#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سیزدهم
دوست دارم که برود. همين الان هم برود. حتي نمي توانم لحظه اي حضورش را تحمل كنم. درونم غوغا شده. بغض بي صدا آمده پشت گلويم خانه كرده است.
دستانم را در هم فشار مي دهم.
خيلي زيركانه بحث را از مجراي اصلي اش خارج مي كند:
-با چند تا از اساتيد بحثي داشتيم سر اين كه الان نقش زن و مرد در زندگي دچار انحراف شده . خيلي بحث خوبي بود. همين بحث هم شد
سر منشاء اين كه چند تا از دانشجوها كه توي اين بحث همراه بودند، سر انتخاب همسر تغيير ايده دادند و كلا متفاوت انتخاب كردند.
حالم بهتر نمي شود و نمي فهمم چه مي گويد. كلماتش برايم گنگ است. كوتاه نمي آيد.
-بحث سر اين بود كه الان نقش زن ها و مردها تغيير كرده و همين هم باعث شده كه آرامش و شيريني زندگي براي هر دو قشر از بين بره.
از روحيات مرد و چيزهايي كه اين روحيات رو زنده نگه مي داره يا از بين مي بره ، طبق تجربه و علمي صحبت شد. مطمئن باشيد كه اين ملاك ها
بي پشتوانه و لذت طلبانه نيست. فقط اميدوارم كه خودم خرابش نكنم.
اين مصطفي لنگه پدر و علي است. دارم فكر مي كنم تنها درخواستي که از خدا كردم چه بود :
يكي مثل علي.
در تنهایی قبل از خوابم سراغ مبينا می روم که برایم عکس هایی از فروشگاه های آن جا انداخته و فرستاده است. لباس هایی ساده و بی طرح وشكل ونوشته ی آن جا. هرقدر لباس های ما پراز تصاویر کارتن های خارجی و شلوغ و اعصاب به هم ریزو حروف انگلیسی است، این جا طبق قوانین روان شناسی، ساده و خوش رنگ است.
مختصر برایش مینویسم:
- آخر آنها مورد تهاجم اسلام قرار نگرفته اند و این ما هستیم که مورد هجوم فرهنگ غلط نوشته و اختصاصی آمریکایی برای خراب و فاسد شدن قرار داریم. ما باید خراب شویم، چون اگر سالم بمانیم همه دنیا را آبادی مسلمانی می بخشيم.
مبينا با سؤال هایش درباره مصطفی، کلافه ام
می کند و می نویسد:
- من که ندیدم، ولی فکر میکنم مصطفی فرستاده شده از بهشت برای توی جهنميه...
و یک شکلک خنده و زبان در آوردن... که گوشی من موقع جواب دادن خاموش میشود.
نگاه های سعید و مسعود با نگاه های على تناسبی ندارد. سکوت خانه هم زیبا نیست. مادر مصطفی که زنگ می زند و طلب جواب می کند. لبخند پدر و مادر وعلى باسكوت سعید و مسعود ومن حالتی متناقض به خانه داده است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سیزدهم
پرسشگر نگاهش كردم . پدرم بي آنكه منتظر جواب بماند گفت :
- نمي دونم با خودش چه فكري كرده كه اين درخواست رو اصلا مطرح كرده .... بدون مقدمه از من خواست كه يك وقت بهش بدم براي خواستگاري! عجب زمونه اي شده . از روي انسانيت و محبت اين آدم رو دعوت مي كني تو خونه ات تا چشمش به پول و پله مي افته آب دهنش سرازير مي شه. يكي نيست بگه آخه بابا بذاريكي دو روزي بگذره بعد! آخه بگو بچه جون تو رو چه حسابي اين حرفو زدي ؟ ننه و بابات كي هستن خودت كي هستي ...
پدرم همينطور مي گفت و من در سكوت مي شنيدم حسابي از دست حسين ناراحت بودم. آخر موقعيت بهتر از اين پيدا نكرده بود ؟... با صداي پدرم به خودم آمدم:
- مهتاب حالا نظر تو چيه ؟ هان ؟
سرم را بالا گرفتم و گفتم : آقاي ايزدي براي ما تقريبا يك نيمچه استاد بود. از نظر علمي و اخلاقي تو دانشگاه نمونه بود. اين ترم هم درسش تموم شده و جايي مشغول به كار شده است.
