجازه نمیداد جایی را ببینم کورمال کورمال کم جابه جا شدم .
دستم که به دیوار رسید .
دست از دیوار گرفتم و جلو رفتم بالاخره به در رسیدم.
پیاپی بر در فلزی با دست های بسته شده مشت میزدم.
_در رو باز کنید.
تو رو خدا در رو باز کنید. کسی اینجا هست؟؟؟؟
انقدر داد و فریاد کردم که گلویم به سوزش افتاد.
بی حس و بی رمق کنار دیوار سر خوردم و زیر گریه زدم.
نگران نجلا و کمیل بودم.
این بی خبری بیشتر آزارم میداد.
درآن لحظات پروحشت فقط یاد خدا آرامم میکرر.
نمیدانستم چه زمانیست.
تیمم کردم وهمانجا دو رکعت نماز خواندم
التماس خدا را کردم که یک خبر از آنها برسد تا فقط کمی آرام شوم.
با شنیدن صدای پا سر از سجده برداشتم.
بارقه ی امید بر دلم نشست.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
11.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب یلدا در فراق حضرت مهدی (عجل الله تعالی)
کلیپ زیبای مهدوی شب یلدا
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🔴عاقبت طمع و گدایی،در عین بی نیاز بودن!
اسماعيل بن احمد مي گويد: سر راه امام حسن عسكري (علیه السلام) نشستم، وقتي كه از نزديك عبور مي كرد،از فقر خود شكايت كردم و در خواست كمك نمودم! گفتم: به خدا يك درهم بيشتر ندارم، صبحانه و شام نيز ندارم!آن حضرت علیه السلام فرموند: به اسم خدا،سوگند دروغ مي خوري... چون تو 200 درهم زير خاك پنهان كرده اي. سپس به غلامش فرموند: هر چه همراه داري به اسماعيل بده. غلامش صد دينار به من داد.
سپس امام حسن عسکری علیه السلام به من فرموند: اين را بدان كه هرگاه احتياج بسياري به آن دينارهائي كه در زير خاك نهاده اي پيدا كردي، از آنها محروم خواهي شد. اسماعيل مي گويد: همان گونه كه امام حسن عسگری علیه السلام فرموده بودند، همانطور شد... زيرا ۲۰۰ دينار در زير خاك پنهان نموده بودم، تا براي آينده ام پس انداز باشد. اما مدتي گذشت نياز شديد به آن پيدا نمودم، رفتم تا آن را از زير خاك بيرون آورم، خاك را رد كردم ديدم پولها نيست.
معلوم شد پسرم اطلاع پيدا كرده و آن پولها را از آنجا برداشته و فرار كرده است.. چيزي از آن پولها به دستم نرسيد و طبق فرموده امام حسن علیه السلام در حالت شديد نياز از آن پولها محروم شدم.
📚اصول کافی،باب مايفصل به
دعوي المحق و المبطل حدیث۱۴، ص۵۰۹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
یلدا را اینگونه تعریف کنیم:👆
#فاطمیه
#یلدای _مهدوی
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🔅 #پندانه
✍ قبل از هر اقدامی، ریشه اصلی مشکلت را پیدا کن
🔹در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیرقابلاستفاده بود.
🔸روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید.
🔹مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود.
🔸دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود.
🔹روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.
🔸مرد خردمند گفت:
چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟
🔹روستاییان گفتند:
نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!
🔸در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشهای را کشف کنید و آن را از بین ببرید.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨﷽✨
#داستانک_معنوی
✍روزی ابراهیم ادهم از بازار بصره عبور می كرد. مردم اطراف او را گرفتند و گفتند: یا ابراهیم! خداوند در قرآن می فرماید: «مرا بخوانید تا شما را اجابت كنم» ما دعا می كنیم اما دعای ما اجابت نمی شود، چرا؟ابراهیم گفت: ای مردم بصره علت آن ده چیز است؛
١_ خدا را شناخته اید، ولی حق او را ادا نكرده اید.
٢_ قرآن را می خوانید، ولی عمل نمی كنید.
٣_ ادعاي محبت رسول خدا را دارید، در حالی كه با اولاد او دشمنی می كنید.
٤_ ادعاي دشمنی با شیطان دارید و حال آنكه در عمل با او موافقید.
٥_ مي گوييد بهشت را دوست داریم، اما برای رسیدن به آن عملی انجام نمی دهید.
٦_ اظهار ترس از جهنم می كنید، ولی خود را در آن انداخته اید .
٧_ مشغول عیب گويي مردم شده اید و از عیب خود غافل مانده اید.
٨_ ادعاي بیزاری از دنیا دارید، ولی در جمع آن حرص می ورزید .
٩_ اعتقاد به مرگ و قیامت دارید، ولی خود را آماده نكرده اید.
١٠_ مردگان را دفن می كنید، ولی از مرگ آنها عبرت نمی گیرید.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💟شیعه بدنیا آمده ایم
که موثر در تحقق ظهور مولا باشیم .
#شهید_محمودرضا_بیضایی❤️
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ
22.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔🕊
🎥 نماهنگ «سلام ای دختر طاها، ببین حیدرم زهرا»
🏴 #ایام_فاطمیه
🕯#فاطمیه_دوم
༺🦋⃟
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📌 پدر و پسر شهیدی که سالیان سال در آغوش هم بودند/دوپلاک معروف ۵۵۵و ۵۵۶
🔹️ طی یک عملیات تفحص در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد. یکی از آنها در حالت نشسته با لباس و تجهیزات کامل به جایگاهی تکیه داده بود و شهید دیگر در پتو پیچیده شده بود.
◇ معلوم بود شهیدی که درازکش است مجروح شده و شهید نشسته سرِ وی را به دامن گرفته است. پلاکهایشان را بررسی کردیم، شمارهها پشت سر هم بود: 555 و 556.
◇ متوجه شدیم آنها با هم پلاک گرفتهاند. معمولاً رزمندههایی که خیلی رفیق بودند، با هم میرفتند پلاک میگرفتند. با مراجعه به سیستم کامپیوتر متوجه شدیم.
◇ شهیدی که نشسته، پدر و شهیدی که درازکشیده، پسر است. پدر سر پسر را به دامن گرفته بود.
◇ اینها شهید سیدابراهیم اسماعیلزاده پدر و سیدحسین اسماعیلزاده، اهل روستای باقرتنگه بابلسر بودند.
◇ پسر آرپیجی زن و پدر کمک آرپیجی زن پسر بود. پسر برای دید بهتر و انهدام تانکهای دشمن به سمت دامنه قله حرکت میکند.
◇ پدر وقتی افتادن فرزندش را میبیند، خودش را به دامنه کوه میرساند و بالای سر فرزندش میرود. چون توان بالا بردن پیکرحسین را نداشت، پتویی میآورد و پسرش را در آن میپیچد. او را در آغوش میگیرد و سر پسرش را روی زانوهایش میگذارد ، لحظاتی بعد خودش هم به شهادت میرسد و هر دو برای سالهای طولانی در همان حالت میمانند.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان ها