پدرم چند لحظه خيره نگاهم كرد و گفت : منظورت از اين حرفها چيه ؟ نكنه تو از اين بابا خوشت مي آد؟
وقتي حرفي نزدم پدرم بلند شد و شروع كرد به قدم زدن در اتاق با حرص شروع كرد به حرف زدن :
- از تو انتظار نداشتم چنين عكس العملي از خودت نشون بدي. اون همه خواستگار سر و پادار رو رد كردي براي اين ؟ براي اين آدم ؟ در هر حال بهت بگم اين پسره چشم به پول تو داره . من يكي هم اصلا چنين اجازه اي بهش نمي دم .
بعد از اتاق رفت بيرون و در را محكم بهم كوبيد. اشك هايم نا خودآگاه سرازير شدند. از دست حسين حسابي عصباني بودم. سريع تلفن را برداشت و شماره خانه اش را گرفتم . تا گوشي را برداشت گفتم : آخه تو چرا آنقدر سرخود و لجبازي ؟ از اين وقت بهتر پيدا نكردي ؟
صداي حسين ساكتم كرد : مهتاب اين بازي مسخره رو بس كن وقت مناسب! وقت مناسب ! الان نزديك به دوساله كه تو دنبال وقت مناسبي اما من ديگه نیستم. من بايد تكليفمو روشن كنم. تو اين مدت همش به حرف تو گوش كردم اما بي نتيجه !ديگه دوست ندارم برام تكليف تعيين كني اگه منو دوست داري و مي خواي باهام ازدواج كني ديگه بسپار دست خودم كه با پدر و مادرت روبرو بشم.
با حرص گفتم : بفرما اين گوي و اين ميدان.
بدون اينكه منتظر جوابش باشم گوشي را محكم روي دستگاه كوبيدم.
صبح زود با صداي داد و فرياد مادرم از خواب بيدار شدم. دوباره ترم تابستاني داشتم و بايد به دانشگاه مي رفتم. اما احساس نا امدي و افسردگي اجازه نمي داد از رختخواب بيرون بيايم. صداي مادرم را مي شنيدم كه فرياد مي زد :
- دختره بي چشم و رو !... ببين چه جوري عروسي سهيل رو از دماغم در آورد. بگو چرا هي پذيراي مي كرد ازش ! اه ! مرده شور چشم سفيد !....
لحظه اي ساكت شد و دوباره داغ دلش تازه و صدايش بلند مي شد :
- آخه بيشعور بي عقل كوروش با اون همه كبكبه و دبدبه رو ردكردي واسه اين پسه مردني ريشو ؟ خاك بر سرت مهتاب ! پرهام با اون سر و ريخت و پول و موقعيت رو رد كردي واسه اين پسره جانماز آب كش حزب الهي ؟ حالا همينم مونده بترسم يك نوار بذارم تو ضبط ! خدا به دور دختره بيشعور ! غلط مي كنه حرف زيادي بزنه وقتي با تو سري وادارش كردم زن كوروش بشه اون وقت مي فهمه زرت و پرت زيادي يعني چي !
صداي آهسته پدرم كه مادرم را دعوت به آرامش مي كرد شنيدم. دلم براي خودم مي سوخت. من هنوز حرفي نزده اين همه داد و فرياد را بايد تحمل مي كردم اگر كلمه اي از دهنم در مي آمد چه مي شد.
چند لحظه اي با خودم فكر كردم . چرا بايد مي نشستم و گوش مي دادم ؟ حسين پسر خوب و پاكي بود گناهش فقط بي خانواده بودن و بي پولي اش بود. كه هيچكدام تقصير خودش نبود. تازه درست كه فكر مي كردي همچين بي پول هم نبود. مگه سهيل برادر خودم چي داشت ؟ مگه همين پرهام كه مادرم مي گفت موقعيت و پول داره وضعش از حسين بهتر بود ؟ فوق فوقش دايي بهش يك خونه مي داد تازه هنوز كار هم نداشت.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سیزدهم
باکلافگی راهرویه بیمارستان وطی کردم. دوباره شماره امیرعلی رو گرفتم،بعدازپنج بوق بالاخره جواب داد:
امیر:بله؟
نتونستم جلوی خودم وبگیرم باعصبانیت گفتم:
+بله وکوفت،بله ودرد، هووف چراجواب نمیدی؟سکوت کرده بود،معلوم بودهنگ کرده.بالاخره بعدازلحظه ای سکوت گفت:
امیر:چراگریه می کنید؟چیزی شده؟ گریه؟دستم وروصورتم کشیدم،راست می گفت صورتم خیس اشک بود.
امیر:الو،صدام ومی شنوید؟
یهوزدم زیرگریه باهق گفتم:
+مهتاب!
دوباره سکوت کردولی بعدازچندلحظه صدایبلند وپرازنگرانش توگوشمپیچید:
امیر:مهتاب چی؟
باگریه گفتم:
+آدرس بیمارستان و میفرستم سریع خودت وبرسون.
امیر:بیمارستان برای چی؟
درست حرف...
حوصله حرفاش ونداشتمگوشی وقطع کردم و باحرص روی صندلی سبز رنگ بیمارستان نشستم وآدرس بیمارستان وبراش فرستادم.
اشکام وپاک کردم وچشمام و بستم وسرم وبه دیوار پشتم تکیه دادم.باصدای دنیاچشمام و
بازکردم.
دنیا:بیااینوبخور. به شیرکاکائووکیک دستش نگاه کردم وبابی میلی گفتم:
+نمی خورم.
دنیاباجدیت گفت:
دنیا:چی چیونمی خورم؟ بخورببینم بدو.
خوراکیاروازدستش گرفتم وروصندلی کنارم گذاشتم وگفتم:
+بعدامیخورم.
کنارم نشست وگفت:
دنیا:زنگ زدی به داداشش؟
باحرص گفتم:
+آره بالاخره جواب داد. پوف کلافه ای کشیدو
گفت:
دنیا:خسته نباشه.سرتاسف تکون دادم و چیزی نگفتم.
صدای زنگ کوتاه گوشی دنیااومد، بعداز چند لحظه دنیاگفت:
دنیا:پوف من بایدبرم هالین مامانم کچلم کردمیگه مهمون داریم سریع برم خونه.
سری تکون دادم وگفتم:
+بروعزیزم ممنون که تا الان بودی.
دنیاازجاش بلندشدوگونم وبوسیدوگفت:
دنیا:فدات شم،بازم میام کیک وشیرکاکائوروهم حتمابخور.
سری تکون دادم وچیزی نگفتم.
دنیا:خداحافظ.
باصدای آرومی گفتم:
+خداحافظ.
***
دکترازاتاق اومدبیرون،سریع به سمتش رفتموگفتم:
+چی شدآقای دکتر؟
دکتر:نسبتتون چیه باهاش؟
+دوستشم.
دکتر:چندتاآزمایش گرفتیم ازشون بایدمنتظرجواب باشید.
بانگرانی گفتم:
+خطرناکه؟
دکتر:فعلانمیشه قطعی گفت،بگیدبستگان نزدیکشون بیان.
اشکم وپاک کردم وگفتم:
+بابرادرشون تماسگرفتم دارن میان.سری تکون دادو رفت. صدای قدم های تندکسی روشنیدم، برگشتم دیدم امیرعلیه کهداره باحالت دو میاد.
خودش وبهم رسوند وبانگرانی گفت:
امیر:سلام،چی شده؟
باطعنه گفتم:
+کجایی پس؟ کاش زودتر میومدی.
باصدای کنترل شده ای گفت:
امیر:هالین خانم چی شده؟
روصندلی نشستم و بابغض گفتم:
+صبح رفتم بیدارش کنمدیدم کلی خون بالاآورده وبیهوشه.باصدای بلندی گفت:
امیر:خون؟
سری به نشونه تاییدتکون دادم،باکلافگی دستش و توموهاش کشیدوگفت:
امیر:دکترکجاست؟
+همین چندلحظه پیش ازاتاق اومدبیرون.
نزدیکم شدوگفت:
امیر:خب چی گفت؟
حرفای دکتروبهش گفتم اونم توسکوت گوش می دادولی هرلحظهنگرانیش بیشترمی شد. بعدازاینکه حرفام تموم شدگفتم:
+به مهین جون گفتید؟
آهی کشیدوگفت:
امیر:الان زنگ میزنم.
سری تکون دادم،اونم ازمن فاصله گرفت وزنگ زدبه مامانش.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سیزدهم
خسته به هتل رسید ، محمدحسین و سجاد در حال شام خوردن بودند . چند لحظه به صحنه مقابلش زل زد و خاطراتش با آن دو در ذهنش جان گرفت .
روزی را به یاد آورد که همراه مرصاد برای بردن غذا به مناطق فقیرنشین رفته بودند و تلفن همراهشان را از دسترس خارج کرده بودند . نگرانی محمدحسین و شماتت سجاد .
آخرین ملاقاتش با سجاد بیش از هر چیزی او را می آزرد ، هیچ وقت فکر نمی کرد پسر عمویی که همیشه نامزدش تلقی می شد با سوء ظن به او و عملکردش نگاه کند .
در افکارش غوطه ور بود که محمدحسین سنگینی نگاهی را حس کرد و سرش را بالا آورد و مهدا را دید .
مهدا لحظه ای بی حرکت به او نگاه میکرد که با صدای تماس امیر به خودش آورد . ظاهر و چهره اش به قدری متفاوت شده بود که کسی نتواند او را بشناسد .
بسمت آسانسور رفت و تماس را وصل کرد .
ـ الو ؟
+ سلام مینا ، کجایی ؟
مهدا متوجه شد که هم اتاقی های امیر رسیده اند و او میخواهد رابطه شان را عادی جلوه دهد ، حس کرد تلفن روی اسپیکر است برای همین با امیر همکاری کرد و ادامه داد .
ـ سلام عزیزم . هتل ، الان رسیدم .
+ بنظر خسته میای ، شام خوردی ؟
ـ نه ، خستم الان میل ندارم
+ ینی چی مینا نمیشه که بخاطر یه پروژه کم خواب و کم غذا بشی ، غذاتو میگیرم میارم اتاقت
ـ مهرداد نمیشه صبحان...
+ نخیر نمیشه ، برو اتاقت الان میام ، فکر کنم هم اتاقی هات هم اومده باشن
ـ اوکی ، تنکس
+ خواهش خانم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_سیزدهم
دوباره حواسم را جمع میکنم .
علیرام کمی اخمش را باز میکتد و جدی میگوید
_خوشبختم
شهروز بی توجه به او خطاب به من میگوید
_فکر نکن نمیفهمم از اون پسره اومول خوشت اومده ، خوب یه ملتو سر کار گذاشتی . اول که من اینم از هم دانشگاهیت .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم .
علیرام با تعجب من را نگاه میکند ، منتظر پاسخ است . این نگاهش را دوست ندارم .
شهروز از عمد جلوی علیرام گفت تا مجبور شوم جوابش را بدهم و نتوانم سکوت کنم .
نقاب خونسردی را به صورتم میزنم
+چقدر راحت تهمت میزنی و آبروی دیگرانو میبری
راهم را کج میکنم که بروم اما شهروز با صدای بلند میگوید
_کجا میری ؟ باید با من بیای
ترسم را پنهان میکنم
+چرا باید باهات بیام ؟
پوزخند میزند
_نترس نمیخوام بدزدمت شهریارم تو ماشینه
نگاه گنگم را که میبیند ادامه میدهد
_خونه ما دورهمی ، بهت زنگ زدن جواب ندادی مجبور شدیم بیایم دنبالت
از طرفی به حرف اعتماد ندارم ، از طرفی دیگر جلوی علیرام نمیتوانم مخالفت کنم .
با توجه به حرف هایش و زنگ های مادرم احتمال دروغ گفتنش کم است اما ممکن است شهریار در ماشین نباید .
مجبورم بروم ، فوقش اگر شهریار در ماشین نبود سوار نمیشوم .
به سمتوعلیرام بر میگردم تا خداحافظی کنم که با چهره سرخ شده اش مواجه میشوم . حالش خیلی خراب است .
نمیتوانم تشخیص بدهم علت اصلی عصبانیتش چیست .
سر تکان میدهم
+خدافظ
به سختی از میان دندان های قفل شده اش زمزمه میکند
_خدا نگهدار
برمیگردم و پشت سر شهروز به راه می افتم . خدا میداند که علیرام چه فکر هایی راجب من کرده است . مطمئنم به سراغم میاید تا از من توضیح بخواهد .
شهروز به روبه رو اشاره میکند
_ماشین سر کوچه پارکه
سر تکان میدهم و به راهم ادامه میدهم .
بعد از مدتی ، سکوت را میشکند
_وقتی تلفونتو جولب ندادی گفتم میام دنبالت ولی شهریار سریع گفت خودش میاد دنبالت ، با اینکه تازه از سر کار اومده بود و خیلی خسته بود ولی قبول نمیکرد که من بیام دنبالت . من قبول نکردم گفتم خودم میام دنبالت ، چون شهریار خسته بودم مامانمم حرفامو تایید میکرد .
شهریارم مونده بود چیکار کنه ، از ترس ابنکه بلایی سرت نیارم پاشد دنبالم اومد
و بعد پوزخند صداداری میزند و ادامه میدهد
_معلوم نیست چی راجب من بهش گفتی که اینطور رفتار میکنه . الانم به زور راضیش کردم تو ماشین بمونه
با آرامش میگویم
+من چیزی بهس نگفتم ، خودش شناخت پیدا کرده
و در دل ادامه میدهم
_اگه بهش گفته بودم که زنده زنده آتیشت میزد
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_سیزدهم
شماره زهرا رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم
- به به سلااااااممممم ترنم خودم !
- سلام عشششقم! چطوری خانوم !؟
- به خوبی شما ، ماهم خوبییییم !
آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟
- ببخشیییید ، حق داری. درگیر درس و دانشگاهم. این ترم درسام خیلی سنگین شده!
- فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام کم پیدا شدم
سرم یکم شلوغ بود این چندوقته !
-عههه!؟ مشغول چی؟!
- مشغول خبرای خوب خوب !! 😉
- مشکوک میزنیا زهراخانوم!! اینجوری نمیشه ، پاشو بیا ببینمت !
- امممم...راستش یکم کار داشتم. ولی...فدای سرت. دیدن تو مهمتره! کلی حرف دارم باهات!
- مرررسی گلی ، زود بیا که از فضولی مردم! 😀
کجا بریم حالا !؟
- نمیدونم. پارکی ، سینمایی ، جایی...
استخر خوبه!؟
- استخخخخر!؟ مگه تو استخرم میری!؟ 😳
- وا! دستت درد نکنه! مگه من چمه!؟ 😐
خندیدم 😂
- ببخشید ، خب من فکرمیکردم شماها فقط راه خونه تا مسجدو بلدین! عالیه. بریم.
رفتم خونه و ساکی که توش وسایل استخرم رو میذاشتم ، برداشتم ورفتم. سر ساعتی که باهم قرار داشتیم هم زهرا با همون لبخند همیشگی ، پیداش شد !
- وای مرسی زهرا! خیلی وقت بود بجز دانشگاه و جلسه و خونه مرجان ، جایی نرفته بودم!
- چرا؟؟
- خب...نمیدونم! همینجوری! تو خونه بیشتر احساس راحتی میکنم!
- اصلاً این کارو ادامه نده. برو بیرون ، فعالیت اجتماعی داشته باش. مشغول به کار باش...
من خیلی تو خونه بند نمیشم! تا جایی که بدونم مامان و بابام ناراحت نمیشن ، وقتم رو اینور و اونور میگذرونم .
- چه خوب! نمیدونم چرا فکر میکردم امثال شما همش میشینید تو خونه و از دم افسرده اید
- افسرده عمه ی محترمته! 😊
من که از تو شنگول ترم والا! بعدم من اصلا از این بچه مثبت بازیا خوشم نمیاد!
آدم باید از فرصتهاش استفاده کنه. البته اگر تو خونه کار مفید و ضروری داشته باشم،که بیرون نمیرم. ولی در حال حاضر بیشتر کارم بیرون خونست ؛ اگر هم خونه باشم سعی میکنم بیکار نشینم .
حرفمون با ورود به استخر نصفه موند. احساس سرما کردم ، تمام بدنم رو بردم زیر آب تا زودتر به دما عادت کنم .
سرم رو که بیرون آوردم ، خبری از زهرا نبود !!
اطرافم دنبالش میگشتم که با صدای شیرجه ی یه نفر تو قسمت عمیق ، نظرم جلب شد. زهرا بود! 😳
به انرژی و شیطنتش خندم گرفت و از همونجا وارد قسمت عمیق استخر شدم .
بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب ، خسته به قسمت کم عمق برگشتیم ...
- خب چه خبرا؟ گفتی کلی حرف باهام داری!
- خدمت شما عرض کنم که کم کم باید آماده ی نیناشناش بشی !!
ابروم رو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم !
با حالت مغرورانه ادامه داد 😎
- لطفاً یه لباس خوشگل برای خودت بخر! بالاخره ساقدوش عروس خانوم باید شیک و پیک باشه دیگه!! 😊️😌
یدفعه جیغ زدم و محکم بغلش کردم !
- زهراااا...جدی میگی؟؟ وای دیوونه!!! خیلی خوشحال شدم !! 😵😅
- هیسسسس! الان بشنون فکرمیکنن شوهرندیدهایم!!خلاصه ترنم خانوم ، آبجیت رفتنی شد!
دوباره با محبت و ذوق فراوون بغلش کردم
- زهرا نمیدونی چقدر خوشحال شدم! وای...خیلی ذوق دارم ☺
- الهی قربونت برم. ان شاءالله به زودی قسمت خودت بشه!
- من و شوهر؟ فکرکن بابام منو شوهر بده!!
خب حالا تعریف کن ببینم! طرف کیه؟ چیکارست؟
- طرف پسر باباشه و بنده ی خدا! میخواستی کی باشه؟؟
- اَه لوس نشو دیگه! 😕
- خیلی خب ، یه نفس عمیق بکش!! تو بیشتر از من ذوق داری!! آروم باش تا تعریف کنم.
- باشه باشه...من آرومم. خب حالا بگو.
- برادر یکی از دوستامه. یه چند وقتی هست که میان و میرن
- چندوقته میان و میرن ، اونوقت تو الان داری به من میگی؟؟ نامرررررد!
- نه خب خیلی جدی نبود که بخوام بگم. یادته که میگفتم یکم سختگیرم
- پس چجوری جدی شد؟؟
- خب آخه اولش فکرنمیکردم بخوام بهش بله بگم !
فکر نمیکردم مورد مناسبی باشه. آخه اصلا مذهبی نیست!!
- ها؟؟ پس چجوریه؟؟ چرا خب الان قبولش کردی؟
- اولش گفتم خودش ببینه به هم نمیخوریم ، میذاره میره! منم که همیشه دوست داشتم شوهرم یه پسر حسابی با خدا باشه! اما همچین خاستگاری نمیومد برام! هرکی بالاخره یه عیبی داشت.حتی اون مذهبیاشم،اونی که من میخواستم نبودن!
مثل ماست وارفتم !
همیشه انتظار داشتم زهرا زن یه پسر مثل سجاد بشه
- خب چرا به این بله دادی پس؟؟
- از اونجایی که مامانم موفق نمیشد قانعم کنه ، با یه مشاوری صحبت کردم ، که اون بالاخره موفق شد!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_صد_سیزدهم
_گریه نکن فدات بشم. گریه نکن خوشگلم
_من خیلی ترسیدم. مامانی عمو کمیل کجاست
_نترس خوشگلم من پیشتم .عمو کمیل هم حالش خوبه .نگران نباش بابایی میاد دنبالمون.
_من خوابم میاد.
_بخواب قربونت بشم .سرت رو بزار روی پای من.
سرش را روی پایم گذاشتم و با دستم موهایش را نوازش کردم
_مامانی تنهام نزاری ،من میترسم.
اشک هایم جاری شد
_نترس قربونت بشه مامان .خوشگل من!عمو کمیل هست، باباحمید هست ، من هستم .ترس نداره، ما مواظبتیم و نمیزاریم کسی دخترمو اذیت کنه.
_قول میدی مامانی
_بله قول میدم.قول قول !!بخواب خوشگلم.
کاش واقعا میتوانستم خوش قول بمانم و پای قولی که به دخترکم داده بودم بمانم.
زندگی بازی های عجیبی دهرد.
گاهی آنقدر بالا و پایین میشود که نمیدانی کجای زندگی ایستاده ای .
بالای زندگی هستی یا پایین!!
انگار ثانیه ها کش آمده بودند.
چیزی از زمان نمیفهمیدم.
فقط احساس میکردم درون قبری قرارگرفته ام.
گاهی به زنده بودنم شک میکردم.
صدای نفس های نجلاء و حرکت دورانی کودک عجولم گاهی یادآوری میکرد که من زنده ام.
باید برای نجات دونورچشمم بجنگم.
ولی با کی ؟نمیدانستم!
برای چه؟نمیدانستم!
نمیدانم چند ساعت گذشت .
شب بود یا روز !
در اتاقت با صدای وحشتناکی بازشد.
نور به درون اتاق تابید .
دو مرد جلو در ایستاده بودند.
ترسیده بودم ولی سعی میکردم مقاوم باشم تا دخترکم بیشتر نترسد.
با ترس نگاهش بین من و آن دو مرد میچرخید
_نترس عزیزم
مرد جلوتر امد
_راه بیفت.
به سختی ایستادم و دخترکم را پشت سرم پناه دهدم .تن کوچکش به لرزه افتاده بود.
_کجا؟شما کی هستید؟از جون ما چی میخواین.
_حرف نزن راه بیفت خودت میفهمی.
وقتی دید از دستورش امتناع میکنم، دستش را به سمتم دراز کرد تا بازویم را بگیرد و مرا به زور برد.
خودم را عقب کشیدم
_دست کثیفت رو به من ...
دست بالا رفت و با شتاب بر صورتم نشست.
سرم به دیوارکوبیده شد.
خون از دهان و دماغم جاری شد.
دخترکم ترسیده بود و جیغ میزد و مرا صدا میکرد.
از شدت ضربه گیج شده بودم .
گریه ها و نگاه ترسیده نجلا مرا برد به کوچه هایی که کودکی بی پناه عصای مادرش شده بود.
چقدر این لحظه زندگیام شبیه مادرم شده بود.
یاد مادرم زهرا اشکهایم را جاری کرد.
درد خودم را فراموش کردم.
در دل میگفتم ضربه سیلی او به مادرم هم ، همین اندازه دردناک بود.
نگاه ترسیده حسن هم همینقدر سوزناک بود؟
_راه بیفت.
دست دخترکم را گرفتم و با همان صورت خونی و دلی پر خون به راه افتادم.
چشمانمان را بستند و سوار ون کردند .
صدای ناله می آمد، گوش هایم را تیز کردم شبیه صدای کمیل بود.
بی حواس گفتم
_داداش کمیل! باهاش چیکار کردید وحشی ها ؟داداش؟
_بهتره صدات رو ببری، بی هوشه، صدات رو نمیشنوه.تا بلایی سر خودت و دخترت نیاوردم بهتره خفه شی.
نجلاء را بیشتر به خودم چسباندم.
زیر گوشش داستان میگفتم تا کمتر هراس به جانش بیفتند.
سکوت کردم و به آینده فکر کردم .به روزهایی که منتطرمان بود.
اینک مسافر مسیری شده بودیم که نه میدانستم کجاست و نه میدانستم کی میرسیم.
همه مان را به خدا سپرده بودم .
فقط او می توانست نجاتم دهد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay